هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و شاهزاده دو رگه


۲۰ روز از تعطيل شدن هاگوارتز می گذشت.هری روی تختش خوابيده بودو نامه ای که تازه رسيده بود را می خواند.
از اول تعطيلات رون و هرميون هری را نامه باران کرده بودند.او علت اين نامه ها را نمی دانست.متن تمام نامه ها تکراری شده بود٫ رون فقط می نوشت:سلام هری!خوبی؟دلم برات خيلی تنگ شده.نذار ماگل ها روحيتو خراب کنن.زودتر از اونی که فکر می کنی می بينمت!فعلا خداحافظ.
هری هم می نوشت:سلام رون!من خوبم.نمی دونم چرا اينقدر نامه می نويسی ولی مرسی که يادی از من می کنی.عمو ورنون و خاله پتونيا رفتار خوبی با من دارن.تو نگران من نباش.سلام برسون.خداحافظ.
هرويون هم تقريبا همين چيزهت را می نوشت اما نامه هايش زياد تکراری نبود.هاگريد هم بعضی وقتها چيزهايی می فرستاد.کار هری شده بود شب و روز نامه خواندن اما اين کار بهتر از تحمل کرئن دورسلی ها بود اقلا با دنيای جادوگری رابطه داشت.لونا لاوگود هم اضافه شده بود او هر روز مجله کوييبلر را می فرستاد.
ان روز صبح نامه ی ديگر هم رسيداماهری نويسنده ان را نمی شناخت.معلوم نبود از کجا امده.تنها يک جمله روی ان نوشته شده بود:از دورگه دوری کن.
هری تعجب کرده بود از <دورگه دوری کن >يعنی چه؟اصلا دورگه کيست؟او اول فکر کرد ممکن است رون و هرميون با او شوخی کرده باشند ولی شوخی به نظر نمی رسيد٫چون وقتی هری به ان نامه توجه نکرد نامه ی ديگری امد:از دورگه دوری کن.اين نامه رو جدی بگير و دربارش فکر کن٫ اون خيلی به تو نزديکه ممکنه بهت اسيب برسونه.
همين موقع عمو ورنون به اناق امد و گفت که نهار اماده است.کمی بعد هری به پايين رفت دورسلی ها سر ميز نشسته بودندومنتظراو بودند.از وقتی مودی و لوپين ان ها را تهديد کرده بودند هميشه سر صبحانه و نهار و شام منتظر او می ماندند.خاله پتونيا برای اولين بار غذای خوشمزه ای پخته بود.وقتی هری غذايش را خورد و خواست به اتاقش برود اما چيزی روی مبل پشت سر عمو ورنون بود که باعث شد او را سر جايش بنشاند.باورش نمی شد ٫ان چيزی که روی مبل بود
ان چيزی كه روی مبل نشسته بود جن خانگی دابی بود.
عمو ورنون:چی شد؟جن ديدی؟
هری:خوب...اره...نه!
عمو ورنون:حالا كدومش اره يا نه؟
دابی ناگهان از روی مبل پايين پريد و به طرف هری دويد و گفت:سلام هری پاتر!
خاله پتونيا با ديدن دابی دست دادلی را گرفت و به پشت نزديكترين مبل رفت.
دابی:دلم تنگ بود.امد شما را ديدم.حرف های زياد داشت.همه اش خصوصی بود.می شد كه بالا رفت؟
هری كه خيلی تعجب كرده بود دورسلی ها را در همان حال رها كرد و با دابی به اتاق رفت.
دابی:من پيش ويزی ات بود.پيام اورد!ويزی گفت فردا می ايد شما را برد.
هری:می شه يه خرده واضح تر بگی؟
دابی:او خواست كه من به شما گفت فردا عصر امد و شما را برد كه بقيه تابستان با او بود.
بهتر از اين نمی شد هری از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيد.حتی اگر1 روز بود زودتر از انجا می رفت.
هری:هرسی كه پيام رون رو برام اوردی.در ضمن لباسای نو مبارك.
دابی:اين ها را ويزی داد به عنوان پاداش.او مثل شما مهربان بود.من او و هرمون را خيلی دوست داشت.
هری:هرمون ديگه كيه؟
دابی:همان دوست مهربان شما كه برايمان چيز بافت.
هری متوجه شد كه منظور دابی از هرمون‌‌،هرميون است.
دابی:قربان من يك حرف ديگر هم داشت.
هری:خوب بگو فقط چيز سخت نخواه.
دابی:من در مرخصی هست و از مرخصی 1 روز ماند و من اين شب با شما است و اينجا ماند.
هری:نه!نه!تو نبايد اينجا باشی،يعنی نميتونی اينجا بمونی.
اما دابی سرش را به ديوار كوبيد و همه چيز را به هم ريخت و هری مجبور شد قبول كند به شرطی كه از نيروی جادويش استفاده نكند نمی خواست بار ديگر پايش به وزارت سحر و جادو كشيده شود.تا شب اتفاق خاصی نيافتاد و هری مشغول انجام دادن تكليفی بود كه اسنيپ به انها داده بود.خيلی خسته كننده بود.هری چيزهايی كه خودش هم از انها سر در نمی اورد را نوشت و اطمينان داشت كه اسنيپ نمره ای بيشتر از 1 به او نمی دهد.
وقت شام بود.دورسلی ها چون از دابی می ترسيدند چيزی نمی گفتند و فقط به او خيره شده بودند.
دابی تا صبح مانع خوابيدن هری شد واز خاطراتش با وينكی حرف می زد.شب را به سختی گذراند.صبح زود يك نامه از هرميون امد.همان طور كه نوشته بود او هم به خانه ی رون می امد.هری همين طوركه مشغول خواندن نامه بود ناگهان دابی جيغ زد.هری كه به جيغ زدن دابی عادت كرده بود پرسيد:بازچی شده؟
دابی:ديشب تاريك بود من شما را خوب نديد.چرا اينطوری شد؟خيلی لاغر شد!و دست هری را گرفت و به طرف اينه برد.در اينه تصوير پسر 16 ساله ای ديده می شد كه بسيار لاغر و نحيف بود،رنگش پريده بود و هاله ای سياه دور چشمان سبزرنگش بود.
در اين مدت اصلآ به خود توجه نكرده بود.تنها علت اين تغيير شكل ناگهانی مرگ سيريوس بود.هری به جز او كسی را نداشت كه اكنون ديگر او را هم از دست داده بود.ای كاش می توانست او را زنده كند ولی می دانست كه اين كار غير ممكن است.
برای خوردن صبحانه اماده شد و همراه دابی به پايين رفت.دورسلی ها باز هم منتظر او بودند ولی انتظار ديدن دابی رانداشتند دابی به سرعت خود را به سر ميز رساند وصندلی خالی را عقب كشيد و با تعظيم از هری خواست تا بنشيند.دورسلی ها با ديدن اين منظره تعجب كرده بودند.صبحانه به طرز بسيار بدی گذشت.هری روی مبلی نشست و دابی هم كنار او نشست.زنگ تلفن به صدا در امد .عمو ورنون گوشی را برداشت و مؤدبانه جواب داد.هر كس بود با هری كار نداشت.اما چند لحظه بعد عمو ورنون او را صدا زد و گفت كه دختری به نام هرميون با او كار دارد.هری خيلی خوشحال شد و به طرف تلفن دويد دابی هم كه خيلی كنجكاو شده بود به دنبال هری رفت.هری گوشی را برداشت:سلام هرميون!خوبی؟
هرميون:سلام هری!مرسی من خوبم.تو خوبی؟
هری :مرسی.
اين ميان دابی كنار هری ايستاده بود و پيراهن او را می كشيد و مانع صحبت كردن او می شد.
