بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 7.1 : وکیل مدافع 17 ساله
به اطراف نگاه کرد . آقای ویزلی در اتاق حضور نداشت . دلش نمی خواست به تسخیر بدن فکر کند . به فلامل نگاه کرد . در گوشه اتاق ایستاده بود و از ترس زبانش بند آمده بود . به بدن خودش نگاه کرد . بله فکرش درست بود . اون بدن آقای ویزلی را تسخیر کرده بود . باید سریعا از بدن آقای ویزلی خارج می شد . ولی چطوری ؟ اون حتی نمی دانست چگونه به بدن آقای ویزلی راه پیدا کرده است . رو به کارآگاه کرد و با صدای آقای ویزلی گفت :
من هری هستم . کمک کن از بدن آقای ویزلی خارج شوم
.کارآگاه نگاه عجیبی به هری کرد و گفت :
-- تو بدن آقای ویزلی را تسخیر کردی ؟
هری با صدای آقای ویزلی که به صورت عجیبی هر لحظه بی روح تر می شد گفت
: بله .
کارآگاه گفت :
-- یعنی کسی دیگری غیر از تو و ویزلی اینجا نیستند ؟
هری کمی فکر کرد . می دانست که این سوالات کارآگاه بی دلیل نیست . بعد از چند لحظه گفت :
فکر نکنم کسی غیر از ما اینجا باشه . حالا به من بگو چی کار کنم .
کارآگاه با مکث گفت
:-- در دلت آرزو کن از این بدن خارج شوی . باید از این بدنی که در آن حضور داری احساس تنفر غیر قابل تحملی کنی . به چیزی فکر کن که ویزلی از آن بهره برده است و تو از آن بی بهره ای .
ناگهان با گفتن این حرف ، خاطره ای برای هری واضح شد . دو سال پیش در دفتر دامبلدور نشسته بودند که دامبلدور گفت : << برای این از تسخیر ولدمورت نجات پیدا کردی ، چون اون نمی توانست حضور در بدنی را تحمل کند که لبریز از نیروییه که اون ازش بیزاره . >> هری که دید چاره دیگری ندارد . در دل آرزو کرد که از این عذاب نجات پیدا کند . سعی کرد به صورت مجازی از آقای ویزلی متنفر باشد . در کمتر از یک ثانیه احساس کرد که لحظه در زمین و هوا قرار گرفته است و بعدش محکم به زمین برخورد کرد . نگاهی به اطراف انداخت . آقای ویزلی با قیافه ای آشفته به اطراف نگاه می کرد . کارآگاه جلو آمد و گفت :
-- آقای پاتر شما چطوری این کار را کردید ؟
هری در حالی که سعی می کرد از زمین بلند شود ، گفت
:خودم درست نمی دانم . من فقط قصد ذهن روبی را داشتم . اگر وارد اتاق نمی شدید شاید من اصلا متوجه نمی شدم که در واقع بدن آقای ویزلی را تسخیر کرده ام .
هری به آقای ویزلی نگاهی کرد و با لبخند گفت :
نگران نباشید آقای ویزلی من نمی گذارم شما محکوم شوید .
هری بدون اینکه منتظر جواب از طرف آقای ویزلی بماند به سمت در رفت و منتظر کارآگاه ماند . با کارآگاه از آنجا خارج شدند . در مسیر برگشت هری از کارآگاه پرسید
:شما با آقای نیکلاس فلامل نسبتی داردید
؟کارآگاه با حالت خونسردی گفت
:-- بله . من ندیده آقای فلامل هستم . یا اگر بخواهم واضح تر بگویم می شود گفت که من نسل ششم ایشان هستم .
هری با حیرت گفت :
شما با ایشان ارتباط دارید ؟
کارآگاه گفت
:-- نه
.هری سوال دیگری نکرد . بقیه راه را هم بدون دردسر گذراندند . به در اصلی که رسیدند ، کارآگاه گفت
:-- جناب پاتر ، متاسفانه اتفاقی که افتاد را من باید گزارش کنم . امیدوارم که از دست من ناراحت نشوید
.هری سری تکان داد و به سمت لوپین که در آن سمت منتظر هری ایستاده بود رفت . در راه بازگشت لوپین گفت
:-- هری در این مدت رفتارت خیلی با قبل فرق کرده است . خیلی سریع عصبانی می شوی . بسیار خودسرانه کارهایت را انجام می دهی ...
