هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و انجمن نظام سیاه

هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 5 )


داستان هفتم هری پاتر به قلم سیاوش درخشان
(هری پاتر و انجمن نظام سیاه)
هری پاتر و انجمن نظام سیاه

بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 5 : بازگشت به غار


هری و هرمیون مدتی بود که به اتاق آپارات سری برگشته بودند . هرمیون گفت :
-- هری " حالا می خواهی چی کار کنی ؟
هری با ناراحتی گفت :
نمی دانم . آخه چه طور چنین چیزی ممکن است ؟
هرمیون با زیرکی گفت :
-- هری تو الان کار مهمتری داری . کاری که دامبلدور ازت خواسته است .
هری دست هرمیون را گرفت و گفت :
آماده هستی ؟ می رویم به هاگزمید .
دست هرمیون را گرفت و انگشتش را بر روی نوشته روی دستبندش گذاشت . در ذهنش غار را مجسم کرد . دوباره همه جا از رنگ طلایی پر شد . آواز ققنوس را در دلش احساس می کرد . صدای مار را شنید که گفت :
-- وزارت خانه روز خوبی را برایتان آرزو می کند . از تشریف فرمایی شما سپاس گذاریم .
هری چشمانش را باز کرد . هوای بسار سرد بود . بر روی سخره ای قرار گرفته بودند که هفته پیش با دامبلدور ظاهر شده بودند . دریا طوفانی بود . امواج با شدت تمام " خود را به سخره می کوبیند . هری آرام از سخره پایین رفت . هرمیون هم به دنبالش آمد . وقتی هری در آب پرید " هرمیون با عجله گفت :
-- هری مطمئن هستی که از این راه باید برویم ؟
هری با خونسردی گفت :
آره دنبالم بیا .
هری شنا کنان تا لبه دهانه غار رفت . در دهانه غار فرو رفت . چوبدستیش را بالا گرفت و آرام گفت :
لوموس !!!
چند ثانیه بعد از روشن شدند چوبدستی هری " چوبدستی هرمیون هم روشن شد . بعد از چند دقیقه شنا کردن به پله ها و ورودی طلسم شده رسیدند . هری ابتدا چوبدستیش را به سمت بدن هرمیون و بعد به سمت بدن خودش گرفت . سرما و خیسی از بدن جفتشان نابود شده بود . بعد از آن هری از جیب ردایش یک چاغو در آورد . هرمیون که تا الان چیزی نگفته بود " با ترس گفت :
-- هری " چی کار داری می کنی ؟
هری گفت :
هرمیون این در ورودی است . تنها راه باز کردن این در ریختن خون است . ولدمورت می خواهد کسی که به اینجا وارد می شود از نظر جسمی ضعیف شده باشد .
در لحظه ای که هری چاغو را بالا گرفت " هرمیون گفت :
-- هری یک لحظه صبر کن . به نظر من ...
هری به میان حرف هرمیون پرید و گفت :
هرمیون من اجازه نمی دم تو خون خودت را اینجا بریزی " فهمیدی ؟ دیگر مخالفتی نکن . تو به من قول داده بودی که ...
هرمیون هم حرف هری را قطع کرد و گفت :
-- هری یک لحظه حرف من را گوش کن . می گم اگه خود ولدمورت به اینجا بیاید چی؟
هری گفت :
منظورت چیه ؟ اون که الان به اینجا نمی آید . تقریبا اگه بیشتر وقت تلف نکنیم دو ساعت دیگر وقت داریم .
هرمیون با خشم گفت :
-- هری " چرا متوجه نیستی . می گم اگه خود ولدمورت بخواهد این در را باز کند " خون می دهد ؟
هری با لجبازی گفت :
کار دیگه ای مگه می توانه بکنه ؟
هری که دیگر کلافه شده بود " گفت :
-- هری کمی فکر کن . ولدمورت خون دادن را بدترین موضوع فرض کرده است که به عنوان محافظ ورودی گذاشته است . حالا با دانستن این موضوع " فکر می کنی ولدمورت خون خودش را می دهد ؟
هری گفت :
من چه می دانم . ممکنه یک نفر را قربانی کند و از خون اون استفاده کند . هرمیون وقت کمی داریم . اگه چیزی به فکرت رسیده " زودتر بگو .