هری:هرميون...آی...نكن دابی...الان كجايی؟
هرميون:من پيش رون هستم...هری اونجا چه خبره؟
هری:هيچی...دارم بهت می گم نكن...دابی اينجاست نمی ذاره حرف بزنم.يه دقيقه صبر كن.
گوشی را كنار گذاشت و به دابی گفت:دابی نكن نمی بينی دارم حرف می زنم اگه يه دفه ديگه اذيت كنی ديگه باهات حرف نمی زنم.
دابی با شنيدن اين حرف به جای خود برگشت.
هری:ببخشيد حل شد.خوب بگو چی شد كه زنگ زدی؟
هرميون:می خواستم بگم من و رون ساعت 4 مياييم دنبالت البته با پودر فلو.فعلآ خداحافظ
هری:خداحافظ.
هری:دابی تو برو بالا من حالا ميام.
دابی هم فورا اطاعت كرد و غيب شد.
عمو ورنون:فكر نمی كردم كسی باهبت دوست بشه و اينقدر بهت اهميت بده،خودشم يه دختر!
هری:خوب اگه خوش قلب و خوش رفتار باشی و از اينا مهمتر مشهورتر از تو كسی تو دنيا نباشه همه دوست دارن.در ضمن ساعت 4 رون و هرميون ميان دنبالم.سپس رو به دادلی كرد و گفت:تو هم مواظب باش خراب كاری نكنی.بعد با خنده به اتاقش رفت تا وسايلش را جمع كند ولی وقتی در اتاق را باز كرد ديد دابی اين كار را كرده و چمدان و فاير بالت او را در دست گرفته.
دابی:اماده است قربان.برويم!وناپديد شد.
هری هم كه ديگر كاری نداشت به دور و بر اتاق نگاه كرد تا ببيند چيزی جا نمانده باشد.به پايين رفت و ديد دابی پيش دادلی نشسته وبا هم برنامه ی مورد علاقه دادلی را تماشا می كنند.او هم كنار انها نشست.زمان به كندی سپری می شد.هری نمی دانست تا چند ساعت ديگر چگونه بايد تحمل كند.سكوت مرگباری در فضای خانه حكمفرما بود.عمو ورنون زير لب غرولند می كرد و خاله پتونيا گوشه ای نشسته بود و به نقطه ای خيره شده بود دادلی هم به دابی خيره شده بود.بالاخره ساعت 4 شد.اما كسی نيامد.ساعت 30/4 ناگهان زنگ در به صدا در امد
ساعت 30/4 ناگهان زنگ در به صدا در امد.عمو ورنون فورا
به طرف در رفت و ان را باز كرد،هری باورش نمی شد رون و هرميون پشت در بودند عمو ورنون با انها احوالپرسی كرد و خواست تا داخل شوند.دابی با ديدن انها جيغ زد:
ويزی!هرمون!چقدر خوشحال است!!!
رون و هرميون هنوز هری را نديده بودند وقتی او را ديدند يك دفعه فرياد زدند.
هری كه دستپاچه شده بود پرسيد:چی شده؟چرا هركی منو می بينه اينطوری می كنه؟مگه من چه شكلی شدم؟
رون:خوب...يه جوری شدی...نمی دونم...
هرميون وقتی اين وضع را ديد فوری گفت:هری چيزی نشده.فقط يه خرده لاغر شدی،يعنی يه خرده هم نه...معلومه خيلی به سيريوس فكر می كنی.تو كه نمی تونی اونو زنده كنی،می تونی؟به خودت بد نگذرون.خوب؟
سپس رو به خاله پتونيا كرد و گفت:مثل اينكه ما مهمون هستيم!با يه پذيرايی ساده هم راضی می شيم والا ممكنه چيزی بشه كه بعدا پشيمون بشين.وچوبدستی اش را از كيفش بيرون اورد و ان را تكان داد.دورسلی ها ناگهان به اشپزخانه دويدند و هر كدام مشغول كاری شدند.
رون:هرميون چرا اينطوری كردی؟
هرميون:چون می خواستم تنها باشيم با وجود اونا نمی تونستيم حرف بزنيم.
رون:اهان...هری از هاگوارتز نامه رسيده كه ما بايد فردا بريم مدرسه،برای تو نيومده؟
هری:نه...ولی امكان نداره حتما بايد برای من هم بياد.
هرميون:حتما جغدا دچار مشكل شدن.
هری:نه نميشه.فكر كنم من علتشو فهميدم.وبه دابی نگاه كرد.
دابی با خجالت گفت:قربان از ياد رفت بدهد.حالا كه فهميد،چرا ان طور نگاه كرد؟؟؟
هری:حالا چرا بايد زود بريم مدرسه؟
رون:هيچی...جشن امسال با ماست.نمی دونم چرا ما هر چی ميريم سال بالاتر چيزای جديدتر درمياد!
هرميون:پروفسور مك گونگال گفته اونا هيچ كاری نمی كنن.نمی دونم چطوری می خواييم از پس اين همه كار بر بياييم!وآه بلندی كشيد.
هری:آخه فقط ما 3 تا نيستيم كه.همه ی سال ششمی ها هستن نه؟
رون:خوب آره.ولی نمی دونم چطوری بايد مالفوی رو با اون قيافش ۱ ماه بيشتر تحمل کنيم؟
هری:من بايد يه چيزی بهتون بگم ولی حالا پيش اينا نميشه.
هرميون كه خيلی كنجكاو شده بود گفت:خوب خانم دورسلی از پذيرايی گرمتون ممنونم!ما ديگه بايد بريم.
خاله پتونيا كه در حال آوردن ميوه و شيرينی بود گفت:شما كه تازه اومديد...هنوز نيومده می ريد؟
هرميون:بله ديگه زحمتو كم ميكنيم.با اجازه!
5 دقيقه ی بعد جلوی در ايستاده بودند.
هری:خوب ما چطوری ميريم؟
رون:همون طور كه اومديم!با مترو همون طور هم بر ميگرديم.فقط يه خرده گم شديم!
هری:حالا ديگه كم نمی شيم من همه جا رو بلدم.
در مترو هری می خواست موضوع را با انها در ميان بگذارد ولی نگاهی به اطراف انداخت و ديد كه آنجا پر از ماگل است و جای حرف زدن نيست.او اصلا متوجه رون نشده بود كه قدش خيلی بلند شده بود،يعنی وقتی كنارش ايستاده بود به هيچ وجه قابل مقايسه نبود.هرميون هم خيلی تغيير كرده بود،قيافه اش بسيار قشنگتر شده بود.در همين افكار بود كه يادش امد دابی را درخانه جا گذاشته اند.
ولی كاری نمی توانست بكند كمی بعد می رسيدند ارام به رون گفت:دابی رو جا گذاشتيم!حالا چی می شه؟
رون:چيزی نمی شه،اون ميتونه غيب و ظاهر بشه خودش ميره.
كمی بعدمقصد رسيدند.بعد از مدتی گشتن توانستند خود را به ليكی كالدرون رساندند.وقتی به داخل رفتند با استقبال گرم ويزلی ها مواجه شدند و بعد از كمی استراحت هر كس به اتاق خود رفت.هری در حال چك كردن وسايلش بود و متوجه شد كه هدويگ را فراموش كرده اما آقای ويزلی گفت كه می تواند آن را بياورد.برای صرف شام به پايين رفتند.بعد از خوردن شام رون و هرميون كه بی صبرانه منتظر شنيدن حرف های هری بودند از او خواستند كه برايشان بگويد.هری وقتی ديد هر كس مشغول صحبت كردن است و كسی به انها توجه نمی كند گفت:چند وقته يه نامه هايی برام مياد كه نويسندش ناشناسه،فقط می نويسه:از دورگه دوری كن.اول فكر می كردم شما می نويسيد اما بعدش فهميدم كسی كه نامه ها رو می نويسه منو زير نظر داره.هر روز حداقل 4 تا نامه با اين متن برام مياد نمی دونم كيه؟
رون:حتما يكی می خواد اذيتت كنه.
