هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 7


دنی خود را در امتحانی می آزماید
امتحان...


نیک و دنیستون از آن حیاط کوچک سنگ فرش بیرون آمدند.نیک از دنی خواست که در آن مورد چیزی به کسی نگوید.دنی به او قول داد تا دهان از دهان باز نکند.پس از وارد شدن به محوطه ی فضای سبز ,جیم به آنها پیوست و سپس هر سه نفر به دنبال برایان رفتند...اما برایان خودش آنها را پیدا کرده بود.
دوباره مسیرهای اشتباه....."به نظرم از اینوره..نیگاه یه تاغچه ی پر از مجسمه توی نقشه ست,آم!.....ها!اوناهاش اونم تاغچهه...ولی با ید به یه راهرو مارپیچی وصل شه..این راهروهه بیشتر شبیه بزرگراهه تا راهروی مارپیچی.."
جیم"بابا این کجاش شبیه تاغچه ست..اون بالکنه نه تاغچه..دو تا مجسمه هم بیشتر نداره..خوابگاهمون باید از اینور باشه..من اون نخل مصنوعیه هنوز یادمه..."
دنی"چی میگی واسه خودت...باید نزدیک یه تاغچه پر از مجسمه باشه که اینجا نیست...دو تا درخت مصنوعی نخلو پاییزی هم باید دو طرف راهرو باشن.."
نیک"خب نیست ..اینجا..سالن پسراست ولی انگار دخترا اومدن توش..."
دنی با تمسخر گفت"می دونی چرا دیوونه....(طعنه زنان)چون ما الان توی سالن دخترا ییم.."
جیم با اظطراب گفت"حالا ببین چه بلایی به سرمون میاد...ای نیک از همه چی بی خبر"
جیم این حدسیه را از دایره ای که دخترها برای آن چهار پسر راه گم کرده ساخته بودند,می گفت.یکی از دخترها که حیوانی به بزرگی شیر,شبیه به شغال مشکی و با پنجه هایی به بزرگی شاخ یک تک شاخ داشت جلو آمد..."پسرای خوشکل..راه گم کردین.."
دنی جلو پرید"راهنما می خوایم..راهنمامون میشی"دخترک با خنده نگاهی به جمعیت دختران کرد..همه ی دختران برایش صوتی کشیدند و دستی زدند..(دنی این علت کار آنها را متوجه نمی شد)برایان با عصبانیت گفت"مگه حرف مسخره ای زد که اینطوری می کنین...اگه راهو بلدین بگین چرا کودن بازی در میارین.."با این حرف بارایان تمام دخترها خم در ابرو آوردند.نیک به برایان سیخونکی زد"همین یه دردسر روکم داشتیم.."
آن دختر دستش را به عنوان آشنایی جلو گرفت و اینبار کاملا خشک گفت"اسمم ساراست..اینم حیوونم(آن حیوان ابراز ناخوشنودی کرد)دوگیانه...
دنی"خوشبختم(نیک از آن طرف فریاد زد"منم نیکم..یادت باشه")"
دخترک نگاهی به نیک نکرد"من هم همینطور..کدوم مسیر رو می خواید بهتون نشون بدم؟"
جیم گفت"خوابگاهمون..باید از مسیر خوابگاه به طرف سالن آزمایش بریم..امتحان داریم..همین الان توی.."
"منم شنیدم اتفاقا ما هم باید بریم...می تونیم شما رو از آسونترین راه راهنمایی کنیم..ما دخترا هم باهاتون میایم...مشکلی که ندارین..:
نیک با ذوق فریاد زد"نه بابا چه مشکلی..اختیار دارین..ما رو مشرف..آخ"
برایان پای نیک را لگد کرد"وِر زیادی نزن..از خودت مایه بذار"
"خیل خب باشه تو هم..اَه.."
دخترها هم دنی و دوستانش را تا سالن آزمایش و امتحانات راهنمایی کردند.پسرها از این کار دخترها خوششان نمی آمد چون در برابر دنی و دوستانش احساس حقارت می کردند...
در سالن امتحانات....
همه دخترها به کنار بازرس خودشان رفتند و بقیه ی راه را دنی و دوستانش با بازرس لاتونی ادامه دادند...بازرس لاتونی زیادتر از دهانش حرف می زد"هی پسر تو محشری..خوب می تونی موجودات جانداروبی جان رو به اطاعت از خودت وادار کنی..من هم در جوانی وقتی 102 سال داشتم از این کارا می کردم(نیک دم گوش دنی گفت"چاخان میکنه..باور نکنی"..دنی در جواب"اون با من")درسته ..عجب زمانی بود...دخترها برای اینکه اون روش رو از من یاد بگیرن دست از سرم بر نمی داشتن...(برایان"چوپان دروغگو"..جیم"با این قیافش سگ حاظر نمیشه براش پارس کنه,اون وقت میگه دخترا ولش نمی کردن...اگه من توی زمانش دختر بودم میاوردمش بالا,یه گیلاس هم می ذاشتم روش شاید یکی نگاش کرد)من خیلی خاطر خواه داشتم.هه هه هه..آره..هی,..سلام دختر کوچولو"
دختر کوچکی روبه رویشان,پشت به آنها ایستاده و با پسری حرف می زد که به محض ادای احترام از طرف بازرس لاتونی,جیغ محیبی (از قیافه ی موش مانندلاتونی)برآورد و در رفت...دنی در حالی که به سختی جلوی خنده اش را می گرفت گفت"حالا حرفتون رو خوب درک می کنم"
لاتونی با عصبانیت خطاب به آن دختر بچه ی در حال فرار,فریاد زد"به بازرستون اطلاع می دم..دیوونه ها....ها!؟..چرا می خندین"
نه دنیستون و نه دوستانش نتوانستند خود را تحمل کنند و قهقهه ای سر دادند که همه مشتاق بودند علت آن را بدانند.خیلی ها اسرار و تلاش کردند ولی بازرس لاتونی ,قبل از آبرو ریزیش,موفق به متفرق کردن پسرها شد و با چشم غره رفتنی به آن چهار دوست,به کارش ادامه داد.بازرس جیمز که بروشوری در دست داشت و سیبی می خورد به آنها نزدیک شد.
