هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل سیزدهم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل سیزدهم: اولین نامه ی هرمیون

وقتی از سکو عبور کردند آقاي ویزلی گفت که باید بروند پاتیل درزدار و از آنجا بروند خانه . جیب هایش را گشت کمی پول ماگل ها را در آورد و گفت: " خوب فکر کنم به اندازه ي کافی باشه تا بتونیم یک ماشین کرایه کنیم و بریم پاتیل درزدار " خانم ویزلی که چپ چپ به آقاي ویزلی نگاه می کرد گفت: " راه دیگه اي نیست که بریم ؟ " آقاي ویزلی گفت: " این راه خیلی خوبه . پس از همین راه میریم " آقاي ویزلی یک ماشین کرایه کرد و به راننده گفت آنها را تا دم در پاتیل درزدار برساند راننده نگاهی به آقاي ویزلی که سوار شده بود انداخت و گفت: " پاتیل درزدار دیگه کجاست؟ " آقاي ویزلی گفت: " آه . نمی دونستم شما نمی دونید . حرکت کنید من آدرسش رو میگم " خانم ویزلی آرام آقاي ویزلی را نیشگون گرفت تا بفهمد خیلی دارد ضایع بازي در می آورد.

تا آخر راه آقاي ویزلی دیگر حرفی نزد . وقتی به مهمانخانه پاتیل درزدار رسیدند آقاي ویزلی پول راننده را داد و بعد باهم به طرف پاتیل درزدار رفتند راننده که متوجه رفتار مشکوك آن ها شده بود مدام نگاه می کرد تا ببیند آنها به کجا می روند اما خوشبختانه موقعی که کلی آدم آمدند و جلوي چشم راننده را گرفتند آنها وارد پاتیل درزدار شدند تام دوباره سریع جلو آمد ولی آقاي ویزلی گفت: " نه تام . ما میخوایم بریم خونه " تام هم با ناامیدي آنها را به طرف شومینه برد . گلدانی کوچک بالاي سکوي شومینه بود که گرد فلو در آن قرار داشت آقاي ویزلی کمی گرد را درون آتش ریخت و بعد از این کار باعث شد آتش به رنگ سبز زمردین در آید . بعد هري را جلو برد هري بلند کلمه ي پناهگاه را برزبان آورد و درون آتش پرید او با سرعت شروع به چرخیدن کرد دوباره داشت از آن راه پر پیچ و خم عبور می کرد . چند لحظه بعد در حالی که چشمانش را بسته بود از آن راه خارج شد و وقتی چشمانش را باز کرد دید توي پناهگاه جلوي شومینه افتاده است.

سریع از جلوي شومینه کنار رفت صدایی آمد . خانم ویزلی از شومینه بیرون آمد.بعد از او هم آقاي ویزلی از شومینه بیرون آمد . آن روز بعد از ظهر مودي با خوشحالی به آنجا آمد و گفت: " بالاخره فهمیدم جاودانه سازها چی هستند؟ " هري کمی خندید مودي رفت و پیش هري نشست آقاي ویزلی گفت: " خب چی هستند؟ " مودي گفت: " اونا باعث می شن یه نفر جاودانه بشه . جادوگرها روح خودشون را تقسیم می کنند و در یک وسیله قرار می دهند که به آنها جاودانه ساز می گویند " هري یاد موقعی افتاد که مودي را جادو کرده بود . دلش برایش سوخت . آنها داشتند کم کم همه چیز را می فهمیدند. ولی هري باز بیشتر از آنها اطلاعات داشت . مودي گفت: " حدس می زنم ولدمورت یه جاودانه ساز براي خودش ساخته باشد . براي همین هم دستور داده بود تا آن پرونده را برایش بدزدند . فهمیدم ولدمورت از یک جادوگر بزرگ قبل از خودش پیروي می کرده که بزرگ ترین جادوگر سیاه بود همونی که گفتم لقبش ارباب تاریکی هست . اون براي خودش 6 تا جاودانه ساز درست کرده بود."

خانم ویزلی با تعجب گفت: " 6 تا ؟ " مودي گفت: " آره شش تا " بعد دوباره ادامه داد: " اون سر آخر هر 6 تا جاودانه ساز رو جمع آوري کرد و وارد بدنش کرد . البته در حالات معمولی امکان ندارد بیش از دو روح وارد بدن بشوند اما اون معجونی درست کرد که می توانست همه ي 6 روح دیگرش را وارد بدنش کند . بنابراین قدرتش خیلی زیاد شد . بعدش رو نفهمیدم چی شد .هیچی دیگه اي تو پرونده نوشته نشده بود . نفهمیدم به دست چه کسی کشته شد آقاي ویزلی گفت: " چرا نوشته نشده بود؟ " مودي گفت: " چون پرونده ي اصلی رو ولدمورت دزدید . من این پرونده رو به وسیله کسانی که این پرونده رو خونده بودند بدست آوردم . هیچ کس آخراي پرونده رو نخونده بود. به هرحال پرونده اصلی دست ولدمورته .

