هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: آرتميس فاول

آرتمیس فاول : فصل ششم محاصره


ارتيمس به صندلي چرمي کتاب خانه اش تکيه داد و از پشت انگشتاني که روي لبش گذاشته بود، و لبخند ميزد همه چيز همان طور که او پيش ميرفت که او ميخواست . ان انفجار کوچک باعث ميشد که اجنه هواي کار خودشان را داشته باشند. به علاوه، از کشتي هاي صيد نهنگ هم یکی کم شده بود ارتمیس فاول از کشتی صید نهنگ خوشش نمي امد .
او معتقد بود براي تهيه روغن از حيوانات راه هاي ديگري هم وجود دارد که معترض کم تري داشته باشد.
کادر دوربين کوچکي که روي رد ياب نصب کرده بود فوق العاده بود با تصوير برداري وضوح بالاي ان نوشته توانسته بود از بخار هاي دهان جن تصوير بگيرد.
ارتيمس نگاهي به مانيتور زير زمين انداخت زنداني اش روي تخت سفري اش نشسته بود و سرش را بين دست هايش گرفته بود ارتيمس چيني به پيشانيش انداخت انتظار نداشت يک جن تا اين حد شبيه ادم ها باشد به زحمت ميشد گفت که کسي تا به حال شکار کرده باشد حيوان ها را بي هيچ عذاب وجداني شکار ميکردند اما تماشاي اسيري مثل اين ان هم با اين وضعيت اسف بار چيز ديگري بود
ارتيمس کامپيوتر رها کرد و به طرف در رفت وقتش بود تا گپ کوتاهي با مهمان شان بزند به محض اين که انگشتانش با دست گيره ي برنجي تماس پيدا کند ناگهان در باز شد و ژوليت با گونه هاي که از عجله گل انداخته بود در چار چوب ظاهر شد.
ژولیت با نفس های بریده گفت : ارتمیس ! مادرت ...
ارتمیس احساس کرد یک توپ سربی در شکمش پایین افتاد
-چی شده ؟
-ارتمیس مادرت میگه .... میگه ..
ژوليت هر دو دستش را جلو دهانش گرفت و سعي کرد خودش را ارام کند بعد از چند ثاينه ناخن هاي لاک زده اش را از هم باز کرد و از بين انگشت هايش گفت : قربان در مورد پدرتونه ارتيمس بزرگ خانم فاول ميگن پدرتون برگشتن!
ارتيمس يک لحظه احساس کرد قلبش از حرکت ايستاده پدر ؟ برگشته؟يعني ممکن بود ؟ البته که ممکن بود او هميشه که پدرش زنده است اما اين اواخر يعني از وقتي که مشغول کشيدن براي اجنه بود انگار پدرش به انتهاي ذهنش پرت شده بود ارتيمس احساس کرد شکمش از احساس شرمندگي پيچ مي خورد او پدرش را فراموش کرده بود پدر عزيزش را فراموش کرده بود.
ژوليت !تو خودت اونو ديدي؟ با چشم هاي خودت ديديش؟
ژوليت سرش را به علامت منفي تکان داد.
-نه ارتيمس !قربان من فقط از توي اتاق خواب مادرتون يه صدا هايي شنيدم اما مادرتون اجازه نداد برم تو براي هيچ کاري نذاشتند حتي براي بردن چاي
ارتيمس سريع پيش خودش حساب کرد هنوز يک ساعت نشده بود که ان ها بر گشتند شايد پدرش خيلي ارام بي صدا داخل شده باشد امکانش وجود داشت چرا که نه ارتيمس به ساعتش که ان را با ساعت گرينويچ تنظيم کرده بود نگاه کرد ساعت سه شب بود وقت به سرعت ميگذشت نقشه اش کاملا بستگي به حرکت بعدي اجنه داشت يعني تا قبل از روشنايي روز
ارتيمس دوبارع شروع کرده بود . دوباره همان کارا را ميکرد يعني خانواده اش را کنار ميگذاشت چه بلايي سر او امده بود يعني متوجه نبود در حال حاضر پدر بود که ارجحيت داشت نه نقشه هايش بر اي پول در اوردن
ژوليت هنوز در چار چوب در ايستاده بود و با چشمان درشت ابيش را تماشا مي کرد مثل هميشه منتظر تصميم ارتيمس بود . براي اولين بار شک و دو دلي ميشد در صورت ارتيمس خواند.
بالاخره با کلمات جويده گفت :خيلي خب ,بهتر فعلا يه سري بالا بزنم.
ارتيمس دخترک را کنار زد و پله ها را دو تا يکي بالا رفت اتاق مادرش بعد از دو رديف پله قرار داشت در واقع اتاف زير شير واني بود که ان را براي او مرتب کرده بودند.
ارتيمس پشت در يک ان ترديد کرد اگر پدرش به طرز معجزه اسايي بر گشته بود حالا بايد به او چي ميگفت ؟ چه کار بايد مي کرد؟دودلي ناراحت کننده اي به وجودش راه يافته بود اصلا پيش بيني چنين وضعيتي را نمي کرد .
ارتيمس ارام در را زد .
-مادر ؟!
جوابي نياند اما فکر ميکرد صداي خنده ي ريزي شنيده است که ناگهان او را به گذاشته ها برگردان ان اوايل اين اتاق اتاق استراحت پدر مادرش بود ان ها ساعت هاي طولاني روي کاناپه مي نشستند و مثل بچه مدرسه اي با هم پچ پچ ميکردند و مي خنديدند .به کبوتر ها دانه ميدادند يا کشتي ها را که از اب هاي عميق دوبلين مي گذشتند,تماشا مي کردند وقتي ارتيمس اول نا پديد شد انجلين فاول بيش تر و بيش تر به ان اتاق وابسته شد تا اين که بالاخره حاضر نشد از ان جا بيرون بيايد
-مادر شما حالتون خوبه.
باز هم صدا هاي خفه اي از داخل اتاق امد صداي زمزمه اي مرموز
-مادر ! من دارم ميام تو

-يه دقيقه صبر کن تيمي بد نجس نکن مگه نميبني يکي داره مياد تو؟
تيمي ؟ قلب ارتيمس مثل طبلي تو خالي در سينه اش تپيد تيمي اين اسمي بود که مادرش با ان پدر را صدا مي کرد تيمي و ارتي ,دو مرد زندگي او. ارتيمس ديگر نمي توانست صبر کند در را هل داد و وارد شد.
