هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 2


صبح بدی برای دنیستون آغاز شده...او را همراهی کنید
دم دمهای صبح..
ساعت 5:45 صبح.روز دوشنبه,اولین روز هفته...هوا کاملاً روشن نشده بود.با یک حرکت کوچک ,دنی از تخت با صورت به پایین پرت شد.تمام برگه های A4ش تا شدند.دیر به خود
جنبید ,قلمهاش همه به زیر تخت افتادند.به کمر خود را چرخاند و نفسی کشید ..دستش را در موهای شب رنگش کشید و آرام و به طور مبهم با خود گفت"عجب خواب نکبتی..!ولی خون
خوردن توی خواب هم حالی میده..."خمیازه ای کشید وبلند شد. در همان حالت نشسته صورتش را با دستهایش مالش داد و به کمک تختش از زمین بلند شد.دوباره کش و قوسی به خود
داد.با همان چشماهای پف کرده نگاهی به اتاق انداخت .اتاق کاملاً بهم ریخته بود.اصلاً از اتاق بهم ریخته خوشش نمی آمد.خواب از سرش پریده بود.نگاهی به ساعت مچی اش کرد.حدود
ساعت5:55 دقیقه بود.کمی موهای خوش حالت خود را خاراند,در این حین آرام با خود گفت"پنج دقیقه دیگه ,شیشه .(6:..)..."به طرف در رفت.در میان چهار چوب در کش و قوسی به خود داد و ادامه داد.از پله ها پایین آمد و به طرف آشپزخانه که درست پایین پله ها بود وارد شد...یکی از معایب دنیستون (دنی..)این بود که هیچ وقت یاد نمی گرفت که برای شستن دستو صورتش به حمام
برود و همیشه بعد از خواب صورتش را در آشپزخانه می شست.خانه کاملاً حالت رویایی به خود گرفته بود(یعنی تمام خانه به این وضع در آمده بود..همیشه قبل از صبح داخل خانه اینقدر زیبا می شد.
چون خانه ی بزرگی هم بود).مادر و پدرش در اتاق خواب پایین پله ها خواب بودند.دنیستون همیشه عادت داشت صبح زود از خواب بلند شود...دنی به طرف حمام رفته بود و در حال خشک کردن صورتش با یک حوله ی زرد رنگ بود. حوله را روی مبل گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت و برای خود تدارک صبحانه را دید.پشت میز نهار خوری نشست و پس از روشن کردن تلوزیون
مشغول خوردن شد.هنگام خوردن ,هرز گاهی نگاهی به ساعتش می کرد...6:05 ...6:08...صبحانه اش را تمام کرد..(تلوزیون در حال پخش اخبار بود)..کاسه ,فنجان و لیوانی را که استفاده
کرده بود را برداشت و بقیه ی وسایل خوردنی صبحانه را گذاشت تا بعد پدر و مادرش از آنها استفاده کنند.حین شستن ظرف به اخبار گوش می داد..
_"در سرمایی که هم اکنون شهر ما,لندن رو فرا گرفته ,دو ماه میگذره واین یکی از زیباییهای عجیب و باور نکردنی تابستان طبیعته...دانسمندان اظحار کردن سرما آن هم در تابستان نشانه ی خوبی نیست و از شما مردم عزیز خواستن به محض احساس کردن گرما به خانه هاتون برید تا هوا به حالت طبیعی برگرده..چون ممکنه گرمای شرجی بدی به همراه داشته باشیم.."
_"چه حرف چرتی..."دنی کارش تمام شده بود اخبار مسخره را نگاه می کرد...هوا روشن شده بود و ساعت6:26 .دنی به اتاق برگشت و شروع به مرتب کردن اتاقش کرد..بعد از اینکه نوبت به
تخته شاسیش رسید چیز عجیبی در برگه ی نقاشیش نظر او را جلب کرد..یک نوشته."برگه دزدیده شد...به وحشتم, حق لابه لای دست.."