هرميون:نه هری.اينارو جدی بگير.وقتی رسيديم مدرسه حتما با سيريوس در ميون بذار.
هری:سيريوس؟
رون:هرميون اگه يادت باشه 1 ماه پيش سيريوسو از دست داديم.و به هری اشاره كرد.
هری با شنيدن اسم سيريوس خيلی ناراحت شد اگر زنده بود می تونست ازش كمك بگيره.همه چيز تقصير خودش بود اگر سعی می كرد اكليومنسی را ياد بگيرد،ولدمورت نمی تونست گولش بزنه و سيريوی نمی مرد.
آقای ويزلی از راه رسيد و قفس هدويگ را در دست داشت.چند دفعه آن را جلوی هری تكان داد ولی وقتی ديد او حواسش نيست به رون اشاره كرد تا قفس را به اتاق هری ببرد.هری ناگهان به خودش امد حدود نيم ساعت بود كه به نقطه ای خيره شده بود.تقريبا همه به او نگاه می كردند.فورا از جايش بلند شد و به همه شب بخير گفت و به اتاقش رفت
فورا از جايش بلند شد و به همه شب بخير گفت و به اتاقش رفت.
صبح روز بعد با صدای خانم ويزلی بلند شد از ياد برده بود كه ان روزعصر بايد به هاگوارتز بروند.قطار ساعت 6 حركت می كرد.قرار بود به كوچه ی دياگون بروند و وسايل مدرسه شان را بخرند مثل هميشه از پشت ليكی كالدرون به كوچه ی دياگون رفتند مغازه های جديدی باز شده بود از جمله:رستوران فلامل،كه صاحبانش از نوادگان نيكلاس و پرنل فلامل بودند،فروش انواع موجودات جادويی به مديريت ارنی و ردا فروشی مانيا.
برای خوردن نهار به رستوران فلامل رفتند برای دانش اموزان هاگوارتز 20% تخفيف،برای جادوگران عادی 10% تخفيف،برای جادوگران سياه 20% بالای قيمت!
غذاهای جالبی داشتند:استيك با گوشت اژدها و تسترال،ژله داكسی با اب درخت بلوط،سوپ بال هيپوگريف و...
اما هری هيچكدام از انها را نمی پسنديد وبيشتر آن غذاها حالش را بهم می زدند.برای نهار چيزی نخورد در عوض آن گرسنگی را در قطار جبران كرد!از چرخ دستی قورباغه های شكلاتی زيادی خريد و چون خيلی زياد بودند بيشترشان را به رون داد.در قطار به انها خيلی خوش گذشت در نيمه های راه جينی و نويل و لونا هم به انها پيوستند.كمی بعد در كوپه باز شد و مالفوی و كراب و گويل وارد شدند.هری يك دفعه با ديدن مالفوی به ياد نامه ها افتاد«از دورگه دوری كن» ...دورگه...درست است دورگه مالفوی است!بايد از او دوری می كرد.ناگهان از جا برخاست،مالفوی كه با ديدن اين عمل هری تعجب كرده بود پرسيد:چی شده پاتر؟
هری چوبدستی اش را دراورد و به طرف او گرفت.مالفوی هم ترسيد كه نكند هری كاری بكند فورا در كوپه را بست و دور شد.رون و هرميون شگفت زده به هری نگاه می كردند و از او توضيح می خواستند،اما او با وجود جينی و نويل و لونا نمی توانست چيزی بگويد و فقط گفت:ميخواستم مزاحم نشه فقط همين!
به هاگوارتز رسيدند.هاگريد به دنبال آنها امده بود از بالای جمعيت گفت:سلام بچه ها!خوبيد؟
هری:مرسی هاگريد.ما خوبيم تو چطور؟
هاگريد:از اين بهتر نميشه!
او اين دفعه استثناً چون اول سال نبود آنها را از راه دريا برد.هری احساس خوبی داشت دوباره داشت به خانه اش بازمی گشت.به سرسرا رسيدند،همه جا مثل جشن اول سال تزيين شده بود.فقط در انجا 4 ميز كوچك وجود داشت كه گروه ها را از هم جدا می كرد.هر كس به طرف ميز مربوطه رفت و نشست.مثل هميشه پروفسور دامبلدور از جا برخاست و پس از خوش امد گويی گفت:همون طور كه می دونيد امسال جشن اول سال بر عهده ی شما سال ششمی هاست.از حالا گفته باشم ما هيچ كاری نمی كنيم فقط غذا با منه.من اخر كار به هر گروهی امتياز ميدم.مواظب باشيد كه خرابكاری نكنيد.حالا وظايف هر گروه رو مشخص می كنم؛گريفيندور:تزيين سقف و پرچم ها وشمع ها ،البته فقط درست كردن شمع ها روشنايی و تزيينشون با ريونكلاست.
هافلپاف:درست كردن و تزيين ميز استادان.
اسلايترين:تزيين و درست كردن ميز های هر گروه.
بعد از صرف شام ورفتنتون به سالن عمومی تمام اين تزيينات از بين ميره و شما كارتون رو از فردا شروع می كنيد حالا ميتونيد بخوريد!
هری:اگر اسلايترين بخواد ميز ها رو درست كنه مال مارو گند ميزنه.هرميون تو چيزی بلدی اگر خراب كردن درست كنی؟
هرميون:بلدم ولی به گار نمی گيرم چون اگه خراب كنن برای خودشون بد ميشه دامبلدور بهشون امتياز نمی ده.
رون:هری راستی نگفتی چرا تو قطار با مالفوی اون طوری كردی؟
هری:يه لحظه فكر كردم ممكنه،دورگه مالفوی باشه.بايد ازش دوری كنم.ميخوام يه كاری بكنم ديگه نزديكم نشه.
هرميون:فكر خوبيه.از دستش راحت ميشيم.
وقتی شام تمام شد و سالن خلوت شد پروفسور دامبلدور هری را صدا كرد و گفت كه می خواهد با او خصوصی حرف بزند.رون و هرميون هم به سالن عمومی رفتند تا منتظر او بمانند.دامبلدور به هری گفت كه با او به دفترش بيايد.او هم بدون گفتن كلمه ای به دنبالش رفت.به آنجا رسيدند و داخل شدند.دامبلدور از هری خواست تا بنشيند و سپس گفت:هری بدون مقدمه حرفامو ميگم.از بچه ها شنيدم پارسال تو ا.د خوب درس ميدادی وچيزهای زيادی از دفاع در برابر جادوی سياه ميدونی.ازت يه چيزی ميخوام فقط خودتو كنترل كن.باشه؟
هری:چشم...ولی بستگی داره كه اين چيزی كه می خوايين بگين چی باشه!
دامبلدور:ازت می خوام كه...امسال...استاد دفاع در برابر جادوی سياه تو باشی.آخه من هيچ كس رو برای تدريس اين درس پيدا
نكردم يعنی كسی حاضر به قبول كردن اين نشد.البته فقط تا سال ششم.زحمت سال هفتمی ها رو پروفسور اسنيپ ميكشه.
برنامه ی درسيت رو هم يه جوری تنظيم ميكنيم كه به كلاسات برسی اصلا شايد برات يدونه ازون ساعتا كه خانم گرنجر هم داشت بگيرم.فقط ازت ميخوام چيزی به كسی نگی تا روز اول سال خودم به همه ميگم.