هری حواسش پیش لوپین نبود . در فکر خودش داشت برای دادگاه آقای ویزلی برنامه می چید .
*****************************
به نظر من این جریان دقیقا شبیه همان اتفاقاتی هست که برای قربانیان اول ولدمورت افتاده است . رون ، پدرت به من عید پاک را تبریک گفت . بعد دوباره به حال اول خودش در آمد . یادتون هست در جام جهانی کوییدیچ پیرمدی که توسط مرگخواران شکنجه شده بود بعد از اصلاح حافظه اش عید کریسمس را تبریک می گفت .
هرمیون با هیجان گفت
:-- درست می گویی هری . به نظر من هم خاطره غلطی در مغز آقای ویزلی انداخته هستند . حالا به نظر تو ولدمورت در وزارت خانه چی کار می کرد ؟
هری با درایت گفت :
من شک دارم این دفعه کار خود ولدمورت باشد . ولدمورت هیچ وقت به این ناشیگری عمل نمی کرد که با دیدن خاطره متوجه تغییر در آن شویم . احتمالا کار یکی از مرگخوار هایش است .بعد از گفتن این حرف ، هری و رون و هرمیون هر سه به فکر فرو رفتند . هرمیون گفت
:-- راستی هری ، در چند روزی که تو بیهوش بودی من و رون با کمک تانکس یک رازدار برای اینجا انتخاب کردیم .
هری گفت :
کار خوبی کردید . حالا رازدار کی هست ؟
رون گفت :
-- در حال حاضر رازدار اسلاگهورن است
.در همان لحظه اسلاگهورن وارد شد و با همان حالت همیشگیش گفت :
-- کسی اسم منو گفت
؟رون که از تعجب دهانش باز مانده بود ، گفت
:-- منظورتون این نیست که اگر کسی شما را صدا کند ، شما اونجا حاضر می شوید ؟
اسلاگهورن در حالی که به هرمیون چشمک می زد ، گفت
:-- خب این نوع جادو برای این هست که بفهم که دیگران پشت سر من چی می گویند .
بعد رویش را به سمت هری کرد و گفت :
-- پسرم چند دقیقه وقتت را به من اختصاص می دهی ؟
هری هم از جای خود بلند شد و به همراه اسلاگهورن از کتابخانه خارج شدند . اسلاگهورن گفت
:-- هری از امروز کلاس های خودمان را شروع می کنیم . من ساعت 3:00 در سالن دوئل منتظرت هستم . بعد می خواستم بهت بگم که در این مدت من برایت کلاس هایی با معلم های دیگر برنامه ریزی خواهم کرد .
ناگهان هری پرسید :
راستی پرفسور شما می دانید چرا قبل از ظاهر شدن ولدمورت
بدن اسلاگهورن لرزش خفیفی کرد
.یک ابر سیاه به وجود آمد ؟
قیافه اسلاگهورن کمی در هم رفت و به آرامی گفت
:-- من فقط می توانم یک حدس هایی بزنم . امیدوارم این حدسم درست نباشد . اسمشونبر دارد با قدرت هایی طبیعی قدرتش را بیشتر می کند .
هری با قیافه ای متعجب به اسلاگهورن نگاه کرد . اسلاگهورن که متوجه شده بود هری موضوع را به درستی نفهمیده است ، گفت
:-- ببین هری ، قدرت های طبیعی مانند ابر ، باد ، طوفان ، زلزله و .... هستند . اگر اسمشونبر به این قدرت دست یابد ...
اسلاگهورن با عصبانیت از هری دور شد و رفت . هری با فکر آشفته ای مشغول قدم زدن شد . ناگهان متوجه شد به قسمتی از خانه آمده است که تا به حال به آنجا نیامده بود . به اطراف نگاه کرد . بر روی دیوار رو به رویش عکس یک گوزن و یک سگ و یک گرگ و یک موش هکاکی شده بود . ناگهان قلبش به تبش افتاد . در این سالن هر چه که بوده باید مسئله ای مربوط به غارتگران وجود داشته باشد .