"می بینم شنگولید..چه خبره بگید ما هم بخندیم..."دنی که هنوز کام آن لحظه ی به یاد ماندنی بر لبانش جلوه می کرد شمرده گفت"چیزی نبود..فقط یه گپ دوستانه..."
نیک ادامه داد"..با بازرس زیبایی ها داشتیم.."
لبخندی بر لبان بازرس جیمز نقش بست"از اون چاخانا هم برای شما کرد؟!(لحظه ای کوتاه خندید).هر سال با آدمای تازه وارد در این زمینه صحبت می کنه.."
جیم کنجکاوانه بحث را عوض کرد"ببخشید..ما چند سال اینجا آموزش می بینیم...اصلا اینجا چی یادمون می دن؟"بازرس جیمزقدم زنان حرکت کرد و در حالی که چهار دوست به همراهش راه افتادند جواب داد"اول تمام قدرت و توانایی هاتون رو بهتون آشنا می کنن اون هم با گرفتن امتحانات متعدد..که ببینن در هر لحظه چه واکنشی دارین و در چه زمانی مقاوم و در چه زمانی ضعیف هستین..کمتر از یه سال هم طول میکشه و بعد عازم خانه یا یه دردسر میشین.."
نیک گفت"نگرفتم چی گفتی؟!"
بازرس ایستاد و با قاطعیت تمام جواب داد"من گفتم بعد از آموزش عازم خونه هاتون یا دردسرها میشین...(دنی پرسید"یعنی چی؟")..معاون سازمان پیش بینی کرده امسال حوادثی به دنبال داریم...قبل از اومدن تازه واردها در این سال,اتفاقات پشت سرهم و متعدد داره رخ می ده و موجب نگرانی ما شده..ما به خاطرشون تلفات زیادی دادیم...حتی خودتون هم در یکی از این اتفاقات حضور داشتین..حمله ی اون جالندلهای گشنه رو می گم..."
برایان گفت"پس اون حیوونای وحشتناک جالندل هستن..."
بازرس حرفش را تایید کرد و در ادامه گفت"..درسته..(سیب را دوباره گاز زد)باید مواظب باشید...در ضمن.(نگاهی به ساعتش کرد)..الانه که اتاقکا آماده شن.برید و اتاقتون رو پیدا کنید.."
جیم دوباره سوال کرد"ما توی این اتاقکا باید چی کار کنیم؟"
بازرس که کمی از آنها دور شده بود گفت"آزمون گرا بهتون می گن..زود باشین دیگه..برید"
دنیستون رو به بقیه گفت"چه بلاهایی منتظرمونن...خدا ما رو بیامرزه"
برایان در جواب"روح سگ دختر همسایه شاد..."برایان این جمله را خطاب به نیک گفت...خندیدند و از دروازه ی شیشه کاری شده ی بنفشی داخل شدند.عجب صلابتی...عجب جمالی...
سالنی به بزرگی شهرکهای سینمایی,پر از سیم و کابلهای رنگ وارنگ و نورانی و شفاف که تمام سالن را به قرمز ملایمی فروغ و جلا داده بود.اتاقکهایی که رشته سیمها مانند پیچکهایی دور و بر آن را گرفته بودند در روبه روی آنها قرار داشت.اتاقکهایی چادری شکل مدرن و شیشه کاری شده که کفی سوراخ سوراخ داشتند و درونشان محیطی کاملا شفاف و سفید بود.بلند گوهای عجیبی در گوشه های سالن دیده می شد که تصویر افراد را با پیکسلهای درشت به زنگ آبی نفتی پخش می کرد.موجودات ریز و درشتی در گوشه و کنار سالن حرکت می کردند که بعضی ها موجودات روباتی و الکترونیکی بودند و بعضی بیشتر به موجودات ماقبل تاریخ و حیوانات نادر مافوق طبیعی شبیه بودند.آن چهار یار در گیج و تاب آن سالن هپلوت شکل بودند که ...
"همه ی آزمون دهندگان به این نکته همواره توجه داشته باشن که اتاقکها پس از وارد شدن شما به درون آن به سرعت جلوه ی طبیعی به خود می گیرند و هیچ کدام را در بحث تخیل نگاه نکنید چون ممکن خسارات جانی بدی متحمل شوید.به محض مشاهده ی ضعف شما در امتحان مردود و شما از اتاقک خارج داده می شوین.از حداکثر قدرت خود استفاده کنید تا کارشناسان دچار سردرگمی نشوند.با تشکر معاون سازمان پرورش قدرت سلحشور« فردریک لوتیموس»عضو ارشد هیئت آزمون گران...
دنی یک آن جا خورد"خودشه.."
نیک"یا مریم مسیح!...کی خودشه؟!؟؟؟"
"اون معاونه..همون معاونه که من توی برگری لحظه ها باهاش دعوا کردم..."
جیم با عصبانیت گفت"خب که چی؟...گفتیم چی شد حالا....قبض روحمون کرد پسره ی مسخره"
دنی که هنوز در تحیر آن بود که معاون چرا شخصا از او در برگر فروشی آزمون گرفته بود.از دوستانش پرسید"این یارو اومده بود ازتون امتحان بگیره"
نیک,جیم و برایان که هنوز سالن را برانداز می کردند سر بالاگفتند"نه"
جیم ادامه داد"که چی بشه؟"
"هیچی"دنی سعی کرد موضوع را فراموش کند.دوباره همان صدا...
