هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

جادوگر سیاه


جادوگرسیاه(مادرم)؟
به نام خدا
جادوگر سیاه( مادرم)؟
جیم تا یک هفته از نیروی جادویش بسیار ذوق زده بود او به کمک جادو توانسته بود با جادوگرای دیگه ارتباط برقرار
کنه ومتوجه فرقش با جادو گرای دیگه در جهان شده بود آنها از چیزی به نام چوبدستی جادویی برای به وجود آوردن طلسم ها استفاده میکردند اما اون فقط برای درست کردن طلسم از نیروی درونی خودش استفاده میکرد اون احتیاجی به این نداشت که چندین سال در زمینه ی جادو وجادگری تحصیل کنه اگر هم اطلاعاتی در باره ی تاریخ جادوگر ها می خواست از جادوگر های دیگر میپرسید وکتاب های تاریخ جادو را میخواند قدرت جادوی جیم از جادوگرهای دیگر زیاد تر بود (حتی از بزرگترین جادوگر ها) از هر جادوگری که میدید دباره ی اینکه چرا او با جادوگر های دیگر فرق دارد سوال میکرد و همه ی جادوگرها و حتی جادو گرهای سفید هم که از مرلین متنفر بودند میگفتند فقط مرلین میداند من حتی قبل ازاینکه قدرت جادوییم خبر داشته باشم عضو یک سپاه بودم که زیر نظر جادو گر سیاهی بود به نام ادموند هیلر و ما طبعا جادوگر های سیاه را خوب و جادو گر های سفید را بد میدانستیم حتی همسرم هلن هم بر این عقیده بود و بر اعتقادش پایبند بود سپس من تصمیم گرفتم که به دیدن مرلین جادوگر برم زنم من را ترد کرداین جدایی بسیار سخت بود با اینکه من و همسرم بسیار به هم علاقه داشتیم او با بی رحمی تمام من را از خودش راند وگفت من نمی توانم باکسی که از سفید ها طرف داری میکند زندگی کنم من چندین بار می خواستم فکر رفتن به خانه ی مرلین را از سرم بیرون کنم اما نتوانستم من میخواستم بدانم کی هستم و در جامعه ی جادوگران چه نقشی دارم و جادوگر سیاه ادموند هیلر میخواست من را طلسم کند اما نتوانست و خودش طلسم شد وقتی من طلسم را برگرداندم به طرف خودش او تکه تکه شد من از انجا فرار کردم و به طرف خانه ی مرلین رفتم مرلین جادوگر وقتی من را دید خندید و گفت این دیدار را چندین سال پیش پیشگویی کرده بودم من گفتم تمام جادوگر ها به من گفتند که تو میدانی که من واقعا کی هستم وچرا با جادوگر های دیگر فرق دارم مرلین رو به من کرد و گفت که اول باید قسم بخوری که یک جادوگر خوب وسفید شوی وتا اخر عمرت برای سپاه جادوگران سفید بجنگی من با کمی فکر به او گفتم باشه من از همسرم گذشته بودم حالا هم از جادوگر بد بودن میگذرم و گفتم حالا دیگر بگو من کی هستم مرلین گفت من نمی دانم تو کی هستی اما تو ام مثل من نیمه انسان ونیمه جادوگری با این فرق که جادوگری که تو را اینجوری کرده یک جادوگر بسیار بزرگ سیاه است اون مادر تو است من با عصبا نیت گفتم این اراجیف چیست می گویی من خودم مادر و پدر دارم مرلین گفت آنها مادر وپدر واقیعت نیستند تو میتوانی از انها بپرسی آنها تو را در کنار جاده ای پیدا کردند من با تعجب از خانهی او بیرون رفتم وبا پرواز نامرئی به شهری رفتم که مادر وپدرم در انجا زندگی می کردند وقتی وارد خانه شدم با تعجب من را نگاه کردند وگفتند چه زود امدی پس زنت کجاست من گفتم از سپاه و زنم جدا شده ام داستانش مفصل است بعدا می گم اول شما به من بگوید که ایا من پسر واقعی شما هستم مادر یک دفعه به خود حالت دفایعی گرفت وگفت این سوال دیگر چیست که میگویی معلومه که تو پسر واقعی ما هستی نزدیک یکربع با انها جر وبحث