آقاي ویزلی گفت: " یعنی ممکنه اسمش رو نبر یه جاودانه ساز درست کرده باشد" مودي جواب داد: " اگه ولدمورت از این یارو واقعا داره پیروي میکنه باید تا به حال 6 تا جاودانه ساز داشته باشد ." خانم ویزلی دستش را از ترس جلوي دهانش برد. آقاي ویزلی گفت: " اون یارو قدرتمند شد یعنی چه؟ " مودي گفت: " یعنی 7 جونه شد چون 7 تا روح وارد بدنش بودند یعنی براي نابودي او باید اون را هفت بار می کشتند " خانم ویزلی گفت: " یعنی اسمش رو نبر هم یه همچین وضعیتی داره؟ " مودي گفت: " به نظر من آره " آقاي ویزلی گفت: " پس کار ما خیلی سخت شده نه؟ " مودي هم سري تکان داد . هري پاشد و کنار پنجره رفت از دور جغدي دید جغد با سرعت اومد هري سریع رفت تا پنجره را باز کند تا جغد داخل بیاید اما جغد خیلی سریع پیش هري رسید و قبل از اینکه هري پنجره را باز کند محکم به شیشه پنجره برخورد کرد و افتاد هري بیرون رفت و جغد را دید که روي زمین افتاده سریع رفت پیش جغد نامه را از پایش در آورد و شروع به خواندن کرد:

سلام هري
هرمیون هستم . می خواستم برات یه نامه بفرستم . دلم برات
تنگ شده بود راستش بدون تو اینجا گذروندن خیلی سخته
مک گونگال خیلی ناراحت شد وقتی فهمید تو به مدرسه
نمی آیی . جینی جستجوگر تیم کوییدیچ شده کاپیتان تیم
روهم جینی انتخاب کردند. ما دیگه نمی تونیم به هاگرید
سر بزنیم . کارآگاهاي وزارتخانه مثل مور و ملخ همه جا
هستند . همه جا را تحت نظر گرفته اند. دیگه حتی من و
رون نمی تونیم یه اتاق خلوت پیدا کنیم بریم توش همه جا
کارآگاهها هستند.
دوست دارت. هرمیون

هري چیز زیادي از نامه ي هرمیون نفمید هري اصلا نمی دانست هرمیون و رون براي چی به یه اتاق خالی نیاز داشتند . شاید رون می خواست یادگیري طلسم هاي بی کلام را دوباره شروع کند هري به جغدي که روي زمین افتاده بود ناه کرد جغد کمی سرحال شده بود . هري جغد را به داخل خانه برد کمی به اون غذا داد بعد رهایش کرد . خوب بود . تیم کوییدیچ شان از بین نرفته بود . هري به اتاق رون رفت . چمدانش را باز کرد . نامه ها و پیغام هایی راکه تا بحال از این ور و آن ور بدست آورده بود را بیرون آورد . دوباره شروع به خواندن آنها کرد شاید ارتباطی بین آنها پیدا می کرد . اول شروع به خواندن پیامی که در جاودانه ساز تقلبی بود کرد بعد از خواندن کمی ایستاد و فکر کرد . حالا او دو نفر را می شناخت که به نظر می رسیدند ر.ا.ب باشند.


یکی آنها ریگولاس آرکتوروس بلک بود و دیگري روك آموند باربیلوس بود. هري پیغام بعدي را در دست گرفت و مشغول خواندن دوباره آن شد . هرمیون آن نامه را در خانه ي پدر و مادر هري بدست آورده بود. آن نامه هم از طرف ر.ا.ب بود. از
محتویات آن نامه می شد این رو فهمید که آن فرد بعد از خوردن آن معجون به مرگ تدریجی دچار شده بود. بنابراین پس از مدتی قدرت جادویی خود را ازدست داد و مرد اما قبل از آن جاودانه ساز را در خانه ي پدر و مادر هري مخفی کرده بود . هري فهمید چه اسنیپ دامبلدور رو می کشت و چه نمی کشت دامبلدور بعد از چند روز می مرد و کار دیگري هم نمی توانستند بکنند. هري نامه ي ر.ا.ب را کنار گذاشت و نامه اي را برداشت که در آن هري و رون و هرمیون را تهدید کرده بودند که در کار آنها دخالت نکنند . محتویات آن نامه هیچ چیزي را مشخص نمی کرد . آن راهم روي بقیه گذاشت. دوباره نامه ي هرمیون را برداشت و یک بار دیگر خواند . اینطوري که هرمیون از وضع هاگوارتز تعریف می کرد هري فکر کرد وزارتخانه براي هر دانش آموز یک مامور گذاشته تا هرجا که می رود با او برود و مواظبش باشد. باز در مورد سعی رون و هرمیون براي پیدا کردن یک جاي خالی شک کرد اما خیلی زود بی خیال شد و همه ي نامه ها را دوباره در چمدانش چپاند.

