هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

آخرین نبرد - فصل 1


آخرین نبرد(قسمت اول)


سه روزی میشد كه هارولد از جنگ با مشرق برگشته بود و هنوز خستگی اون جنگ توی تنش مونده بود.چندین زخم عمیق روی بازوها و پاهاش بود كه آزارش میداد ولی خیلی جدی نبود. توی اون جنگ با اینكه خیلی خوب جنگیده بودند ولی دشمن تا حدودی به پیروزی رسیده بود.اونا تونسته بودند قسمتی از سرزمین مرزی ایلدوم رو فتح كنن.اما این پیروزی فقط به دلیل تعداد نفرات كم پادشاه هارولد بود و نه چیز دیگه.هیچ كس از یك شاه تازه كار كه تازه سه ماه پیش بعد از مراسم تولد هیجده سالگیش تاجگذاری شده بود انتظار بیشتری نداشتند و تازه خیلی ها هم اون رو تحسین میكردند.چون حتی با نفرات كم هم تونسته بود خوب مبارزه كنه.هارولد در كل پادشاه محبوبی بود.اونها حدود سه سال بود كه با كشور همسایه كه به ایلدوم شرقی مشهور بود در حال جنگ بودند.البته ایلدوم شرقی هم زمانی جزو قلمرو ایلدوم محسوب میشد ولی به دلیل بیلیاقتی پادشاهان ایلدوم شرقی از ایلدوم جدا شده بود.اما حالا با آمدن هارولد تمام مردم به این امید داشتند كه سرزمین ایلدوم دوباره متحد شود و با كشور فالكون كه دشمن اصلیه اونها محسوب میشد مبارزه كنند.فالكون سالها بود كه عقبنشینی كرده بود ولی گاهی اوقات به مرزهای ایلدوم حمله میكرد ولی مردم خوب میدونستند كه فالكون داره آماده میشه تا حمله ی اصلی خودشو شروع كنه.هارولد هم از همین میترسید.چند بار میخواست تا به فالكون حمله كنه ولی با كمبود نیرو مواجه بود.تنها كاری كه تونسته بود بكنه این بود كه افرادی رو در مرزها بذاره كه در صورت ناآرام بونن سریع اقدام كنن.
هارولد در حال قدم زدن در اتاقش بود كه ناگهان در باز شد و مشاور شخصیش ریچارد وارد شد:
_قربان یك نفر از ایلدوم شرقی اومده و میگه با شما كار داره.
هارولد كه از این خبر شوكه شده بود گفت:
_چطور ممكنه؟چجوری تونسته از مرز رد بشه.
_منم نمیدونم قربان ولی از سر و وضعش معلومه كه به سختی خودشو به اینجا روسونده.
_خوب حالا چیكار داره؟حتما اومده تا اعلام جنگ كنه.
و خودش از حرفی كه زده بود خندش گرفت.
ریچارد كه حرف هارولد رو جدی گرفته بود گفت:
_نه قربان.اون میگه كه مسیله حیاتیه و سریعا باید شما رو ببینه.
ریچارد كه حالا جدیتر به قضیه فكر میكرد گفت:
_باشه تو برو من میام.
ریچارد تعظیمی كرد و گفت:
_چشم قربان.
و از اتاق خارج شد.
********************
ریچارد تا قبل از اینكه هارولد به پادشاهی برسه در باغ قصر باغبانی میكرد ولی بر حسب تصادف روزی هارولد اونو در باغ مشغول صحبت كردن با پدرش دید و در كمال تعجب دید كه پدرش برای مبارزه با ایلدوم شرقی از اون كمك میخواد.وزیر قبلی شاه مورفی فرد خاینی بود و پادشاه سابق یعنی پدر هارولد كه شاه هارولد اول نام داشت هم اینو میدونست ولی از ترس جونش سكوت كرده بود و این سكوت در آخر باعث مرگش شد...
یك شب كه شاه در اتاقش خوابیده بود مورفی همراه با خنجری زهر آلود وارد اتاق شاه شد و اون رو به قتل رسوند و به كمك چند تن از دیگر خاینین از قصر فرار كرد.در هر حال پدرش قبل از مرگ ریچارد رو به اون معرفی كرده بود و به هارولد گفته بود كه در هر كاری با اون مشورت كنه.
بعد از كشته شدن شاه اوضاع كشور به هم ریخته بود وحاكمان تمام نقاط كشور سعی داشتند كه حكومت رو به دست بگیرن و حتی چند قسمت از كشور هم جدا شد و ایلدوم شرقی پیوست ولی در همین گیرو دار هارولد با كمك ریچارد تونست تا اوضاع كشور رو كمی آروم كنه.لشكر پادشاه قبلی از هم پاشیده بود و تنها عده ی كمی از یاران وفادار به پادشاه مانده بودند.هارولد در مدت كمی تونست با زیركی تمام كشور رو دوباره یكدست كنه و مردم رو با خودش همراه كنه.لشكری برای مقابله با حمله های احتمالی دشمننان آماده كنه.اوالان تبدیل به یك اسطوره بین مردم شده بود.
