هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 4


چمدانی پر حرف که امان از روزگار آدم در می آورد....
چمدان کم حرف...
چشمهایش را باز کرد...همه جا تاریک بود.پنجره ای باز بود و اجازه می داد نسیمی خنک صورت دنیستون را نوازش کند...تمام بدنش درد می کرد(انگار سرش در حال ترکیدن بود).
در اتاقی غریب بی هوش شده بود...با تمام درد و سر گیجه ای که داشت بلند شد و نشست..دست به شانه هایش کشید و سرش را با دودست فشار داد که دیگر درد نداشته باشد.
نگاهی به اتاق کرد.کاملا ناآشنا بود.نگاهی به وسایل درون اتاق کرد...کامپیوتر!..نه ,این اتاق ,اتاق خودش بود.او تنها چیزی را که هیچ وقت فراموش نمی کرد کامپیوترش بود.بلند شد.یک لحظه سریع دست به کمرش کشید.هیچ چیز روی کمرش نبود.آسوده شد که همه اش خواب بوده,نه چیزی بیشتر.چراغ اتاقش را روشن کرد و از اتاق خارج شد.صحنه ی عجیبی دید.تمام خانه تاریک و به هم ریخته بود.درِ اتاق کیراری که هیچ وقت باز نمی ماند(بلکه از دسترس دنی به دور باشد)حالا,کاملا باز بود .جلو رفت و چراغ را روشن کرد...."کیراری!...وای خدا.اینجا چه خبره"اتاق کیراری جهنم شده بود.وسایلها یک طرف....تخت وارانه شده..کمدی که تمام محتویاتش بیرون ریخته شده بود..ترس تمام وجودش را فرا گرفت و شکش به حد اطمینان رسید که اینجا اتفاقاتی افتاده که به زودی برای او هم رخ خواهد داد.
"کیراری....ماما..ماما...بابا....کجایین"اسمها را آرام وبا لحن لرزشی که در آن اوضاع ,زبان او را در بر گرفته بود,صدا می زد.می ترسید واقعا موجودی در خانه باشد که جان او را تهدید کند.از پله ها آرام پایین آمد و پس از نزدیک شدن به آشپزخانه,نفس عمیقی کشید.به یک باره جلوی در آشپزخانه پرید,وضع آشپزخانه هم افتضاح بود....کسی آنجا نبود ولی میز نهار خوری به طرفی افتاده و شکسته بود,تمام دکورهای آشپزخانه خورد و خاک شیر شده بود.شیر آب هم چکه می کرد.به طرف سالن پذیرایی رفت,باز همان اوضاع ولی بدتر,...هیچ کس به ندای دنی جواب نمی داد...دنی دوباره به اتاقش برگشت...یک شی کاملا جدید در اتاق وجود داشت(شاید هم از قبل بوده و به علت هم رنگ بودن با کمد لباسهایش آن را تشخیص نداده)یک چمدان کاملا مشکی..دنی روبه روی چمدان زانو زد و نگاهی سرسری به حاشیه ی چمدان کرد که پر از بر چسب بود.
کنجکاو شد آن ا باز کند که ناگهان...که ناگهان چمدان تکانی خورد و لب به سخن گشود.