هرمیون متفکرانه گفت :
-- فکر نکنم ولدمورت از همون روشی که برای محافظت اینجا به کار گرفته " استفاده کند . ببین هری فکر می کنم که ولدمورت برای ورود خودش از روش استفاده می کند که فقط خودش قادر به انجام آن باشد .
هری به هرمیون نگاه کرد . هرمیون با ذوق گفت :
-- هری " قدرت منحصر بفرد ولدمورت در تو هم وجود دارد . زبان پاراسل .
هری نگاه دیگری به چهره زیرک هرمیون کرد و با استفاده از زبان مارها گفت :
باز شو .
چند لحظه گذشت . ناگهان دیوار به صورت سیاهی در آمد و به سرعت راه عبور را برای آنها باز کرد . هری با ناراحتی و عذاب وجدان به هرمیون گفت :
من می توانستم در را باز کنم . ولی دامبلدور دستش را برید .
هرمیون با لحن دلداری دهنده ای گفت :
-- هری خودت را سرزنش نکن .
و آرام صورت هری را ناز کرد . هری برگشت و به فضای بیش از اندازه تاریک محوطه نگاهی انداخت . آهسته در لبه دریاچه سیاه حرکت کرد و در همین حال به هرمیون گفت :
هرمیون مواظب باش به هیچ وجه با دریاچه تماس پیدا نکنی .
هرمیون سرش را به علامت تایید تکان داد . هری و هرمیون در امتداد دریاچه حرکت می کردند . هرمیون گفت :
-- هری ما باید کجا بریم ؟
در همان لحظه هری متوقف شده بود . هرمیون محکم به هری برخورد کرد . هرمیون با آزردگی گفت :
-- هری برای چی ایستاده ای ؟ چی کار داری می کنی ؟ اوه_از کجا می دونستی ؟
زنجیر به صورت مار چنبره زده شده ای در آمده بود و در حال بالا کشیدن قایق بود . هری به هرمیون نگاه کرد و گفت :
هرمیون مثل اینکه یادت رفته بود من یک بار دیگر با دامبلدور به اینجا آمده بودم و همه ...
هری و هرمیون هر دو به عقب رفتند . هری سر هرمیون را در آغوش گرفت و خودش هم چشمانش را بست . بعد سریع به زبان مارها گفت :
تو یک باسیلیسک هستی ؟
صدای دیگری گفت :
-- اوه _ تو هم زبان ما را بلد هستی ؟ ولی تو که ارباب نیستی . حالا بهت نشان می دهم .
هری سریع گفت :
صبر کن . من از طرف لرد سیاه آمدم . اون قدرت صحبت کردن با مارها را نزد من به ودیعه گذاشت تا تو به ما حمله نکنی .
صدای دیگر گفت :
-- ارباب به من گفته بود که غیر از خودش هیچ کس دیگری به اینجا نخواهد آمد .
ناگهان صدای باسیلیسک به لرزه افتاد و با ترس گفت :
-- البته دو بار افرادی به اینجا آمدند که من نتوانستم جلویشان را بگیرم . اگر ارباب بفهمد من را می کشد .
هری با کنجکاوی ولی با تحکم گفت :
به من بگو جریان چی بوده است ؟
باسیلیسک با ترس گفت :
-- خیلی وقت پیش سه نفر به اینجا آمده بودند و با خودشان یک ققنوس آورده بودند . من آن وقتها خیلی جوان بودم و قدرت مقابله با ققنوس را نداشتم . حدود یک هفته پیش هم دو نفر به اینجا آمدند . یکی از آنها فکر کنم که خروس همراهش آورده بود ...