اولين چيزي که ديد نور بود مادرش چراغ هايي را روشن کرده بودکه مطمئنا علامت خوبي بود
ارتيمس ميدانست مادرش بايد کجا باشد دقيقا ميدانست کجا را نگاه کند اما جرات ش را نداشت اگر .... اگر
-چيه با ما کاري داشتي
-منم
مادرش خنديد بي خيال و با نشاط . خودم دارم ميبينم که تويي پاپا!نميخواي حتي يک شب به پسرت مرخصي بدي ؟اخه اين يعني ماه عسل ماست
ارتيمس همه چيز را فهميد حال مادرش بد تر شده بود پاپا !انجلين ارتيمس را با پدر بزرگ ش اشتباه گرفته بود پيش از ده سال از مرگ پدر بزرگ ش مي گذشت . ارتيمس کم کم بالا را نگاه کرد مادرش را با لباس فاخر عروسيش روي کاناپه نشسته بود و نا شيانه صورتش را اريش کرده بود اما فقط اين نبود کنار او مترسکي از پدرش نشسته بود با همان لباس هايي که چهارده سال پيش در ان روز با شکوه در کليساي بزرگ کتدارل به تن داشت لباس هايش با دست مال کاغذي پر شده بود و در بالاي پيراهن يک بالش را پف داده بود و با روژ لب برايش صورت کشيده بود قياف ي مسخره اي بود ارتيمس جلوي گريه اش را گرفت تمام اميد هايش مثل يک رنگين کمان تابستاني ناگهان ناپديد شد انجلين بالش را طوري از پشت تکان ميداد که انگار حرف ميزد
هان !پاپا يه شب به پسرت مرخصي نميدي
ارتيمس با سر موافقت کرد . در ان شرايط کار ديگه اي نميتوانست بکند
پس فقط يک شب تا فردا صبج خوش بگذره
صورت انجلين ناگهان از خوشحالي برق زد مثل فنر از روي کاناپه پريد و بدون اين که پسرش را بشناسد او را در اغوش کشيد
-متشکر پاپا!متشکرم
ارتيمس هم او را بغل کرد گرچه احساس ميکرد با اين کار او را گول ميزند
-خواهش ميکنم ما.. انجلين ديگر بايد به کار هايم برسم
مادرش دوباره پيش شوهر بدليش نشست باشه پاپا شما بريد نگران نباشيد ما يه جوري سر خودمونو گرم ميکنم
ارتيمس رفت بدون اينکه حتي برگردد و پشت سرش نگاهي کند کلي کار داشت بايد از جن پري ها اخاذي ميکرد نمي توانست با خيال پردازي مادرش وقتش را تلف کند


سروان هالي شورت سرش را بين دست هايش گرفته بود اما سرش فقط روي يکي از دست هايش بود دست ديگرش که ان سوي دوربين بود و ديد نداشت ارام ارام به طرف چکمه اش يرفت در حقيقت ذهنش هنوز فعال بود اما ضرري نداشت دشمن فکر ميکرد که او ديگر دست از هر اقدامي بر داشته است با اين فکر ان ها ديگر کاري به کار او نداشتند که البته اين بزرگ ترين اشتباهي به شمار مي امد که ممکن بود تا ان هنگام مرتکب شده باشد
هالي انگشتانش را به دور شي که به مچ پايش فشار مياورد بست به محض اين که ان را لمس کرد متوجه شد همان ميوه بلوط ! حتما موقعي که کنار درخت بلوط ان اتفاق افتاده بود از دستش توي چکمه اش افتاده اين براي او يک فرصت فوق العاده به وجود مي اورد فقط کافي بود يک تکه ي کوچک از زمين خاکي پيدا ميکرد ان وقت نيرويش دوباره به او بازگردانده ميشد
هالي زير چشمي دور تا دور سلولش را نگاه کرد به نظر مي امد که بتون يک دست و تازه باشه و ترکي و نه حتي گوشه که پوسته پوسته شده باشد جايي براي خاک کردن ان سلاح سري وجود نداشت هالي براي اين که قدرت پاهابيش را امتحان کند ايستاد بد نبود فقط زانو هايش کمي ميلرزيد اما قسمت هاي ديگر خوب بودند ارام به طرف ديوار رفت کف دست هايش را به سطح نرم ان کشيد بتون هنوز تازه بود مال همين چند وقت پيش . هنوز بعضي از قسمت هاي ان نم داشت کاملا مشخص بود که اين زندان مخصوص او ساخته اند
صداي سرد و بي روحي گفت :دنبال چيزي ميگردي ؟
پسر با فاصله کمتر از دو متر پشت سرش ايستاده و چشمانش را پشت عينک اينه اي پنهان کرده بود بدون کوچک ترين صدايي وارد اتاق شده بود واقعا که موجود عجيبي بود
-لطفا بنشين
اما هالي دلش نميخواست "لطفا بنشينيد" نيازي نداشت. چيزيکه او ميخواست اين بود که اين توله سگ گستاخ و پرو را با يک ضربه ي ارنج نقش زمين کند و از ان بگريزد
ارتيمس به راحتي اين را در چشمانش خوان و خنده اش گرفت
مثل اين که فکر هايي به کله ت زده سروان شورت !اره؟
هالي به جاي جواب دندان هايش را به او نشان داد
ببين سروان ! هر دو تاي ما کاملا با قوانين اشنا هستيم اين جا خونه ي منه و تو بايد به خواسته هاي من تن بدي اين قانون خودتونه نه من خواسته ي من هم قاعدتا زدن من و يا در رفتن از اين خونه نيست
هالي ناگهان از کوره در رفت: اخه تو اسم منو از کجا .....
ارتيمس خنديد گرچه اصلا چيز خنده داري نبود
اسم تو رو ؟يا درجه ت رو ؟ مثل اينکه بر چسپ لباست...
دست هالي ناخود اگاه به طرف پر چسپ نقره اي روي لباسش رفت
-اما اين که زبان...
-زبان جن پري ها.اره ميدونم اتفاقا من اين زبان خيلي واردم همين طور تمام کساني که از سايت اينترنتي من استفاده ميکندد
هالي يک لحظه در سکوت ماندسعي کرد اوضاع را در ذهنش تجزيه و تحليل کند و بعد با تاثر گفت : فاول خودت هم نيمداني چه کار کرده اي ربط دادن دو تا دنيا ي متفاوت به هم نتيجه اي جز بدبختي براي همه نداره .
ارتيمس شانه هايش را بالا انداخت
اما لزومي نداره که من نگران همه باشم براي من فقط خودم مهمم و بايد بگن که در حال حاضر حالم هم خيلي خوبه پس خواهش ميکنم بشين.
هالي بدون اينکه چشم هايش را از ديو کوچلوي رو به رويش بر گرداند نشست.
-خب اقاي فاول نقشه ي اصلي تون چيه بذار خودم حدس بزنم تصاحب دنيا نه ؟
ارتيمس پوزخندي زد
-نه اون قدر ها هم هيجان انگيز نيست فقط پول ميخوام
هالي رو يه زمين تف کرد
-دزد !تو فقط يه دزدي
در صورت ارتيمس حالتي از رنجش نمايان شد اما خيلي زود لبخند تحقير اميزي جاي ان را گرفت
-اره اگه تو دوست داري دزد . اما نه يه دزد معمولي , بلکه اولين دزدي که به جن پري ها ميزنه.
سروان شورت با عصبانيت خر خر کرد.
-اولين دزد اجنه ؟ شما قوم خاکي هزاران ساله که دارين چيز هاي ما رو از مون مي گيريد فکر ميکني براي چي ما زير زمين زندگي ميکنيم
-دسته اما من اولين کسي هستم که طلاي لپرکان رو ازش ميگيرم
-طلا ؟ طلا؟ اي اديمزاد احمق تو واقعا فکر ميکني اين چرندياتي که راجع به طلا ميگن حقيقت داره؟بچه جون هر چيزي رو که به ات گفتن باور نکن
هالي سرش را به عقب برد و قاه قاه خنديد.ارتيمس خونسرد با ناخن هايش ور رفت و صبر کرد تا خنده ي هالي تمام شود وقتي هالي ساکت شد انگشت اشاره اش را به طرف او تکان داد
حق داري بخندي سوران شورت من هم تا مدت ها اين مزخرفاتي رو که راجع به کوزهاي پر از طلاي زير رنگين کمون ميگفتند باور ميکردم,اما حالا ديگه گول اين حرف ها رو نميخورم حالا ديگه همه چيز در مورد بودجه ي گروگان گيري ميدونم
-کدوم بودجه ي گروگان گيري ؟
-دست بر دار سروان ! چرا اين قدر گيج بازي در مياري تو خودت به ام گفتي
هالي به تته پته افتاد
-مـ...مـ....من گفتم ؟ چه مسخره !
