هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

بیرکا نامه - فصل 3


قسمت سوم
***
- اوه پدر ساعت چنده ؟
- 49 : 8 دقیقه
- اوه بابا اونجارو اون دختره هم از این نامه ها دستشه !
- اره درسته پاشو بیرکا .
بیرکا ماتیس را هل داد و هردوبه سمت مرد و دختری رفتند که نامه در دست داشتند.
ماتیس : اوه ببخشید شما هم برای اون نامه اومدین ؟
مرد که موهای بلوند و خوشحالتی داشت گفت : بله شما هم ؟
ماتیس : بله بله
دختر که تا ان موقع چیزی نگفته بود به بیرکا گفت : اول فکر کردیم شوخیه اما من بابامو متقاعد کردم که بیایم
بیرکا چیزی نگفت و به پدرش نگاه کرد .
ماتیس: اوه ساعت 9 شد الان ....
- ببخشید شما اقای بورکاسن و آقای سیمون هستید؟
- بله جرالد انها را به آخر
- درسته ! شما برای اون نامه ها ...
- بله همراهم بیاید
آن مرد راه افتاد ماتیس و پدر دخترک نیز به دنبالش حرکت کردند مرد در حین راه رفتن گفت: اسم من جرالده ... شما برای اینکه بتونید از مغازه ها خرید کنید باید اول پولهاتون رو به پولهای جادوگری تبدیل کنید .
ماتیس با نگرانی : کجا ؟؟ کجا پولهامون رو تبدیل به پول جادوگرها بکنیم ؟؟
جرالد: معلومه ...تو بانک جادگرها ....
- بانک !
- بله آقای سیمون .
بیرکا ارام به پدرش گفت : بابا جدا" میذاری من به این مدرسه برم؟؟
ماتیس: اووم .... فکر کنم بذارم
بیرکا لبخند زنان : خیلی خوبه!
آنها پس از مدتی راه رفتن ( البته ماتیس سوار بر صندلی چرخدار) سوار قطار زیرزمینی شدند وبه سمت قلب لندن پیش رفتند تا نهایت در یکی از خلوت ترین ایستگاه ها پیاده شدند .
مردی که جرالد نام داشت در جلو پیش میرفت واقای سیمون ودخترش به همراه بیرکا و ماتیس در پشت او حرکت میکردند حدود یک ساعت بعد اقای جرالد ایستاد و دستش رابه طرف دری سیاه گرفت : لطفا اهسته برید داخل !
بیرکا متوجه شد مردم به ان در بی اعتنا هستند گویی وجود ندارد . بیرکا بعد از اینکه به داخل رفت فهمید انجا یک کافه از مجموعه آدمهای عجیب و غریب است که هیچ شباهتی به ادمهای بیرون نداشتند .
جرالد انها را به انتهای کافه برد در انجا دری دیگر وجود داشت . جرالد در را باز کرد و بقیه انها به دنبالش رفتند انطرف در اتاقی شبیه به انبار بود اما چیزی در ان به چشم نمی خورد و کاملا خالی بود .
جرالد چوبی را از داخل کمربندش در اورد وبه ترتیب به سه تا از اجرهای روی دیوار ضربه زد : 1 ....2... و3
ناگهان دیوارها از هم گسستند و سوراخی بزرگ همانند در به وجود اوردند . آنطرف دیوار خیابانی بزرگ قرار داشت ولی نه یک خیابان معمولی بلکه خیابانی پر از مغازه های جادویی وافرادی که به راحتی این سو و ان سو میرفتند .
جرالد : بانک گرین گوتز در انتهای خیابانه ... اسم اینجا خیابان دیاگون سالهای بعد چون خودتون چوبدست دارید میتونید راحت از دروازه ی لیکی کالدرون رد بشید و به بانک برید تا پولتون رو تبدیل به پول ما بکنید.
هر 4 نفر انها شگفت زده بودند و با دهان باز خیابان دیاگون را از نظر میگذراندند . انها از کنار مغازه جاروهای اخرین مدل و چوبدست فروشی اقای الیواندر گذشتند تا بالاخره .... به ساختمانی شگفت انگیز رسیدند ! ساختانی از مرمر سفید که مثل مروارید میدرخشید !
- همراهم بیاید ... ما وقت زیادی نداریم !
انها به داخل بانک رفتند انجا ادمهایی کوتوله کار میکردند که جرالد به بیرکا گفت انها جن هستند و این باعث شد دل برکا ناگهان یخ کند و عرق بر روی پیشانیش بنشیند .
جرالد به سمت یکی از جنهایی رفت که پشت میز نشسته بود : ببخشید می خواستم پولهای ماگلی رو به گالیون تبدیل کنم .
- ماگلی !؟
جن نگاهی به رنیا کرد که این سوال را پرسیده بود و این باعث شد رنیا سرخ شود .
جن : پول لطفا"
جرالد نگاهی به ماتیس نداخت و ماتیس فورا دستش را در جیبش برد و بسته ایی اسکناس بیرون اورد و به جرالد داد . او نیز بسته را به سمت جن گرفت: بفرمایید
جن : میشه 100 تا ... بفرمایید
او کیسه ایی را به دست بیرکا داد که باعث شد بیرکا سکندری بخورد .
جرالد پولهای سیمون را نیز تبدیل به پول جادوگری کرد .
سپس هر چهار نفرشان از گرین گوتز خارج شدند وبه سمت مغازه های شلوغ و شگفت انگیز رفتند در جلوی اولین مغازه جرالد به سمت بقیه برگشت وگفت : من دیگه باید برم خودتون راه رو فهمیدید ... حالا میتونید با اون سکه ها که به سه نوع هستند خرید کنید 1. گالیون سکه های طلایی 2. سیکل سکهای نقره ایی 3 . نات سکه های برنزی
اینهم بلیط هاتون روز 17 اوت ایستگاه کینگز کراس سکوی 2/1 8 ....
