هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و هورکراکس هفتم

هری پاتر و هورکراکس هفتم - فصل 1


فصل اول : بازگشت به پریوت درایو
هری از پنجره اتومبیل جدید عمو ورنون خیابانهای مختلف و رنگارنگ ماگلی را میدید که یکی پس از دیگری با سرعت از چشم هری دور میشدند ، البته این سرعت در مقابل سرعت اتوبوس شوالیه هیچ به حساب میامد.
هری غرق در افکار خود بود ، وقتی عمو ورنون با عصبانیت از ترافیک شکایت و غرغر میکرد هری متوجهش نشد ، وقتی اتومبیل عمو ورنون با سرعت به خیابان ماگنولیا پیچید هری متوجه خانم فیگ که برایش دست تکان میداد نشد ، سخت در افکارش غوطه ور بود .
هری لحظه ای به خود آمد که عمو ورنون فریاد میکشید :
- هی ... تمام روزو نمیتونیم منتظرت باشیم تا پیاده بشی !!!
وقتی هری میخواست وسایلش را به اتاق خودش ببرد همو ورنون با چهره آشفته (گویی چند هفته برای این لحظه برنامه ریزی کرده بود ) گفت :
- هی ... بیا اینجا ببینم ، یه چیزایی هست که باید واست روشن کنم.
بعد چهره اش طوری تغییر کرد که انگار زیر سبیلهای پر پشتش در حال کشمکش برای تصمیمی سخت بود ، سرانجام بعد از چند لحظه فکر کردن ، شروع به حرف زدن کرد :
- متاسفانه چند هفته دیگه از اون دیوونه خونه بهت اجازه میدن که از اون کارهای مسخره که بابا و مامان مسخره ترت هم انجام میدادن بکنی ...
در این لحظه هری احساس میکرد قدرت تحمل در این مورد را ندارد و خسته تر از آن بود که با یک دارسلی شکیبا باشد ، دیگر شنیدن این حرفها از دارسلی زیادی بود.
عمو ورنون همچنان حرف میزد و در آخر جمله اش را چنین تمام کرد :
- بنابراین حتما درک کردی که برای من فرقی نمیکنه تو اجازه جادو کردن داشته باشی یا نه ، تا وقتی که تو خونه من هستی حق نداری مثل اون عوضی ها که به خاطر همین کاراشون مردن هرکاری دلت خواست بکنییییی ....
عمو ورنون هنوز آخرین کلمه جمله اش را نگفته بود که با دیدن چوب جادو در دست هری بی اختیار چند قدم عقب تر رفت و در حالی که در صورتش حالتی از خشم و ترس موج میزد گفت :
- آها ... یالا ازش استفاده کن تا ببرنت آزکابان ، همون زندونی که سزاوارشی ،
هری که میدانست دارسلی ها اطلاعی از اجازه نامه رسمی او که از طرف شخص وزیر سحر و جادوگری صادر شده بود اطلاعی ندارند نامه ای را با حرکت چوبدستی اش به طرف عمو ورنون به پرواز در آورد و برای اولین بار پس از ورود به آن خانه نفرت انگیز شروع به حرف زدن کرد:
- ولی من اینطور فکر نمیکنم دارسلی ، این همه زجر کشیدن بس است ، در این خانه دوران تو تموم شده و نمیتونی دیگه به من زور بگی ، ولی به احترام اینکه هنوز سرپرستم هستید کاری با شما ندارم !!!
ترس عمو ورنون با شنیدن این حرف بر خشمش غلبه کرده بود و به وضوح میلرزید ، چند بار نامه ای را که در دستان لرزانش گرفته بود خواند ، طوری به آن نامه خیره شده بود که انگار حکم اعدامش را در آن نوشته اند .
هری که از دیدن این صحنه احساس رضایت میکرد نامه را با طلسمی از دست عمو ورنون قاپید و گفت :
- نگران نباشید من بیشتر از چند روز اینجا نمیمونم ، کارهای مهمتر از گوش دادن به زخمزبان های شما هم دارم که باید همشون رو انجام بدم دارسلی ، ولی متاسفانه من هنوز 17 سالم نشده و برخلاف خواسته شدید قلبیم نمیتونم برای همیشه ترکتون کنم .
با این حرف از پله ها بالا رفت و در اتاقش را پشت سرش قفل کرد تا راحت باشد .

