هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

حماسه سیاوش ۸


فصل هشتم: راز های گفته نشده

 

هفته ها از پی هم گذشتند. سیاوش میتوانست در هوای دل انگیز سپید شهر با پانته آ حرف بزند و یا با سام به شنا برود. کف دریاچه, معدنی غنی از سنگ فیروزه بود. شاید بهمین دلیل رنگش آنچنان آبی میشد که همه چشم ها را جلب میکرد.

هوا رو به سردی میرفت. حتی زمستانهای اینجا هم وصف ناپذیر و دیدنی بود. همه جای این شهر همچون نامش سپید یکدست شده بود.

سام و سارا و سیاوش در کوچه باغ پوشیده از برف "پارسیانا" قدم میزدند:

- من هنوز تو فکر اون قلعه ام. بیاید بریم دیگه!

- بس کن سیاوش. ما تا حالا چندین بار به افسون رفتیم... ولی قلعه نرفتیم چون

- چون هیچ وقت نخواستی سارا. چون میترسی. تو که زیادی از قانون خوشت نمیومد.

- و نمیاد. آره میترسم.

- بس کنین. خوب معلومه با این کارا... هموراست چی میگفت؟ شک و تردید تو خون ما جاریه.

- یه جوری باید این شک رفع بشه. آره سام راست میگه.

- خیلی خب... راستش...

- دیگه اما و اگری در کار نیست.

- حالا چرا بعد از این همه ماه یادت افتاد؟

- تمام مدت بفکرش بودم. ولی راستش دیشب امیر میگفت... ناروئین و هموراست داشتن از اونجا تابلو میبردن بیرون. بابای من نقاشی میکشیده. چرا نباید اونا مال بابام باشه؟

- باشه. بریم. شاید حتی چیزای دیگه ای هم دستگیرمون شد... ولی چطوری بریم تو؟

***

افسون سراسر سپید شده بود. آن قلعه رازآلود هم از برف پوشیده بود. پله های فراوان و کم ارتفاعی جلوی در ورودی اش بود و دری بزرگ و مرمرین داشت که در میانش, یک در کوچک بلوط تعبیه شده بود که کوبه سیمرغ داشت.

آنها جلوی در بودند... در را هل دادند. و در کمال تعجب باز شد!

- این که نه چندان مرموز بود نه چندان سخت!

- نه!

هوراست کنار آنها بود.

- خوشحالم اینجا میبینمتون. خب؟

- قربان, اینجا چیزی هست که نباید بدونیم؟

- چه دلیلی داره ندونید؟

- پس چرا اینجا رو ممنوع کردید؟

- ولی شما اینجایید! شما اینجایید چون خواستید. اینجا از مجموعه ای از احساسات ساخته شده. شما تردیدو تو خونتون دیدید و خواستید باهاش مبارزه کنید. ولی بقیه اینو ندیدن. تردید توی خون اونا نیست. در واقع این بهترین جلوه تردیده که آدم هی سعی میکنه باهاش مبارزه کنه.

-  اینجا دقیقا کجاست؟

- میدونی که هفت سال دیگه... وقتش میرسه که افراس دوباره بیاد و مواد معجونش رو جمع کنه ببره. اینجا جایی برای تحقیق و مشورته. جایی برای پیدا کردن روش دفاع. اما میدونی فقط دفاع کافی نیست. ما داریم سعی میکنیم خواص عناصر سیاه رو خنثی کنیم.

- که بعدش چی بشه؟

- بنظرت این چیزی نیست که همه بخوان بدونن؟ فردا تحقیقمون در باره خنثی سازی یک عنصر سیاه تموم میشه. اونوقت هم شما و هم بقیه میفهمین که خنثی کردن عناصر سیاه چه خاصیتی داره و اون یه عنصری که سعی در خنثی سازیش داریم چیه؟

- نقاشیای پدرم...

- بله... باید اعتراف کنم اطلاعات خوبی توش بود. هنوز همه چیز رو راجع به پدرت نمیدونی. و همینطور شما!

- ببخشید ولی کی باید بدونیم؟

- الان!

- ما میشنویم.

- برید به طبقه هفتم. اونجا یه اتاق گرمه. جلوی در جای مناسبی برای بحث نیست.

***

اتاق, مبل و کتابخانه قرمز و سبزی داشت. فضای آنجا گرم بود.

- بشینین.

سه مبل راحت در مقابل میز و صندلی رسمی و نرمی قرار داشت. روی میز, دوات و قلم پر با چند ورق کاغذ بود.

- چرا شما الان میخواید جزییات بیشتری بما بگید؟

- هرچیز وقت خودش. والدین هرسه تون پیغامی بودن.

- پیغامی؟

- از سیاه شهر برامون اطلاعات خوبی میاوردن. اونا به شکل ساحره, پیشگو و یا  افراد عادی جامعه سیاهی شروع کردن به کنکاش.

- افراس نفهمید؟

- تجربه اولش بود. و همینطور برای ما. هم ما برای بار اول جاسوس فرستادیم و هم اون اولین بار با جاسوسی توی شهرش مواجه میشد. ولی باید بگم که فهمید!

- کی؟

- وقتی که همشونو کشت. برای بدست آوردن عناصر معجونش.

- اون که اینقدر قدرت داره, چرا یه دفعه حمله نمیکنه تا اینجا رو با تمام عناصر پاکش بگیره؟

- سوال خوبی بود دوشیزه سارا. چون وقتی سیاها اینجا مستقر بشن, اینجاکه دیگه اسمش سپید شهر نیست. سیمرغ میره. و یه سری اتفاقات دیگه... اونا اجازه دادن ما اینجا زندگی کنیم. تا که اینجارو پاک نگه داریم و..

- اونا هم هر یازده, بیست و دو, سی و سه و.... سال بیان و عناصر رو ببرن!

- بله دقیقا. به والدینتون بر میگردیم. اونا کمک خیلی با ارزشی به سپید شهر کردن. میدونید که اونا مثل شما تردید داشتن. این جوری وقتی به سیاه شهر میرفتن, کسی به رفتارشون مشکوک نمیشد. اونا خیلی طبیعی, اون نقش های تصنعی رو برای سیاها بازی کردن و تونستن از مکان و اشیای اونجا برامون اطلاعات خوبی بیارن. آرشام, توی ماموریت, سنگ ساروس رو چشید. سنگ مختص اونجا. و بعد... توانایی گفتارشو از دست داد و لال شد...

- چی؟

- بله. واسه همین هرچی میدید برامون میکشید. اون حتی قبل از ناگفتاریش, یه بار افراس رو دید. بهتون بگم. هنوز خیلی چیزا از والدینتون نمیدونید. ولی قول میدم کم کم همه چی دستگیرتون بشه.

- بله قربان...

سیاوش به پدرش فکر کرد... و به مادر و والدین سام و سارا... کسانی که با همه فرق داشتند و بیش از هر فرد, به سپید شهر خدمت کردند...

قبلی « حماسه سیاوش ۷ کتاب هشتم: هری پاتر و سوزش زخم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
روفوس.اسکریم.جیور
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۸/۱۰/۲۱ ۱۵:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۸/۱۰/۲۱ ۱۵:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۸/۳/۳۰
از: دواج يك امرحسنه است !
پیام: 689
 Re: حماسه سیاوش ۸
ها ... اي ... ما خوانديم خوشمان آمد ... تشكر تشكر

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.