يه نگاهي به دستت بنداز .
هالي استين دست راستش را بالا برد روي رگش يک چسپ زخم زده بودند .
-اين جاي تزريق پنتاتول يا همون امپول اعترافه تو مثه يه بلبل همه چيزو گفتي
هالي حرف ش را باور کرداز چه راه ديگري ممکن بود او اين اطلاعات را به دست اورده باشد ؟
-تو ديونه اي
ارتيمس بدون اين که ناراحت شود , سرش را تکان داد و حرف او را تاييد کرد
-اگه من بردم که يه نابغه ام . اگه باختم , اون وقت يه ديونه ام توي کتاب هاي تاريخ هم همين چيز ها رو نوشته مگه نه ؟
البته هيچ تزريق سديم پنتاتولي درکار نبود ان فقط جاي يک خراش جزئي با يک سورن استريليزه بود .ارتيمس تصميم نداشت به اموالش صدمه ي مغزی بزند اما در ضمن نمي خواست باور کردن منبع اطلاعاتش که همان کتاب بود براي خودش درد سر درست کند بهتر بود که گرو گانش فکر کند به مردمش خيانت کرده است . اين طور دچار عذاب وجدان مي شد و ارتيمس مي توانست احساستش را بيش تر به بازي بگيرد اما اين حليه گري ها خودش را هم ناراحت ميکرد اين کار ها به طرز غير قابل انکاري رذيلانه بود . واقعا براي به دست اوردن ان طلا حاضر بود دست به چه کار هاي بزند خودش هم نميتوانست پيش بيني کند ,مگر اين که در ان شرايط قرار ميگرفت .



هالي يک ان با احساسي که از شکست فرو ريخت . او همه چيز را لو داده بود , تمام اسرار مقدسشان را و حتي اگر موفق ميشد فرار ميکرد او را به يکي از تونل ها ي يخ بسته ي زير قطب شمال تبعيد ميکردند
بالاخره گفت : اما هنوز تموم نشده فاول ما نيرو هايي داريم که تو چيزي در مورد اونا نمي دوني براي گفتن اونا بايد روز ها برات حرف ميزدم
ارتيمس دوباره خنده ي بلندي کرد
-هيچ ميدوني چند وقت اينجايي ؟؟
هالي اه کوتاهي کشيد ميدوسنت جواب ش چيست
-فقط چند ساعت
ارتميس سرش را تکان داد
-تو سه روز اينجايي
او دروغ ميگفت
-شصت ساعت زير سرم بودي .. يعني تا وقتي که هر چيزي رو که ميخواستم گفتي
ارتيمس حتي در همان لحظه که اين کلمات را از دهانش خارج ميشد احساس گناه کرد اين حرف ها به طور مشخصي بر هالي تاثير ميذاشت و او را از درون خرد ميکرد واقعا گفتن اين حرف ها لازم بود ؟
-سه روز ؟ تو داشتي منو به کشتن ميدادي تو ديگه چه ..
همين بند امدن زبان هالي بيش تر او را خجالت زده کرد اين جن اون قدر او را شيطان صفت ميديد که جتي نمي توانست کلمه ي مناسبي برايش پيدا کند .
هالي سعي کرد خودش را جمع جور کند . با حالت توهين اميزي دوباره تف کرد
حالا که اين طوره ارباب فاول اگه همه چيز را درباري ما ميدوني پس حتما هم خبر داري که وقتي منو پيدا کنن چه اتفاقي مي افته
ارتيمس دوباره با بي خيالي سرش را تکان داد و حرف او را تاييد کرد.
اوه اره ميدونم .راستشو بخواي , براي رسينش روز شماري ميکنم
اين بار نوبت هالي بود که بخنديد
-اوه جدا بگو ببينم بچه جون تا حالا ترول ديدي؟
براي اولين بار اعتماد به نفس ادميزاد خدشه دار شد
-نه تا حالا نديدم
-ميبني,فاول!و من فقط اميد وارم که اون جا باشم و تماشا کنم

نيروي ويژه در خروجي اي تارا E1 يک قرار گاهي براي معالجه هاي سرپايي احداث کرده بود
روت گفت : خوب؟
بعد گرمليني را پماد سوختگي روي پيشنانيش ميگذاشت هل داد
-ولش کن بابا !با جادو درست ش ميکنم
فلي جوابش را داد : خب که چي ؟
-قلي امروز با يکي به دو نکن چون امروز از اون روز هايي که اوه ... من .... خيلي ... تحت تاصبر ... تکنو لوژي .... اسب هاي کوچلو قرار گرفتم,نيست بگو ببينم در مورد اون ادميزاد چي گير اوردي
فلي اخم کرد و کلاه المينيموش را روي سرش محکم کرد بعد يک لپ تاپ را به نازکي يک بيسکويت بود باز کرد
-مجبور شدم براي کش رفتن اطلاعات ,سايت پليش امنيتي رو هک کنم البته بگم که کاري نداشت حقش بود تو يه سايت شون يه خوش امد گويي هم ميذاشتم
روت با بي صبري نوک انگشت رو روي ميز کنفرانس زد
زود باش ادامه بده
-خب اقاي فاول يه فايل ده گيگا بايتي داشت روي کاغذ مينوشتن ,به اندازه يه کتاب خونه ميشد
فرمانده يه سوت بلندي کشيد
-عجب ادم پر کاري
فلي تصحيح کرد : خانواده ي پر کاري . اين فاول نسل هاست که کار هاي خلاف قانون ميکنن . از کلاه برداريو قاچاق گرفته تا دزدي مسلحانه . توي اين قرن اخير اغلب جرم هاي شرکتي و اداره جاتي داشته ان.
ازشون ادرس هم داريم؟
-اين اسون ترين قسمش بوداملاک فاول در زميني به مساحت بيست هکتار در حومه ي دوبلين . عمارت فاول حدود بيست کيلو متر از محل فعلي ما دوره
روت زير لب بالايش را گاز گرفت .
-فقط بيست تا يعني ميتونيم تا قبل از اولين روشنايي هاي روز به اش برسيم
-اره قبل از اين که با استفاده از روشنايي روز از دست مون در بره حساب شو ميرسيم
فرمانده با سر حرف او را تاييد کرد اولين باري بود که هر دو با هم به يک چيز اعتراف ميکردند
قرن ها بود که جن پري ها در نور طبيعي عملياتي انجام نداده بودند. حتي وقتي که روي زمين زندگي ميکردند کار هايشان را شب ميکردند نور خورشيد جادوي ان ها را ضعيف ميکرد ,درست مثل ماده اي سفيد کننده اي که تصوير را کمرنگ ميکند . اگر مي خواستند براي گروه ضربت یک روز دیگر صبر کنند خدا مي دانست که فاول چه اسيب هاي ديگري به ان ها مي زد . حتي امکان داشت که تمام اين ماجرا ها را تا ان لحظه به رسانه هاي خبري سرتا سر دنيا داده باشد و عصر ان روز بعد .تصوير چهره ي سروان شورت روي جلد همه ي نشريات کره ي زمين چاپ شده باشد .يک ان لرزه بر اندام روت افتاد اين به معني پايان همه چيز بود مگر اين قوم خاکي بالاخره ياد ميگرفتند با انواع ديگر موجودات با احترام متقابل همزيستي داشته باشند,که ان هم امکان نداشت ,اگر او تا به حال از تاريخ درسي گرفته بود ان درس اين بود که ادميزاد ها با هيچ کس کنار نمي ايند حتي با خودشان
-درسته . بچه ها فشنگ ضامن بزنيد بريم. به شکل وي پرواز ميکنيمتا تمام محدوده عمارت را به طور کامل بگرديم
گروه اصلاح با صداي بلند بله قربان ميگفتند و تا ان جايي که امکان داشت سلاح هايشان را از اين دست به ان دست دادند وسر صداي ان ها رو در اوردند
-فلي!هر چي داري بر دار با شاتر بعدي بيار بالا بزرگ تر ين ديش ها تو بيار ميخوام تمام منطقه رو تحت پوشش بگيريم
فلي متفکرانه گفت : فرمانده فقط يه چيز هست ..