"اسامی که خونده می شن شماره هاشون رو از دفتر شماره بگیرن(باجه ی شماره دهی انتهای سالن هستش...
دنیس ماروت آزمون شماره ی 1
جیک دویلانس آزمون شماره ی 2
توماس تکاناشی آزمون شماره ی 3(نیک رو به بقیه گفت"این همسفر خودمونه)
هیلی کیج بارت آزمون شماره ی 4
آرموک دالاریاس مولویس آزمون شماره ی 5(حالا نوبت منه..بچه ها تا بعد)
"موفق باشی.."
ساموئل وزاوسکین آزمون شماره ی 6
...
دنی به دنبال باجه رفت.انتهای سالن دور و دراز بود.پسرهای دیگر را می دید که برای رسیدن به باجه می دویدند.کارشان را تقلید کرد.او هم دوید.
کولیا نارمیس آزمون شماره ی 8
برنارد تلاوانی آزمون شماره ی 9
هری جیمز پاتر آزمون شماره ی 10
دنی در حالی که می دوید با شنیدن آن اسم یکه خورد"اما هری پاتر یه داستانه...وجود نداشت که..."
"پس اینی که پشت سرته روحشه ..جونم"
دنی پشت سرش را پایید.به جای یک پسر بچه ی کوچک نحیف اندام ژولیده و عینکی یک پسر خوش چهره ی «عینکی چهار گوش »دید..موهای آشفته ی پر پشتی داشت و به نظر چهار شانه می آمد...
نیک مالشنیو آزمون شماره ی 12
دنیل گورژیک آزمون شماره ی 13
...
سرعت دنی از تعجب کم شد و به قولی هری پاتر خوش قیافه ی 19ساله از او سبقت گرفت.دنی ایستاد .نفسی تازه کرد و دستی به موهای نرمش کشید."دیوونه ی واقعی به من میگن...توی دیوونگی کم نمیارم..آخه هری پاتر!؟؟؟؟؟..این دیگه وژدانی خالیبندیه.."
کسی محکم به کمرش زد."هی؟؟!!"
"منم نیک...رسیدم بهت بیا بریم.."
دنی با نیک بقیه ی راه را ادامه داد."آخه هری پاتر یه داستان بود..وجود نداشت...این یکی چه قدرتی داره.؟"
نیک که نفس نفس می زد,گفت"این هری پاتر واقعیه..اینطوری که شنیدم..در ضمن توی داستاناش نوشته بودن که پدر و مادرش توی جنگ با یه بابایی به اسم ولدمورت کشته میشن..اصلا هم چنین چیزی نبوده..نه ولدمورتی وجود داره نه دنیای جادوگری و غیره...یه خاطر قدرت جادوگریش هم هست که آوردنش اینجا...می گن قدرت جادوی فوق العاده ای داره...من خودم پدر و مادرشو دیدم.."
"کجا؟"
"اومده بودن سازمان وسایلاشو که جا گذاشته بهش بدن...ولی سازمان وسایل اضافی رو رد کرد..می گفتن...چته دنی؟!.."
چهر ه ی دنی توام در وحشت و دلشوره شده بود.ترس عجیبی قبل از رسیدن به باجه وجودش را گرفته بود."یه دفعه دلم گرفت..انگار دوست ندارم برم پیش باجه...یه چیزی از اون باجه داره منو می ترسونه.."
نیک با خنده گفت"خیالات برت داشته..من باهاتم از چی می ترسی؟"
به باجه رسیدند.شلوغ بود.نیک از دنی خواست نفسی تازه کنند تا کمی باجه خلوت شود.دنی با همان دلشوره ی ناگهانی گفت"نیک..از چیزی که دیدی می ترسم..با حرفای بازرسه..مطابقت می کنه"
قلب نیک در هم شکست و نگاهش فریاد زنان از وحشت آن صحنه ی سپری شده,به چشمان دنی خیره شد"یعنی...(نفسش تند تند شد)یعنی اون دختره واقعاً...آ..آینده رو بهم نشون داد.."
دنی به سرعت دست بر شانه نیک گذاشت و در جواب او گفت"فراموشش کن..مطمئنا می خواسته ما زیاد مواظب خودمون باشیم..دیگه بهش فکر نمی کنیم..باشه نیک..همینی که من گفتم..چی گفتم نیک!"
"گفتی...دیگه بهش..(نفس عمیقی کشید)فکر نمی کنیم"
"آفرین..دگه بسه..اینقدر خودتو درمونده نشون نده...بیا تا باجه خلوت شه در مورد یه چیز دیگه باهم حرف بزنیم..."
هر دوبه عقب باجه که خلوت بود رفتند و تکیه دادند.نیک ادمه داد"خب ..در مورد چی حرف بزنیم.."
جسی به سرعت در ذهن دنی خطور کرد.آهی کشید و گفت"نیک..."
"چیه؟"
دنی به زمین خیره شد"تا حالا عاشق شدی؟"
لبخندی شیطنت آمیزی بر لبان نیک جلا گرفت"نه...چه طور مگه..."
نگاه دنی به چشمان نیک رفت"من عاشق شدم...عاشق یه دختر...هنوز هم هستم...نمی دونی نیک که من چقدر دوستش دارم.حاضرم جونمو به خاطرش بدم..."
