هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

نامه های هری پاتری 2-2


قسمت دوم: دیدار با هرمیون-2
----------------------------------------------------------------------
هری عزیز
امشب منتظرم باش. لطفاً افسون ضد آپارات و افسون های امنیتی رو راس ساعت 10 شب منحل کن. اتفاقاتی افتاده که باید درمورد اونا باهات حرف بزنم.
دوستدار تو هرمیون
نگاهی به ساعت می اندازم. ساعت شماته دار قدیمی زمان را برای من کند تر نشان می دهد. 9:45. نمیدانم چرا اما اشتیاق زیادی برای دیدار دوباره هرمیون دارم. اکنون 6 سال از آخرین باری که او را دیدم و با او وداع کردم می گذرد. او تنها جادوگر و تنها دوستی از دوستانم است که در این سالها از حضور من در دنیای موگلی و زندگی بدون جادوی من اطلاع دارد. اما در تمام این مدت امروز اولین باری است که برایم نامه میفرستد آن هم به صورت جادویی.
آنقدر محو افکار خویش شدم که هدویک را فراموش کردم. دوست دوران تنهایی من در زندان دورسلی ها و تنها کسی که به او اعتماد کامل داشتم اکنون مقابل من نشسته. امیدوارم هنوز مرا به یاد داشته باشد.
حسی از درونم به من می گوید که او هرگز صاحب قدیمی اش را فراموش نکرده. آرام دست نوازش به سمتش دراز می کنم. هوی کوتاهی میکشد و انگشت سبابه ام را گاز میگیرد. دستم را به سمت میز غذا دراز میکنم و لیوان آب پرتقال را به سمتش هل میدهم. آرام روی دستم مینشیند و در حالی که آشکارا سعی دارد با چنگال هایش موجبات ناراحتی مرا فراهم ننماید به لیوان نوک میزند.
دنگ...دنگ...دنگ...
ساعت 10 شد. دستم را باز میکنم و همه افسون های رازداری و پنهانگر را ناپدید می نمایم. درست در همین لحظه با صدای ترق کوتاهی دخترکی با شنل آبی رنگ در حالی که لبخند شوق بر لب دارد میان کاناپه و میز ظاهر میشود.
خیلی تغییر کرده است. عینکم را به چشم می گذارم و خوب محو تماشایش میگردم. 6 سال پیش که با هم انجمن مبارزه با نظام سیاه را افتتاح کردیم هنوز موهای پفکرده اش را حفظ کرده بود. هیچ وقت او را جز زمانی که برای یول بال حاضر میشد اینگونه زیبا ندیده بودم.
هرمیون؟
هری.
آرام در آغوشش میگیرم. 6 سال است که خواهرم را در آغوش نکشیده ام.
بزرگ شدی دختر.
آره. انتظار داشتی کوچیک بمونم.
در حالی که سعی میکنم قیافه جدی به خود بگیرم می پرسم:
واسه چی اینجا اومدی؟ تو به من قول داده بودی که...
من از خود تو یاد گرفتم که گاهی اوقات لازمه قولها رو زیر پا گذاشت و قانون ها رو شکست. دعوتم نمیکنی قهوه بخوریم؟ مثلا ما 7 سال با هم دوست بودیم.
البته. جسی... جسیکا
بله قربان؟
قهوه ی مخصوص من و...هرمیون چی میخوری؟
چای. چای سبز.
وقتی نگاه پرسشگر مرا دید گفت:
خب پدر و مادرم میگن برای دندونا خوبه.
از بچه ها چه خبر؟
بچه ها؟
رون ، فر د و جورج ، سارا از همه مهمتر جینی؟
آها. فرد و جورج به فاصله یکسال بعد از تو ازدواج کردن الآن هم بچه دارن. رون هم تو همین هفته قراره سر و سامان بگیره.
با گفتن این حرف لپهایش گل انداخت و نوعی احساس شرم از گفتن چیزی که من در 7 سال متوجه این خاصیت او شده بودم چهره اش را فرا گرفت. سارا رو هم از سال ششم به بعد ندیدمش.
و جینی؟
از وقتی تو رفتی منتظرته.
راستی هری تولدت مبارک.