هری تا چند دقيقه به پروفسور خيره شده بود.چطور ممكن بود يك دانش اموز سال ششمی استاد يك درس شود؟كمی بعد با حركات دست دامبلدور به خود آمد.
دامبلدور:من اين موضوع رو با تمام استادان در ميون گذاشتم هيچكس مخالفت نكرد جز...
هری:حتما اسنيپ.
دامبلدور:هری پروفسور اسنيپ!اما 1 نفر به 10 نفر زياد اثری نداره.
وقتی حرف هايش تمام شدبه هری گفت كه ميتواند برود، وهری را با سؤال هايش بيرون كرد.
او به سالن عمومی رفت.هيچ كس آنجا نبود جز رون و هرميون.
آن دو با ديدن چهره ی مبهوت هری كه يك دفعه روی صندلی كنار رون ولو شد پرسيدند:هری چی شده؟
رون:دورگه مالفويه؟
هرميون با چشم غره ای كه به رون رفت او را از سؤال كردن بازداشت.
هری:می دونيد دامبلدور از من چی خواست؟
هرميون و رون:چی؟؟؟
هری:ميگه من بايد امسال استاد دفاع در برابر سياه بشم.
ناگهان هرميون جيغی زد وگفت:هری بهت تبريك ميگم اين خيلی خوبه!
رون كه از تعجب دهانش باز مانده بود گفت:آره هری عاليه!سمت جديد مبارك باشه!می تونی يه عالمه از مالفوی امتياز كم كنی.
هرميون:نه رون.هری نبايد از موقعيتش سوءاستفاده كنه.
هری با گفتن شب بخير به جر و بحث آنها خاتمه داد.شب را با يك دنيا سؤال كه در ذهن داشت گذراند.صبح زود بيدار شد ومنتظر ماند تا رون هم بيدار شود سپس لباس پوشيدند و به سرسرا رفتند.سرصبحانه وقت آمدن جغدها شد.ناگهان حدود 100 جغد وارد شدند.هری با كمال تعجب ديد كه هدويگ هم ميان آنهاست نامه آورده بود آن هم در روز هول خيلی عجيب بود.متن نامه اين چنين بود:سلام هری!استاد شدن خيلی بهت مياد.مباركت باشه.فقط حالا كه اينطوری شد يه چيزی رو بهت ياداوری می كنم:از دورگه دوری كن.
هری جاخورده بود.چيزهايی كه در نامه نوشته شده بود شبيه حرف های سيريوس بود،چطور ممكن است؟هركس بود استاد شدن هری را می دانست ولی چه كسی غير از دامبلدور از اين ماجرا با خبر بود؟
هرميون نامه را از دست هری گرفت وقتی آن را خواند،با تعجب آن را به رون داد او هم خواند وگفت:هری اين كه نامه رو می نويسه سيريوسه!
هری:امكان نداره رون سيريوس اگر زنده بود مرض نداشت كه منو اذيت كنه.
رون:می تونی يه كاری بكنی مگه هدويگ نامه رو نياورده؟خوب اون می دونه كی نامه رو می نويسه.يه نامه بنويس بده ببره برای اون،ازش بپرس كيه؟
هرميون:آره راست ميگه هری فكر خوبيه.حالا از اين چيزا بگذرين ما وقت زيادی نداريم بايد بريم سرسرا رو تزيين كنيم فقط نمی دونم برای سقف چيكار كنيم؟
رون:تو كه بلدی يه كاری بكن برق بزنه.يه جوری كه هم طبيعی باشه هم قشنگ.
هری:منم پاترونوس درست می كنم.هرميون تو هم يه كاری كن زود خراب نشن.
هرميون:برای بقيه هم به اندازه كافی كار هست.پرچم ها و شمع ها هم مال بقيه.هر چی بهتر باشه امتياز بيشتری می گيريم.
رون:كی بايد شروع كنيم؟
هری:حالا به همه ميگيم.هرچی زودتر بهتر.
همگی به سرسرا رفتند آن روز مخصوص گريفيندور بود و كسی مزاحمشان نمی شد.هری چند گوزن درخشان(پاترونوس)درست كرد و به طرف سقف فرستاد و هرميون روی آنها طلسمس گذاشت كه تا آخر جشن باقی بمانند.نويل و رون وچند نفر ديگرپرچم گريفيندور و ريونكلا را درست كردند،دين و سيموس پرچم هافلپاف را درست كردند،لاوندر وپروتی پرچم اسلايترين را با تمام نفرت درست كردند وارنی وگروهی ديگر هم شمع ها را درست كردند.حسابی خسته شده بودند.رون مثل هميشه گرسنه بود و شكمش قار و قور می كرد.هنوز نيم ساعت به نهار مانده بود و رون كه ديگر نمی توانست تحمل كند روی مبلی نشسته بود و با بی صبری به ساعتش نگاه می كرد.
رون:هری ساعت چنده؟مثل اينكه مال من عقبه.
هرميون:نه رون اشتباه نيست يه خرده تحمل كن.
هری به حرف های آنها گوش نمی داد و به آتش خيره شده بود.به ياد روزهای افتاد كه با سيريوس در آتش صحبت كرده بود.آرزو می كرد همين حالا سر سيريوس در آتش ظاهرشود.ناگهان يادش آمد كه قرار بود نامه ای بنويسد و به هدويگ بدهد تا برای آن نويسنده ی ناآشنا ببرد.كاغذ وقلمی از هرميون گرفت و شروع به نوشتن كرد:سلام!من تو رونمی شناسم ولی می دونم هر كی هستی بايد خيلی به من نزديك باشی و هدويگ هم می شناستت.دوستام يه حدسايی زدن كه غير ممكن بود می گفتن شايد تو،حواسم نبودنمی تونم اسم ببرم ولی خيلی دوست دارم بدونم كی هستی،حداقل يه اسمی بگو با اون برات بنويسم. با تشكر هری
نامه را به جغد دونی برد و هدويگ را پيدا كرد و به او داد تا ببرد.ايستاد تا دور شدنش را تماشا كند،ناگهان صدايی شنيد كه اصلا برايش خوشايند نبود آن صدا مربوط به مالفوی بود:پاتر به كجا نامه فرستادی؟
هری:به تو هيچ ربطی نداره.
مالفوی:خوب اينو حدس می زدم.پارسال استاد دفاع در برابر جادوی سياه خيلی خوب بود اما سالهلی قبلش افتضاح بودن.می خواستم نظر تو رو هم بدونم.
هری:می دونم كيه ولی متاسفانه نمی تونم بهت بگم خودت چند روز ديگه می فهمی امسال هم برای تو افتضاحه بدتر از سال های قبل ولی از يه جهت خوبه كه حسابی حالت گرفته می شه.
ومالفوی را در همان حال رها كرد و از او دور شد.نبايد اين اطلاعات را به او می داد كم مانده بود همه چيز را لو دهد.وقتی به سالن عمومی رسيد ديد كه پروفسور مك گونگال به آنجا آمده تا با بقيه برای ديدن سرسرا بروند،او هم پيش آنها رفت و با هم به سرسرا رفتند.پروفسور مك گونگال با ديدن آنجا خيلی هيجان زده شد و گفت كه حتما همه ی امتياز را می گيرند.سپس مك گونگال گفت كه برای صرف نهار به سالن ديگری ميروند و همگی با هم به سالن رفتند پس از خوردن غذا ديگر كاری نداشتند و هر كس سراغ كارهای شخصی خود رفت.هری و رون وهرميون تصميم گرفتند به ديدن هاگريد بروند اما او در كلبه اش نبود وناچار به قلعه بازگشتند
هری و رون وهرميون تصميم گرفتند به ديدن هاگريد بروند اما او در كلبه اش نبود وناچار به قلعه بازگشتند.