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 7.1 : وکیل مدافع 17 ساله
به اطراف نگاه کرد . آقای ویزلی در اتاق حضور نداشت . دلش نمی خواست به تسخیر بدن فکر کند . به فلامل نگاه کرد . در گوشه اتاق ایستاده بود و از ترس زبانش بند آمده بود . به بدن خودش نگاه کرد . بله فکرش درست بود . اون بدن آقای ویزلی را تسخیر کرده بود . باید سریعا از بدن آقای ویزلی خارج می شد . ولی چطوری ؟ اون حتی نمی دانست چگونه به بدن آقای ویزلی راه پیدا کرده است . رو به کارآگاه کرد و با صدای آقای ویزلی گفت :
من هری هستم . کمک کن از بدن آقای ویزلی خارج شوم
.کارآگاه نگاه عجیبی به هری کرد و گفت :
-- تو بدن آقای ویزلی را تسخیر کردی ؟
هری با صدای آقای ویزلی که به صورت عجیبی هر لحظه بی روح تر می شد گفت
: بله .
کارآگاه گفت :
-- یعنی کسی دیگری غیر از تو و ویزلی اینجا نیستند ؟
هری کمی فکر کرد . می دانست که این سوالات کارآگاه بی دلیل نیست . بعد از چند لحظه گفت :
فکر نکنم کسی غیر از ما اینجا باشه . حالا به من بگو چی کار کنم .
کارآگاه با مکث گفت
:-- در دلت آرزو کن از این بدن خارج شوی . باید از این بدنی که در آن حضور داری احساس تنفر غیر قابل تحملی کنی . به چیزی فکر کن که ویزلی از آن بهره برده است و تو از آن بی بهره ای .
ناگهان با گفتن این حرف ، خاطره ای برای هری واضح شد . دو سال پیش در دفتر دامبلدور نشسته بودند که دامبلدور گفت : << برای این از تسخیر ولدمورت نجات پیدا کردی ، چون اون نمی توانست حضور در بدنی را تحمل کند که لبریز از نیروییه که اون ازش بیزاره . >> هری که دید چاره دیگری ندارد . در دل آرزو کرد که از این عذاب نجات پیدا کند . سعی کرد به صورت مجازی از آقای ویزلی متنفر باشد . در کمتر از یک ثانیه احساس کرد که لحظه در زمین و هوا قرار گرفته است و بعدش محکم به زمین برخورد کرد . نگاهی به اطراف انداخت . آقای ویزلی با قیافه ای آشفته به اطراف نگاه می کرد . کارآگاه جلو آمد و گفت :
-- آقای پاتر شما چطوری این کار را کردید ؟
هری در حالی که سعی می کرد از زمین بلند شود ، گفت
:خودم درست نمی دانم . من فقط قصد ذهن روبی را داشتم . اگر وارد اتاق نمی شدید شاید من اصلا متوجه نمی شدم که در واقع بدن آقای ویزلی را تسخیر کرده ام .
هری به آقای ویزلی نگاهی کرد و با لبخند گفت :
نگران نباشید آقای ویزلی من نمی گذارم شما محکوم شوید .
هری بدون اینکه منتظر جواب از طرف آقای ویزلی بماند به سمت در رفت و منتظر کارآگاه ماند . با کارآگاه از آنجا خارج شدند . در مسیر برگشت هری از کارآگاه پرسید
:شما با آقای نیکلاس فلامل نسبتی داردید
؟کارآگاه با حالت خونسردی گفت
:-- بله . من ندیده آقای فلامل هستم . یا اگر بخواهم واضح تر بگویم می شود گفت که من نسل ششم ایشان هستم .
هری با حیرت گفت :
شما با ایشان ارتباط دارید ؟
کارآگاه گفت
:-- نه
.هری سوال دیگری نکرد . بقیه راه را هم بدون دردسر گذراندند . به در اصلی که رسیدند ، کارآگاه گفت
:-- جناب پاتر ، متاسفانه اتفاقی که افتاد را من باید گزارش کنم . امیدوارم که از دست من ناراحت نشوید
.هری سری تکان داد و به سمت لوپین که در آن سمت منتظر هری ایستاده بود رفت . در راه بازگشت لوپین گفت
:-- هری در این مدت رفتارت خیلی با قبل فرق کرده است . خیلی سریع عصبانی می شوی . بسیار خودسرانه کارهایت را انجام می دهی ...
