آتیلای پیر،کسی که روزی در جنگ آوریرقیبی نداشت،اکنون با تاجی بر سر به گذشته فکر میکرد و قطره قطره اشک میریخت. او همان کسی بود که روزگاری دست در دست برادرش کارل،میجنگید. کارل...کارل...کارل... این صدا هم چون بمبی در سرش صدا میکرد؛او و برادرش هر دو دارای بدنی ضد ضربه بودند. چرا که هر دو در کودکی غولی را کشته و خود را در خونش شسته بودند. ولی همان طور که زیگفرید،آشیل،اسفندیار و ... نقطه ای آسیب پذیر داشتند آن دو هم از آن نقطه بی نسیب نبودند. غولی که کشته بودند روی پهلوی آیتیلا و ران پای کارل چنگ کشیده بود و پس از ترمیم آن دو نقطه آسیب پذیر مانده بودند. زیرا آن دو بلافاصله پس از کشتن غول خود را در آن شسته بودند. پدر آن ها که شاه قدرت مندی و پر منزلتی بود و واسال های زیادی داشت نیمی از سرزمین های تحت فرمانش را به آتیلا و نیم دیگرش را به کارل داده بود. آن ها سال ها کشورهایشان را اداره میکردند و در جنگ ها یاور دیگری بودند. ولی وای از کینه. آتیلا همیشه برتری را دوست داشت؛ولی کارل ساده دل و عادل همیشه با همه مهربان بود و هیچ وقت به چیزی که نداشت طمع نداشت. آتیلا نمیتوانست قبول کند که برادرش سرزمین هایی به وسعت سرزمین های خودش داشته باشد و از این رو بود که به جنگ با برادرش برخواست. هیچ یک حریفی نداشتند تا با هم رودررو شدند. کارل میگفت که برادر تو هم خونمی،کشتن تو یا کشته شدن من چه سود برای دیگری دارد؟ ولی آتیلا یک پارچه طمع شده بود. هیچ کدام آسیبی به یک دیگر نرساندند تا آتیلا بر نقطه ی آسیب پذیر برادرش ضربه زد...