تا شب مشغول انجام دادن تكاليفشان بودند كه آنها را تمام كنند و تا آغاز سال كارس نداشته باشند.حدود 1 ساعت به وقت شام مانده بود و همه خسته و كوفته در سالن عمومی نشسته بودند و با هم صحبت می كردند.هری متوجه چيزی شد،لونا و جينی آنجا چكار داشتند؟آنها اصلا سال ششمی نبودند و لونا اصلا گريفيندوری نبود.اين موضوع را از دون پرسيد.رون:امسال لونا و جينی از دامبلدور اجازه گرفتند كه با ما بيان مدرسه.اون هم اجازه داده.
هری يك سؤال ديگر هم داشت كه فراموش كرده بود بپرسد:رون مگه قرار نبود شما با پودر فلو بيايين؟
رون:خوب آره.
هری:پس چرا با مترو اومديد؟
رون:يادته پيارسال بابا يه دوستی تو وزارت خونه داشت كه خونه ی شما رو به شبكه اتصال داده بود؟
هری:آره...آره يادمه.خوب چش شده؟
رون:از اونجايی كه خونه ی يه ماگل و از اون مهمتر خونه ی شما رو به شبكه وصل كرده بود اخراج شد!
هری:چرا؟
وزارت خونه مخالف بود كه خونتونو به شبكه وصل كنه ولی چون اون دوست بابا بود اين كارو كرد.نمی دونم چرا هرجا اسم تو مياد همه قاطی می كنن؟
هری به فكر فرو رفت اگر سال پيش در وزارت خانه خراب كاری نكرده بود اين طوری نمی شد و هركس وقتی اسمش را می شنيد خوشحال می شد دستی دستی خودش را خراب كرده بود،كاش يك طور ديگر برگشتن ولدمورت را خبر می داد،كار احمقانه ای كرده بود كه برای نجات دادن سيريوس به وزارت خانه رفته بود در صورتی كه سيريوس اصلا آنجا نبود.در همين حال بود كه هرميون او را صدا زد و گفت:هری تو حالت خوبه؟امروز خودتو با اون پاترونوس ها خيلی خسته كردی.حالا بيا بريم،وقته شامه.
هری:اصلا ميل ندارم شما بريد.
رون:نميشه كه،بلند شو بريم لوس بازی در نيار.
هری:گفتم كه نمی خوام،خيلی خوابم مياد.
هرميون:پس رون تو هری رو ببر خوابگاه.
رون همراه هری به خوابگاه آمد وصبر كرد تا هری بخوابد.
هری:رون تو برو مثل اينكه خيلی گرسنته.عوض منم بخور.
رون:باشه حالا كه خودت می خوايی ميرم.شب بخير.
هری:شب بخير.
او روی تختش دراز كشيده بود.نمی دانست هدويگ كی بر ميگردد.كاش نويسنده ی نامه سيريوس بود.تا صبح خواب های در هم برهم می ديد.وقتی بيدار شد ديد رون بالای سرش ايستاده و به او نگاه می كند.
هری:رون چيزی شده؟چره اينطوری نگاه می كنی؟
رون:صبح بخير.چيزی نشده.فقط ما نگرانت شديم آخه خيلی زود خوابيدی.
هری:آره خيلی خوابم ميومد.الانم خيلی گرسنمه.از ديروز تا حالا هيچی نخوردم.
رون:پس زود باش هرميون پايين منتظره.
هری فورا لباس هايش را پوشيد و با رون به پايين رفتند و سپس همراه هرميون به سرسرا رفتند.سر صبحانه همه اش منتظرهدويگ بود تا اينكه جغدها آمدند.خوشبختانه هدويگ هم بين آنها بود،به سرعت به طرف هری آمد وبه ظرف نان برخورد كرد.هری فورا نامه ای را كه به پای هدويگ بسته شده بود را باز كرد و شروع به خواندن كرد:سلام هری!خيلی باهوشی يه خرده نزديك شدی ولی متأسفانه نمی تونم بهت بگم كيم يعنی اجازه ندارم.نصيحتامو مثل يه دوست قبول كن.خيلی هم دورگه رو جدی بگير.خيلی خطرناكه نمی خوام از دستت بدم.مواظب خودت باش.يه راهنمايی هم ميكنم:دورگه از دانش اموزانه.خواسته بودی يه اسم بهت بدم كه با اون صدام كنی اينم اسم: دوستدارت اسنافلز

هری با ديدن اسم اسنافلز شكش بر طرف شد كه او سيريوس است،اما از يك طرف هم می دانست زنده بودن او غير ممكن است.نصيحت های او هيچ وقت بی فايده نبوده.ناگهان متوجه شد كه رون و هرميون هم خطرناك هستند.آنها كه روی نامه خم شده بودند تا آن را بخوانند با بلند شدن هری از جا پريدند.
رون:چی شده هری؟چرا اينطوری می كنی؟ما كه كاری نكرديم.اقلا بده اون نامه رو بخونيم.
هری نامه را ريز ريز كرد و روی ميز ريخت و به سرعت به سرسرا رفت.نمی دانست آنجا چكار دارد كارشان تمام شده بود ولی او سعی كرد چند پاترونوس ديگر درست كند با لاخره توانست يكی ديگر درست كند.ناگهان در باز شد و مالفوی به داخل آمد.هری از ياد برده بود كه آن روز مخصوص اسلايترين است.
مالفوی:پاتر تو اينجا چی كار داری؟
هری كه از همه می ترسيد پاترونوسی درست كرد و به طرف او فرستاد.مالفوی كه غافلگير شده بود به بيرون دويد و محكم به رون برخورد كرد.
هرميون:هری تو چت شده؟از صبح تا حالا از ما فرار می كنی توی اون نامه چی نوشته بود؟
هری تصميم گرفته بود چيزی نگويد والا ممكن بود همه چيز را لو بدهد.هرميون كه از حرف زدن با هری منصرف شده بود چوبدستی اش را در آورد تا چند شمع ديگر درست كند.هری كه به او خيلی شك داشت چوبدستی اش را به طرفش گرفت و گفت:اونو بذار تو جيبت!
رون:چی داری ميگی؟چوبدستی رو چرا می گيری طرف ما؟حسابی قاطی كردی.و آرام به طرف او آمد.
هری:جلو نيا.اگر بيايی جادون می كنم.مجبورم نكن رون.
رون كه تعجب كرده بود به طرف هرميون رفت و عقب تر ايستاد.
هری به سرعت از كنار آنها رد شد.اصلا حواسش نبود كه چوبدستی اش را جلويش گرفته همه با تعجب به او نگاه می كردند.در طول راه به چند نفر تنه زد تا بالاخره به خوابگاه رسيد.در طول چند دقيقه ی پيش كارهای غير قابل باوری انجام داده بود.در باز شد و سيموس و دين وارد شدند.هری با ديدن آنها فورا چوبدستی را پنهان كرد.دين با ترديد گفت:هری حالت خوبه؟می خوای ببرمت پيش خانم پامفری؟
هری:نه...نه...من خوبم.دين چيزی شده؟
دين:ولی رنگت پريده تو حتما حالت بده،ولی حالا بذار بگم دامبلدور كارت داره.
هری:منو؟
سيموس:آره...خوب تو رو ديگه،كس ديگه ای اينجا هست؟
هری:مرسی.
وقتی آنها خارج شدند هری چوبدستی اش را در جيب ردايش پنهان كرد وبه سوی دفتر دامبلدور به راه افتاد.وقتی از راهرو می گذشت گروهی را ديد كه در گوشه ای جمع شده و درباره ی چيزی حرف می زنند.دزدكی پشت سر آنها در جايی قايم شد تا بتواند به حرفهايشان گوش دهد نمی توانست ببيند چه كسانی هستند ولی صحبتهايشان را می شنيد:
ــ ديدی چطوری چوبدستی شو گرفته بود جلوش؟
ــ يه چيزيش شده بود.نكنه ديوونه شده؟
ــ نه فكر نمی كنم.هری از اين كارا زياد می كنه.حتما بازم احساس كرده ولدمورت برگشته!