"تا حالا بوسیدیش؟"
چهره ی دنی بیشتر معصوم شد و چشمانش بیشتر رویا گونه..."نه...ولی بارها سعی کردم این کارو بکنم..حتی چندین بار هم تا حد بغل کردنش پیش رفته بودم ولی بازم نتونستم..(چشمان دنی قرمز شد و چانه اش لرزید)حتی بهش ثابت نکردم که دوستش دارم...خودمو ...خودمو مثل یه بردار بهش نشون دادم..."
"گریت نگره پسر..می خوای دیگه در بارش حرف نزنیم..."
دنی چشمانش را مالید"نه نه ....حرف زدن در موردش بهم صبر و روحیه می ده..."
"حتی «دوستت دارم » هم بهش نگفتی...واقعا یه بار هم نبوسیدیش؟."
"نه نیک...نگفتم..نتونستم..می ترسیدم پیش خودش فکر کنه به خاطر نا بینا بودنش می خوام بهش تجاوز کنم...همین فکرا بود که نمی ذاشت خودمو به جسی نزدیک کنم..."
نیک با تعجب گفت"تو عاشق یه دختر کور شدی...؟؟؟بابا تو دیگه کی هستی...همه از دست ناقص الخلقه ها فرار می کنن اونوقت تو عاشق یه دونه کورش میشی...بابا ای ول..."
دنی کنار نیک به پشت باجه تکیه داد"تو که نمی دونی چطوری کور شده اونوقت وِر بزن..."
"دستت درد نکنه...خیلی لطف داری"
"خواهش می کنم...."
"حالا چطوری کور..(دنی با چشم غره رفتن"نگو کور بگو نابینا")ببخشید ببخشید..نگقتی...چطور نابینا شد؟"
دنی تمام اتفاقاتی که در سن کودکی جسی رخ داده بود را برای دنی تشریح کرد و نیک هم
همحس و روحیه ی دنی شد."دوست داری دوباره بینیش..."
"خیلی...آرزومه...بهت قول می دم نیک..اصلا شرط می بندم آخرین باری که بینمش هم بهش می گم دوست دارم ..هم می بوسمش ..هم بهش پیشنهاد ازدواج می دم....اینو مطمئن باش"
نیک خندید"بابا پسر ..چقدر عقده ایت کرده این دختره....بپا وقتی زن گرفتی زن زلیل نشی که عاقبتت مثل بابای بی شعور دومم میشه..."
هر دو خندیدند و نیک با یک نگاه به طر ف باجه به سرعت گفت"بدو دنی..خلوت شد"
هر دو به طرف پنجره ی روی باجه رفتند.نیک جلو بود و دنی پشت سرش.نیک با نگاهی تعجب انگیز آرام به طرف دنی چرخید"ما باید از این مورچه خواره شماره بگیریم؟"
"چی؟"دنی نگاهی به داخل باجه کرد.مورچه خواری تقریبا درشت در حالی که کلاه لبه دار بر سر داشت و لباس مردانه ی چهار خانه ی سفید و جلیقه ی مشکی بر تن داشت,در حال جدا کردن کاغذهای کوچکی که شماره هایی بر روی آنها نوشته شده بودند,بود.
نیک با شک و تردید گفت"ببخشید شماره ی...هوم....12رو بدید."
آن مورچه خوار که ته سیگاری در دهان داشت و دود می کرد,با صدای خش دار و تندی گفت"نام؟"
"نیک.."
"فامیل!"
"مالشنیو"
در درون کاغذها گشت و کاغذی را به نیک داد"اینهم شمارت...نفر بعدی"
نیک کنار رفت و دنیستون جلو رفت"نام؟"
"دنیستون....ببخشید.آرموک مولویس"
"فامیل!"
"گفتم.."
"فامیل!؟"
"مولویس"
"اینهم شمارت...بعدی"
دنی شماره اش را گرفت."حالا باید کجا دنبالشون بگردیم"
نیک با توجه به تابلوهای اعلاناتی بزرگی که در بالای باجه وجود داشت گفت"تو باید.......دنبال اتاقکای قرمز بگردی...(رو به دنی)اونا که مایل به قرمزن....شماره های 1 تا 10 تو ی اتاقکای قرمزن....منم.......باید دنبال سبزاش بگرم..خب دیگه..بعدا می بینمت دنی موفق باشی...."
"تو هم همینطور"نیک دوید و به داخل توده ی عظیم اتاقکهای درون سالن شد.دنی نگاه سرسری به اتاقکها کرد و به درون این توده ی زیبای شیشه ای اتاقکها رفت.اولین اتاقک شیشه کاری شده ی مایل به قرمز نظرش را جلب کرد.(هنوز اسامی بچه ها در بلندگوها اعلام می شد).به طرف آن دوید.مردی رو به روی اتاقک جلوی دستگاه تنظیمی اتاقک ایستاده بود و به پسر درون اتاقک که که رشته سیمهایی به سرش چسبیده بود و اعمال بی خودی از خود نشان می داد,نگاه می کرد و آن را با تایپ کردن در آن دستگاه تنظیمات,ثبت می کرد.به کنار اتاقک بعدی رفت ..آن هم پر بود.دو اتاقک بعد از آن هم پر بودند.دنی بعد از آن چهار اتاقک پر اتاقک قرمز خالی پیدا کد.زنی جوان و زیبا,تقریبا قد بلند با لباسی عجیب و غریب شبیه به لباس فضایی ها به دستگاه تنظیمات تکیه داده بود و انگار به دنبال آزمون دهنده ی خود ,به همه جا نگاه می کرد.دنی در حالی که شماره اش زا با دو دست گرفته بود با خجالتی گفت"ببخشید"
زن به او نگاه کرد و انگار که گمشده اش را پیدا کرده باشد لبخند زد"سلام..کجا بودی..خیلی لفتش دادی...شمارتو ببینم.."
دنی شماره را به او داد"خوبه...عالی شد...تو پیش منی..خودم ازت آزمون می گیرم....بیا آمادت کنم.."