- چی سکوی 2/1 8 وجود نداره ؟؟!
- چرا اقای سیمون وجود داره ! اگه شما دیوار بین سکوی 8 و9 رو با دستتون لمس کنید می بینید که دیوار مثل همیشه سخت و سنگی نیست .
جرالد خندید و ناپدید شد .
- اوووه !
- کجا رفت ؟
بیرکا : بابا بیا بریم خرید کنیم .
- باشه بریم اول ... چوبدست فروشی !
بیرکا صندلی ماتیس را به سمت مغازه ی اقای الیواندر حرکت داد که یکدفعه اقای سیمون گفت : صبر کنید ما هم با شما میاییم و هردوی انها خود را به ماتیس و بیرکا رساندند .
مغازه ی اقای الیواندر سیاه کهنه وشامل جعبه های دراز کوچک بود .
- سلام !
بیرکا ناگهان از وحشت دو قدم به عقب رفت و به اقای سیمون خورد . در روبه روی او مردی پیر با مو های سیاه ایستاده بود که چشمان ابی وحشتناکی داشت بیرکا تا به حال چشمی را اینگونه ندیده بود گویی شم های مرد او را رخنه میکردند .
- بله ... شما باید تازه وارد باشید درسته ؟
- اووه ... بله
اقای الیواندر به از روی میزش متری رابرداشت و در هوا رها کرد متر به طور خودکار به سمت بیرکا آمد و همه ی بدن اورا اندازه گرفت سپس به سمت دختر اقای سیمون رفت و او رانیزاندازه گیری کرد .
الیواندر : اوووه ... فکر کنم ... بله ... !
او به ست قفسه ها رفت و دو تا جعبه اورد جعبه اول را باز کرد در ان چوبدستی به رنگ چوب بلوط بود و بر روی دسته اش پیچهای زیبایی داده شده بود . اقای الیواندر انرا به دست بیرکا داد بیرکا انرا گرفت و تکان داد گویی شمشیری بود و او میخواست شتابش را امتحان کند که ناگهان حس عجیبی به بیرکا دست داد
- بله .... درسته این چوبدست شمارو برای خودش برگزیده ! چوبدستی از چوب بلوط 32 سانتی متر و دارای پر سیمرغ وحشی کاربرد حیرت انگیزی در تغییر چهره داره ..!
او سپس جعبه دوم را باز کرد در ان نیز چوبدستی زیبا به رنگ سیاه وکه دسته اش را نش و نگارهایی با خطوط نقره ایی شکیل می داد وجود داشت . اقای الیواندر چوبدست را به دست دختر داد و او نیز انرا تکان داد و از چوبدست جرقه های نقره ایی بیرون زد .
- بله این هم چوبدست شما خانم ! 31 سانت از چوب نارون و دارای موی ویلا کاربردش در افسون های قدیمی بسیار عالی و حیرت انگیزه !
سیمون : چقدر میشه ؟
الیواندر : هر چوبدست 10 گالیون ... سکه های طلایی ...!
اقای الیواندر وقتی دید انها گیج درون کیسه هایشان را نگاه میکنند کلمات اخر را بر زبان اورد .
انها پول اقای الیوندر را دادند سپس به مغازه ی حیوانات جادویی رفتند بیرکا برای خودش یک طوطی نر خرید که بلد بود حرف بزند . دختر اقای سیمون نیز یک طوطی ماده خرید که کاکلی زرد رنگ داشت و عادت داشت روی شانه ی هرکسی بنشیند. انهابه ترتیب به مغازه های ردا فروشی کتاب فروشی ولوازمات جادویی رفتن ودر نهایت در جلوی جارو فروشی توقف کردند پشت ویترین مغازه پر بود از جاروهایی که برق میزدند و نقشهای طلایی شان را نمایش میدادند . انها داخل شدند وهر کدام یکی از جدیدترین جارو ها را انتخاب کردند بیرکا جارویی بلوطی با رده های طلایی را برداشته بود که رویش نوشته شده بود : وایند ( wind ) و دختر اقای سیمون جارویی سیاه با نقشهای نقره ایی ( ست چوبدستی اش ) برداشت که رویش نوشته بود : اوالانچ (avalanche) انها برای هر جارو 65 گالیون دادند دیگر کارشان تمام شده بود و باید باجعبه های سنگین و بزرگ به خانه بازمیگشتن انها از دروازه عبور کردند و از لیکی کالدرون گذشتند. و تا جایی که هم مسیر بودند با هم رفتند .در میان راه اقای سیمون رو به ماتیس گفت : از اشنایی با شما خشحال شدم روز 17 اوت می بینمت
دختر اقای سیمون نیز به بیرکا گفت : 17 اوت توی ایستگاه می بینمت خداحافظ .
- خداحافظ


قبلی « بیرکا نامه - فصل 2 جایی به نام هیچ جا - فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
goli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۲۰:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۲۰:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۶
از: خيابون هاي لندن جا و مكان نداريم ما كارتون خواب ها
پیام: 48
 عااااااالیی
خوب بود ولی فکر کنم یه جا خونده بودم
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۴:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۴:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 بير كا نامه
اينم بدك نبود ولي چون دارم از آخر به اول ميخونم يه خورده گيج ميشم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.