"سلام پسرک جوان,(دنی یکه خورد ,فریادی کشید و ناخواسته و غریزی عقب پرید),از آشنایی با شما خوشبخت و خرسند و خوشحال و همینطور بیم ناکم..خوشبخت به خاطر آنکه از اول به اینجانب تنه نزدید,خرسند به خاطر آنکه با تعجب خود,با من مثل یک هالیوودی رفتار کردید,خوشحال به این علت که قبل از باز کردن دهان گاراژ مانندم به سخنان شیرینتر از عسلم گوش فرا دادید و بیم ناک از اینکه ..اولاً,از محتویات درون دهانم خوشتان نیاید و بعد در کمال وحشی گری و جنون محتویات درون دهان بی صاحابم را بیرون بریزید ,دوماً,ممکن است بعد از اطلاع از موارد درون دهانم,مرا یکه و تنها در این دیار غریب ,بی دوست و آشنا رها کنید وثالثاً ,که دیگر به من اینطوری که هم اکنون نشان می دهید ,ابراز علاقه نکنید...(در همان آغاز سخن گفتن چمدان ,تمام استرس و تنش هایش از بین رفت,اطمینان خاطر عجیبی وجودش را فرا گرفت که چمدان بی خطر است و علاقه ی عجیبی به چمدان پیدا کرد,به طوری که موضوع خانه,مفقود شدن یکباره ی پدر و مادرش و خواهرش به به طور کل فراموش شدند...چمدان عجیب روی دنی تاثیر گذاشت)...من در تاریخ سال 1920ساخته شده و ارائه شدم,از آن زمان تا به حال 33پدر سگ,67خانه خراب,25بی پدر و مادر,103عوضی و 2آدم عاقل و بالق زیبا و استثنایی ,که دومیش شما بوده باشین,از من استفاده کردند..70بار بازیافت شدم و 102 بار دور انداخته شدم ودر حدود تقریبی 220بار حمالی کردم...همسرم ,کیف دستی زنانه ی صورتی آشغال رنگ در سال 1957 از من به خاطر کم حرفی طلاق گرفت و 65 فرزندم شامل از 32.5دختر و 32.5پسرم را از من دزدید و حال 20فرزندم هم اکنون در حال باز یافت هستند ..(دنی که انگار برایش عادی شده بود,تمام اتفاقات امروزش را به یکباره به یاد آورد)..تنها چمدان قابل تغیر شکل هستم و با وجود مطلع کردن اربابهایم هیچ یک طریقه ی استفاده ی استعداد من را نیافتند .به 2300شی ,قابل تغیر شکل هستم...و..."
"میشه بس کنی..."دنی خسته شد و استرس و تنش او را دوباره تحریک کرد,می بایست به پلیس اطلاع می داد که چه اتفاقی افتاده و نسبت به پیدا کردن والدینش اقدام می کرد.
به این نیت از جلوی چمدان بلند شد.."حالا باید چی کار کنم خدا...به پلیس زنگ بزنم "
چمدان یک قدم بالا پرید و به صورت عمودی روی زمین قرار گرفت و گفت..
"هیچ احتیاجی به خبر کردن آن آدمهای وقت طلف کن نیست ,در درون دهانم نامه ای هست که شما را از آنچه که هم اکنون باید انجام دهید و همینطور اتفاقاتی که امروز افتاد ,مطلع می کند,(دنی روبه روی چمدان خم شد و گوش داد,خود را دیوانه می پنداشت که با یک چمدان حرف می زد)..نه ارباب عزیز شما هیچ وقت دیوانه نبودید و نیستید و چیزی را که می بینید حقیقتی بیش نیست ,شما باید عازم سفر بشید و من می توانم همسفر خوبی برای شما باشم,گپ زدنم عالیست و دلداری دادنم اشک آور,خنداندن دیگرانم روده بُر است و عصبانی کردن دیگرانم آتش از آنها بر می افروزد..ما می توانیم..."
"حالا باید دهنتو باز کنم که نامه رو بخونم یا خودت از حفظ میگی.."
چمدان نفسی صدادار از ترس بالا داد و زبانش را گاز گرفت"نه نه نه ارباب..من هیچ وقت چنین جسارتی نمی کنم که نامه ی دیگران را بخوانم و از حفظ باشم و لی این طوری...که از نامه ی شما حدس زدم مادرتان در سازمان به مدت 45دقیقه منتظرتان بوده که به علت بی هوشیتان,به قسمت اداره ی افراد پرخاشگر رفت و تنما کرد که دست از سرتان بردارند(پس صدای زنی را که می شنید,صدای همان زنیست که چمدان از او به عنوان مادرش یاد می کرد)..بگذریم در آغاز نامه نوشته شده.برای عضو جدید ,پسر سلحشور دالاریاس مولویس,آرموک دالاریاس مولویس...زیرنوشته قرار گرفته که «حتما فرد جدید تمام نامه ی چهار صفحه ای را مطالعه کند»...شما از این تاریخ به بعد به علت تشخیص معاون سازمان استثنایی ها ,که شما قدرت دفاع خوبی دارید و..."