هری با تعجب گفت :
خروس ؟
باسیلیسک گفت :
-- آره . من بویش را کاملا حس کردم . برای همین بیرون نیامدم . حالا کارت چیست ؟
هری با دقت گفت :
لرد سیاه هیچ خوشش نمی آید که دستورات محرمانه اش را به شخص دیگری بگوییم . حالا از سر راه ما کنار می روی یا منتظر خشونت لرد سیاه می مانی ؟
باسیلیسک گفت :
-- حرفت را باور می کنم . ارباب به من گفته بود که آخرین مار زبان روی زمین است . پس واقعا قدرتش را به تو داده است . فقط ازت خواهش می کنم به ارباب نگو قبل از تو هم کسی به اینجا آمده است . من برمی گردم به خانه ام .
صدای سر و صدای زیادی آمد و بعد از چند لحظه صدای (قلپ) آب دریاچه آمد . انگار که وسیله بزرگی را بلعیده است . هری آرام گوشه چشمش را باز کرد . وقتی از رفتن باسیلیسک مطمئن شد " صورت هرمیون را از ردایش جدا کرد و گفت :
هرمیون " رفت .
هری احساس کرد ردایش خیس شده است . به هرمیون نگاه کرد . قطرات اشک هنوز از صورتش پایین می ریخت . هری که ناراحت شده بود گفت :
هرمیون چرا گریه می کنی ؟
هرمیون با هق هق گفت :
-- هری نمی توانم بگوییم که نترسیدم . اینجا به اندازه کافی تاریک و ترسناک است . تازه احساس می کردم موجود عظیم الجثه ای رو به رویم است . از حرف های شما هم که هیچ سر در نمی آوردم . احساس مرگ می کردم . می فهمی هری ؟ حتما پیش خودت می گویی که من ضعیف هستم .
هری با مهربانی گفت :
نه " من همچین فکری نمی کنم . تو در خطرناک ترین جاها همراه من بودی . می فهمم چی می گی . در ضمن اینجا طوری جادو شده است که ایجاد وحشت کند . حالا بیا سوار شو بریم .
هری دست هرمیون را گرفت و با هم سوار قایق شدند . قایق به صورت جادویی شروع به حرکت کرد . هرمیون در حالی که سرش را بر روی شانه هری گذاشته بود به اطراف نگاه می کرد و گفت :
-- اون نور سبزه " چی هست ؟
ناگهان با این سوال هرمیون " دل هری در سینه اش فرو ریخت . اصلا یاد معجون درون قدح جاودانه ساز نبود . ولی دامبلدور آن را خورده بود . نکنه وقتی یک بار خورده شود " دوباره خود به خود به وجود آید . حالا باید چی کار می کرد . اون قدرت دامبلدور را نداشت . اگر معجون را می خورد به طور یقین می مرد . پس باید چی کار می کرد . دستور دامبلدور یا جان خودش ...
-- هری حالت خوب است ؟ چرا رنگت پریده ؟
هرمیون در حالی که با دقت به هری نگاه می کرد " این جمله را گفت . هری سری تکان داد . قایق با صدای نسبتا بلندی به لبه جزیره برخورد کرد . هرمیون سریع پیاده شد . هری حال افرادی را داشت که به استقبال مرگ می روند . هری و هرمیون هر دو شانه به شانه همدیگر دور قدح ایستاده بودند . هری با دقت به قدح نگاه کرد . درون قدح از معجون سبز رنگ پر شده بود . ته قدح هیچ وسیله ای وجود نداشت . هری دردمندانه به هرمیون گفت :
ببین می توانی راه خاصی مانند راه ورودی برای این معجون پیدا کنی ؟
هرمیون نگاه دقیقی به معجون انداخت . چوبدستیش را چند بار به سطح زمردی معجون زد . هرمیون ناتوان از گرفتن نتیجه گفت :
-- هری حالا یک بار هم زبان مارها را امتحان کن . شاید اثر داشت .
هری تمام توانش را جمع کرد و گفت :
باز شو . خارج شو . اجازه ورود بده ....
هیچ کدام از حرف هایش اثری بر معجون نداشت . هری که دید راه دیگری ندارد و از طرف دیگر نباید زمان را از دست می دادند به سرعت به هرمیون گفت :
هرمیون سر قولت که هستی ؟
هرمیون با تعجب گفت :
-- منظورت چی هست ؟
هری با کمی خشم گفت :
هرمیون ما اصلا زمان نداریم . هر لحظه ممکنه ولدمورت برسه . خواهش می کنم .