چی؟
فردا تولدته پسر اینو هم فراموش کردی؟
من چیزی رو فراموش نکردم.
در صدایم نوعی خشم ناخواسته موج میزد. منظورش چه بود؟ فراموش کردن؟ هری پاتر از وقتی پای به عرصه زندگی گذاشت با این واژه غریبه بود. از وقتی وارد هاگوارتز شد بی خیالی را فراموش کرد. فهمید که در جایی نامعلوم قاتل پدر و مادرش آزاد میگردد و این بخشودنی نیست. وقتی کمی بزرگتر شد و به تعداد افراد کشته شده که او میشناخت اضافه گردید فهمید که فراموش کردن با او بیگانه است.
آره تو فراموش کردی. تو همه چیز رو فراموش کردی و فرار کردی.
فرار؟ تو دیگه چرا؟ منو به جرم قتل اسمشو نبر(احساس میکردم بدون اراده از خود ادا و اطوار های رفوس اسکریم جور را هنگامی که نام ولده مورت را میبرد در میآورم) به حبس ابد محکوم کردن اما به خاطر کارهایی که برای رفاه جامعه انجام داده بودم و اعتراض جادوگران و طرفدارانم به اخراج از جهان جادوگری محکوم شدم.
تا جایی که میتونستیم کمکت کردیم. تو چه انتظاری از ما داشتی؟ شورش کنیم؟ آدم بکشیم؟ شکنجه بدیم؟ هرج و مرج راه بندازیم؟ ما به صورت معقولانه کمکت کردیم. اما...اما قبول میکنم اونا اشتباه کردن الآن هم دارن تاوان پس میدن. دانش آموزان هاگوارتز از وقتی فهمیدن مک گوناگل تو رو به عنوان معلم جدید دفاع در برابر جادوی سیاه انتخاب کرده اعتصاب کردن. تو یه طومار پر از فحش که به طرف پدر و مادر وزارت بود گفتن اگه تو برنگردی و اجازه بازگشت تو صادر نشه و به طور رسمی ازت معذرت خواهی نشه به مدرسه نمیان.
به من ربطی نداره.
وقتی میگم همه چیز رو فراموش کردی ناراحت میشی.
صدایش ناخودآگاه بلند شده بود. طوری که من قبلا از او چنین چیزی ندیده بودم. احساس میکردم هر لحظه ممکن است به خاطر همین عصبانیت به من حمله کند از این رو یکی از گوی های قدرت را آرام درون دستم آزاد کردم تا برای محافظت از خود سلاحی داشته باشم.
تو مرگ همه رو فراموش کردی. تو فراموش کردی که دوستانی داری که دوست دارن. نه...نه تو دوست داشتن رو فراموش کردی. تو سدریک رو که جلوی چشات کشته شد رو فراموش کردی. سیریوس دامبلدور دیوید که با رنج مرد. یادته هری. من فراموش نکردم اما تو کردی. وقتی خون بدنش داشت خارج میشد بهت گفت هیچ وقت خودت رو فراموش نکن. تو فاوکیز رو فراموش کردی که بهت قوت قلب می داد. تو هاگوارتز رو که مادرت بود رو فراموش کردی. تو زمین کوییدیچ رو که جایگاه شاهکارهای پدرت بود رو فراموش کردی. خانواده ویزلی رو که یکی از اونا به خاطر حفاظت از تو به نیمه گرگینه تبدیل شد رو فراموش کردی.
آره...آره فراموش کردم. چون فهمیدم این خون دل خوردن ها و دفاع از حق نتیجه نداره و بهم ثابت شد. تو در مورد فراموش کردن خیلی جذاب حرف میزنی اما اونروزی رو که من مقابل اعضای نسبتا محترم وایزن گاموت به اخراج از جهان جادوگری محکوم شدم رو فراموش کردی.
پس کمکم کن که جواب کسایی رو که دوست دارن و بخاطرت حاضرن از همه چیز حتی جونشون بگذرن رو بدم.
این مشکل توئه.
با این حرف من هرمیون بر افروخته تر شد. گویی شکی بر او وارد گردید که به او نیرو بخشید.