برگشت از اتاق رون خارج شد و رفت پائین پیش مودي و خانم و آقاي ویزلی . آنها آن روز ناهارشان را باهم خوردند . هري از خانم ویزلی پرسید: " فرد و جرج نمیان؟ " خانم ویزلی جواب داد: " نه اونا هرروز اینجا نمیان بیشتر مواقع توي مغازشون می خوابند غذایشان راهم در مهمانخانه می خورند . "

خانم ویزلی در حالی که به طرف شومینه می رفت گفت: " ولی اگر بخوایم با آنها ارتباط برقرار کنیم مشکلی نداریم" هري فهمید منظور خانم ویزلی سفر با گرد فلو هست . آنها می توانستند هر موقع که بخواهند بروند پیش فرد و جرج . خانم ویزلی به درون گلدون کوچکی که گرد فلو را در آن نگه می داشتند نگاه کرد و گفت: " آه آرتور چند بار گفتم برو گرد فلو بخر . نخریدي الان دیگه داره تموم میشه . پاشو الان برو بخر"

آقاي ویزلی کمی مخالفت کرد ولی بعد مجبور شد برود لباسش را پوشید و غیب شد . چند دقیقه گذشت خانم ویزلی در حالی که از پنجره داشت به بیرون نگاه میکرد با صداي بلند گفت: " آه نگاه کن.ریموس و تانکس و بیل اومدند و بعد با خوشحالی در را باز کرد آنها آمدند . هري به آنها سلام کرد. خیلی تعجب کرده بود. او آنها را حدود دو هفته بود که ندیده بود.

هرچه هري از آنها پرسید که تو این مدت چیکار می کردند و کجا رفته بودند آنها هیچی به او نمی گفتند بعد از چند لحظه آقاي ویزلی در حالی که کیسه ي کوچکی پر از گرد فلو در دست داشت ظاهر شد بادیدن لوپین و تانکس و بیل خوشحال شد و به آنها سلام کرد و پرسید: " سلام . اوضاع چطوره؟ " لوپین و تانکس گفتند: " تا حالا خوب بود . مشکلی نبود "

آقاي ویزلی به مودي که براي خودش گوشه اي مشغول بود نگاه کرد . مودي این چند روز قاطی کرده بود مدام کارهاي عجیبی انجام می داد . او در حالی که دستش را بالا گرفته بود سعی می کرد در هوا چیزي نامرئی را بگیرد . هري با این کار او یاد دامبلدور افتاد دامبلدور هم در آن غار همان کارها را براي بدست آوردن قایق می کرد . آقاي ویزلی که از کارهاي مودي خنده اش گرفته در حالی که می خندید گلدان مخصوص نگهداري گرد فلو را از گرد فلو پر کرد و گلدان را روي سکوي شومینه قرار داد بعد پیش لوپین و تانکس و بیل برگشت . او می خواست به مودي بگوید که یک بار دیگر چیز هایی را که در پرونده یافته بود براي آنها تو ضیح بدهد اما وقتی وضع مودي را دیده بود از این کار منصرف شد . به طرف بیل و تانکس و لوپین برگشت و ماجراي ارباب تاریکی که قبل از ولدمورت آمده بود و اینکه روحش را تقسیم کرد و جاودانه ساز درست کرده بود و بعد همه ي روح ها را در بدنش وارد کرده و قوي شده بود را از اول تا آخر طبق چیزایی که مودي گفته بود براي آنها تعریف کرد. آنها تا شب نظریه هاي مختلفی در مورد این که ممکنه ولدمورت جاودانه ساز درست کرده باشد یا اینکه چه جوري باید او را نابود می کردند، دادند.

شب هري از روي صندلی بلند شد خیلی دلش می خواست برود و بخوابد . هري فهمید که در خانه ي ویزلی ها هیچ سرنخی در مورد جاودانه ساز بدست نمی آورد همه ي حرف هایی که آقاي ویزلی و مودي و لوپین و بقیه می زدند براي او تکراري بود به همین خاطر رفت پیش خانم ویزلی و گفت: " من می خوام فردا برم پاتیل درزدار "

او می دانست جاي دیگري براي بدست آوردن سرنخ نداشت . در خانه ي خاله اش و یا درخانه ي پدر و مادرش کلی مامور وزارتخانه قرار داشتند و منتظر هر اتفاق مشکوکی بودند تا وارد عمل شوند . هري نمی توانست آن جا برود . چون غیر طبیعی بود که ماموران وزارتخانه هري را آنجا ببینند . هري به خانم ویزلی نگاه کرد خانم ویزلی گفت: " اگه چیزي می خواي بگو آرتور بره به جات خرید کنه "

هری سریع گفت: " نه من برای خرید نمی خوام اونجا برم " خانم ویزلی گفت: " باشه . می خوای آرتور رو همراهت بفرستم " هری دوباره جواب داد: " نه تنها برم بهتره " خانم ویزلی هم موافقت کرد. هری سریع به اتاق رون رفت. وسایلش را جمع کرد و با هزار امید و آرزو برای پیدا کردن ردی از جاودانه ساز در آنجا خوابید.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل دوازدهم هری پاتر و لرد سیاه - فصل چهاردهم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.