هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و مار آتشین 2

هری پاتر و مار آتشین 2 - فصل 9


مار آتشین :

هرماینی کنار هری نشسته بود و روزنامه ی پیام امروز را ورق می زد.نمی دونست چی کار باید می کرد ولی مطمئن بود که می تونه راهی پیدا کنه.به مالفوی خیلی وقت بود شک کرده بود از همان روزی که جینی را ناراحت کرده بود اون روز تلسم ران درست از کنار جین قیمتی مالفوی گذشته بود و به او برخورد نکرده بود مالفوی پس از اینکه نگاه عصبانی هرماینی را دیده بود فرار کرده بود ولی هرماینی در آخر کار لبخندی را بر چهره ی مالفوی دیده بود .هرماینی نمی تونست به مالفوی اجازه بده نقشه هاشون رو به هدر بده نمی تونست اجازه بده یک عزیز دیگه مثل دامبلدور رو از دستشون بگیره.باید جلوی اون پست رو می گرفت ای کاش زودتر عمل می کرد باید راهی برای گول زدن پیدا می کرد.
ناگهان در چشمان هرماینی برقی موج زد او راه را یافته بود چرا زودتر نفهمیده بود اون می تونست از حقه ی قدیمیش استفاده کنه.بله هرماینی تصمیم گرفت هی چی به ران و هری نگه تنهایی عمل می کرد تنها.
هری و ران نفهمیدن هرماینی کی غیب شد .ران یادش اومد هرماینی را چند لحظه پیش دیده ولی چون هیچ کدوم نتونستن هرماینی رو پیدا کنن همه رفتن بخوابن.قبل از رفتن هری جینی را به کناری کشید .
-جینی ازت یک چیزی می خوام می شه تا چند موقع مواظب هرماینی باشی؟
-چه طور مگه؟
-هیچی فقط نگذار تنها بمونه باشه .خودتون هم پیش اسلدرینی ها آفتابی نکنین مخصوصا مالفوی.فهمیدی؟
-ولی...........
-ولی نداره بگو باشه تا خیال من راحت بشه.
-ولی .............. آخه...............
-جینی!
-باشه.
-آفرین مواظب خودت باش.
هری و ران خداحافظی کردن و رفتن بخوابن.

**************

هری صبح با صدای هو هوی هدویگ از خواب پرید صدای خر خر ران آنقدر بالا بود که هری مجبور شد گوشاشو ببنده تا تمرکز کنه هوای بیرون سرد بود و استخان ها را می لرزاند ولی نگرانی هری برای چیز دیگری بود تا حالا اینقدر نگران جینی و هرماینی نشده بود پس به طرف ران رفت و بیدارش کرد.
- ران بیدار شو یک اتفاقی داره می افته.
ران مثل جن زده ها از خواب پرید.
-چیه هری؟ جای زخمت درد می کنه؟
-نه دلم برای جینی و هرماینی شور می زنه.نمی دونم چرا.بیا یک سری بهشون بزنیم
-اولند ما نمی تونیم بریم پیششون اونا توی خوابگاه دختران.دومن خیالت از هرماینی راحت باشه اون حتی از پس یک ترول هم به تنهایی بر می یادجینی هم که همش با اونه .بگیر بخواب خواب بد دیدی.
ران دوباره خوابید ولی هری طاقت نیاورد نقشه ی غارتگر رو برداشت.
-قول می دم یک کار بد بکنم.
نقشه باز شد و هری شروع کرد به گشتن هرماینی و جینی تو خوابگاه بودن هری یاد مالفوی افتاد اسم اونم توخوابگاه اسلدرینی ها بود .هری باز آرام نگرفت گرچه تا وقتی ران بیدار شد تو اتاق قدم می زد ولی اصلا خسته نبود.ران و هری از پلکان پایین رفتن و منتظر امدن جینی و هرماینی شدن.
با وارد شدن جینی کله ی همه ی پسر های هافلپافی بر گشت .جینی موهاشو بالای سرش بسته بود و با لبخندی شیرین به طرف هری می اومد.هرماینی هم پشت سرش بود.