هرمیون گفت :
-- اما من باید بدونم که ...
هری فریاد زد :
هرمیون تو قول داده بودی ؟ ایکاش با خودم نمی آوردمت .
هرمیون که معلوم بود بهش برخورده است با لبخند سستی گفت :
-- من سر قولم هستم .
هری هم گفت :
نامتور گلاسس بلا !!!
جام طلایی رنگی در دست هری ظاهر شد . هری با تحکم گفت :
هرمیون من از معجون داخل قدح می خورم . تنها راه خالی کردن قدح همین است . من به تو که قول داده بودی " دستور می دهم که اگر من از خوردن معجون غافل شدم تو باید معجون را حتی اگر شده به زور در دهان من بریزی .
هری قبل از اینکه هرمیون بتواند مخالفت دیگری کند " جام را درون قدح فرو کرد . جام را بالا گرفت و گفت :
به سلامتی نابودی نظام سیاه . برایت آرزوی موفقیت می کنم .


[1]))))


هری جام را سر کشید . احساس می کرد که مواد مذاب به داخل دهانش ریخته شده است . ولی جلوی هرمیون خودش را کنترل کرد که فریاد نکشد . هری به سرعت شش جام دیگر را سر کشید . حالش داشت بهم می خورد . سرش از درد داشت منفجر می شد . استخوان های بدنش درد گرفته بود . احساس ضعف و ترس می کرد . تصویر پدر و مادرش در برابر چشمانش پدیدار شد . زانو هایش سست شد . مادرش به ولدمورت التماس می کرد . چشمانش دیگر جایی را نمی دید . خواهش_می کنم_خواهش_می کنم_یکمی از_این بخور . صدای گریه کردن یک نفر به گوش می رسید . دلش به شدت درد می کرد . گویی اسید معده اش تمام دستگاه گوارشش را در خود هل کرده بود . هری با لبخند چوبدستیش را به سمت آقای ویزلی گرفت . نور سبز رنگی از چوبدستیش خارج شد . آقای ویزلی با چشمان حیرت زده بر روی زمین افتاد . رون و جینی بالای سر آقای ویزلی گریه می کردند . خودت ازم_قول_گرفتی . یک کم دیگر تحمل کن . آتش اژدها درون معده اش جان گرفت . پاهایش دیگر توان حرکت نداشت . بدنش یک لحظه درد خاصی گرفت " انگار بر روی سنگی بزرگ و محکمی افتاده بود . حالت_خوبه ؟ این صدای گریه کردن کی است ؟ چه قدر صدایش به من نزدیک است . دامبلدور گفت :<< هری بیا از اینجا بریم . دیگه جانی برایت نمانده است . >> . نمی خواهم . دیگر نمی خواهم . ترجیح می دم بمیرم . جمجمه های سرش دارد از هم شکافته می شود . آی آی . بسه . دیگر نمی خوام . مرگ را می خواهم . هری اسنیپ را می دید که دست به دست جینی جلو می آیند . پشت سر آنها دراکو دست به دست هرمیون جلو می آید . هری پرسید :<< پس رون کجا است . >> دراکو گفت : << برای جشن عروسیم نگهش داشتم . می خواهم کمی در آسمان باهاش بازی کنم . بخور_این نوش دارو_است . آخریش_است . ولدمورت قهقه می زد . نور سبز رنگی از چوبدستی ولدمورت به سینه هری خورد . هری دیگر مرد . دیگر از همه جا و همه کس راحت شده بود . پرده های گوشش نیز دیگر درد گرفته بود . ولدمورت هرمیون را شکنجه می کرد . نه " نه " خواهش می کنم اون را ولش کن . من را بکش . شکنجه بده . اون را ولش کن . ولدمورت قهقه میزد و می گفت : << با تو کاری