روت با بي حوصلگي گفت : چيه
-چرا اين ادميزاده به ما گفته کيه ؟ اون حتما ميدونه که ما ميتونيم پيداش کنيم
روت شانه هايش را بالا انداخت
-شايد اون قدر ها هم که فکر ميکنه باهوش نيست
-نه فکر نميکنم اين طور باشه اصلا فکر نميکنم اين طور باشه به نظر من اون هميشه يه قدم از ما جلوتره به نظر تو اين غير عادي نيست ؟
-فلي! من الان براي نظريه پردازي وقت ندارم مگه نميبني داره روز ميشه؟
-فقط يه چيز ديگه فرمانده
-مهمه؟
-بله فکر ميکنم هست
-خب چيه؟
فلي روي يکي از دکمه هاي کامپيوتر لب تابش زد و اطلاعات مربوط به ارتيمس را که روي مانيتور حرکت داد.
-اين جناب مغز متفکر ,اين کسي که اين طرح پيچيده رو رهبري ميکنه...
-خب اون چشه؟
فلي از بالا سرش به روت نگاه کرد در چشمان طلايش تقريبا حالتي از تحسين وجود داشته .
-هيچي , اون فقط دوازده سالشه. حتي يه ادم هم تو اين سن خيلي کوچيکه
روت غر غر کرد و يک باتري نو را در صاعقه افکن سه لولش جا داد
-حتما فيلم هاي اون تبهکاره شرلوک هلمز رو زياد نگاه ميکنه
فلي حرفش را تصحيح کرد : اون پرفسور موري يرتي بود که تبهکار بود نه شرلوک همز.
-هلمرز يا مورتيچه فرقي ميکنه وقتي پوست کله شون برشته شد هر دو تاشون يه ريخت ميشن
روت بعد از گفتن اين جواب دندان شکن ، افراد گروهش را در هواي شبان گاهي دنبال کرد


گروه اصلاح بنا به گفته ي روت به شکل V ارايش گرفتند و با دنبال کردن نقشه هاي ويدوئي که به کلاه خود شان اي ميل ميشد به طرف جنوب غربي پرواز کردند.
فلي حتي عمارت فاول را با يک نقطه قرمز علامت گذاري کرده بود. موقع اين کار زير لب اما ان قدر بلند که فرمانده صدايش را بشنود در ميکروفنش گفته بود : جاي يه احمق
درست در مرکز املاک فاول عمارتي قرون وسطايي قرار داشت که ان را بازسازي کرده بودند و حالتي نيمه قديمي ,نيمه مدرن پيدا کرده بودند اين عمارت را لرد هيو فاول در قرن پانزدهم ميلادي ساخته بود.
خانواده فاول توانسته بود اين عمارت را در توفان سال ها جنگ قومي و شورش هاي داخلي و چندين مميزي مالياتي ,هم چنان حفظ کنند. ارتيمس هم تصميم نداشت به هيچ عنوان ان را از دست بدهد. دور زمين ها با ديواري هاي پنج متري کنگره دارد محصور شده بود و با برج هاي نگهباني سنتي و يک گذرگاه تکميل مي شد . گروه اصلاح در زمين ها ي فاول پايين امدند و براي مقابل با هر بر خورد خصمانه اي بلافاصله شروع گشت زدن کردند
روت دستور داد :با فاصله ي بيست متري حرکت کنيد تمام محوطه رو خوب بگرديد . هر شصت ثانيه با من تماس بگريد مفهوم بود؟
افراد گروه سر هاي شان را به علامت تاييد تکان دادند البته که مفهوم بود ان ها همه حرفه اي بودند
رهبر گروه اصلاح ستوان کادگيون ,از يک برج نگهباني بالا رفت
-ميدوني بايد چي کار کنيم ,جوليوس؟!
ستوان روت در دانشکده با هم بودند و در يک تونل دوره شان را گذرانده بودندکادگيون يکي از چند جن انگشت شماري بود که روت را با اسم کويچک ش صدا ميکرد
-ميدونم الان دارم داري به چي فکر ميکني
-ما بايد تمام محل را منفجر کنيم
-اين چه حرفيه ميزني ؟
-تميز ترين راهه . يه اب کشي غير منتظره با حداقل تلفات
اب کشي کشي اصطلاحي بود که افراد براي کار برد بمب هاي بيو لژيکي تخريب گر در مواقع نادر استفاده ميشد,به کار ميبردند حسن اين بمب ها اين بود که فقط بافت هاي زنده را از بين يمبرد و در محل تغيري ايجاد نمي کرد
-اون حداقلي که نام ميبري اتفاقا يکي از افسر هاي منه کادگيون نچ نچ کرد : اون اره همون افسر مونث که ازمايشي استخدامش کرده بودن . در هر صورت فکر نمي کنم با يه راه حل رزمي مشکل داشته باشي .صورت روت همان رنگ بنفش معروفش را گرفت
-فعلا تنها مشکلي که دارم اينه که از سر راهم بري کنار و گرنه مجبور ميشم اون بمب اب کشي رو مستقيبا بکوبم تو اون اشغال دوني که تو به اش ميگي کله
کاديگون از اين حرف اصلا ناراحت نشد
-با بد بيراه گفتن به من نميتوني واقعيت رو نديده بگيري
جوليوس ! خودت هم ميدوني که تو کتاب قانون چي نوشته به هيچ عنوان نميتوان با موجودات پست تر سازش کنيم در نهايت از يه ايست زماني استفاده ميکنيم و بعد...
ستوان جمله ش را تمام کرد چون لزومي نداشت . روت با پرخاش گفت : خودم ميدونم تو کتاب قانون چي نوشته فقط کاش اين به اين موضوع خصمانه بر خورد نميکردي اگه نمي شناختمت فکر ميکردم خون ادميزاد تو ي رگاته.
کادگيون لب هايش را بهم فشرد و با ناراحتي گفت : لزومي نداشت به من اين طوري بگي خودت هم ميدوني دارم وظيفه مو انجام ميدم
فرمانده قبول کرد اشتباه کرده
-حق با توئه متاسفم
معمولا کسي عذر خواهي روت را نميشنيد مگر در مواقعي که واقعا به کسي توهين ميکرد

باتلر جلوي مانيتور نشسته بود
ارتميس پرشيد :خبري نيست ؟
باتلر ناگهان از جا پريد متوجه ورود ارباب جوانش نشده بود
- نه هيچي يکي دو بار فکر کردم يه حرکاتي ديدم اما بعد ديدم چيزي نيست
ارتيمس با حالت معني دار گفت : هيچي که نشد حرف اون دوربين جديد را روشن کن
باتلر قبول کرد همين ماه گذشته ارباب فاول از طريق اينترنت اين دوربين را خريده بود اين دوربين را شرکت نور و جادو به تازگي وارد بازار کرده بود و در هر ثانيه دو هزار فريم مي گرفت ان را براي فيلم بر داري هاي تخصصي از طبيعت در مواردي که احتياج به سرعت بالا داشت طراحي کرده بودند
مثال بال زدن هاي سريع پرنده هاي به اسم هامينگ برد و مانند ان اين دوربين مي توانست بسيار سريع تر از چشم انسان تصوير بر داري کند . ارتيمس ان را پشت مجسمه اي فرشته ي بالدار در بالاي در ورودي اصلي نصب کرده بود
باتلر دوربين را روشن کرده بود
-تصوير کجا رو بگيرم
-خيابون جلو در ورودي احساس ميکنم دوستامون تو راهن
خدمت کار با مهارت دسته اي را که در ميان انگشتان بزرگش به اندازه ي يک خلال دندان بود گرفت تصويري زنده روي مانيتور دجيتالي نقش بست
باتلر ارام گفت : هيچي مثل قبرستون ساکته.