و سپس همگی شروع به خنديدن كردند.ديگر نمی خواست بشنود اگر توی مدرسه شايعه می كردند كه هری ديوانه شده آبرويش می رفت.برای اينكه به صحبت هايشان خاتمه دهد و آنها ببينند كه او حالش خوب است به طرف آنها رفت.
سر دسته ی آنها ارنی مك ميلان بود.با ديدن هری ساكت شد.
هری:ارنی،رون و هرميون رو نديدی؟
ارنی:نه.هری حالت خوبه؟چرا اينطوری...هری برای اينكه او را از سؤال كردن بازدارد گفت:مرسی.
نمی دانست مگر چه شكلی شده كه هر كس او را می بيند می ترسد؟كمی بعد خود را جلوی دفتر دامبلدور يافت.رمز آبنبات ليمويی بود.اولين باری بود كه هری بدون معطل شدن رمز را پيدا كرده بود.به طرف كله اژدری رفت.كمی بعد جلوی در دفتربود.در زد و داخل شد.رون و هرميون هم آنجا بودند.دامبلدور از او خواست تا بنشيند روی نزديكترين مبل نشست زير چشمی به رون و هرميون نگاه كرد.هردويشان به او خيره شده بودند.چشمش به جيبش افتاد كه چوبدستی از آن بيرون آمده،فورا آن را درست كرد.دامبلدور سكوت را شكست:هری،خانم گرنجر و آقای ويزلی اينجا اومدن و گفتن كه تو رفتارت خيلی عوض شده.چيزی هست كه بخوای با من در ميون بذاری؟
هری به ياد سال دوم تحصيلش افتاد كه دامبلدور همين سؤال را از او پرسيده بود و او جواب نه داده بود.حالا بايد چه ميگفت؟
بايد حقيقت را می گفت؟قاطعانه جواب داد:نه پروفسور.من حالم خوبه.نمی دونم چرا رون و هرميون اينطوری فكر كردن.
دامبلدور:ولی همه دارن ميگن چوبدستيتو جلوت گرفته بودی و به طرف همه می گرفتی.اينم اشتباهه بچه هاست؟حتی می خواستی دوستاتو جادو كنی.هری اين كارا يعنی چی؟
هری مجبور شد حرفی را بگويد كه اصلا به گفتنش راضی نبود:راستش پروفسور چند وقته همه به نظرم غريبه و خطرناك ميان.حتما ماله اينه.
دامبلدور:حتما؟
هری:بله.چيزی به جز اين نمی تونه باشه.
هرميون:نه...اينطور نيست.ماجرا از جايی شروع شد كه اون...هری برای اينكه از حرف زدن هرميون جلوگيری كند گفت:بهتره ما بريم نه؟وفورا بلند شد.در طول راه هيچ حرفی بين آنها رد و بدل نشد.به سالن عمومی رسيدند.با باز شدن در همه ی سرها به طرف آن سه برگشت.سكوت وحشتناكی همه جا را در بر گرفته بود.
هری:ببينم چيزی شده؟چرا اينطوری نگاه می كنيد؟من كاری نكردم.شماها كاری كرديد؟
و به رون و هرميون نگاه كرد.آنها هم سرهايشان را به نشانه ی منفی تكان دادند.
هری:خوب پس مشكلی نيست ديگه!
و به سرعت به طرف صندلی خالی رفت و نشست.زمان را به كلی فراموش كرده بود.انروز تولدش بود.رون و هرميون به او زل زده بودند و حتی پلك هم نمی زدند.بعد از يك ربع سكوت هری خواست تا برود ولی هرميون با داد و فرياد گفت:كجا داری ميری؟بازم داری ميری نيم ساعت ديگه برگردی وباز ديوونه بشی؟حق نداری بری.بشين.
هری:من اختيارم دست خودمه،هر وقت بخوام ديوونه ميشم،هر وقت بخوام قاطی ميكنم.شما ها چيكار دارين.
رون ناگهان از روی مبل بلند شد به طوری كه ميز جلويش سرنگون شد.هری به زور جلوی خنده اش را گرفت.رون به روی خود نياورد و گفت:هری يعنی چه؟چرا به ما نميگی توی اون نامه چی نوشته شده بود؟اون كيه؟
هری:زندگی شخصی من به شما هيچ ربطی نداره.فعلا من ميرم بيرون.و از آنها دور شد.
رون:هرميون:فكر نمی كنی هری داره يه چيزيو از ما مخفی ميكنه؟
هرميون:شك ندارم توی اون نامه يه چيزی درباره ی ما نوشته شده بوده.بايد رابطمونو باهاش خوب كنيم تا بتونيم ازش بپرسيم.
رون:مشكل اينه كه چطوری باهاش خوب بشيم.اون فعلا به همه بدبينه.
هرميون:چی گفتی؟بدبين؟
رون:خوب...آره...ولی منظوری نداشتم...
هرميون:برای اولين بارعقلتو به كار گرفتی.اون به ما بدبينه،فكر ميكنه يكی از ما دوتا دورگ هست.رفتارش اينو نشون ميده.حالا برو ببين می تونی باهاش حرف بزنی.
رون:حالا يادم اومد.امروز تولد هريه.ما هيچی براش نخريديم.چی كاركنيم؟
هرميون:وای!!!!!!از بس درگير كارها شديم يادمون رفت.ساعت چنده؟
رون:30/11.
هرميون:هديه با من.ولی چی بخريم؟
رون:هری همه چی داره.لباس خوبه؟
هرميون:لباس می خواد چی كار كنه.يه چيز بااستفاده....می دونی چی به ذهنم رسيد؟به همه ی گريفيندوری ها ميگيم شب دور هم جمع بشيم برای هری تولد بگيريم.اين بهترين چيزه.تا حالا كسی براش تولد نگرفته.
رون:آره خيلی خوبه.پس تا دير نشده بريم به همه بگيم.و به سرعت راه افتادند.هر كس را می ديدند به او می گفتند كه شب تولد هری است.آنها علاوه بر خبر دادن می گفتند كه خودش نبايد از اين موضوع باخبر شود.
از آن طرف هری زير درختی كه نزديك درياچه بود نشسته بود وسنگ هايی را كه جمع كرده بود به درياچه می انداخت.سال قبل پدرش،سيريوس،لوپين وپيتر پتيگرو را كه زير همان درخت
نشسته بودند واسنيپ را مسخره می كردند،در خاطره های اسنيپ ديده بود.درست همين جايی كه او نشسته بود پدرش ايستاده بود.هری با خود فكر كرد كه همه ی عزيزانش را از دست داده.اگر لی لی و جيمز نمرده بودند حالا هری اين زخم مسخره را روی پيشانی نداشت و هر روز منتظر ولدمورت نبود.ناگهان دستی را روی شانه اش احساس كرد.برگشت تا نگاه كند ببيند او كيست باورش نمی شد.پدرش بود!لبخندی زد و گفت:سلام هری!تولدت مبارك.و يك لحظه ی بعد ناپديد شد.يادش آمد كه تولدش است.پس چرا هيچ كس به او تبريك نگفته بود؟با كارهايی كه صبح كرده بود مسلما همه از او فرار می كردند.بايد كمی آرام تر رفتار ميكرد.به ساعتش نگاه كرد.عقربه های آن 12 را نشان می دادند.وقت نهار بود.آرام آرام به طرف دژ قدم برداشت.وقتی به سرسرا رسيد همه ی بچه ها آنجا بودند.رون و هرميون در جای هميشگی نشسته بودند و صندلی كنار آنها جای او بود.ولی پيش آنها نرفت نزديكترين صندلی را انتخاب كرد و نشست.همين طور كه غذايش را می خورد چيزی به ذهنش رسيد،اسنافلز به او گفته بود از دورگه دوری كن.اما رون كه پدر و مادرش هر دو جادوگر بودند.پدر ومادر هرميون هم اصلا جادوگر نبودند پس شك او نسبت به آن دو بی مورد بوده.هنوز غذايش را تمام نكرده بود كه ديد رون و هرميون به طرف پروفسور مك گونگال رفتند و مشغول صحبت چيزی شدند.هری شك كرد كه نكند موضوع نامه ها را به او بگويند.ولی آنطور كه او فكر می كرد نبود آنها پيش مك گونگال رفته بودند تا اجازه ی جشن شب را بگيرند.