"پس تو همه ی نامه رو خوندی اونوقت می گی کسی نیستی که از این جسارتا بکنی..ها.."
"نه نه من فقط زمانی که خواستن نامه را ...هِم....در..در پاکتش بگذارند....چراغ سالن روشن بود...نامه قبل از اینکه..."
"نمی خواد توجیه کنی ..می خوام نامه رو ببینم.."
"در سه صورت در قالب سه کلمه شما می توانید این دهان کم حرف مرا باز کنید..
1-بمیر:که از بدترین الفاظیست که مرا به حد مرگ غمگین می کند و دیگر لب به سخن نم گشویم...
2-خفه شو:که دنیا را بر سرم خراب می کند و مرا تا آخر عمر گریان می سازد..
و3-ساکت شو: که مرا عُقده ای می کند ..."
"در هر سه صورت که ناراحت میشی...؟!"
"این قوانین من است و تا به حال همه از لفظ دوم زیاد برای من استفاده کردند به این خاطر من اینقدر کم حرف و پوست کلفت بازیافت می شوم..در هر بازیافت سه هزار کلمه از دست می دهم و بیشتر ژیگول سوسولها را به خود می گیریم..بگذریم ,بقیه ی نامه نوشته شده بود..
...برای عضو جدید,پسر سلحشور دالاریاس مولویس,آرموک دالاریاس مولویس...زیر نوشته شده ..."
شکی در دنی (حین گوش دادن به حرفهای چمدان)به وجود آمد"یه بار دیگه تکرار کن ...!؟"
"دید..دید...دیییییید..."
"دید دید یعنی چی؟؟؟"
"یعنی نوار دارد بر می گردد... در سه صورت در قالب سه کلمه شما می توانید این دهان کم..."
"نه نه..منظورم از اونجا که نامه شروع میشه...."
" از طرف سازمان پرورش قدرت
سازمان استثنایی های تشخیص داده شده
برای عضو جدید,پسر دالاریاس مولویس ,آرموک دالاریاس مولویس...
«حتما فرد جدید تمام نامه ی چهار صفحه ای را مطا.."
"نه نه...کافیه...اشتباه اومدی سینیور چمدان"با آسودگی خاطردستانش را در هم گره داد و این حرف را زد چون در نامه قید شده بود پسر دالاریاس مولویس,«آرموک دالاریاس مولویس»..اما اسم او دنیستون ایتوشی بود نه آرموک مولویس."حالا می تونی بری"
"ولی..!؟"
"قبل از اینکه بذارم بری باید بگی اینجا چه خبره..چه اتفاقی افتاد...(فریاد زد)بابا و مامانم کجان؟..کیراری..اون کجاست..."
چمدان هم ساز او گفت"ببخشید ارباب ..شکی وجود ندارد که شما خود آرموک مولویس هستید خود شوالیه تاکشی نیکامارو من را اینجا آوردند و گفتند تمام اطلاعات لازم را به شما بدم...در زمانی که شما بی هوش بودید یک نامه برایتان نوشتند و گذاشتند زیر بالشتکتان.."
دوباره دلشوره وجود دنی را گرفت..بالشتش را برداشت و به طرفی انداخت...چمدان درست می گفت,یک نامه آنجا بود.پس واقعا آن مرد وارد این خانه شده بود....
نامه را باز کرد.چشمانش در حدقه گشاد شدند.کلمات نامه حرکت می کرد.بعضی از کلمات اعم از حرف «ف »و« ایی »در حال دعوا کردن باهم بودند,بعضی ها با هم حرف می زدند..بعضی با در دست داشتن حاشیه ی نامه با یکدیگر اسب بازی با طناب بازی می کردند...هیچ یک در یکجا بند نمی شدند و دائم این ور و آنور می پریدند...چمدان با حرکت اردک مانند, خود را به دنی نزدیک کرد..دنی در حالی که تعجب وجودش را پر کرده بود,پرسید"چرا اینجوریه ؟!...