ارتيمس به ميز کنترل اشاره کرد.
-نگهش دار
-باتلر نزديک بود بپرسد چرا؟
البته فقط نزديک بود اما جلو زبانش را گرفت و در عوض دکمه اي را فشار داد روي صفحه شاخه هاي درخت البالو بي حرکت شدند و شکوفه ها در هوا معلق ماندند اما ناگهان حدود ده دوازده نقطه ي سياه روي تصوير خيابان مشخص شد
باتلر با تعجب گفت : چي ؟ اينا ديگه از کجا پيداشون شد؟
ارتيمس گفت :به خاطر سپر پوششي اي که دارن نميشه ديدشون . با سرعت خيلي زيادي ميلرزن ,چشم انسان نمي تونه اين سرعتتو تشخيص بده...
باتلر که متوجه شد,سرش را تکان دادو گفت : اما اين دوربين ها ميتونن
باز هم ارباب ارتيمس .او هميشه دو قدم از همه جلو تر بود .
اره ,اما غير از اين يه چيز خوب ديگه هم داريم...
ارتيمس با احتياط يک دست گوشي و چشمي را از روي ميز کار بر داشت . ان ها را از کلاه خود هالي جدا کرده بود کاملا مشخص بود که چپاندن کله ي باتلر تو ي کلاه خود هالي مثل فرو کردن يک سيب زميني در انگشت دانه کار بيهوده اي بود به همين خاطر ،ارتيمس فقط چشمي و گوشي ودکمه هاي کنترل را بر داشته و روي يک کلاه خود ديگر نصب کرده بود . تسمه هاي کلاه خود هم دو طناب گره زده و بلند شان کرده بود تا بتوانن ان را روي سر بست
-براي چشمي اين چند نوع فيلتر گذاشته ان ميتونيم نتيجه بگيريم که يکي از اونا ضد سپر پوششيه بذار امتحان کنيم
ارتيمس گوشي را روي گوش هاي باتلر گذاشت چشمي هم جلو چسم هایش قرار گرفت
-اولش به چشم نقطه هاي کورند . اما اين نبايد مانع ادامه ي کار بشه . حالا دوربين رو دوباره راه بنداز.
باتلر همين کار را کرد ارتيمس هم فيلتر ها را يکي يکي در شکاف مخصوص قرار داد
-حالا؟
-نه
-حالا...
-حالا همه چيز قرمز شد نور ماوراي بنفشه اما از اجنه خبري نيست
-حالا؟
-نه فکر کنم اين پلارويده
-اين اخريه
باتلر لبخند زد،مثل کوسه اي از پشت به طعمه اش نزديک ميشود
-خودشه
باتلر دنيا را ان طور بود ميديد ؛ به طور کامل،يعني با گروه اصلاح نيروي ويژه که ارام در جاده جلو مي امدند.
ارتيمس گفت : اهان همون طوري که حدس زدم نوسان با فرکانس بالا.
باتلر به دروغ گفت :فهميدم
اربابش لبخند زد
-واقعا يا الکي؟
-نخير کاملا
ارتيمس سرش را تکان داد باز هم شوخي کرده بود
-خيلي خب باتلر حالا وقشته همون کاري رو بکني که توش مهارت داري مثل اينکه متجاوزين وارد املاک شده ان ....
بالتر بلند شد .احتياجي به ادامه دستور نبود و با خشونت و گام هاي بلند به طرف در رفت.
اوه در ضمن باتلر
-بله ارتيمس؟
-ترجیح ميدم بترسند تا بميرند البته اگه امکان داشت
باتلر با سر تاييد کرد البته اگر امکان داشت
گروه اصلاح يک نيروي ويژه از بهترين و باهوش ترين ها بودند .اين ارزوي هر بچه ي جن يا پري بود که وقتي بزرگ شد ,لباس يک سره و سياه کامندو هاي گروه اصلاح را به تن کند. ان ها از نخبگان بودند اسم مستعار همه ي افراد اين گروه ترابل بود اما در مورد سروان کلپ اسم او واقعا ترابل بود او در مراسم ويژه ي ورود به دوران بزرگ سالي اين اسم را براي خود انتخاب کرده بودتا نشان دهد چه قدر دوست دارد وارد گروه اصلاح شود.
ترابل تیمش را در جاده ي پهن رهبري ميکرد . طبق معمول ، خودش جلو تر از همه بود، به اين اميد که اگر نزاعي در گرفت که مشتاقانه اميد وار بود در بگيرد اولين شرکت کننده ان باشد
خيلي ارام در ميکروفوني که مثل مار از کلاه خود پيچ خورده و جلو دهانش قرار گرفته بود زمزمه کرد : گزارش بديد
-شماره يک ،منفي
-هيچي ،سروان
-يه منفي گنده ،ترابل
-ما در حال ماموريتيم،سر جوخه!طبق ايين نامه عمل کن.
-اما مامان گفت!
-اصلا برام مهم نيست مامان چي گفته،سرجوخه درجه ،درجه است تو هم بايد مثل بقيه منو سروان کلپ خطاب کني!
سرجوخه با دلخوري گفت : بله سروان!اما ديگه از من نخواه يونيفورمت رو اتو کنم
تمام حواس ترابل معطوف کانال برادرش بود و کانال بقيه افراد را بسته بود
-ديگه راجع به مامان حرف نزن ميفهمي ؟ و همين طور در مورد اتو . تو رو به اين ماموريت فرستادن فقط براي که من ضامنت شدم !پس سعي کن مثل يه حرفه اي باشي و گرنه برت ميگردونم همون پست نگهباني
-باشه، تري
سروان کلپ داد زد : ترابل نه تري نه تراب ترابل
-باشه ترابل مامان راست ميگه تو هنوز يه بچه اي
سروان کلپ بر خلاف شئون حرفه اش چند تا ناسزا گفت و ميکروفنش را به روي کانال هاي ديگر باز کرد درست در همين موقع يک صداي غير عادي شنيد.
-آ آ آ آ
-این چي بود
-چي؟
-دانو ! چي بود؟
-چيزي نيست سروان
اما ترابل يک دوره ي تشخیص را به خاطر امتحان سرواني گذرانده بود وکاملا مطمئن بود اين صداي وقتي است که خر خره ي کسي را ميبرند شايد هم برادرش توي بوته ها گير کرده بود
-گراپ ! حالت خوبه؟
-بايد بگي سرجوخه گراپ
-کلپ با بي رحم گل را له کرد
-به ترتيب گزارش بديد
-يک ،خوبم
-دو رو به راهم
-سه، حوصله ام سر رفته اما زنده ام.