مك گونگال:باشه،اجازه ميدم فقط ميشه بگين مناسبت اين جشن چيه؟
هرميون:اِ...مگه نگفتيم؟تولد هريه ديگه.
رون:چند روزه قاطی كرده به همه شك داره می خواييم خوشحالش كنيم.اگر حالا هم توجه كرده باشيد رفته نشسته اون گوشه با هيچكس حرف نمی زنه...
اگر هرميون سرفه نمی كرد رون به حرف زدن ادامه ميداد.نبايد اينها را می گفت.
مك گونگال:يعنی چی با هيچكس حرف نمی زنه؟نكنه چيزيش شده باشه؟
هرميون:نه...نه...پروفسور.هری از اين اخلاقا زياد داره.هر وقتی يه جوريه.
مك گونگال:نه امكان نداره هری كه من ميشناسم اينطوری نيست.باهاش صحبت ميكنم اين رفتارش عادی نيست.وهمان موقع بلند شد و به طرف هری رفت.او اصلا حواسش نبود و مشغول خوردن دسرش بود كه با صدای مك گونگال به خودش آمد و گفت:ببخشيد...چيزی شده پروفسور؟
مك گونگال:هری تو حالت خوبه؟
هری:بله من كاملا خوبم.
مك گونگال:خوب اگه خوبی پس من ميرم.ولی اگر مشكلی داشتی بيا پيش من.در ضمن تولدت مبارك!
هری فهميد كه رون و هرميون به پروفسور گفتند كه آن شب تولد اوست.به آنها نگاه كرد،رون كه سرخ شده بود برای هری دست تكان داد و هرميون هم لبخند ساختگی بر لب داشت.به فكرش رسيد كه نامه ای برای اسنافلز بفرستد بلكه كمی آرام تر شود.كاغذ و قلمی را كه در جيب داشت بيرون آورد و شروع به نوشتن كرد:
سلام اسنافلز!از وقتی گفتی از دورگه دوری كن به همه شك دارم حتی به رون و هرميون ميدونم اونا نيستن ولی چيكار كنم.امشب برای من شب مهميه.حوصلم سر رفته بود گفتم يه نامه بنويسم.مزاحم نميشم. هری
به جغددونی رفت و آن را به پای هدويگ بست.به سرعت دور شد.كاش جواب نامه تا شب می رسيد.هركس او را ميدی لبخند ميزد ودست تكان می داد.هری منظور آنها را نمی فهميد.بدبينی اش برطرف شده بود.ديگر به دورگه اهميت نمی داد هركی آن نامه را می نوشت حتما می خواسن هری را اذيت كند ولی از يه جهت هم هر كس بود سيريوس را می شناخت و لقبش را می دانست.ممكن بود يكی از اعضای محفل ققنوس باشد.می خواست به كتابخانه برود ولی ديد كه جلوی راه مخفی هاگزميد است به ياد شنل نامريی اش افتاد كه در ته چمدانش تا شده مانده بود به سرعت به طرف خوابگاه رفت.شنلش را باز كرد و می خواست آن را بپوشد كه در باز شد و رون داخل شد.
رون:هری؟می خوای بپوشيش؟
هری:نه...آره...نه خوب.
رون:حالا ولش كن.
هری روی تختش نشست.رون آرام به طرف او رفت و كنارش نشست.
هری:می دونی ياد چی افتادم؟سال اول كه با اين رفتيم پيش فلافی.يادته؟
رون:آره.مگه گيشه يادم بره.
هری:سال اول كوييرل،سال دوم ريدل،سال سوم سيريوس،سال چهارم مودی و مرگ سدريك و برگشتن ولدمورت،سال پنجم مرگ سيريوس،حالا هم اسنافلز و دورگه.
رون:اسنافلز؟
هری:آره...می گفت اسنافلز صدام كن.
رون:جالبه.حالا اين دورگه فهميدی كيه؟
هری:نه...اسنافلز گفت از دانش آموزانه.ببخشيد كه اونطوری باهاتون رفتار كردم.
رون:اشكالی نداره.هركس براش از اون نامه ها بياد مثل تو ميشه.خوب حالا بيا بريم پايين.
هری:آره فكر خوبيه.بريم.يه خرده هوا ميخوريم.
آرام از پله هل پايين رفتند وقتی جلوی كتابخانه رسيدند ديدند هرميون در حال صحبت كردن با چند نفر است.
هری:رون...فكر می كنی هرميون داره به اونا چی ميگه؟بريم ببينيم.
رون:نه...نه...بريم پايين بهتره.و به زور هری را به محوطه برد زيرا می دانست هرميون در حال دعوت كردن بچه ها است.
رون:هری بريم پيش هاگريد؟
هری:آره بريم دلم براش خيلی تنگ شده.
اما رون كار اشتباهی كرده بود حالا هاگريد تولد هری را به او تبريك می گفت و هری هم از او انتظار تبريك گفتن داشت.اما كار از كار گذشته بود و آنها جلوی در كلبه بودند.هری چند بار در زد و كسی در را باز نكرد.رون كه فرصت خوبی پيدا كرده بود گفت:هری من برم ببينم هاگريد تو باغچه نيست؟تو همين جا واستا در بزن!
هری نمی دانست چرا رفتار رون اينطوری شده.رون به سرعت به پشت كلبه رفت و هاگريد را در حال كاشتن نوعی كلم پيدا كرد.
رون:سلام هاگريد.امشب تولد هريه.شب براش جشن می گيريم تو هم اجازه بگير بيا.الان هم هيچی بهش نگو.
هاگريد:اول سلام.باشه چيزی نميگم.
رون:پس بيا بريم تا شك نكرده.
با هاگريد به طرف هری رفت و تا شب پيش او بودند.موقع برگشتن هری گفت:نمی دونم اصلا چطوری گذشت.پيش هاگريد خيلی بهم خوش ميگذره.
رون:آره...الان وقت شامه.بدو تا تموم نشده.
رون فورا هری را به سوی سرسرا برد و در جای هميشگی نشست.بعد از شام وقتی می خواستند به سالن عمومی بروند رون بهانه هايی پيدا كرد تا ديرتر از بقيه بروند.بالاخره رون اجازه داد تا بروند.وقتی به سالن عمومی رسيدند ديدند كه همه ی چراغ ها خاموش است .
هری:چرا اينطوريه؟
ناگهان تمام چراغ ها روشن شدند و همه با هم گفتند تولدت مبارك هری!