ندارم . با این گندزاده کار دارم . پیشگویی درباره این گندزاده است . >> . بدنش قدرت تکان خوردن نداشت . پس حتما مرده بود . دهانش خشک شده است . تمام آب بدنش با این مواد مذاب " بخار شده است . دامبلدور به فیلچ می گفت : << پاتر را آویزون کن . حتما از مچ پا آویزونش کن . یک ساعت وقت داری تا دلت می خواهد اذیتش کنی . چون تا یک ساعت دیگر دوست عزیزم تام می یاد اینجا و می خواد اونو با خوش ببره . >> . نفس کشیدن برایش مشکل شده بود . چشمانش از داخل کاسه درد می کرد . گلویش هم خشک شده بود . بدنش بیش از اندازه گرم شده بود . از گرما بدش می آمد . نه " نه " پرفسور من هری پاترم شاگردتان . نگذارید مرا با خوش ببرد . سیریوس دست هری را گرفته بود و با خودش می کشید . << هری بیا بریم . می خوام یک کمی اذیتت کنم . بدو " حرکت کن . الان دیوانه ساز ها می یان می خوان به من بوسه بزنن . >> . هری_خواهش_می کنم . یک کم_دیگه_بخور . دیگه_تمام_شد . دیگر معده در دلش وجود نداشت " از بین رفته بود . هری با تمام وجود فریاد زد . و این آخرین صدایی بود که از گلویش در آمد . دیگر نمی توانست حرف بزند . هری_به جون_خودم_این دیگه_ آخریش است_باور کن_تمام شد . تاریکی هری را در خودش بلعید .


********************

هری بیدار شو . بیدار شو . رینرویت !!! تو نمردی . رینرویت !!! تو نمی توانی بمیری . منو تنها نگذار . تو نمردی . رینرویت !!! . هری . تمام بدنش درد می کرد . گویی در آتش می سوخت . قدرت نداشت پلک هایش را باز کند . دهانش خشک شده بود . تشنه اش بود . آب . چی گفتی ؟ آب . وای " خدایا شکر تو زنده هستی . الان بهت آب می دهم . آگوامنتی !!! بیا بخور . هری احساس کرد " دستی پشت سرش قرار گرفته است و سرش را بالا می آورد . وسیله محکم و سردی به لبانش برخورد کرد . اوه " این امکان ندارد . من همین الان ... مهم نیست . آگوامنتی !!! دوباره برخورد جسم سردی را با لبانش حس کرد . نه " نه " آگوامنتی !!! آگوامنتی !!! آگوامنتی !!! آگوامنتی !!! . من بهت آب می دم . نترس . صدای شلپی آمد . ناگهان هری مزه آب خنک و گوارایی را در دهانش حس کرد . آب خنک در درون هری آتش ها را خاموش می کرد . صدای جیغ می آمد . پتریفیکوس توتالوس !!! ایمپدیمنتا !!! ایکارسروس !!! استویفای !!! برتان ساروس !!! کروشیو !!! آوداکداورا !!! هری احساس می کرد " مغزش دو مرتبه به کار افتاده است . صدای جیغ ممتد و کشیده ای آمد . هری چشمانش را باز کرد . سطح دریاچه دیگر مثل آینه صیقلی نبود بلکه در تلاطم و جوش و خروش بود . هری به هر طرف نگاه می کرد اینفری ها را می دید که گروهی از آنها هرمیون را بغل کرده بودند و به سمت دریاچه حرکت می کردند . گروهی دیگر نیز به طرف هری حرکت می کردند . هری با سرعت تمرکز کرد . درونش از خشم زبانه می کشید . سپاه ولدمورت یکی از بهترین دوستانش را داشت می کشت . با عصبانیت تمام فریاد زد :
آیوا فایر ناکوس !!!