خواست خودش را روی تخت بیاندازد و کمی استراحت کند ولی کسی قبل از او اینکار را کرده بود !
همینکه به شخص روی تخت نگاه کرد او را شناخت ، با شگفتی گفت :
- دابی !!! چیزی شده ؟ اتفاقی برا کسی افتاده ؟ جینی ؟ جینی چیزیش شده ؟ ها ؟ هرماینی ؟ رون ؟
دابی که نگرانی را در چهره هری به وضوح میدید با عجله گفت :
- نه ارباب ، هیچ اتفاقی برای هیچیک از دوستان هری پاتر نیافتاد ، هاگوارتز تعطیل شده و دابی جایی برای ماندن ندارد ، به خاطر همین دابی آمده تا پیش هری پاتر مهربان بمونه !!!
هری با خودش فکر کرد ، همین رو کم داشتم ! با این رفتاری که دارسلی ها دارند حتما از دیدن یک مهمان خوش حال میشدند . هری که از بابت سلامتی دوستانش خیالش راحت شده بود تازه یاد احواپرسی با دابی افتاد :
- خدا رو شکر که همه حالشون خوبه ، دابی چه کار خوبی کردی اومدی ، حالت چطوره ؟ ار دیدن تو اینجا تعجب کردم و یکمی ترسیدم خبر بدی داشته باشی !
- حال دابی خوب بود ، اما دابی حالا بیکار شده و دابی ناراحت است .
یک لحظه هری احساس کرد که دابی از گفتن این حرف ها و تاکیدش روی بیکار شدن هدفی دارد ، پس صبر کرد تا دابی به صحبتش ادامه دهد :
- دابی همیشه دلش خواست تا هری پاتر اربابش باشد ، این افتخار بزرگی برای دابی است ، دابی دوست داشت برای هری پاتر جن خانگی خوبی بود .
همه چیز با این حرف دابی دستگیر هری شد :
- دابی من واقعا خوشحال میشم ، ولی چند تا چیز هست که باید بدونی
با این حرف ، دابی کمی امید گرفت ، هری ادامه داد :
- میدونی که من باید وظیفه هایی رو که دارم انجام بدم ، من کارهای نیمه تمام زیادی دارم ف حتی تا چند روز دیگه برای انجام همین وظایم باید برای همیشه اینجا رو ترک کنم . برای تو هم سخت خواهد بود هم خطرناک که همیشه همراه من باشی !!!
دابی با عجله گفت :
- دابی به سختی و خطر اهمین نمیده ، هری پاتر به کمک دابی نیاز داشت ، دابی باید به ارباب کمک کنه !!!
هری که بر سر دوراهی قرار گفته بود بعد از چند لحظه نسبتا طولانی تصمیم خودش را گرفت و گفت :
- دابی من به شرطی قبول میکنم که هیچوقت از فرمانم سرپیچی نکنی و ...
دابی با این حرف هری بطور آشکار دلخور شده بود و خواست تا حرفی بزند ولی هری رزودتر از او به حرفش ادامه داد :
- ... مطمئنا ما تو خطر خواهیم بود ، اگر روزی بهت دستور بدم که منو ول کنی و جون خودتو نجات بدی ، از دستورم اطاعت خواهی کرد ؟
دابی که چشمان بزرگش حالا از ناراحتی پر از اشک شده بود با بیریای گفت :
- دابی ارزش فرار کردن در سختی های هری پاتر را نداشت ،دابی این دستور را اجرا نخواهد کرد .
هری که به هدفش رسیده بود گفت :
- پس درک میکنی که چرا نمیتونم قبول کنم که پیش هم باشیم ؟ به خاطر سلامتی خودت ! به خاطر اینکه جونت در خطر خواهد بود و من اینو اصلا نمیخوام . ولی اگه قول بدی که از دستورم اطلاعت کنی و مطیع من باشی ، منم قبول میکنم
دابی حالا کاملا کنترل خودش را از دست داده بود و گریه میکرد ، همانطور با چشمان پر از اشک گفت :
- دابی قبول میکن که از هری پاتر مراقبت کند و در مواقی که برایشان خطر وجود دارد ، جان هر دو را نجات دهد و مراقب خودش نیز باشد .
هری احتمال میداد اگر باز هم مخالفت کند ، اثر روحی شدیدی روی دابی بجای بگذارد ، پس به ناچار گفت :
- دابی ، میدونم که دارم کار اشتباهی میکنم ، ولی باشه قبوله
با گفتن این حرف دابی از خوشحالی بالا پایین میپرید و از سروکول هری بالا میرفت و دور اتاقش چرخ میزد و هر کاری که خوشحالیش را بیان کند انجام میداد ، سرانجام خسته شد و درحالی که روی تخت مینشست گفت :
- دابی نمیداند چطوری از هری پاتر بزرگ و مشهور تشکر کند

***
پایان فصل اول
قبلی « هری پاتر و مار آتشین2 - فصل 11 هری پاتر و هورکراکس هفتم - فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
lord.voldemort
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲۲:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲۲:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از:
پیام: 20
 Re: هری پاتر و هورکراکس هفتم - فصل 1
خوب بود ! یه ذره هیجان بیشتر بهترش می کنه 1
shnhp
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۲:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۲:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۱۱
از: میدان گریمولند
پیام: 15
 Re: هری پاتر و هورکراکس هفتم - فصل 1
سلام.
موفق باشی ...با اینکه خیلی وقته اینجا نیومدم ملی فکر کنم داستان رو قبلا هم خوندم....
ولی خوبه
تو کارت موفق باشی
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۷ ۱۲:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۷ ۱۲:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 گود
عجب اسمي از اسمش خوشم مياد...داستانشم قشنگه آفرين
goli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۵:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۵:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۶
از: خيابون هاي لندن جا و مكان نداريم ما كارتون خواب ها
پیام: 48
 عالی
عالی :bigkiss: : بود دستت درد نکنه از خیلی چیزایی که خونده بودم بهتر بود :bigkiss:
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱۱ ۱۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۱۱ ۱۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
Good luck

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.