دابی هم آمده بود و يك عالمه غذا آورده.آن روز بهترين روز زندگی هری بود.هيچ وقت آن را فراموش نمی كند.در نيمه های مهمانی هری متوجه هدويگ شد كه از پنجره ديده ميشد.به سرعت به طرف پنجره رفت و آن را باز كرد نامه ای به پايش بسته شده بود:سلام هری!تولدت مبارك!اصلا به رون و هرميون شك نداشته باش. اسنافلز
هری تمام شب به آن فكر می كرد اسنافلز می دانست تولد اوست.فردا اول سال بود و دامبلدور به تزيينات امتياز ميداد
قبلی « پیش گفتار و خصوصیات سری داستانهای اشباح پيش گفتار سيرك عجايب ،سرزمين اشباح » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۷:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۷:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ايي
بهت تبريك مي گم. شاهكار كردي
پاتریشیا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۱۳ ۱۷:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۱۳ ۱۷:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۱
از: ارتش سیاه
پیام: 170
 زیی
چرا بقیه اش را نمی نویسی
خیلی خوب فصل اول را نوشتی این همه هم رای اوردی خدااااااااااااا
پاتریشیا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۱۳ ۱۷:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۱۳ ۱۷:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۱
از: ارتش سیاه
پیام: 170
 زیی
چرا بقیه اش را نمی نویسی
خیلی خوب فصل اول را نوشتی این همه هم رای اوردی خدااااااااااااا
پاتریشیا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۱۹ ۱۶:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۱۹ ۱۶:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۱
از: ارتش سیاه
پیام: 170
 Re: ȏ 䈦ϧ /></td></tr><tr valign=
چرا بقیه اش را نمی نویسی زوووووووووووووووود
godric.griffindor
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۷ ۱۸:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۷ ۱۸:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۶
از:
پیام: 10
 Re: ȏ 䈦ϧ /></td></tr><tr valign=
ÇÒ äÙÑåÇÊæä ÊÔßÑ ãí ßäã.ãí Ïæäã ÏÇÓäÇäã ÇÔßÇáÇÊ ÒíÇÏí ÏÇÑå ãä åã ãäÊÙÑ ÇäÊÞÇÏåÇí ÔãÇ ÈæÏã ÊÇ ÇÕáÇÍÔ ßäã.Îíáí ÎæÔÍÇá ÔÏã ßå ãæÑÏ ÓäÏ ÞÑÇÑ ÑÝÊå.
farid
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۱ ۱۸:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۱ ۱۸:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۷/۲۵
از: هر كجا باشم آسمان مال من است حتي تو هاگوارتز
پیام: 3
 بد نبود
عالی بود ولی یه چیزایی از قلم افتاده بود مثلا نمراتشون توی امتحانات متوسطه جادوگری ولی اگر روش کار شود عالی میشه
دستتان درد نکند ولی اگر ادامه بدهید خیلی خوب میشود.
هری عشق من
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۲۷ ۱۶:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۲۷ ۱۶:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲
از: کوهستان اشباح
پیام: 44
 حرف نداشت
یعنی من افتخار دارم بقیه اش را بخونم
amin_oyar
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۵ ۱۸:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۵ ۱۸:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۶
از: Graveyard
پیام: 582
 نظر
خیلی قشنگ نوشته بودی و واقعا کارت درسته
موفق باشی
توماس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۵ ۱۸:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۵ ۱۸:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۸
از: هاگوارتز
پیام: 27
 عالی
دوست عزیز من!
کارت عالیه
توماس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۵ ۱۸:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۵ ۱۸:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۸
از: هاگوارتز
پیام: 27
 هری
عالی بود .
بازم ادامه بده.
paria
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۱ ۱۵:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۱ ۱۵:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۰/۲۱
از:
پیام: 31
 عالي بود
عالي بود بقيه شو كي مينويسي
salardipet
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۸ ۰:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۸ ۰:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۸
از:
پیام: 284
 Re: έ᭠ȇ ͇᠈揮
نمی شه گفت عالی بود ولی اگه باهاش سر کله بزنی خوبه
hermiyoon2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۲۳:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۲۳:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۹
از: esf
پیام: 1
 
ÓáÇã!!!!
ÇíäÌÇ ÔãÇ ÞÑÇÑå ÏÑÈÇÑå í ÏÇÓÊÇä äÙÑ ÈÏíä äå Êæ ÓÑ æ ßáå åã ÈÒäíÏ.
ÇíÑÇÏÇÔ ÒíÇÏå æáí ÍÇáÇ åãíäæ ÞÈæá ßäíÏ!!!
الیور_وود
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۲۱:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۲۱:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱
از:
پیام: 325
 harry potter
kheyli jalebe omidvaram edame dashte dashte bashe
aftertime
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۹:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۹:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۸
از: خانه ي شماره 12
پیام: 1223
 Re: افرين!
جمله بندی ها یک جاهییی بد بود مثل این
هری همين طوركه مشغول خواندن نامه بود ناگهان دابی جيغ زد
غلت هم زیاد داشت مثل این
عمو ورنون:فكر نمی كردم كسی باهبت دوست بشه و اينقدر بهت اهميت بده،خودشم يه دختر
جادوگرای سیاه که خودشون رو تابلو نمیکنن که بخوان باهاشون گرون حساب کنن که این طوری گفتی!
برای جادوگران سياه 20% بالای قيمت
فکر نکنم جادوگرا از این چیزا بخورن که گفتی!
سوپ بال هيپوگريف و
این جا اگه هری فقط سالهای پایین رو میگرفت بهتر بود مثلا دامبلدور سال اول و دوم رو به هری پیشنهاد می داد چون نمیشه که
هری استاد دفاع باشه اونم شیش سال اسنیپ به راحتی میتونه همه ی سالها رو تدریس کنه
.
نكردم يعنی كسی حاضر به قبول كردن اين نشد.البته فقط تا سال ششم.زحمت سال هفتمی ها رو پروفسور اسنيپ ميكشه.
هیچ وقت رولینگ مکالمه ای که هری تو اون صحنه نباشه رو نمیگه
بنابر این خواننده نباید جریان تولد رو بفهمه و باید مثل هری سورپرایز بشه
در آخر این که خسته نباشی کارت خوب بود فقط اگه این رو با هم نمیفرستادی بهتر بود مثلا به 2 یا 3 قسمت تقسیم میکردی اما
باید اول همه رو بنویسی بعد تقسیم کنی چون اگه بخوای هم زمان با نوشتن تو سایت هم بگزاری به مشکل بر میخوری چون ممکنه بخوای فصل های قبل رو عوض کنی مثل من که
بعضی جاها رو میخواستم درست کنم نشد
اگه این همه ایراد گرفتم به خاطر این بود که کارت خوب بود خواستم کمک کنم بهتر بشه
hermione -granger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۶:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۶:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۱
از: !!!!!!!
پیام: 2
 افرين!
عالي بود!استعداد خوبي داري...ادامه بده
lordvoldemort
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۶:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۶:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۸
از: منظومه ستاره ای وگا
پیام: 120
 عالی بود آقا عالی بود
نسبتا خوب یعنی عالی بود
شاید هم خوب بود
Comwow
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۲:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۲:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۰
از: برزخ
پیام: 375
 Re: خیلی با حال بود.
شما زیاد خونتو کثیف نکن ... برات خوب نیست یه وقت شاخکات می افته ها
SOOOSK
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۲:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۲:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۴
از: چاه فاضلاب
پیام: 715
 Re: خیلی با حال بود.
اولا: داستان رو نمي سازن بلكه مي نويسن!
دوما: در كارگاه داستان نويسي داستان مي نويسن يا داستان مي دزدن؟ خب معلومه كه خودش نوشته!
Comwow
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۲:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۲:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۰
از: برزخ
پیام: 375
 Re: خیلی با حال بود.
بله خیلی باحال بود
کلاه قاضی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۰:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۷ ۱۰:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۴
از: دفتر دامبلدور
پیام: 7
 خیلی با حال بود.
خیلی با حال بود.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.