شعله آتش بزرگی مانند آتش اژدها از چوبدستی هری خارج شد . آتش آبی رنگ مایل به سیاه " با قدرت تمام پیش می رفت . هری با کمی تمرکز آتش را به دور جزیره حلقه کرد . اینفری ها که از دیدن آتش به وحشت افتاده بودند " هرمیون را به روی زمین انداختند و هر کدام با وحشت به طرفی می دویدند . هرمیون در حالی که با تعجب به هری نگاه می کرد با سرعت به سمت هری آمد . هری سریع از جیبش قاب آویز تقلبی که نامه هری در آن قرار داشت را در آورد و به درون قدح انداخت . هرمیون با ناراحتی گفت :
-- هری تو حالت خوبه ؟ تو جون منو نجات دادی . وقتی آخرین جام معجون را بهت دادم " از حال رفتی . وقتی بهوش آمدی " ازم آب خواستی . ولی هر کاری کردم نتوانستم بهت آب بدم . مجبوری از درون دریاچه آب برداشتم و بهت دادم . که یک دفعه این ها از دریاچه بیرون آمدند . هیچ مقاومتی نتوانستم جلویشان بکنم . داشتند مرا با خودشان به داخل ....
هری انگشت اشاره اش را بر روی لب های هرمیون گذاشت و او را از حرف زدن بازداشت . به سمت قایق حرکت کرد . هرمیون هم پشت سرش می آمد . حالا دیگر آتش هری و هرمیون را در بر گرفته بود . هری در حالی که بدنش به شدت می لرزید و به سختی آتش را حفظ کرده بود " سوار قایق شد . هرمیون هم سوار شد . قایق حرکت کرد . اینفری ها زیر قایق در حرکت بودند . وقتی به مقصد رسیدند هری با سختی از قایق پیاده شد . هرمیون هم پیاده شد . هری که دیگر توان ایستادن هم نداشت با زانو بر روی زمین افتاد . آتش هم از بین رفت . هرمیون جلو دوید و دست هری را دور گردن خودش انداخت و گفت :
-- هری یک کم دیگه تحمل کن . ما باید سریع از اینجا بیرون برویم .
هری برگشت و به هرمیون نگاه کرد . چشمانش بسیار قرمز شده بود . احتمالا در لحظاتی که مجبور بوده معجون را به هری بخوراند " حسابی گریه کرده بود . هری سعی می کرد به حرکت ادامه دهد . ضعف و درد بسیار شدیدی داشت . سرش به شدت درد می کرد . هری گفت :
هرمیون... موفق شدیم . ما دستور... دامبلدور را انجام دادیم . ولی من... خیلی ضعیف شدم .
هرمیون با سرسختی گفت :
-- هری انرژیت را برای حرف زدن هدر نده . چرا اینقدر رنگت پریده ؟
قسمت دوم جمله را هرمیون با دلواپسی گفته بود . هرمیون با ناراحتی گونه هری را بوسید و گفت :
-- اگه تو بهوش نیامده بودی " معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم هست .
هری دیگر نای حرف زدن هم نداشت . تمام وزنش بر روی دوش هرمیون افتاده بود . پاهایش به زمین کشیده می شد . وقتی به خروجی رسیدند " تمام سعی هری برای حرف زدن به زبان مارها بی نتیجه ماند . هرمیون گفت :
-- مثل اینکه چاره ای نیست . اصلا نگران نباش . من خون بر روی اینجا می ریزم . فقط به من بگو کجاش باید بریزم ؟
هری تمام انرژیش را ذخیره کرد و با دستش محل ریختن خون را به هرمیون نشان داد . هرمیون از داخل جیب ردای هری چاغو را در آورد . به نرمی چاغو را بر روی پوست دستش مالش داد . خون از دستش جاری شد و بر روی دیوار سنگی ریخت . بعد از چند لحظه هری و هرمیون در داخل آب پریده بودند . به طور معجزه آسا " آب خنک دریا حال هری را بهتر کرد . بعد از آنکه بر روی سخره قرار گرفتند " هرمیون دوباره دست هری را بر روی دوشش انداخت و دست هری را در دست گرفت و گفت :
-- من از اینجا می برمت . نگران نباش دیگر همه چی تمام شد .
هری احساس می کرد در تونل تنگی در حرکت است . بعد از چند لحظه هری و هرمیون هر دو با هم محکم به زمین برخورد کردند . هرمیون هری را بلند کرد و دوباره دستش را بر روی دوشش انداخت و با لحن عذر خواهانه ای گفت :
-- ببخشید اگه بد ظاهر شدم . آپارات جانبی کار بسیار مشکلی هست . فقط جادوگر های قدرتمند قادر به انجام آن هستند . واقعا شانس آوردیم که توانستم اصلا آپارات کنم .