دنی جلو رفت و زن به سرعت برای اولین آمادگی,زیپ تی شرتش را باز کرد.
"واسه چی؟؟"
زن در حالی که تی شرت او را از بدنش بیرون می آورد گفت"این آزمون یه خورده آدمو به تنش وادار میکنه....مطمئنا خیلی عرق می کنی...بدنت هم به هنگام تعرق باید آزاد باشه...این آزمونت خیلی سخته...این طوری که توی گزارشت دیدم ممکنه با احساساتت هم بازی بشه...پس ممکنه خیلی برات دردناک باشه....(زن تی شرت دنی را روی شانه ی خودش انداخت و در ادامه گفت)خیلی مواظب باش..کوچکترین ضعف باعث میشه زخمای دردناکی متحمل بشی...ممکنه یکی از این زخما زخمای روحی باشه...(زن با دستانش صورت دنی را گرفت)زخمای روحی آدمو از پا می ندازن...."
دنی که کمی ترسیده بود گفت"میشه امتحان ندیم"
زن با لبخندی جواب داد"چرا؟....تو که قدرت دفاعی خوبی داری....تونستی یه جالندن رو که آدمو به حد مرگ می ترسونه رو فراری بدی..تو واون پسره..نیک مالشنیو خیلی نظر معاون سازمان رو به خودتون جلب کردین...این مواقع خیلی در مورد شما حرف می زنه.."
زن دنی را به داخل اتاقک برد و از آن رشته سیمهایی که دنی دیده بود,بر سرش چسباند.دنی پرسید"اینا واسه چین؟"
آن زن در حالی که دانه دانه آنها را بر سر دنی می چسباند ,آرام جواب داد"برای اینکه جلوه های دو بعدی اتاقک توی مغزت جلوه ی سه بعدی و لمس پذیر پیدا کنن و تو بتونی بااونها بجنگی..."
دنی در کنجکاوی به کف اتاقک گفت"این سوراخا؟"
"واسه اینن که به سرعت تنظیمات رو که اعمال می کنم رو اطاعت کنن..واضحتر ,یعنی اینکه در صورتی که من دستور تعویض محیط می دم ,محیط رو برات عوض کنن..خب دیگه..آماده شدی..موفق باشی"
زن از اتاق بیرون رفت و نفسهای دنیستون از استرس و تنش,سنگین شد.نفسهای عمیقی کشید و منتظر شد.زن در اتاقک را چتف کرد و به پشت آن دستگاه تنظیم رفت.نیم نگاهی به دنی کرد و بلند گفت"آماده.."
سرمای ترس بدن دنی را گرفت و نتوانست حرفی بزند."برو"
ناگهان اتاقک ناپدید شد و رشته سیمها از سرش برداشته شدند.دنی دوباره داشت در سیاهی و ظلمت پرت می شد.دوباره آن درد عجیب تمام کمرش را فرا گرفت و نا خواسته بالهایش بیرون آمدند.از درد فریادی بر آورد و بی اراده شروع به بال زدن کرد.همینطور که بال می زد خون از کمرش جاری میشد و سرمای شدیدی احساس می کرد.عجیبتر از آن ,این بود که تعرق شدیدی گرفته بود و حرکت عرقها را احساس می کرد.در بین پرواز کردن بی مقصد و بی هدفش زمین زیر پایش بند شد و دنی توانست دوباره روی زمین باستد.او در غاری تاریک و سرد که درون آن برف می آمد,ایستاده بود.دیگر سرما را احساس نمی کرد.به سرتاسر غار نگاه کرد.چه باید می دید.
"دنی"صدای زیبای آشنایی در درون غار پیچید.دنی پاسخ داد"من اینجام ..کسی به من احتیاج داره"دوباره آن صدای معصوم"دنی..دستمو بگیر...کمکم کن..."
قلب دنی تند تند می زد.آن صدا ,صدای جسی بود که با گریه ی معصومانه اش از او کمک می خواست.دنی فریاد زد"کجایی جسی....دارم میام پیشت...جسی...."
اما در آن سکوت رخوت انگیز غار غیر از انعکاس صدای خود هیچ صدای دیگری نمی شنید..دنی بار دیگر فریادزد"جسی...جواب بده...جسی"
صدای وحشتناکی آن سکوت غریبی را شکست"دیگه نمی بینیش...من کشتمش...خونشو خوردم...دنیستون ایتوشی...عزیزت توی دستای من پر پر شد"بعد از آن ,لبخند جانگداز..
دنی فریاد زد"جرات داری بیا پایین ...من این چرندیاتتو باور نمی کنم..این فقط یه امتحانه"
روزنه ای از دیوار غار رو به روی دنی فرود آمد و یک پسر,در حالی که جسد بی جانی در دست داشت به داخل روزنه وارد شد....چیزی را که می دید باور نمی کرد.آن صدا راست می گفت.آن جسد بی جان و خورده شده جسی بود و آن کسی که او را در دست گرفته بود خود دنی...آن پسر همزاد به دنی گفت"بهت گفته بودم که کشتمش..."
دنی فریادی از خشم و شکست بر آورد"نه!........(به طرفش یورش برد)می کشمت عوضی.."