کردم وبعد یادم امد که من قدرت جادویی دارم به کمک قدرت جادویم همه چیز را از زیر زبان آنها بیرون کشیدم و و کاش نکشیده بودم انها مادر و پدر خوبی برای من بودند اما انهافقط من را پیدا کرده بودند و چون نمی توانستند بچه دار شوند من را بزرگ کرده بودند و در این باره که من پسر انها نیستم به من هیچ چیز نگفته بودندمن با تعصف از خانه بیرون رفتم وتازه یادم امد که از مرلین نپرسیدم که مادر واقعیم در کجا زندگی میکند دوباره به خانه ی او رفتم او خانه نبود یک ساعت جلوی در خانه ایستادم (خانه که نه قصر)و بعد او امد گفت می خواهی بدانی مادرت کجاست من گفتم تو از کجا میدانی او گفت من پیشگوی خوبی هستم و گفت تو میتوانی مادرت را در خانه ای در جنگل های شمال بیابی نقشه اش را برایت می کشم و ظرف یک دقیقه نقشه را برایم کشید من نقشه را ازش گرفتم و تا امدم از در بیرون بروم گفت کجا می روی باید چیز های را برایت بگویم مادرت در چند ماه گذشته سه جادوگر سیاه را کشته برای اینکه به او خیانت کرده بودند اسم مادر تو مالی است او جادوگر سیاه مشهوری است اما کسی بجز من نمیدانست او پسر هم دارد .ده جادوگرسیاه برای کشتن او ره سپار خانه ی او شده اند تا او را به قتل برسانند چون انها فکر می کنند که مادر تو به انها خیانت کرده و سه جادوگر سیاه را کشته تو قبل از این که مادرت را ببینی با انها رو به رو میشوی و باید انها را بکشی ضمنا قسمت یادت نره من گفتم چه قسمی مرلین گفت تو قسم خوردی تا اخر عمر با سفیدا باشی و بر ضد ارتش سیاه تلاش کنی ضمنا تودر طول سفر نباید از هیچ جادویی استفاده کنی چون مادر تو تمام جنگل های شمال را جادوکرده که هر جادوگری در این جنگل از جادو استفاده کنه به سرعت بمیره من گفتم اون ده نفر چی مرلین گفت این طلسم مربوط به همه جادوگر ها میشه اونها هم نمیتوانند از جادو استفاده کنند و پای پیاده به طرف خانه ی او میروند من از مرلین خداحافظی کردم وبه طرف خانه ی مادرم ره سپار شدم در راه به این فکر کردم که دوباره باید شمشیر به دست بگیرم و شمشیرم را از کوله پشتیم در اوردم وبه کمرم بستم سه روز پای پیاده در جنگل راه رفتم و هیچ نشانه ای از ان ده نفر نبود من کنار درختی نشسته بودم و داشتم گوشت خام خرگوش میخوردم من نمیتوانستم اتش روشن کنم ممکن بود انها دود اتش من را ببینندخلاصه از پشت درخت ها صدای شنیدم با احتیاط رفتم جلو و دیدم که ان ده نفر صدمتر آن طرفتر کنار هم نشسته اند و دارند با هم صحبت میکنند می خواستم همان موقع به انها حمله کنم و کارشان را یکسره کنم بعد فکر کردم و دیدم انها ده نفر هستند و من یک نفر من باید انها را تک تک بکشم من تا شب صبر کردم و شب یک نفر انها را کشتم میخواستم همه را بکشم ولی ترسیدم یکیشون بیدار بشه پس یک نفر را کشتم رفتم بالای بزرگترین درختی که دیدم و وقتی انها از خواب بیدار شدند و دوست خود ا مرده دیدند تمام ان اطراف را گشتند و وقتی کسی را نیافتند به راه خود ادامه دادند ومن هر شب یک نفر را میکشتم وانها هم هرشب بر ترسشان اضافه میشد ولی حاضر به برگشت نبودن روزی رسید که فقط سه نفر از انها مانده بود من طاقتم سر امد ومیخواستم هر سه نفر را باهم بکشم انها از وقتی که من یکی از دوستانشان را کشتم هر شب یکی از انها نگهبانی می داد و من هم
او را میکشتم امشب هم یکی نگهبانی میداد من از پشت او را خفه کردم بعد به سراغ دو نفر که خوابیده بودند رفتم شمشیرم ا داخل شکم یکی از انها کردم او از در ناله بلندی کشید ومرد مرد دومی به سرعت بی دار شد وشمشیرش را کشید من به او حمله کردم او با شمشیرش حمله ی من را دفع کرد و به من حمله کرد من جاخالی دادم و شمشیرم رادر شکم او فرو کردم و او هم مثل دیگری مرد...من ان جنازه ها را همان جا رها کردم و به راهم ادامه دادم یک هفته پای پیاده راه رفتم تا به یک قصر بزرگ بسیار کثیف رسیدم قصر تقریبا داشت خراب میشدوارد قصر شدم هیچ کس انجانبود رفتم به طبقه بالا یک زن روی صندلیی پشت به من نشسته بودجلو رفتم با کمی ااضطراب گفتم سلام زن با ترس برگشت زن نسباتا زیبای بود چوبدستیش دستش بود با حالتی شق ورق گفت تو کی هستی حتما تو هم باان خیانت کاران هستی باید تو را هم بکشم من به سرعت گفتم نه من دنبال مادرم میگردم او گفت مادرت گفتم شما مالی هستید گفت اره به تو چه زود بگو تا طلسمت نکردم گفتم من پسرتم مالی با نگاهی خیره گفت تو؟