_"اینا چه معنی میده؟؟؟؟..حتماًکار کیراریه...ولی بیچاره دیشب از بس ترسوندمش جرئت نمی کرد بیاد داخل اتاق..."بی توجه برگه را از گیره کاغذ بیرون کشید و مچاله کرد.تخته شاسی را داخل میز تحریر کرد برگه ی مچاله شده را هم داخل سطل..اتاق کاملاً تمیز شده بود.دنی پس از اتمام کارش لباس عوض کرد و با همان لباسهای ساده ی خوش دوختش حسابی شیک شد.
"نکته"(کیراری خواهر کوچک دنییستون است,دنیستون ایتوشی در یک خانواده ی Japanese زندگی می کند)دنی کاملاً آماده شده بود.تلوزیون آشپزخانه را خاموش کرد و سپس
از خانه بیرون رفت.هوا سرد و مطبوع بود.آدم عشق می کرد در چنین هوایی در بیرون از خانه به قدم زدن بپردازد.گرمکن دنی با اینکه یک تی شرت مشکی کاملاً ساده بود ولی در
یک نگاه مانند آن بود که پالتویی گران قیمت و خوش لباس بر تن کرده باشد.شروع به قدم زدن کرد. در راه همه کار دنیستون را تقلید می کردند (همه برای هوا خوری به بیرون از
خانه رجوع کرده بودند)دنیستون نگاهی به ساعتش کرد55 :6....."حالا چه کار کنم؟؟!!..کجا برم؟!..هِم......برم دنبال بیلی..باید دیگه بیدار شده باشه..یکی دیگر از معایب دنی این
بود که وقت و بی وقت یادی از دوستش می کرد.بیلی وارکر بر خلاف دنی,دوستی بی حال,زد حال,ترسو,تو سر خور و فوق العاده خوابالو بود.چیزی که دنیستون هیچ وقت نمی پسندید,"خواب زیاد"
البته دنی بیشتر مواقع به خاطر بیلی به خانه ی آنها نمی رفت,بلکه به خاطر خواهر بیلی....خواهر بیلی که جووان نام داشت و اغلب او را جسی صدا می کردند,دختری 16 با موهای تقریباً کوتاه
نرم ,به رنگ شعله های خورشید داشت و حساسترین و زیبا ترین عیب او.....چشمان بی فروغ و تاریکش بود که نمی توانست زیبایی و جلال قدرت خداوند را ببیند...شاید درست فهمیده باشید
او دختری معصوم,بشاش و ....نابینا بود.دنی به یاد می آورد,خاطره ی آن بلای وحشتناک که بر سر چشمان عسل رنگ جسی آمده بود و بیلی برای او تعریف می کرد.
...."جسی 3 سال بیشتر نداشت ,در یک از روزهای ابری..جسی بیرون خانه مشغول بازی با سنگهای دم در خانه بود..بیلی به قصد داخل آوردن جسی,به دنبال او رفت اما هنگام
رسیدن به چهار چوب در با صحنه ی وحشتناکی مواجه شد.نوری سهمگین,پر تشع شوع و داغ بزرگی درست در فاصله ی یک متری جسی قرار داشت و جسی ایستاده بود و
خیره به نور ,دلشکن گریه می کرد.بیلی ترسید و دوید تا جسی را از آن محلکه نجات دهد اما شدت نور با سرعت نور آنقدر زیاد شد که تمام بدن بیلی مانند آنکه
سوزنها به او حمله کرده باشند سوخت و بیلی ناامید وگریان ,بدون جسی به داخل خانه برگشت....بیلی گریه می کرد و جسی جیغ و فریاد می کشید ومعصومانه اسم بیلی را صدا می زد
_"...بیییییییییلییییییییییی..........بییییلیییییییییییییییییییییی...".از شدت گرمای نور بیلی جرأت نمی کرد حرکتی از خود نشان دهد.نور رفت و جیغ جسی چند ثانیه قبل از اتمام آن بلا قطع شده بود.