چمدان در حالی که سعی می کرد آن چشمان ور قلمبیده اش که به اندازه ی یک توپ تنیس بودند را به نامه نزدیک کند گفت"ارباب باید با خشنیت با آنها رفتار کنید تا بفهمند قرار است آنها را مطالعه کنید..این جور نامه ها با قلم مخصوصی که نسلشان منقرض شده و فقط یکدانه از آنها در اختیار شوالیه تاکشی نیکاماروست,نوشته می شوند...این نوع نامه ها نمونه ندارند و قبلا و هم اکنون برای نوشتن نامه های خصوصی استفاده می شوند...تنها راه نظمشان غضب گیرنده ی نامه است...در آن صورت جواب نمی دهند ..خیلی بی ادب هم هستند..داد بزنید و بگویید ای کلمه های بی ادب و از خدا بی خبر آرام بگیرید می خواهم نامه را بخوانم.."
"چی؟!"
"امتحان کنید"
دنی درست عین جمله را با همان لحن احمقانه ی چمدان خطاب به کلمات نامه گفت..
"ای کلمه های بی ادب و از خدا بی خبر آرام بگیرید می خواهم نامه بخوانم.."
در یک آن تمام کلمات از حرکات عادی خودشان بیرون آمادند و با چشمهای ریزشان به دنی خیره شدند...حتی نقطه ها هم حرکت نمی کردند...دنی با یک زیر چشمی نگاه کردن به چمدان گفت"چی شد؟!"
چمدان با امیدواری و لحنی رویایی و آرام گفت"مطمئنا داره جواب میده"
اما اینطور به نظر نمی رسید.زیرا طولی نکشید که یکی از آنها(یهنی حرف اُ )ادای دنی را در آورد,حرف کِی برایش زبان در آورد و حرف زی با لحن توهین آمیزی گفت:گور بابای هر چی چمدونه....یکی هم گفت :چمدون آشغال,دوباره وِر زد...یک دیگر:تا نیومدیم دهن گاراژ ژیگولیتو تخته نکردیم اون قیافه ی نحستو از جلو رومون بردار..."گمشو"
چمدان با عصبانیت"توهین نکنید نازادگان خلقت...بی خبران عالم...
"برو بابا..."حرف زی این را گفت و دباره غل غله ای جدیدتر در نامه آغاز شد...هیچ کس به حرف دنی گوش نمی داد...
"پس تو جمله ای که خودت بهشون می گفتی رو به من گفتی...آره!"
چمدان قدمی عقب پرید و گفت"چرا این فکر را می کنید ارباب!؟"
"چون تابلو بود...اونا منو با تو اشتباه گرفتن..وقتی هم بهت فحش دادن بهت بر خورد"
چمدان با معصومیت تمام گفت"فکر می کردم اگر شما این جمله را از طرف من به آنها بگویید و آدم شدند,من هم می توانم بر آنها تاثیر گذار باشم..اما اینطور که معلوم..."
"همتون آروم شید می خوام نوشته رو بخونم..."دنی این جمله را با لحن خشنی فریاد زد و چمدان میان حرفش از جا پرید..حرف زی که به نمایندگی از طرف همه ی کلمه ها حرف می زد با لحنی نیش دار گفت"آقا کی باشن؟؟"
"گیرنده ی نامه.."
"نامه توسط کی نوشته شده؟"
دنی رو به چمدان گفت"گفتی اسمش چی بود؟"
"تاکشی نیکامارو"
"....تاکشی نیکامارو..این اسم نویسند ه ی نامه ست..."