جینی خودشو بین هری و هرماینی انداخت و یک لیوان آب کدو هلوایی را سر کشید بعد سعی کرد یک لیوان هم به هرماینی بده.صورت هرماینی رنگ پریده بود موهاش سیخ سیخ بودن و دستانش می لرزیدند.هری که نگران بود بعد از احوال پرسی از جینی رو به هرماینی کرد.
-هرماینی حالت خوبه ؟ مریضی؟
-نه هری حالم ...........خوبه یکم شکم درد دارم.
-تو وقتی اضطراب پیدا می کنی شکم درد می گیری.
-مزخرف نگو ران فقط یک شکم درد سادستبه شمام مربوط نمی شه.
جینی با این حرفش صحبت درباره ی هرماینی را قطع کرد و چشمکی به هرماینی زد او هم در جواب لبخندی بی رمغ زد.هری با اینکه به صحبت های جینی گوش می داد تمام فکرش دور و بر هرماینی بودکه داشت بدون خداحافظی جیم می شد .
-کجا می ری هرماینی؟
هرماینی مانند کسانی که مچشون سر کار خلاف گرفته شده باشه برگشت.
-دارم می رم کتابخونه بر می گردم.
هرماینی پا به فرار گذاشت و جینی با لگدی مانع شد تا هری دنبالش بره.
-چی کارش دارین حتما اتفاقی براش افتاده که نمی تونه بگه خفتش کردین که چی خودش خوب می شه.
هری و ران به کلاس معجون ها رفتن اون روز دو زنگ معجون ها داشتن و کار اونروزشون ساده بود باید سم پای عنکبئت پس پس رو می گرفتن .زنگ که خورد هری تند تند وسایلشو جمع کرد تا دنبال هرماینی بره ولی او غیب شده بود و وقتی بر گشت به هری و ران نگفت کجا بوده .هری خیلی نگران بود اگه این فقط یک شکم درد بود هرماینی باید الان پیش خانم پامفری می بود این مشکوک می زد.
وقتی زنگ خورد هرماینی زود تر از همه کلاس رو ترک کرد و دوباره نا پدید شد.
-هری مثل اینکه راست می گفتی هرماینی چیزیش شده حالش خیلی بده.
-منم نمی دونم چشه خدا کنه زیاد جدی نباشه.
با آمدن هرماینی آن دو ساکت شدند رنگ هرماینی سر جاش اومده بود معلوم بود کیلو ها پودر آرایشی به خودش زده بود تا گودی چشماش دیده نشن دستاش کمتر می لرزید و لبخند می زد .
- حالت بهتره هرماینی .
-متشکرم بهترم.
-شکمت باز درد می کنه.
-یکم ولی خوب می شه.
هرماینی تا آخر زنگ هیچ چی نگفت حتی جواب سوال های پروفسور را نداد. بعد از اتمام کلاس هم زود بیرون رفت و به ران گفت وسایلشو جمع کنه و به جینی بده هر چی بود باید جینی از آن مطلع می بود.ولی هری نتونست از زیر زبون جینی چیزی بکشه
**************
هرماینی در سالن طبقه ی هفتم می دوید وقتی ایستاد و چیزی زمزمه کرد دری درون دیوار باز شد و هرماینی با پنسی پلرکینسون که زیر شنل نامرعی هری پنهان بود وارد شد.بعد از چند دقیقه پنسی خارج شد ولی از هرماینی خبری نبود.پنسی خودش را به طبقه ی اول رساند وارد سالن دخمه ها شد پس از گذراندن چند راهرو کنار دری فرو رفته در دیوار که تقریبا نا مرئی بود ایستاد و گفت مرگ بر گندزادها
در باز شد و پنسی وارد هال شد .چون سالن اسلدرین زیر دریاچه بود هوای سالن بسیار لذت بخش بود.
-سلام پنسی کجا بودی؟
- رفته بودم طبقه ی دوم یک گشتی بزنم.
مالفوی خودشو روی صندلی ول کرد .کس دیگه ای تو هال نبود.
-پنسی یک زحمتی بکش یک لیوان آب بده.
پنسی لیوان آبی به دست دراکو داد و کنارش نشست.