******************
هارولد برای اطمینان زرهشو زیر لباس اصلیش پوشید و شمشیرشو در زیر لباسش سفت كرد چون ممكن بود كه اون مرد ناشناس خطرناك باشه و سپس به سوی تالاراصلی قصر به راه افتاد.درون تالار غوغایی به پا بود.تمام افراد داخل قصر دور مرد غریبه ای كه ادعا میكرد از ایلدوم شرقی اومده جمع شده بودند و سعی میكردند كه اولین نفری باشند كه خبرهارو از دهن اون مرد بشنوه.اما اون مرد بیتوجه به سوالات اونها به زمین خیره شده بود.به نظر چهل ساله میومد اما معلوم بود كه این چهل سال خیلی بهش سخت گذشته و شایدم این سفر اون رو اینقدر نحیف نشون میداد.
هارولد با حركت دست همه رو به سكوت دعوت كرد و خودش روی تخت مخصوص پادشاهی نشست.
مرد تازه وارد كه متوجه شاه شده بود از روی صندلی خودش بلند شد و تعظیم بلندبالایی به هارولد كرد.
هارولد كه آماده ی شنیدن حرفهای مرد بود پرسید:
_خب فكر نمیكنم كه اینهمه راهرو برای تعظیم كردن به من اومده باشی.
شخص تازه وارد بی پروا پاسخ داد:
_درست حدس زدید سرور من.
_خب پس سریع حرفتو بزن كه من خیلی خسته ام.در ضمن امیدوارم از اون خلهایی كه فكر میكنن شاه هستن یا چه میدونم فكر میكنن برادر گمشده ی من هستند نباشی.
تمام تالار شروع به خندیدن كردند.
شخص تازه وارد با خونسردی جواب داد:
_خیر سرور من.
_خب پس حرفتو بزن.
_قربان من این راه دراز و پر خطر رو طی كردم تا به شما بگم كه ایلدوم شرقی با فالكون بر ضد شما متحد شده اند.
سكوت سنگینی تالار را فرا گرفت.
قبلی « رولينگ و شاهزاده شاهكارش بیرکا نامه - فصل 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
elijah wood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲ ۲۳:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲ ۲۳:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۱
از: هاگزمید
پیام: 50
 نظر
خوب بود وامیدوارم این هم مثل بقیه ادامه داشته باشد
HGH
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۲ ۱۶:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۲ ۱۶:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۸
از:
پیام: 274
 Re: نقد
برادر داستان در کل چیزه خاصی نداشت ولی نوع روایت داستان بد نبود...با اینکه سریع بود بد نبود......دیالوگ ها کمی ضعیف بود...نمیدونم....خدا نبود (مثله تالکین) ولیس در حد اینکه برای اولین بار یک چیز رو نوشته باشی خوب بود....در کل هنوز نمیشه درست و حسابی داستان رو نقد کرد...باید چند فصل دیگه پیش بریم.....امیدوارم روی دیالوگ ها بیشتر کار کنی.....حرف های سر بسته ولی معنی دار خیلی توی داستانت نبود....نمیگم همش از این دیالوگ ها استفاده کن ولی کمی بیشتر ضرر نداره!......در کل روند داستان خوب بود ولی هنوز برای نظر دادن زوده.....برای خوندن فصل بعدیش لحضه شماری میکنم!.....
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱ ۹:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱ ۹:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 آفرين
من نخوندمش ولي ايول
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱ ۶:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱ ۶:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 عالیه...محشره!,(درست نوشتم؟)
داستانتو فعلا توی کامپیوتر ذخیره کردم ولی نخندمش بهت می گم...عاااااااااااااااااااااااالیه...نمونه نداره...بابا این سامه...یکی از هم گروهی های خودمودن..یه
صلوات به افتخارت
Strider
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۲۰ ۲۰:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۲۰ ۲۰:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۸
از: گوندور , برج سفید
پیام: 15
 خسته نباشی!
سلام واقعا خسته نباشی !
دستت درد نکنه، چرا ادامه نمیدی؟
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۵ ۱۴:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۵ ۱۴:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 بابا نظر بدید دیگه.
بابا چرا هیشكی نظر نمیده.اگه خوبه بگید خوبه كه ما دلگرم شیم.اگه مشكلی هست بگین برطرف كنم.ار هم بده كه بگین دیگه بقیشو ننویسم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.