هری با صدای ضعیف و نامفهومی گفت :
هر دو یک ... بار اون یکی ... را زمین زدیم ... پس با هم بی حساب ... هستیم .
هرمیون که از شنیدن صدای ضعیف هری وحشت کرده بود " سرعت حرکتش را به سمت قرارگاه بیشتر کرد . وقتی از پله ها بالا می رفتند " در خود به خود باز شد . همین که هری و هرمیون وارد خانه شدند " افراد زیادی به سمت آنها هجوم آوردند . پرفسور مک گونگال با صدای جیغ مانندی گفت :
-- شما را به ریش مرلین چه اتفاقی افتاده است ؟ گرنجر چی شده ؟ هری حالت خوب است ؟
-- نه . رنگ به صورتش نمانده است .
این صدای خانم ویزلی بود . هرمیون با صدای بلندی گفت :
-- هری را باید سریعا مداوا کرد . اون به شدت مصموم شده است .
هری دیگر نمی توانست خودش را سرپا نگه دارد . سرش بر روی شانه هرمیون افتاد .


*******************

هری آهسته چشمانش را باز کرد . به اطراف نگاهی انداخت . در کمال شرمندگی دید که هرمیون در آغوشش به خواب رفته است . هری در تخت خواب مجللش بود . آهسته تکانی خورد . هرمیون با تکان هری از خواب پرید .
-- هری " حالت خوبه ؟
هری صادقانه گفت :
آره . حالم خوبه . چی کار کردید که حالم خوب شد ؟
هرمیون گفت :
-- دقیقا نمی دونم . اسلاگهورن " مک گونگال " مودی و لوپین با هم یک کارهایی انجام دادند .
هری گفت :
اگر اسنیپ بود یک جا منو مداوا می کرد . دامبلدور می گفت در مدت یک ساعت اثر جاودانه ساز قبلی را از وجودش خالی کرده است .
هری با دقت به قیافه هرمیون نگاه کرد و گفت :
الان دقیقا من چه مدت است که خوابیدم ؟
هرمیون گفت :
-- حدود سه روزی می شود .
هری با دقت بیشتری به هرمیون نگاهی انداخت و گفت :
هرمیون اتفاقی افتاده است ؟
هرمیون با انزجار گفت :
-- آره . قتل اسکریم جیور را گردن آقای ویزلی انداخته اند .
هری چند لحظه به هرمیون نگاه کرد . بعد با صدای بلندی گفت :
این دیگه چه تهمتی است ؟ آخه مگر می شود . آقای ویزلی چرا از خودش دفاع نمی کند ؟
هرمیون با ناراحتی گفت :
-- آخه اون شب آقای ویزلی به دیدن اسکریم جیور رفته بود .
هری با پرخاشگری گفت :
اینکه دلیل نمی شود .
هرمیون سرش را پایین انداخت و گفت :
-- هری این بار فرق می کند . آقای ویزلی خودش اعتراف به قتل اسکریم جیور کرده است .

یادداشت ها
  1. (((( دوستان عزیز . ذهنیت هری را با رنگ آبی می نویسم . صدای هرمیون را با رنگ صورتی می نویسم و صدای هری را با رنگ قرمز می نویسم . نویسنده : سیاوش
قبلی « هری پاترو مار آتشین 2 - فصل 7 هری پاترو مار آتشین 2 - فصل 8 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱ ۱۹:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱ ۱۹:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 عالیه
خيلي خوب بود واقعا خوب بود
7894561230
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱ ۱۴:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱ ۱۴:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۲۴
از: منطقه ي درياچه هاي دو قولو در آلاسكا
پیام: 131
 و به این ترتیب...
بد نبید!
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱ ۹:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱ ۹:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 دمت گرم
خيلي خوبه -
فقط لطفا بگو كي آپ ميكني
penssy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۱۷:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۱۷:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱
از: هر جا مالفوی باشه
پیام: 92
 عالیه
شما مطمینی خود رولینگ نیستی خیلی خوب می نویسی ادامه بده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.