به حدی عصبانی شد که دیگر هیچ چیز را درک نمی کرد.همزاد خود را (که هیچ مقاومتی از خود نشان نمی داد)را گرفت,جسی را از دستش بیرون آورد و با بی رحمی گردن او را شکست.با عشق صدای خورد شدن گردن او را می شنید و لذت می برد....در حالی که به غم از دست دادن عشقش می گریست....آن همزاد مُرد و همه چیز نا پدید شد...دنی با حیرت به تغیرات دور و برش نگاه می کرد..جسد بی روح جسی مانند دودی شد و در هوا رفت و دگربار,زمینی جدید زیر پایش بند شد...همان تپه ی سبز بزرگ جلوی سازمان...هوا مه ای و بارانی بود و غیر از تاریکی و ظلمت هیچ چیز نمی دید...با دستش اشکهای چشمانش را پاک کرد..می دانست فقط یک امتحان است ولی با این حال باز می گریست و زیر لب جسی را طلب می کرد...زانو زد و مانند بچه ای کوچک که بی قراری رسیدن مادرش را می کرد شروع به گریستن کرد...اولین امتحانش واقعا سخت بود و حسابی او را درمانده کرده بود...دوست داشت به سرعت از این امتحان خلاصی یابد و به پیش دوستانش..مادر و پدرش و خواهر غرغروی کوچکش برگردد...در همین اوصاف بود که ناگهان صدای جیم او را لرزاند....کالسکه ای کنار او چپ کرد و سه نفر از آن به طرفی پرت شدند...سه هیولای بزرگ و به قولی سه جالندن درست کنار آن سه فرود آمدند.دنی خود را دید که به کنار جیم می دوید و جیم را از دست آن هیولا نجات می داد.دو جالندن دیگر هم به گری گوژپشت حمله کرده بودند و گری با عصایی که دنی را متحیر می کرد آنها را دور می کرد...صدای فریاد معصومانه ی جیم او را به خود متوجه ساخت که همینک یک جالندن او را به دهان گرفته بود و پرواز کرد...دنی رو به آن پسر که پشت به او کرده بود و به نظر خود دنیستون بود فریاد زد.."خون آشام شو...پرواز کنو نجاتش بده...معطل چی هستی..."...درست بعد از حرفهای دنی...آن پسر(خود دنی)از درد فریاد کشید و از کمرش دو بال بیرون زدند...خود دنی هم بالهایش را که به درد آن عادت کرده بود بیرون آورد و شروع به پرواز کردن کرد.آن پسر هم (خود دنی)پشت سر او پرواز کرد.دنی سر اژدهایی سفید را در آسمان دید که به آن اوضاع نگاه می کرد و از دماغش دود بیرون می داد...دنی به طرف او پرواز کرد و برای لحظه ای آنها را تنها گذاشت...رعدی از بیخ گوش دنی گذشت و او با وجود آن بارش سنگین وارد ابرها شد و در بین ابرها اژدهای بسیار بزرگی دید که نشسته و به او نگاه می کرد...اژدها به او نگاه می کرد و دنی در چشمان او خیره شده بود...دنی ک لحظه فریاد زد"کمکشون کن...ازت می خوام کمکشون کنی"اژدها بلند شد و با حالتی که انگار دستور گرفته باشد از ابرها پایین رفت و دنی هم به همراه او...آن پسر (خود دنی)در حالی که جسم بی هوش جیم را در دست داشت اربده ی بلندی کشید و اژدها ی سفید درست بالای سر آن پسر گردن آن جالندن را زخم کرد و جالندن فرار کرد...دنی در دور دست در مه شدید و باران سهمگین,نیک را به روشنایی واضح می دید که به کمک گری آمده بود.... لبخندی بر لبانش نقش بست و فهمید این صحنه درست مربوط به اتفاقی بود که حین ورود به محوطه ی سازمان,مورد تعرض جالندنهای گشنه قرار گرفته بودند,بوده است.نیک راست می گفت.خود دنی از آن اژدها درخواست کمک کرده بود و او را به کمک کردن تحریک کرده بود....تمام آن فضایی که دنی در آن پرواز می کرد به یکباره در هم پیچید و اینبار دنی خود را در شالیزاری زیبا و پهناور که قصری بزرگ در آن قرار داشت دید.شالیزار با حصار زیبایی از دیواری بزرگ و پیچکها از محیط بیرون جدا شده بود.آن شالیزار بزرگ در حیاط آن قصر جدا سازی شده بود و درختهای بی برک لاقری هم در اطراف آنها دیده می شد که به اینور و آنور حرکت می کردند.در ختهای قطورتری هم در انتهای آن حیاط وجود داشت.دنی پدر و مادری را دید که با تک فرزند پسرشان در حیاط آن قصر مشغول بازی بودند.پسرک مو خرمایی به نظر 7ساله به بین شالیزار ها مخفی می شد و پدرش که موهای بور حلت دار زیبایی داشت ,چهره ای قشنگ داشت و لباس شوالیه ای بر تن داشت او را دنبال می کرد.آن مادر نیز از طرفی دیگر به دنبال بچه اش می دوید و آن صحنه برای دنی آرامش عجیبی آفرید.آن پدر شروع به صدا کردن فرزندش کرد"هی..کوچولو...آقا گرگه داره میاد بخورتد...آقا گرگه اومده آرموک کوچولو رو بخوره...من اومدم...هر جا قایم شده باشی می گیرمت...."نور روشنایی در قلب دنی جان گرفت.تازه به آن موضوع پی برده بود که آن مرد پدر حقیقیش بوده...آن پرنسس مو سبز مادرش و آن پسر کوچک خود او....پرنسس فریاد زد"مامانی نمی ذاره دست گرگه به بچه ش برسه...من خودم گرگه رو می کشم...فرار کن مامانی..."