من یک پسر داشتم اونم سال ها پیش شوهر احمقم او را از من دزدیدمن گفتم زن وشوهری من را کنارجاده پیدا کردنداسم من جیم است اویک لحظه میخواست من را در اغوش بگیرد اماقلب سیاهش به اواین اجازه را نداد وفقط لبخند زد وگفت کی به تو گفت من مادرت هستم من گفتم مرلین او هیچ توجه ی نکرد و من گفتم چرا من را کنار جاده رها کرده ایداو گفت من چنین کاری نکردم پدر احمقت بود اول تو را دزدید وبعد تورا کنار جاده رها کرد گفتم چرا گفت داستانش مفصل است گفتم بگو مالی گفت من یک جادوگر بودم و خون جادوگری داشتم من بعد از تمام شدن تحصیلاتم در دنیای قیر جادوگرها با یک مرد زیبا اشنا شدم اسم اون چاک بود من به او نگفتم که ساحره هستم ما بعد یک سال با هم ازدواج کردیم دو سال بعد که ما در خوشی زندگی میکردیم تو به دنیاامدی و ما خوشحالتر از گذشته شده بودیم من روی تخت خوابیده بودم معمولا چوبدستیم همراهم بود اما ان موقع که حالم خوب نبود گذاشته بودمش زیر تخت چاک رفت که از زیر تخت دمپای هایش را بردارد من متوجه او نبودم او چوبدستی را دید او از دنیای جادوگران چیزهایی میدانست مثل اینکه جادوگرها چوبدستی جادویی دارندبا ترس گفت این چیست من که از دیدن چوبم گیج شده بودم گفتم یک تکه چوب او داد زد و گفت یعنی من این همه سال با یک جادوگر زندگی میکردم بعد با بی تفاوتی از حال بد من از خانه رفت بیرون من صبح وقتی بلند شدم و دیدم تو درکنارم نیستی بسیار ناراحت شدم او نیمه شب امده بود وتو را دزدیده بود وحالا تو به من میگویی که تو را در کنار جاده یافته اند من از ان به بعدوارد جادوی سیاه شدم ویک جادوگر قوی شدم حالا تو پسرم کنارم هستی و من به توفنون جادوی سیاه را یاد میدهم من به او گفتم من نمیتوانم من جزو ارتش سفیدا هستم و به مرلین قول دادم اوبا من بحث کرد بعد جند ساعت بحث میخواست من را طلسم کند که من جادویش را دفع کردم و اورا بیهوش کردم و از انجا رفتم من برای مادر سیاهم خیلی اشک ریختم بعد دو هفته به خانه ی مرلین جادوگر رسیدم و او به من خوشامد گفت و یک خبر بد به من داد او گفت جنگ بین جادوگران سیاه وسفید دارد شروع میشود انها از مردم غیر جادوگر هم استفاده میکنند تا زمان جنگ میتوانی در خانه ی من بمانی.
فصل بعدی :جنگ خونین


قبلی « جنگ دانش افسونهاي خارج از رمانها تاريخچه کوییدیچ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۷:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۷:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 چرا
شما بسيار عالي نوشتيد فقط همو اشتباحي رو كه خودتون گفتيد بود و اين جور آدم ها زياد پيدا ميشن در كل ممنونم از مقاله بسيار بسيار خوبتون
darkness
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۳ ۱۵:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۳ ۱۵:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۷
از: تالار راونکلا
پیام: 255
 Re: بابا ببخشید
دوست عزیز من نوشتم ببخشید شما به بزرگواری خود ببخشید
emma7
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۳ ۱۵:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۳ ۱۵:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۰/۲۷
از: : نا معلوم
پیام: 280
 نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ
دوست عزيز ( !) () سالي كه نكوست از بهارش پيداست معلومه كه وقتي داستان با اين گونه اشتباه بزرگ شروع شه بقيش چي ميشه اونم جلوي چه كساني جلوي مجموعه اعضاي abs البته ببخشيد اين حرف مربوط به روله
darkness
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۳ ۱۴:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۹ ۱۴:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۷
از: تالار راونکلا
پیام: 255
 سطر هفتم هشتم
من سطر هفتم نوشتم که جادوگر های سفید از مرلین متنفرند ببخشید اشتباه نوشتم لطفا بزرگ واری کنین و ندیده بگیرید باید مینوشتم جادوگر های سیاه از مرلین متنفرند .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.