-بیا دراکو.
مالفوی درنگی کرد .
-حالت خوبه پنسی این دفعه عزیزم رو جا انداختی.
-اوه بله ببخشید عزیزم.
-پنسی دیروز کی به تو گفت کود حیوانی؟
-به من ؟ یادم نمی یاد کی بود.
مالفوی بلند شد و لبخندی زد .
-گرنجر دفعه ی بعد خواستی جاسوسی کنی از پنسی اسم رمز رو هم بپرس تا تابلو نشی .
-اوه ................ عزیزم چی داری می گی؟
-گرنجر سر من نمی تونی کلاه بزاری.
مالفوی به پنسی نزدیک شد دستشو روی صورتش گذاشت و زمزمه ای اهنگ ناک کرد صدای تقی آمد و در جایی که پنسی نشسته بود هرماینی ظاهر شد.
-حالا بگو ببینم چرا اومدی؟
- من ............من..........
-خودم می ونم کنجکاو شدی می دونم لازم نیست بگی بزار روشنت کنم من از بد بودن خسته شدم من طرف شمام.
-دروغ گوی پست ؟کثافت.
-هر چی می خوای بگو هرماینی ولی صبر کن من اول همه چیزو بهت بگم.
-مالفوی اگه آسیبی به هری برسونی با دستای خودم خفت می کنم.
-نه نه گرنجر تو هیچی نمی دونی هیچی.
-یک شب من و مامان تو خونه تنها بودیم همون طور که می دونی بابام آزکابانه و معلوم نیست حتی مردست یا زنده اون شب یک مرد شنل پوش اومد خونه ی ما بدون اینکه شنلشو برداره دست منو گرفت و گفت :تو پسر لوسیوسی. دراکو. دراکو مالفوی.اون گفت باید با من صحبت کنه ومادرمو به یک صندلی بست . منو برد زیر زمین . وقتی مادرم مقاومت کرد چوبدستیشو بالا آورد و گفت کروشیو. مادرم از درد به خودش می پیچید و داد می زد و اون مرد نقابدار فقط قه قه می زد و می گفت:نارسیسا ! نارسیسا!
من خواستم جلوشو بگیرم ولی اون همون کاری رو که با مادرم کرده بود با منم کرد دردی فراتر ار همه ی درد ها به من حجوم اورد وقتی دردها تموم شدن منوکشون کشون با خودش برد اون موقع شنلشو برداشت و من بدن لزجشو دیدم لرد ولدمورت جلوی من ایستاده بود و می خندید. اون به من دستور داد تا دامبلدورو بکشم گفت پدرم اشتباه بزرگی کرده و من باید تاوانشو پس بدم واگه این کارو نکنم خانوادمو اونقدر زجر می ده تا مثل خانواده ی لانگ باتم بشن گفت ما رو می کشه و اولین کادوی کریسمس من سر مادرم می شه .فکر می کنی چی کار باید می کردم اونقدر شجاع نبودم که بگم نه پس قبول کردم و اون منو به یک مرگ خوار تبدیل کرد.
مالفوی بازوی رداشو بالا زد و جلوی چشم هرماینی گرفت هرماینی علامت شوم سیاه رنگ را بر دست او دید.
-نمی دونی تحمل سوزش این زخم چقدر سخته. من اومدم مدرسه و فعالیتمو شروع کردم از ارتباط با مادرم منع شدم دیگه می تونستم ببینمش ولی کاری رو که از من خواسته بودن برای من خیلی سنگین بود وقتی وقتش رسید تصمیم گرفتم که اون کارو انجام ندم ولی دیگه دیر بود من جرات کشتن دامبلدورو نداشتم نمی تونستم می دونستم از من متنفر می شی می دونستم دوستم نداری ولی با این کارم مطمئن شدم دیگه تو رو از دست دادم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم من نمی خواستم بکشمش ولی اسنیپ کار رو تموم کرد و منو با خودش برد نمی دونم کجا چون بیهوشم کرده بود وقتی به هوش آمدم خونه بودم مادرم کنارم بود و به من گفت که ولدمورت دستور داده باید سال بعد هم به مدرسه برگردم.من نمی خواستم ولی مجبور شدم حالا هم بعضی وقت ها اسنیپو با جادو و جنبل های سیاه می فرسته دنبالم.