در یک چشم به هم زدن تمام کلمه ها از اینور نامه به آنور نامه حمله ور شدند,هر یک در جایی می دوید و قرار می گرفت.کم کم نوشته های معنی داری شکل گرفت.بعضی از حرفها خود را باد می کردند تا با دیگر نهادها ی نامه هم ساز شوند...بالاخره نوشته ی نامه شکل به خود گرفت و تمام کلمات آرام گرفتند(تنها کاری که می کردند ,نفس کشدن و پلک زدن بود)
دنی روی تخت نشست و همینطور که با چشم نامه را می خواند از استرسی که داشت ,ناخن هایش را می جوید...در نامه چنین نوشته شده بود:
سلام آقای دنیستون ایتوشی,پسر خوانده ی سینیور« تتسویا ایتوشی»
من, شوالیه تاکشی نیکامارو ,هم رزم و یار وفادار پدر واقعیتان ,سلحشور دالاریاس مولویس هستم و به نیابت از طرف مادر حقیقیتان «پرنسس مینا آوالگارد»,به قصد اطلاع و آمادگی شما در برابر اتفاقات ناگهانی که برایتان رخ داده این نامه و چمدان سخنگو را در اختیارتان می گذارم.به این علت که زمان زیادی در اختیار نداشتم تا به طور مفصل این اتفاقات را برایتان توجیه کنم به صورت جوابهای تشریحی آن را مورد استفاده ی شما قرار می دهم...در صورتی که سوالی دارید که از قبل آن را حدس زده باشم آن را روی همین کاغذ بایک مداد معمولی بنویسید و منتظر جواب باشید...

دنی به سرعت با نگاهش به دنبال یک مداد گشت...احتیاج شدیدی به مداد داشت تا سوالی که ذهنش را تسخیر کرده بود و او را تحریک می کرد را بنویسد..به نیت مداد بلند شد اما ناگهان در کشو تحریرش شروع به لرزیدن کرد(مانند اینکه خودش را به خواهد به جلو حرکت دهد)صدایی مانند صدای پخته شدن ذرت بو داده از درون آن می آمد...چیزی میز را وسوسه می کرد که باز شود...(دنی احساس می کرد ترس مانند دستی شده و مدام قلبش را در خود می فشارد)در کشو به شدت باز شد و مدادی با سرعت هر چه تمام جلوی دنی پرید..چمدان به افتخار آن مداد صوتی کشید...مداد بالا پایین می پرید تا دنی او را در دست بگیرد.."منو بگیر..منو بگیر..روان می نویسم...منو بگیر"
دنی واقعا به این اطمینان رسید که دیوانه شده...دو چکی به صورتش زد و موهای خودش را کشید تا ببیند خواب است یا بیدار...امیدوار کننده نبود چون واقعا بیدار بود...
آرام در حالی که خم شد تا مداد را بگیرد با خود گفت"من دیوونم ,یه دیوونه ی واقعی..."
مداد را برداشت و پشت میز کامپیوترش نشست و روی کاغذ نوشت...
:اینجا چه اتفاقی افتاده؟
قلم را از روی کاغذ برداشت و منتظر دیدن آرایش دیگر کلمات کاغذ شد.کلمات به خود جنبیدند...گروهی دباره به اینور و آنور نامه دویدند و با قرار گرفتن در کنار یکدیگر جمله های جدیدی را ایجاد کردند....
"شما به این علت که در برابر آن پیرزن دفاع خوبی نشان دادید و از طرفی بعد از پا گذاشتن به سن18سالگی مدام پرخاش می کردید و مدام نشانه های خون آشامیت شما از رده ی کنترل ,چه در خواب و چه در بیداری ,خارج می شد ,معاون سازمان تشخیص دادند که باید آموزش «پرورش قدرت و کنترل آن» را بیاموزید..به این خاطر ماموران خود را به نزد شما فرستاده اند تا آخرین آزمایش را از شما بگیرند که متاسفانه پرخاشگر شناخته شدید و ممکن بود در هنگام عصبانیت نتوانید خود را کنترل کنید و کسی را نیش بزنید.به این نیت بود که اقدامات سفر شما را تدارک دیدند...در ابتدا به خاطر پرخاشگری به یکی از ماموران سازمان مجازات شدید که به طور موفق انجام نشد و مادرتان واسطه شدند که دست از سرتان بردارند و در زمان بی هوشیتان به آنجا آمدم(به همراه چند تن از ماموران سازمان) و از پدر خوانده و مادر خوانده تان خواستم که خانه را برای مدتی که شما قرار است عازم سفری شوید ترک کنند تا مانع از سفر شما نشوند..اما با مقاومت شدید آنها مواجه شدم و متاسفانه ماموران به زور متوسل شدند و آنها را به مکانی بردند تا شما خانه را ترک گویید..."