-پنج،دارم به ضلغ غربي ساختمان نزديک ميشم
کلپ ناگهان يخ زد
-صبر کنيد. چهار !تو اون جايي ؟موقعيت رو گزارش بده صداي پارازيتي شنيده شد
-خيله خب اينم از چهار احتمالا مشکلي براي فرستنده اش پیِش اومده.گرچه،نميشه مطمئن بود همه جلو در اصلي جمع مي شيم .
نخبه ها مثل عنکبوت و بدون اين که کوچک ترين صدايي توليد کنند خزيدند و دور هم جمع شدند کلپ سريع افراد را شمرد. يازده تا.يک نفر کم بود به احتمال قوي هنوز توي بوته اي در کنار در ديد و دوم،يک ادميزاد قوي هيکل که در چارچوب در ايستاده بود مرد دستش را خم کرده بود و يک تفنگ را که به نظر سلاح مخوفي مي امد،روي سينه اش گرفته بود . کلپ ارام زمزمه کرد : ساکت
هر يازده نفر به طور مطلق ساکت شدند و به جز صداي نفس هاي شان صداي ديگري شنيده نشد
-وحشت نکنيد فقط بذارين ببينم اين جا چه خبره . به احتمال قوي اين مرتيکه در و باز ميکنه ، به سر شماره چهار خورده و اونو پرت کرده توي بوته ها . مسئله اي نيست سپر پوششي ما کار ميکنه پس خواهش ميکنم خودتونو نبازين . گراب... معذرت ميخوام ، سرجوخه کلپ برو بين شماره چهار حالش چه طوره. بقيه هم يه سوراخي پيدا کنن و بي سر صدا قايم بشن.
گروه با احتياط عقب عقب رفتند تا اين که به لبه ي تزيين شده ي چمن ها رسيدند کسي که جلويشان ايستاد بوده قيافه ي با ابهتي داشت . بدون ترديد بزرگترين ادميزاد ي بود که تا ان هنگام ديده بودند
شماره دو با نفس نفس گفت : ارويت
کلپ به او دستور داد "گفتم ساکت ،مگر در مواقع ضروري، فحش دادن هم اضطراري نيست "
گرچه با او کاملا هم عقيده بود اين يکي از مواقعي بود که از نامرئي بودنش خيلي خوش حال ميشد قيافه ي ان مرد طوري بود که انگار بدش نميومد با يک ضربه مشت دو جين از اجنه رو له کند
گراپ سر جايش بر گشت
شماره ي چهار سر پاست . فکر ميکنم ضربه ي مغزي شده ، ولي کلا حالش خوبه . فقط سپر پوششيش از بين رفته براي همين ، توي بوته ها استتارش کردم
-افرين سرجوخه فکر خوبي کردي
در ان شرايط فقط همين را کم داشتند.
مرد گنده راه افتاد و خيلي اروم با قدم هاي سنگين جلو امد شايد به چپ و راستش هم نگاه ميکرد ، اما با نقابي که روي چشم هايش گذاشته بود ، تشخيص اين موضوع مشکل بود خيلي عجيب بود که يک ادميزاد در شبي به اين تاريکي ، نقاب زده باشد.
ترابل اعلام کرد وضعيت عدم امنيت افرادش سريع نيم خيز شنذ و اطراف را به دقت زير نظر گرفتند نه نيم ساعت گذشته در وضعيت عدم امنيت نبودند! به هر حال، بايد طبق مقررات عمل ميکردند تا بعد ها کارشان به دادگاه نظامي نکشد . زماني گروه اصلاح خودشان تصميم مي گرفتند چگونه عمل کنند ، بدون اين که کوچک ترن باز خواستي از ان ها شود اما حالا اوضاع تغير کرده هميشه چند شهروند خير خواه و دو اتشه بودند که سنگ بقيه شهرواندان رو به سينه بزنند در اين مورد خاص عجيب است که خيلي شبيه ادميزاد ها هستند.
مرد درست در وسط گروه ايستاد . اگر ميتوانست ان ها را ببيند، بهترين موقعيت را براي عمليات زرهي داشت. در اين وضعيت ، سلاح هاي شان عملا قابل استفاده نبود، چون احتمالا به خودشان بيشتر صدمه ميزدند تا ادميزاد
خوشبختانه همه افرارد نامرئي بودند ، به جز شماره ي چهار که او هم در بين بوته هايي که به نظر مي امد بوته هاي گل صد توماني باشند، جايش امن بود
-باتوم الکتريکي تون روشن کنيد
فقط براي اين که اگر مشکلي پيش امد از ان ها استفاده کنند . چه اشکالي داشت حواس شان را جمع مي کردند؟
وقتي افسر هاي کار کشته ي نيروي ويژه خواستند سلاح هايشان را روشن کند و درست در لحظه اي که دست هايشان به طرف سلاح ها رفت مرد گنده حرف زد
او نقابش را روي بينش عقب برد : شب به خير اقايون
ترابل فکر کرد : چه مسخره مثل اينکه ما رو ..
بعد ناگاهان با چشمان از حدقه در امده فرياد زد موضع بگريد ! موضع بگريد.
اما خيلي دير شده بود نميتوانستد حق انتخابي داشته باشند ، مگر اين که بايستند و بجنگند ؛ که اين هم انتخاب نبود
باتلر با تفنگ فیل کش خود می توانست همه را یک جا بزند . اما نقشه این نبود . قرار بود فقط ان ها را بترسانند ، پس یک پیغام کوتاه کافی بود . این در بین نیرو های پلیس دنیا کاملاً مرسوم بود که قبل از شروع مذاکرات ، چند نفری را گوشمالی بدهند . البته این امکان هم وجود داشت که در مقابل او مقامت کنند ، که در این صورت باتلر خیلی هم خوشحال می شد

باتلر از شکافی که برای دریافت نامه های توی در تبعیه شده بود ، نگاه کرد چه تصادف جالبی ! یک جفت چشم ور قلنبیده هم در همان موقع داشت او را نگاه میکرد . این از ان شانس هایی بود که نباید ان را راحت از دست می داد .
باتلر به شناه های پهنش هل داد و گفت : وقت خوابه کوچلو
جن پرت شد و چند متر ان طرفتر در بین بوته ها افتاد . ژولیت حتما خیلی ناراحت می شد . او عاشق گل های صد تومانی اش بود . این طوری کلک یکی از ان کند شد ، اما هنوز چند تای دیگر باقی مانده بودند
باتلر نقابش را سر جایش محکم کرد و زیر ایوان جلو در ایستاد. اجنه جلو رویش بودند . مثل یک گردان از سر باز های اسباب بازی که با فاصله ان ها را چیده باشند . اگر ان سلاح های پیشرفته به کمرشان نبود ، حتی خنده دار هم به نظر می امدند.
باتلر اگشتش را روی ماشه گذاشته بود و درست به وسط شان رفت ان یکی که جثه اش از همه بزرگ تر بود ، به بقیه دستور می داد. این را از حالت بقیه که برایش سر تکان می دادند ، می شد فهمید
رهبر شان چیزی گفت و بقیه اقراد دست های شان را به طرف سلاح هایشان بردند . خودشان هم می دانستند که اگر شلیک کنند ، فقط به هم دیگر را میزنند
باتلر گفت : شب خوش اقایون!
