هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

نامه های هری پاتری 2-3


فصل سوم:بازگشت 2
---------------------------------------------------------------------------
سلام تام. میبینم که منو فراموش نکردین.
شما شاید ما رو فراموش کنید آقای پاتر اما ما همیشه به شما وفاداریم انتظار دارین کسی که همه ما رو از تاریکی نجات داده فراموش کنیم؟ بر خلاف شما آقای پاتر ما فراموش نکردیم.
باشه. قبول میکنم. اما از همتون خواهش میکنم مسئله بازگشت من میون خودمون باقی بمونه. باید چند نفر از دوستامو ببینم. راستی تام می دونی که من چوبدستی ندارم اگه میشه یه نفر رو برای راهنمایی کردن من بفرست. میخوام به خرید برم. فردا کار زیادی برای انجام دارم.
چشم قربان. شما فقط امر بفرمائید. رسولوس؟
بله ارباب؟
برو راه کوچه دیاگون رو برای آقای پاتر باز کن.
جوان کوتاه قدی در حالی که لبخند شوقی بر لب داشت آرام از در پشتی عبور کرد و به سمت دیوار بسته خیال حرکت کرد. من هم به دنبالش. چوبدستیش را از جیب پشتش بیرون کشید و آرام به دیوار ضربه زد اینکار او مرا به یاد نصیحت مودی انداخت پس به او گفتم:
هیچ وقت چوبدستی رو اونجا نذار ممکنه آسیب ببینی.
با لبخندی نشان داد که منظور مرا درک کرده است و به خاطر تبعیت از سخن من اینبار چوبش را در بغل ردایش گذاشت و در گردش ردایش پشت در ناپدید شد. کلاه شنلم را به سر کشیدم و آرام به جهانی پای گذاشتم که به آن متعلق بودم. گویی ناگهان حسی در من بیدار شد. باز هم حضور عشق و گرمی آنرا در رگهایم و قطره قطره خونم و انتهای وجودم احساس نمودم. حس کردم با خانه ای قدم گذاشته ام که در آن پرورش یافته ام. فکرش را بکنید چه احساسی به شما دست میدهد وقتی در آغوش مادرتان فرو میروید؟ احساس کودکی را داشتم که در دستان مادرش آرام شده و در وجود او گم میشود. وقتی پایم با زمین جادو شده تماس پیدا کرد احساس کردم که دوباره کودک وجود من جان گرفته است.
نگاهی به اطراف انداختم. هیچکس متوجه حضور من نشد جز کودکی که دست مادرش را گرفته بود. اندکی به چشمانم خیره شد راهی به ذهنش یافتم و وارد شدم داشت خاطراتش را مرور میکرد در حال ورق زدن یک کتاب بود. نام کتاب...
کجا رو نگاه میکنی؟
مادرش در حالی که او را تکان میداد وادار به حرکتش نمود و مرا با این احساس که او مرا شناخته است تنها گذاشت. نگاهی به اطراف گذراندم. فردا فصل جدیدی در هاگوارتز مدرسه عشق شروع میشود. خیابان پر از سروصدا است و همه در حالی که ویترین مغازه ها را به هم نشان میدهند گرم صحبت و خرید هستند و این ها مرا وادار میکند که به یاد روزهایی که با رون و هرمیون در حالی که با هم میخندیدیم و خوش بودیم می اندازد.
آرام آرام به راه میافتم و حرکت میکنم. مغازه الوندر. بله باید سری با آنجا بزنم. در را باز کردم. زنگ بالای در شروع به حرکت کردن و دادن خبر ورود من کرد. پیرمردی در حالی که دفترچه ای سرخ رنگ را مطالعه میکرد دست از کارش برداشت و رویش را به سمت من برگرداند. زیاد تغییر نکرده بود. همان الوندر. سرم را پایین انداختم به امید اینکه مرا نشناسد سرم را پایین انداختم.
چی میخوای مرد جوان؟
یه چوب درست و حسابی.
خوب بیا جلو امتحان کن. چرا شنلت رو در نمیاری؟
پشت به او کردم و آرام شنلم را درآوردم. سپس بازگشتم و گفتم:
من 6 سال پیش چیزی رو پیش تو به امانت گذاشتم. اومدم پسش بگیرم.
اوه. هری. تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ بیا بشین تا برات بیارمش.
روی مبلی که به آن اشاره میکرد نشستم و به چشمانش زل زدم. رفت و طولی نکشید که با یک بسته سیاه رنگ بازگشت.
بیا بگیر. سالمه سالمه. از وقتی که اینجا گذاشتی و رفتی نگه داشتم. میدونستم بر میگردی.
ازمغازه او خارج شدم. چشمم به شماره پلاکها بود که مغازه ای سرخ و طلایی توجهم را به خودش جلب کرد.
نام عجیبی داشت. اسطوره های زمان معاصر. وارد شدم اما چیزی را که دیدم را باور نکردم. جینی. روی صندلی پشت به من نشسته بود و با کودکی 7 یا شاید هم 8 ساله گرم صحبت بود.
جینی؟
بله؟
تو هری پاتر رو از کی میشناختی؟
از وقتی که وارد هاگوارتز شدم.
دوستش داشتی؟
خیلی.
چه شکلیه؟ منظورم اینه که آخرین باری که اونو دیدی چه شکلی بود؟
خوب آخرین باری که اونو دیدم وسط اعضای وایزن گاموت وایستاده بود و اونا داشتن اونو به استفاده از جادوی سیاه از نوع کشنده و غیر انسانی بر علیه اسمش رو نبر محکوم میکردن. یه شنل سیاه پوشیده بود و عینکش رو درآورده بود چون دیگه نیازی بهش نداشت. موهاش خیلی بهتر شده بودن و اونا رو روبه بالا شونه کرده بود. تو اتاق وایزن گاموت هیچ بادی نبود اما من وجود نسیم رو بین موهاش و باد بین تنش و شنلش رو احساس میکردم. واقعا با شکوه شده بود. اون واقعا عاشق بود.
هنوز هم هست.
در یک آن جینی رویش را به سمت من برگرداند و گفت:
تو کی هستی؟ زود باش شنلتو بزن کنار. میخوام چهرتو ببینم.
آرام کلاه را از سرم برداشتم و گفتم:
هری پاتر برگشته.
هری!!!؟
مرا در آغوش گرفت و غرق بوسه ام کرد.

قبلی « هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 6,1 ) هری پاتر و مار آتشین2 - فصل 11 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 اينم جالب بود
من دارم از آ خر به اول مي خونم ولي جالبه
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۲۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۲۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوبه
داستانه خوبيه من كه خوشم اومد
spidmanbat
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۱۹:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۱۹:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تالار اسرار
پیام: 26
 !!!
موضوع جالبيه
ولي حيف كم مينويسي
ghasedak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۱۸:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۱۸:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۶
از: گریفیندور
پیام: 33
 یه سوال
چرا این داستان از زبان هری تعریف میشه من از اون اولاش بیشتر خوشم می اومد اخه چرا هری به خاطر ولدرموت باید محاکمه بشه و هنوز نمرده اینجاش ولی باحاله

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.