آره این مشکل منه. من باید جوابشون رو بدم اما جوابی ندارم. وقتی رون صاف تو چشمام نگاه میکنه و ازم میپرسه که دوست 7 ساله اش و پشتیبان و حامی اش کجاست من باید جواب بدم. وقتی جینی ازم خواهش میکنه که جای عشقش رو بهش نشون بدم وقتی مک گوناگل میگه کسی حاضر نیست شغل تو رو قبول کنه. وقتی افراد وزارت تو رو ترسو خطاب میکنن. وقتی اعضای گروهت به دنبال رئیسشون هستن و وقتی مالفوی با طعنه و کنایه و فحش و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه تو رو احمق فراری صدا میکنه...
مالفوی؟
آره و با پررویی تمام برای زجر دادن ما به خواستگاری جینی میره و با جواب منفی روبرو میشه و علت این جواب رو میپرسه. تو همه اینا هری پاتر نیست این هرمیونه که باید جوابگو باشه. هری من بازهم میگم تو همه چیز رو فراموش کردی. امید رو. محبت رو و از همه مهمتر عشق رو فراموش کردی...
با این حرفش فریاد زدم:
هرمیون.
و سیلی محکمی کنار گوشش نشاندم که ای کاش نمی نشاندم. آن روز اولین باری بود و آخرین بار که روی تنها خواهرم دست بلند کردم.
در این هنگام در حالی که چشمانش از اشک پر شده بود و نزدیک بود بغضش بترکد دو پاکت به سویم پرتاب کرد و گفت:
ازت متنفرم هری. ناامیدم کردی.
و رفت.
وقتی رفت خم شدم و پاکت ها را برداشتم. یکی از آنها بسیار رسمی بود که از طرف شخص وزیر فرستاده شده بود و دیگری پاکتی مجلل که در واقع کارت عروسی بود. هرمیون و رون بالاخره با هم کنار آمده بودند. در یک طرف نام هرمیون و در طرف دیگر نام رون نوشته شده بود. و در بالای هریک نیز نام ساقدوش ذکر گردیده بود. با دو حرف اچ و پی بالای اسم داماد و حروف جی و دبلیو بالای اسم عروس.
تلویزیون روشن بود و یک فیلم عاشقانه پخش میکرد. بازیگر مرد در حالی که دست بازیگر زن را گرفته بود میگفت:
همه آدما دوست دارن کسی باشه که دوستشون داشته باشه...
و راست میگفت. هری پاتر نیز از این قاعده مستثنی نیست. من هم دوست دارم در این دنیا کسی باشد که دوستم داشته باشد. نگرانم شود و به خاطر خودم و عشق من زندگی کند.
هرمیون راست میگوید باید بازگشت. باید به جایی که تعلق دارم بازگردم. من یک گریفیندوری شجاع هستم نه یک اسلیترینی ترسو.


نظر بدین. راهنمایی کنین. انتقاد کنین اما نا امیدم نکنین.
قبلی « هری پاترو مار آتشین 2 - فصل 4،5،6 تحلیلي ادبی در مورد شباهت ارباب حلقه ها و هری پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 خوب بود خوشم اومد
ممنون ازت جالب بود
spidmanbat
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱۹:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱۹:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تالار اسرار
پیام: 26
 آفرين
ايول خيلي قشنگه ادامه بده و زود زود بزار
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱۳:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱۳:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 nazar
aghe az dastanet in sara va daivid ro az dastan hat hazf koni oza behtar pish mireh
albateh in ye nazare shkhsi hast
ghasedak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۲۲:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۲۲:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۶
از: گریفیندور
پیام: 33
 jpj jhedv rvhv 'vtjl
وای خیلی باحال بود مخصوصا اون ضربه ی اخرو خیلی خوب مینویسی ولی واقعا لازم نیست هی بگی خواهر
ولی این نکته که به خاطر ولدرموت باید میرفت زندان باحال بود اگه میخوای فصل جدیدو بنویسی یکم سریع تر
syavash
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۲۲:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۲۲:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۹
از:
پیام: 6
 ممنون
بابا کارت درسته . من با این قسمت خیلی حال کردم . دستتد درد نکند . بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم .
قربانت سیاوش

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.