بیلی با چشمانی پر از اشک در حالی که سطحی سوخته بود چرخید و بیرون در را نگاه کرد.همسایه ها جلوی جسی با قیافه هایی متحیر ایستاده بودند.جسی در حال با زی با آن سنگها بود
چه کسی می توانست این صحنه را قابل قبول بداند.آن نور وحشتناک که عابران را هم وادار به ترک کوچه کرده بود,با آن حرارت و بزرگی هیچ بلایی بر سر جسی نیاورده بود در
صورتی که بدن بیلی را سطحی سوزانده بود.بیلی از حال رفت و دیگر هیچ نفهمید..تنها چیزی که بعد از به هوش آمدن فهمید این بود که جسی از آن نور بی نصیب نماده و بیناییش را
از دست داده و هیچ پزشکی قادر به معالجه ی او نبود.
ناگهان یک کیف دستی محکم بر سر دنیستون فرود آمد.یک لحظه ی تکان دهنده بود.دنی به خاطر فرو رفتن در اعماق فکرش در کنار خط عابر پیاده ,ندانسته سرش را روی شانه ی یک
پیرزنی که پشت به او ایستاده بود گذاشته بود.(هاهاهاهه هه هه هه....«خنده ی نویسنده»)
آن پیرزن همینطور با کیف برسر دنی می کوبید و دنی فریاد می زد تا بتواند پیرزن را متقاعد کند که منظوری نداشته ولی مگر پیرزن امان می داد.
بقیه که درک کرده بودند دنی این کار را از روی قصد انجام نداده به او گفتند که فرار کن این پیرزن ولکن نیست.....انگار او را میشناختند.
دنی از زیر لگدهای کیف سنگ مانند پیرزن فرار کرد.درد شدید آن کیف ماهیچه های سرش را تحریک می کرد.احساس می کرد ماهیچه های سرش مانند زالوهایی در حرکتند.با دست سرش را مالش می داد.دوست داشت برگردد و مانند درون خواب که دیگران را نیش می زد کار پیرزن را می ساخت....
با همان سر درد از جاده ی اصلی رد شد.دو خیابان دیگر به خانه وارکرها می رسید.صدای کلاقها نشانه ی خانه ی وارکرها در آن محله بود,..(برای همه جای سوال بود که
چرا کلاقها فقط خانه ی وارکرها را دوست دارند؟)دنی به این مسئله خنده اش می گرفت زیرا جواب آنرا می دانست...اما به خاطر درد سرش نمی توانست لبخند کوتاهی بزند.
(سرش زق زق می کرد).علت علاقه ی کلاغها به خانه ی وارکرها این بود که بیلی همیشه برای آنها یک غالب صابون درون خانه را بیرون می ریخت تا از این راه بتواند
غذا خوردن کلاغها را از نزدیک ببیند .او علا قه ی زیادی به زندگی حیوانات داشت.
یک خیابان دیگر......
صدای کلاغها بلند تر شد..دنی به خود گفت"این یه خیابون رو بدوَم دیگه..هِم؟!..آره..."دنی یک آن شروع به دودن کرد و مانند برق جلوی خانم مارول,مادر بیلی ظاهر شد.
خانم مارول خیغی کشید و ناخواسته با پاروی برف پاک کنی که در دست داشت محکم بر سر دنیستون کوبید و این بار دنی از درد فریاد بلندی کشید.خانم مارول جا خورد و با حالت نا باوری جلوی دهانش را گرفت.دنی روی پاهایش خم شده بود و از درد می نالید و سرش را محکم با دو دست چسبیده بود.انگار سرش در دستانش ترکیده باشد,درد داشت.احساس می کرد بی خودی خشمگین شده..حرکت آرواره هایش را احساس می کرد...خانم مارول به سرعت با حالت افسوس باری دنی را در آغوش گرفت و با چند ماچ و بوسه دائم از او معذرت خواهی می کرد."_..اصلاً حواسم نبود پسرم..این کلاغا اعصابمو داغون کردن..دیگه غالب صابون برام نمونده.همشو این کلاغا ی خونه خراب بردن.به خدا دیگه نمی دونم با هاشون چی کار کنم.."درد سر دنیستون هنوز مانند نبض دست می زدو احساس می کرد بهترین صبحش خراب شده ودر بغل خانم مارول خفه می شود.."_چیزی که نشد عزیزم..اصلاً منظوری نداشتم..یه دفعه مثل برق جلوم ظاهر شدی .می خواستی توی اون لحظه چی کار کنم..(مارول صدایش را پایین آورد)..همسایه ها از جیغام خسته شدن.گفتن اگه جیغ بزنم این دفعه خودشون میان سراغم...(عادی)."دنی به سختی خود را از زیر بغل خانم مارول بیرون کشید و