چیزی شلوار دنی را لمس کرد.دنی به پایین پایش نگاه کرد.پسر بچه ای به زیبایی ماه شب چهارده با موهای پر پشت نرم و خرمایی,با چهره ای به روشنایی ماه در حالی که لبخندی به لب داشت به دنی نگاه می کرد.آن پسر بچه از دنی حق سکوت خواست و دنی با لبخندی علامتش را پذیرفت.دن نگاهی به ناقوس بزرگ خاکستری رنگ بالای قصر کرد که مجسمه ی پرنده ای پُر پر و بال مانند طاووس روی آن وجود داشت.دنی بیشتر به چشم روشن آن مجسمه ی پرنده توجه کرد.آرام آرام چشم آن مجسمه به طرف دنی چرخید.دنی احساس کرد اتفاقی قرار است بیفتد.ناگهان پیرمردی با شنلی خاکستری ,کاملا آشفته وارد حیاط شالیزاری آن قصر شد و فریاد زنان به طرف آن مرد رفت."دالاریاس...دالاریاس.سریع بچه ات رو ببر داخل قصر...ناقوصها قراره به صدا در بیان....الانه که اون درختای لاغر مردنی بچه ات رو بکشن...زود باش.."سلحشور دالاریاس ناگهان آشفته شد و فریاد زنان فرزندش را فرا خواند.پرنسس دائم شالیزارها به طرز بدی به اینور و آنورمی کشید و پسرش را صدا می کرد.دنی دوباره نگاه به پایین پایش کرد.پسر بچه انجا نبود.در همین لحظه صدای فریاد آن بچه بلند شد.دنی به پشت سرش نگاه کرد.چند عدد از آن درختهای لاغر آن پسر بچه را زیر مشت و لگدهای شاخه ها و خارهایشان قرار داده بودند.آن سلحشور به کندی(به علت وجود شالیزار پر پشت)به طرف فرزندش حرکت کرد.دنی خواست که به آن فرزند کمک کند که آن پیرمرد مچ دستش را گرفت و گفت"پرواز کن و درختهای ناقوس دار رو نابود کن...اگه دیر کارتو انجام بدی و اون ناقوس بزرگ به صدا در بیاد (پیرمرد به آن ناقوس خاکستری رنگ اشاره کرد)بچه رو می کشن..به بالای ابن قصر پرواز کن..درختهای بی ریشه اما پر محصول رو میبینی که ناقوصهای کوچک طلایی رنگ بهشون وصله..به محض حرکت ناقوسهاشون گلدانهای طلایی رنگی در پای ریشه هاشون به وجود میاد و صدا رو به ناقوص بعدی منتقل می کنن..با این شمشیر..(پیرمرد از زیر شنلش شمشیری بیرون آورد و به دست دنی داد)درختها رو چهل تکه کن..زود باش پرواز کن و جون اون بچه رو نجات بده..."
دنی نگاهی به آن بچه کرد.از گریه داشت نفسش بند می آمد.بالهایش را گشود(به درد آن دیگر عادت کرده بود) و به سرعت به بالای قصر پرواز کرد...در بالای قصر اولین درختی را که آن پیرمرد از آن حرف زده بود را دید.با سرعت شگفت انگیزی آن درخت را قبل از تشکیل گلدانش به چهل تکه تقسیم کرد...با سرعت سرسام آوری که خودش را هم در تحیر گذاشته بود درختهای بعدی را که دورتر بودند را نابود کرد....هر درخت را درست قبل از تشکیل گلدانش نابود کرد و همینطور بر سرعتش افزوده و اوج پروازش به آسمانها نزدیکتر شد.نفسش سنگین شد و سرمای شدیدی احساس کرد.اکسیژن کافی در نزدیکی ابرها وجود نداشت.چه می کرد.چاره ای نداشت جز پرواز و نابودی خود و گلدانها...به پروازش ادامه داد و درختها را یکی پس از دیگری نابود کرد.به ابرها نزدیک شد .یک درخت دیگر مانده بود تا کارش را به خوبی انجام دهد .اما آن درخت در بین ابرها وجود داشت .نفس دنی گرفت و نتوانست آخرین درخت را نابود کند.صدای ناقوس آن درخت از بین ابرها بلند شد و با در هم شکستن قلب دنی از آن صدا به طرف زمین سقوط کرد.اشکهایش جاری شد که نتوانست به آن پسر بچه کمک کند و با احساسی شبیه به احساس آزادگی به طرف دریایی در زیر پایش سقوط کرد.صدایی در گوشش ندا داد که آفرین بر پسر آزاده ی سلحشور که جانی را از محلکه نجات داد و درست یک ثانیه بعد از آن به آب شور دریا وارد شد.آب از راه بینیش وارد ششهایش شد و احساس نفس تنگی شدیدتر از قبل و خفگی مرگ باری کرد.به طرف سطح آب شنا کرد اما به علت شکستگی بالهایش نتوانست.دیگر به اطمینان رسیده بود که می میرد.روزنه های نور که در آب مانند شعاعهایی در آب بودند دنی را به خود فرا می خواندند اما دنی دیگر نای دست و پا زدن نداشت.چیزی پایش را گرفت و به طرف اعماق آب کشید.دیگر مقاومتی از خود نشان نداد و در حالی که به روزنه های امید بخش زندگی نور نگاه می کرد تسلم مرگ شد.دیگر درد شکستگی بالهایش را احساس نمی کرد و آرام آرام با آرامشی غریب به اعماق آب فرو رفت.چیزی شبیه به یک دست هشت پا به دور کردنش پیچید.دنی آب شدن آرامش بخش گردن خود را احساس می کرد.چه موجودی بود که داشت گردنش را از بدنش جدا می کرد؟
خودش هم نمی دانست.در همین لحظه صدای آن موجود در آمد و دنی را رها کرد.سرش از بدنش جدا نشده بود بلکه کاملا بی حس شده بود.