نتوانست جلو خودش را بگیرد و این جمله را نگوید ، گرچه در ان لحظات برای ایجاد دلهره ی بیش تر کار ساز هم بود بعد ، سلاحش را بالا برد و شلیک کرد
سروان اولین مصدوم بود یک پیکان کوچک از جنس تیتانیم قسمت گردن لباسش را سوراخ کرد . کلپ انگار توی اب افتاده باشد ؛ بی حال روی زمین ولو شد . دو نفر دیگر از افراد گروه قبل از این که بفهمند جریان از چه قرار است ، افتادند
باتلر حق را به خودش داد و فکر کرد اگر چنین امتیازی را که بعد از قرن ها به دست امده از دست بدهد ،خیلی ضرر کرده است
تا ان موقع ، به بقیه افراد گروه باتون های الکتریکی را روشن کرده و بالا گرفته بودند. اما اشتباه کردند با این کار بهانه شلیک دوباره را به باتلر دادند ، انگار که در فکر امتیاز دیگری بود.
حتی با این طرز فکر حق به جانبی هم خدمتکار یک لحظه تردید کرد. ان ها خیلی کوچک بودند ؛درست مثل بچه ها . در همین موقع ، گراب با باتونش به ارنج باتلر زد و جریاینی معادل هزار ولت از قفسه سینه باتلر گذشت .تمامی ان احساس ترحم ، ناگهان نا پدید شد
باتلر باتونی را که به او تعرض کرده بود ، گرفت ، ان را با صاحابش دور خودش چرخاند و بعد گراب را مثل توپ بولینگ به طرف سه رفیق دیگر ش پرت کرد.
باتلر به چرخیدنش ادامه داد و با مشت محکم به سینه دو جن دیگر یکی از انجنه از کمرش بالا رفت و با باتونش پشت سر هم به او ضربه زد . باتلر از پشت روی او افتاد . صدای له شدن چیزی امد و ضربه ها قطع شد
ناگهان احساس کرد چیزی زیر چانه اش است و یکی از ان ها موفق شده بود سلاحش را بر دارد
صدایی مثل وزوز گفت : از جات جم نخور . فقط کافیه یه بهانه دستم بدی
سلاحی که در دست او بود ، به نظر خیلی خطرناک می امد و احتمالا در ساخت ان از یک نوع مایع سرد کننده استفاده شده بود ، چون از سطح ان بخار می شد
باتلر چشمانش راه طرف صدا چرخاند ان موجود یک نوع دیگر اما لاف زدنش دست کمی از ادمیزادها نداشت باتلر با دست باز یک سیلی محکم به او زد . برای ان موجود کوچولو حتما مثل این بود که اسمان روی سرش خراب شده باشد
ببینم این بهانه برات بس بود؟
باتلر یک پرش روی پاهایش ایستاد. پیکر های اجنه بی هوش با شوکه دور و برش پخش پلا بودند. احتمالا نمرده بودند ، اما قطعا ترسیده بودند . ماموریت با موفقیت به اتمام رسیده بود
یکی از آن اقایون کوچولو معلوم بود که خودش را بی هوشی زده است و این را از طرز قرار گرفتن زانو های کوچلویش می شد فهمید . باتلر گردن او را گرفت و بلندش کرد . شست و انگشت نشانه اش به راحتی دور ان گردنن به هم رسیدند
اسمت چیه ؟
-گ...گراب ... یعنی سرجوخه کبپ
-خیله خُب ، سر جوخه! به فرمانده ات بگو اگه دفعه ی دیگه دیدم نیرو های مسلح دارن میان این جا ، یکی یکی شونو با تفنگ دوربین دار میزنم ؛ با گلوله هایی که زره رو هم سوراخ می کند اون وقت دیگه خبری از بی هوش شدن نیست
-بله قربان !با تفنگ دوربین دار. متوجه شدم . کاملا منصفانه است .
-خوبه حالا می تونی بگی بیان زخمیاتونو ببرن
-متشرکم قربان ! شما خیلی با گذشتید
-امّا اگه یکی از اون جوجه دکتر ها تون با خودش اسلحه داشته باشه ، اون وقت یه دفعه دیدی وسوسه شدم و چند تا از اون مین هایی رو که تو ی زمین کاشته ام ، منفجر کردم . شیرفهم شد ؟
گراب اب دهانش رو قورت داد . رنگ پریده اش از پشت کلاه خودش پیدا بود
-جوخه دکتر ، بدون اسلحه شیر فهم شد
باتلر جن را زمین گذاشت و لباسش را با دست های بزرگش مرتب کرد
-حالا حرف اخر گوش می دی؟
گراب به شدت سرش را تکان داد
-یکی رو میخوام با هاش مذاکره کنم یکی که خودش تصمیم گیرنده است منظورم یه سر باز معمولی نیست که تازه باید بره واسه هر چیزی سوال کنه و اجازه بگیره فهمیدی؟
-حتما هر چی شما بگید ... اما متاسفانه من هم یکی از همون سر باز های معمولی هستم ، واسه همین نمی تونم تضمین کنم که حتما هر چی شم بخواین همون ....
باتلر با تمام وجود وسوسه شده که یک تیپا این مردک کوچلو را شوت کند به قرار گاه شان بفرستد
-خیله خُب منظورتو فهمیدم .. حالا دیگه خفه شو
گراب اب دهانش را بست و فقط با سر تایید کرد
-خوبه حالا قبل از رفتنت تمام سلاح ها و کلاهخود ها رو جمع کن بیا این جا
گراب نفس عمیقی کشید شاید بد نبود کمی فهرمان باز در بیاورد
-نمی تونم این کار رو بکنم
-اون جدا؟چرا نمی تونی
گراب خودش را بالا کشید تا کمی فدش بلند تر شود
-یه افسر نیرو ویژه هیچ با دست خودش ، خودشو خلع سلاح نمیکنه
باتلر حرفش را تایید کرد : درسته ، اینم خودش حرفیه پس بزن به چاک.
گراب باورش نمی شد انقدر خوش شانس باشد ، مثل فرفره به مرکز فرماندهی بر گشت . او تنها جنی بود که سر پا بود. ترابل گیج روی زمین افتاده بود و خرناس می کشید ، اما او ، گراب کلپ ، رو در روی این غول بی شاخ و دم ایستاده بود . فقط اگر مامان این ها را می شنشید

هالی لبه تخت سفریش نشست . انگشتانش را دور فلز ان حلقه کرد و ان را بلند کرد . به خاطر فشاری که به دست هایش می امد، نزدیک بود ارنج هایش از کاسه بیرون بزند یک لحظه تخت را همین طور نگه داشت ، بعد محکم ان را به کف بتونی کوبید دور مچ پاهایش غباری از خاک پخش شد و چند ترک خیلی ریز در زیر پاهای تحت دیده شد. زیر لب گفت : خوبه
هالی دوربین را نگاه کرد بدون تردید داشتند او را تماشا می کردند نباید وقت را هدر می داد. انگشتانش را محکم تر کرد و دوباره و دوباره تخت را روی زمین کوبید ؛ تا این که لبه فلزی تخت ،انگشتانش را زخمی کرد . با هر ضربه ای که می زد ترک های بیش تر و بیش تری روی بتون تازه ه وجود می امد
بعد از چند لحظه در سلول با بلند باز شد . ژولیت خودش را داخل اتاق انداخت و با نفس های بریده بریده گفت : چی کار داری می کنی ؟ میخوای خونه رو روی سرمون خراب کنی؟
هالی داد زد : گشنمه. در ضمن ، حوصله م سر رفت از بس به اون دوربین مسخره زل زدم. ببینم ، شما ادمیزاد ها به زندونیاتون غذا نمی دید ؟ من غذا میخوام !
ژولیت انگتانش را مشت کرد . ارتمیس به او اخطار کده بود که رفتار مودبانیه ای داشته باشد ، اما نگفته بود چه قدر مودبانه .