در حالی که دلش می خواست بگوید..(خانم مارول شما جیغ کشیدید..)سرش را مالش می داد و نگاه غریبانه ای به او کرد.(در آن لحظه احساس می کرد اتفاق دیگری در حال وقوع است)
خانم مارول دنی را آهسته آهسته به طرف در می بر که ناگهان ....دنی بی اختیار با دست پس گردن خانم مارول را چسبید ..("_دِ چه می کنی پسر...)و او را با خود پایین کشید
از بیخ گوششان گذشت....یک سطل آهنی لبه تیز از سمت چپ به طرف آنها نشانه رفته بود و با این عمل دنیستون سطل خطا رفته بود..خان مارول (طبق معمول)جلوی دهانش را چسبیده بود و به سطل نگاه می کرد.هر دو بلند شدند به سمتی که سطل از آن پرت شده بود نگاه کردند....این هدیه از طرف پیرزن همسایه بود..یک پیرزن چاغالو ی خپل با موهای تمام فرقهوه ای و سفید,قد کوتاه با سارافون جین گل گلی که دور دهانش از شکلات صبحانه کثیف بود ,آنور نرده ها هر چه از دهنش در می آمد بار خان مارول می کرد..(چقدر حال بهم زنی..پیرزن حین حرف زدن لقمه ی غذایش ,چالش یافته با آب دهانش و مخلوط با شکلات, به اینطرف و آنطرف پرت میشد)دنی حالش از این صحنه بد شد.حتی کلاقها هم با قارفار کردن حال بهم زنی این صحنه را ابراز می کردند.خانم
مارول سرش را به طرف دنی خم کرد و آرام بدون اینکه از پیرزن چشم بردارد گفت"نگفتم.."دست دنی را گرفت و با یک فحش زشت به پیرزن,او را به داخل خانه برد.دنی پس از وارد شدن,صدای پیرزن را می شنید که بلندتر شده.خانه کاملاً ساکت بود ولی صدای پیرزن که خیال قطع شدن نداشت سکوت آرامش بخش آن رادر هم می شکست.صدای کولرها از اتاقهای بالا که اتاق جسی و بیلی و چند اتاق کار و انباری وجود داشت می آمد...چراغ آشپزخانه روشن بود و در حالی که یک پنجره با کرکره رو به باغچه آنجا روبه روی آشپزخانه باز بود ,هوا هم روشن شده بود,با تاریکی داخل خانه ادغام شده بود و جلوه ی خارق العاده ای به خانه داده بود...خانه با اینکه پارسال توسط وارکرها نوسازی شده بود ولی در آن لحظه قدیمی جلوه می کرد(صدای پرزن قطع شد).
خانم واركر همين طور که به پیرزن ناسزا می گفت وارد آشپزخانه شد و دنیستون را در آن وضع تنها گذاشت.مینطور که دنی سرش را مالش می داد جلوی چهار چوب در ایستاد و تکیه داد.
پدر بیلی,آقای پاتریک که به دعوای امروز زنش می خنندید و صبحانه را با لذت تمام می خورد ,به هنگام دیدن دنیستون خوش قیافه ولی درمانده از تو سری خوریها ی امروز,سلامی کرد
اما از میان لقمه ی بزرگی که در دهان داشت سلامش را واضح نمی شد شنید.(دعوای صبحگاهی خانم وارکر با همسایه ها امری عادی برای شوهرش تلقی می شد)دنی جواب سلام او را داد و
به طرف پله حرکت کرد.(در همان زمان هم آقای پاتریک روزنامه ی روی میز را برداشت و شروع به خواندن آن کرد)دنی از پله بالا می رفت و هوای خنکی از آن بالا به صورتش می خورد..






قبلی « جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 1 بچه های شهر جادوگران » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۳ ۱۶:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۳ ۱۶:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 جادوگر یا خون اشام...
ارموک جون این یکی بهتره

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.