کله اش روی شانه اش افتاده بود و با حرکات آب به اینور و آنور حرکت میکرد.به هیچ وجه باور نمی کرد که همه ی این اتفاقات در عرض کمتر از یک دقیقه به این سرعت او را به اعماق آب فرو برده است.همان دو دست سفید زیبا به طرف دنی دراز شد و دنی خود را در آغوش جسی دید که او را به طرف سطح آب می کشاند.در آغوش جسی جان دیگری گرفت و با بی حالی دستش را به دور گردن او انداخت و آرام چشمانش را بست.درک نمی کرد که چطور زنده مانده است فقط از اینکه برای یکبار هم که شده عزیزش او را نجات می داد رضایت خاطر داشت.دیگر صدای آب را نمی شنید چشمانش را باز کرد.روی خشکی درست در آغوش جسی دراز کشیده بود و جسی در حالی که موهایش را نوازش می کرد و به آسمان چشم دوخته بود,گفت"دنی.."
دنی نتوانست جوابش را بدهد.جسی ادامه داد"می بینی چطور دنیا بلده آدم رو اذیت کنه...دنی من توی دنیای خودمون کورم....ولی انجا همه چیز رو می بینم...."
دنی خوشحال شد اما با وضعی که داشت هیچ بشاشی در چهره اش دیده نمی شد حتی نای گفتن یک کلمه را هم نداشت.فقط به لباس جسی چشم دوخته بود که خوش دوخت بود و نقش و نگارهای زیبایی داشت.جسی بلند شد و نشست و سر دنی را روی پاهایش گذاشت و او را به طرف کمرش چرخاند.دنی پدرش,سلحشور دالاریاس و مادرش را به همراه آن پسر بچه دید .آن پیر مرد با لبخندی بالای سر او ایستاد.پدرش سرش را نوازش کرد و با لحنی دل آنگیز گفت"تو جون پسرمو نجات دادی...فراموشت نمی کنم."
آن پسر بچه ی دوست داشتنی با ذوقی سرشار از آزادی پیشانی دنی راگرفت و بوسید و گفت"دادشم میشی؟...من می خوام داداشم بشی..بابا بذار دادشم بشه....من می خوام باهاش بازی کنم..."
پدرش با لحنی زیبا گفت"بذار حالش خوب بشه اونوقت اگه خودش دوست داشت میتونی باهاش بازی کنی....بلندش کنید بذارید نفس بکشه"
جسی به همراه آن سلحشور او را نشاندند اما ناگهان همه چیز مانن دودی از بین رفت و دنی دوباره روی زمین افتاد.نور شدیدی چشمش را آزرد و دید که رو ی کف اتاقک آزمون دراز کشیده و آن آزمون گر زن دائم او را صدا می زد.بلند شد و دید که جسمش سلامتی قبل را داشت و احساس می کرد که حتما باید بخندد.امتحان تمام شده بود و دنی دخترها و پسرها را می دید که از پشت شیشه او را نگاه می کردند و قیافه هایشان مانند علامت تعجب شده بود.نیک وارد اتاقک شد "پسر حالت خوبه...عجب جنگی داشتی .حسابی نمایشی بود حتی صحنه های عاشونش..بابا تو گل کاشتی...خیلی قشنگ بود...دیدی بهت گفتم اون هیولاهه رو خودت ترغیب کردی کمک کنه..حالا حرفمو باور کردی.."
دنی نیک را بغل کرد و از خوشحالی فریادی زد....اما خوشحالی دنیستون ایتوشی از مورد دیگری بود که شما بهتر می دانید.....................!

قبلی « دره ي شيطان - فصل 4 هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4.3 ) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۷ ۱۴:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۷ ۱۴:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 جادوگر یا خون اشام...
منم با نمید موافقم
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۶ ۰:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۶ ۰:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 Re: بماند
خوب خوندم اما چند تا نكته توشون ديدم كه فكر كردم اگه براي بقيه داستانت رعايت كني خيلي خوب ميشه.كه فكر كنم شماره 2 و 3 خيلي مهمند.

1- سعي كني زياد ناسزا نگن و اگر هم گفتن در حده حرف هايي كه بينه دوستانه باشه و از يك حدي به بالا ديگه داستان خراب ميشه.

2- زياد در منطقه خارج از آسلام نگرد. (منظورم را كه ميفهمي) اين چيزا يكم سطحه كار را پايين مياره چون خواننده در حوله يك دنياي زيباي جادويي و مافوق طبيعيه و نبايد حواسش پرت چيزهايي بشه كه در بيرون كتاب باهاشون ممكنه سر و كارداشته باشه و يا ازش بدش بياد و يك جورايي ميشه گفت طرف اسلامي انديش باشه و خلاصه ختم كلام داستانه به اين باحالي را نبر تو خط عشق و عاشقي!

3- اگه اسمه هيچ شخصيتي از كتاب ديگه را نياري بسيار سطحه كارت را بالا مياره .اون قسمت كه از هري پاتر بود را ميشه يك شوخي كوچيك فرض كرد اما تا همين جا كافي بود چون اگه بازم اسمش را بياري داستان بي مزه ميشه.( ما دلمون خوش بود يك نفر يك داستان با حال نوشته كه به هري پاتر ربطي نداره)

و 4 - اين يكي را فكر نكنم لازم باشه اين جا بگم برام آف بگذاري بهت ميگم.

و در آخر اميدوارم موفق باشي و بازم ميگم داستانت واقعا زيبا و پر هيجانه مخصوصا اون قسمته آزمونش و در آينده اگر اين راه را ادمه بدي نويسنده بزرگي خواهي شد .

فقط اون موردهايي كه گفتم يادت نره.
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۵ ۱۷:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۵ ۱۷:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 Re: بماند
ايول هنوز نخوندم اما ميدونم قشنگه!
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۳ ۱۳:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۳ ۱۳:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
Not bad boy

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.