-پس اون نامه های مشکوک از طرف اسنیپ بود.
-فکر کنم خودمم نمی دونم خیال داره چی کار کنه ولی من دیگه خسته شدم هرماینی دیگه نمی خوام خواهش می کنم منو بپذیرین.
مالفوی شروع به گریه کردن کرد و هرماینی هم به سوی او رفت.
-دراکو گریه نکن همه چی درست می شه.
-من می دونم اونا منو قبول نمی کنن پاتر به من اطمینان نداره.
-حتما راهی هست.
-فقط یک راه اون هم...............
اون هم........
پیمان ناگسستنیه.
هرماینی خشکش زد .
-نه............نه من.نمی تونم.
-خواهش می کنم هرماینی خواهش می کنم این لطفو به من بکن.
هرماینی لرزید و به زمین افتاد مالفوی کنار او زانو زد دستشو گرفت و گفت.
-آماده ای هرماینی.
-ب...............ل..............ه.........بله
دراکو کسی را صدا زد در باز شد و کراب وارد شد.
-بیا جلو وقتشه.
کراب مثل دیوونه ها جلو اومد چوب دستیشو گرفت جلو .هرماینی زمزمه کرد
-تلسم فرمان.
-مجبورم لطفا شروع کن.
هرماینی لرزید دهانش را گشود و........
-دراکو مالفوی تو حاضری جانت را برای هری پاتر فدا کنی.
-حاضرم.
نواری سرخ رنگ از چوبدست کراب خارج شد و به دور دستان انان پیچید.
-دراکو مالفوی تو حاضری تا آخرین قطره ی خونتو برای شکست ولدمورت بجنگی.
-حاضرم
نوار قرمز دیگری از چوبدست کراب خارج شد و به دورآنان پیچید.
-دراکو مالفوی تو حاضری با فدای جان خودت از اربابت هری پاتر دفاع کنی.
-بله حاضرم.
نوار قرمز رنگ دیگری از چوبدست کراب خارج شد و به دو نوار دیگر پیوست و ماری آتشین ان دو دست لرزان را در بر گرفت.مالفوی لبخندی زد و هرماینی را در آغوش کشید.
قبلی « مرگ خوارها هم عاشق ميشوند نامه های هری پاتری 1-3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
كامران
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۲:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۲:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۰
از: هاگوارتز . سالن عمومي گريفيندور . خوابگاه پسران
پیام: 24
 حالا شد
آفرين . عالي بود
حال مي كنم زياد مي نويسي
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۲۱:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۲۱:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 خوب بود.
طولانی تر از بقیه بود.
یه ذره ضعف داری.ولی تمرین کنی خوب میشی.
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۴:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۴:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 فعلا
فعلا كه اين فصل تا الان كه دارم ميخونم جالب ترين بوده و خيلي روش كار شده دستت درد نكنه پانسي من فصلها رو در عرض 10 دقيقه ميخونم ولي جالبن و همه رو متوجه مشم
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۲۲:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۲۲:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 ازت ناامید شدم
خوب اول کار بریم سراغ یه نصیحت:
فراموش نکن کیفیت بهتر از کمیت. هرچی بیشتر و بهتر بنویسی و دیرتر بزاری به نظر من بهتره.
آخر قضیه هم واقعا متاسفم که اینو میگم اما ناامیدم کردی.
ghasedak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۲۱:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۲۱:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۶
از: گریفیندور
پیام: 33
 Re: هووم...
خیلی جالب بود و رومانتیک حالا نمیدونم اینا نقشه هست یا نه ولی خیلی یوشم اومده واقعا اون ران بیارزش لیاقت هرمیونو نداشت
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۲۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳۰ ۲۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 هووم...
هنوز نخوندم اما از فصل هاي قبل فهميدم كه يكم بايد قدرت داستان نويسيت را بيشتر كني. اينجوري كه پيش ميزفتي يكم ضعيف بود.
موفق باشي.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.