از تعجب شاخ درآورد..:خون آشامیتتا ن از رده خارج شده....کسی را نیش بزنید...پدر خوانده و مادرخوانده...ترک خانه...مادر حقیقیتان ...پرنسس مینا.,و پدرتان سلحشود دالاریا س!
سرش درد می کرد...هیچ یک از جمله ها و نوشته را باور نمی کرد حتی یک کلمه...سرش را با دو دست گرفت و شروع به گریستن کرد...از چمدان صدای سوزه مانندی بیرون زد(این صدا ,صدای ابراز هم دردی بود)...اطمینان داشت یکی او را اذیت می کند...اشکهای گلوله ایش به او امان نمی دادند که حتی لحظه ای فکر کند...احساس درماندگی شدیدی می کرد...فکر می کنید چرا این بلایا اینقدر سریع بر سرش نازل می شدند؟...(ناتوانی نویسنده در توصیف)...
در همین اوضاع و احوال بود که فکر تلفن به پلیس به سرش زد و او را به انجام این کار تحریک کرد....."نه نه ارباب ...چنین کاری از شما سر نزند..آنها فقط و قت طلف می کنند.."
دنی با خشم فریاد زد"ساکت شو..تنها راه چاره اونان..."و به این نیت اتاق را ترک کرد و به طرف اتاق پذیرایی رفت...چمدان به دنبالش آمد و دائم سعی می کرد او را از انجام این کار باز دارد.
چراغ پذیرایی را روشن کرد,یالَلعجب!....پذیرایی مانند آنکه زلزله ای 8ریشتری در آن آمده باشد خراب شده بود...یعنی این ماموران اینقدر وحشیانه به پدر و مادرش حمله کرده بودند؟
به سراغ تلفن رفت که قبل از لمس تلفن, سیم جویده شده تلفن او را به شدت نا امید کرد....
"ارباب به جای وقط طلف کردن بی خودی,سعی کنید آماده شوید..کالسکه ی نوئل به زودی از اینجا می گذرد و ممکن است شما جا بمانید.."
دنیستون اشکهایش را با پشت آستینش پاک کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت"کالسکه!..."
چمدان قدمهایی جلو آمد و آرام گفت"وسیله ای است که با آن افراد را به سازمان منتقل می کنند..در حقیقت به زبان شما اتوبوس سازمان است"
دنی روی زمین نسشت و به گوشه ای خیره شد...
قبلی « افسون ها و طلسم های دنیای ما جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
خانم بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۹:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۹:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: خانه ی بلک ها
پیام: 3
 Re: خوب بود
خیلی چمدونه باحاله از قبلی بهتر بود اما مطمئنم از بعدی بهتر نیست
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۲۲:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۲۲:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 Re: خوب بود
سلام
ار موک تا انیجا از داستان لذت بردم
من تازه عضو سایت شدم ولی از قبل داستان تو می خوندم
نمی دونم دوست داری یا نه
ولی داستانت سه تا ایراد جزی داره
چون اخلاقت رو نمی دونم اول ازت اجازه می گیرم
ایا دوست داری اشکالات داستانت رو به عنوان یه دوست بگم؟
چند وقت دیگه یه سری بهت می زنم تا جواب بگیرم
خداحافظ و موفق باشید
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۸ ۱۶:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۸ ۱۶:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 خوب بود
شانس اوردیم چمدونه کم حرف بود وگرنه چی میشد؟؟؟
===============================
مرسی ارموک جون داره جالب تر میشه
harry_blood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۹ ۱۷:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۹ ۱۷:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: قصر خانواده مالفوی
پیام: 807
 بد نبود ....
بد نبود دفه دیگه 100 درصد بهتر می شه دستت درد نکنه زحمت کشیدی
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۸ ۱۴:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۸ ۱۴:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
بد نبود.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.