هری حواسش پیش لوپین نبود . در فکر خودش داشت برای دادگاه آقای ویزلی برنامه می چید .
*****************************
به نظر من این جریان دقیقا شبیه همان اتفاقاتی هست که برای قربانیان اول ولدمورت افتاده است . رون ، پدرت به من عید پاک را تبریک گفت . بعد دوباره به حال اول خودش در آمد . یادتون هست در جام جهانی کوییدیچ پیرمدی که توسط مرگخواران شکنجه شده بود بعد از اصلاح حافظه اش عید کریسمس را تبریک می گفت .
هرمیون با هیجان گفت
:-- درست می گویی هری . به نظر من هم خاطره غلطی در مغز آقای ویزلی انداخته هستند . حالا به نظر تو ولدمورت در وزارت خانه چی کار می کرد ؟
هری با درایت گفت :
من شک دارم این دفعه کار خود ولدمورت باشد . ولدمورت هیچ وقت به این ناشیگری عمل نمی کرد که با دیدن خاطره متوجه تغییر در آن شویم . احتمالا کار یکی از مرگخوار هایش است .بعد از گفتن این حرف ، هری و رون و هرمیون هر سه به فکر فرو رفتند . هرمیون گفت
:-- راستی هری ، در چند روزی که تو بیهوش بودی من و رون با کمک تانکس یک رازدار برای اینجا انتخاب کردیم .
هری گفت :
کار خوبی کردید . حالا رازدار کی هست ؟
رون گفت :
-- در حال حاضر رازدار اسلاگهورن است
.در همان لحظه اسلاگهورن وارد شد و با همان حالت همیشگیش گفت :
-- کسی اسم منو گفت
؟رون که از تعجب دهانش باز مانده بود ، گفت
:-- منظورتون این نیست که اگر کسی شما را صدا کند ، شما اونجا حاضر می شوید ؟
اسلاگهورن در حالی که به هرمیون چشمک می زد ، گفت
:-- خب این نوع جادو برای این هست که بفهم که دیگران پشت سر من چی می گویند .
بعد رویش را به سمت هری کرد و گفت :
-- پسرم چند دقیقه وقتت را به من اختصاص می دهی ؟
هری هم از جای خود بلند شد و به همراه اسلاگهورن از کتابخانه خارج شدند . اسلاگهورن گفت
:-- هری از امروز کلاس های خودمان را شروع می کنیم . من ساعت 3:00 در سالن دوئل منتظرت هستم . بعد می خواستم بهت بگم که در این مدت من برایت کلاس هایی با معلم های دیگر برنامه ریزی خواهم کرد .
ناگهان هری پرسید :
راستی پرفسور شما می دانید چرا قبل از ظاهر شدن ولدمورت
بدن اسلاگهورن لرزش خفیفی کرد
.یک ابر سیاه به وجود آمد ؟
قیافه اسلاگهورن کمی در هم رفت و به آرامی گفت
:-- من فقط می توانم یک حدس هایی بزنم . امیدوارم این حدسم درست نباشد . اسمشونبر دارد با قدرت هایی طبیعی قدرتش را بیشتر می کند .
هری با قیافه ای متعجب به اسلاگهورن نگاه کرد . اسلاگهورن که متوجه شده بود هری موضوع را به درستی نفهمیده است ، گفت
:-- ببین هری ، قدرت های طبیعی مانند ابر ، باد ، طوفان ، زلزله و .... هستند . اگر اسمشونبر به این قدرت دست یابد ...
اسلاگهورن با عصبانیت از هری دور شد و رفت . هری با فکر آشفته ای مشغول قدم زدن شد . ناگهان متوجه شد به قسمتی از خانه آمده است که تا به حال به آنجا نیامده بود . به اطراف نگاه کرد . بر روی دیوار رو به رویش عکس یک گوزن و یک سگ و یک گرگ و یک موش هکاکی شده بود . ناگهان قلبش به تبش افتاد . در این سالن هر چه که بوده باید مسئله ای مربوط به غارتگران وجود داشته باشد .