-چه خبرته ؟ این قدر علم شنگه به پا کردی . بگو ببینم شما جنا چی میخورین ؟
هالی با حالتی مسخره گفت : دلفین دارین؟
ژولیت چندشش شد.
-نه نداریم ، مگه تو حیونی؟!
- پس میوه بیار ، یا سبزی . در ضمن، خوب بشور شون نمی خوام خونم با غذا مسوم شما آلوده بشه
ژولیت همین طور که به طرف در می رفت گفت : حالا نمیخواد شلوغش کنی . نگران نباش ، تمام محصولات ما به طور طبیعی پرورش داده میشه
بعد ، یک لحظه ایستاد و او اضافه کرد : مثل این که قانون کتاب یادت رفته ؛ سعی نکن از خونه قرار کنی . در ضمن اثاثیه رو هم درب و داغون نکن و نذار اون روی من بالا بیاد
به محض این که صدای پای ژولیت ضعیف شد ، هالی دوباره شروع کرد به کوبیدن تخت روی بتون . جن و پری ها به تعهدات شان خیلی پا یبندند و قتی قولی می دهند ، ان را مو به مو انجام می دهند ، این به این معنی نیست که ان ها به هیچ عنوان امکان انجام ان را ندارند و در این مورد هم هالی نمی خواست از خانه فرار کند ، اما از سلولش که می توانست بیرون برود

ارتمیس یک مانیتور دیگر به مانیتور هایش اضافه کرده بود
این یکی به دوربین اتاق انجلین فاول مرتبط بود . نمی خواست یک لحظه هم مادر را از نظر دور کند . گاهی اوقات ناراحتی میشد که دراتاق مادرش دوربین گذاشته است ؛ مثل این بود که جاسوسیش را بکند . اما این کار به نفع خودش بود چون همیشه این خطر وجود داشت که به خودش صدمه بزند . در ان لحظه او با ارامی کامل خوابیده بود این خواب را مدیون قرص خوابی بود که ژولیت ظاهرا تصادفی توی سینی گذاشته بود ؛ البته جزئی از نقشه بود و از قضا حیاتی ترین قسمت ان
باتلر وارد اتاق کنترل شد . یک مشت وسایل اجنه را در یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش را می مالید
-ناکس های حقه باز
ارتمیس از مانیتور هایش رو بر گرداند. بالا را نگاه کرد .
-مشکلی پیش اومده؟
-مشکل که نه ، اما این باتون های کوچلو خیلی درد دارن حال زندانی مون چه طوره؟
-خوبه ژولیت داره یه چیزی به اش میده بخوره . مثل این که سروان شورت یک کمی زده به سرش
صفحه ماتنیتور تصویر هالی را نشان می داد که تختش را روی کف بتونی می کوبید
خدمتکار توضیح داد : قابل درکه حتما خیلی مایوس شده که می بینه حتی با تونل زدن هم نمیتونه از این جا در بره
ارتمیس لبخند زد
-ساختمون این جا رو روی لایه ای سنگای اهکی ساخته ان .حتی یه دورف هم نمی تونه با تونل زدن خارج یا داخل بشه
اما ارتمیس اشتباه می کرد ، کاملا اشتباه و این اشتباه اغاز فصلی نو را در زندگی او رقم می زد


نیرو ی ویژه برای وضعیت های اضطراری مانند این ، ایین نامه ای داشت البته در ان به طور مستقیم به له لورده شدن گروه به دست یک دشمن منفرد اشاره نکرده بود ، با این همه ، قدم بعدی را که پیاده کردن ایست زمانی بود ، سرعت بیشتری یبخشید ؛ به خصوص با ان روشنایی های نارانجی رنگ افتاب که کم کم در اسمان نمایان می شد .
با وجود این که میکرو فون ها به کوچیک ترین صدایی حساس بودند ، روت با فریاد گفت : قشنگ و ضامن ، بزن بریم
فُلی که سرگرم نصب کردن یک دیش روی برج دیده بانی با خودش تمرر کرد : فشنگ و ضامن؟ از دست این نظامیا و این تیکه کلاماشون : فشنگ و ضامن ، بزن بریم من نمی دونم ولی قبلا به ام گفته بودند ، یا خیلی نا امن
فُلی بلند گفت : لزومی نداره داد بزنی فرمانده ! این گوشیا حتی صدای راه رفتن یه عنکبوت رو توی مادا گاسکار می گیرن و
-مگه الان تو مادا گاسکار یه عنکبوت داره راه میره
- خُب .. نمیدونم . نه این که واقعا داره ..
-خیلی خُب دیگه فُلی ! لازم نیست موضوع رو عوض کنی ، فقط جواب من رو بده
سنتور ترش کرد فرمانده هر حرفی را جدی می گرفت او دیش مربوط به ایست زمانی را با دو شاخه به کامپیوتر لپ تاپش وصل کرد
-خیلی خُب بزن بریم .. فشنگ و ضامن
-پس بالاخره درست شد حالا کلید و بپرون
فُلی برای سومین بار در ان چند دقیقه دندان هایش را بهم سایید .
به نظر او روت یک نمونه ی کامل از موجودات قدر نشناس بود کلید و بپرون ! کلمه روت به هیچ عنوان توانایی درک کار را که او این جا می کرد نداشت . به این سادگی هم نبود که فقط با فشار دادن یک دکمه بتوان زمان را نگاه داشت : این کار احتیاج به یک سری عملیات پیچیده و بسیار دقیق داشت . در غیر این صورت ، در محل عملیات ، فقط یک مشت خاکستر و زباله های رادیو اکتیو باقی می ماند .
درست است که اجنه هزاران سال بود می توانستند زمان را نگاه دارد ، اما در سال های اخیر با وجود ارتباطات ماهواره ای و اینترنت ، اگر در یک منطقه ، مقطعی از زمان برای چند ساعت قطع می شد ، ادمیزاد ها می توانستند متوجه ی ان شوند . زمانی می شد یک پتوی ایست زمانی را روی سر تا سر یک کشورد انداخت و این قوم خاکی خیلی راحت فکر می کردند که خدایان بر ان هم ها خشم گرفته اند .
قبلی « انواع نویسندگی در رول پلینگ (ایفای نقش) آرتميس فاول : فصل هفتم - مالچ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۴:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۴:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 خوبه
خيلي جالب بود يه كمي هم طالاني بيــــــــــــــــد.
illidan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۵ ۹:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۵ ۹:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵
از:
پیام: 131
 Re: ارتيميس فاول
هوم یه مدیری بوقی چیزی بگه من ادامه این رو چه طوری بذارم ؟
ليلي پاتر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۸ ۱۴:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۸ ۱۴:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۶
از: اون دنيا
پیام: 1
 Re: ارتيميس فاول
بابا اينکه کتابش خيلی سبک تره تا اين همه خدا بايت داستان!!!!!‌در ضمن ۶۰ کيلو بايت ربع ۱۸۰ کيلو بايتم نيس؟؟؟
illidan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۸ ۱۱:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۸ ۱۱:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵
از:
پیام: 131
 Re: ارتيميس فاول
اين ربع مقاله هم نیست داستان صد هشتاد کیلو بایته این مقاله شصت کیلو بایته باید سه تیکه ش کنم
paria
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۶ ۱۸:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۶ ۱۸:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۰/۲۱
از:
پیام: 31
 ارتيميس فاول
بعد از سالها انتظار نوشتين ولي خيلي عالي بود زياد هم بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.