هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

شاهزاده دورگه


با ديدن هري نفرت عميقي را در خود احساس مي كرد اما اين نفرت با نگاه كردن به چشمانش تبديل به رويا مي شد ...تبديل به عشق..
پس از پايان كلاس به  اتاقش رفت.كشوي ميزش را باز كرد و دفتر قديمي و كهنه اي را از كشو در اورد . ارام جلد كتاب را ورق زد و به عكس دفتر چه چشم دوخت.آن عكس بيان گر زيبايي دختري با موهاي قهوه اي بود.دختري زيبا با چشماني سبز.....بر روي صورت دخترك لبخندي دل نشين نشسته بود ...هر ورقي كه مي زد دخترك بزرگتر و بزرگتر مي شد تا جايي كه عكس ها نشان گر زني زيبا بود.مرد  ورق زد  اما اين بار به جاي عكس طراحي زيبايي از ان دختر بود .
                                                       *      *      *
        سوروس دستش را بر روي صورت دخترك كشيده شده كشيد سرش را بالا آورد سوزش چشمانش را احساس مي كرد اما بي اعتنا به اشكهايي كه در چشمانش  جمع شده بودند به نقطه اي خيره شده بود.اشكها آرام آرام بر روي صورتش سر مي خردند  وروي تصوير كشيده شده ميريختند وفقط ردي كمرنگ بر روي صورت سوروس مي گذاردند.سوروس كتاب را بست آنرا بر روي سينه اش فشرد و‌  آن را سرجايش در كشو نيمه باز گذارد.
برخاست و به سمت  تخت خوابش رفت  بر روي تخت دراز كشيدو به اسمان نگاه كرد ...به ستاره اي كه روزي در زير همين آسمان به ليلي هديه داده بود.ستاره اي به درخشندگي و زيبايي چشمان سبزش ..........خوابيد و روياي شيرينش را اغاز كرد.
از خواب پريد. سوزش نشان سياهش او را از خوابش بيدار كرد.دريافت كه بايد هري در  خطر باشد ...حتما مرگ خواري او را ديده بود.بلافاصله برخاست و شنلش را پوشيد و از اتاق بيرون رفت. سرو صدايي را از جايي دورتر شنيد به سرعت به سمت صدا رفت...و پرو فسور مك گونگال را در حال دويدن در راهرو ديد به سويش رفت پروفسور مك گونگال با شنيدن صداي قدم هاي  سوروس به سرعت برگشت و در مقابل  سوروس قرار گرفت.
_اين وقت شب اينجا چكار مي كنيد پروفسور مك گونگال؟!
پروفسور مك گونگال با صدايي محكم ولي كمي لرزان گفت: دارم نگهباني ميدم.
سوروس با صدايي سرد گفت : هري پاتر اينجاست ...من سوزش نشانم رو احساس كردم. ناگهان صداي قدم هاي متعددي از راهرو ها آمد و پروفسور اسلاگهورن وپروفسور فيلت و يك ظاهر شدن. با چوب جادو به مبارزه با اسنيپ پر داختند .سوروس ناچار به فرار بود به سمت شيشه رفت و از پنجره خود  را به بيرون پرتاب كرد.
چشمان بسته اش را باز كرد و خود را ايستاده بر روي چمنزار  هاي خيس يافت. بدون معطلي به سمت جنگل به راه افتاد.پس از گذشت مدتي طولاني صدايي كه گويي صداي بي روح و سرد ولدومورت بود برخاست سوروس منتظر شنيدن صحبت ولدومورت نماند يقين حاصل كرده بود كه هري در مدرسه است ...همان جا بي سرو صدا نشست و به كاري كه پروفسور دامبلدور  بر عهده او گذاشته بود  انديشيد براي لحظه اي كوتاه  نسبت به خودش تنفر عميقي را احساس كرد . صداي جنگ و خونريزي در گوشش مي پيچيد برخاست و ان قدر به جلو رفت  تا به اخرين رديف از درخت ها  رسيد ايستاد و به بچه هايي كه مقابله مي كردند چشم دوخت. چوب جادو يش را در اورد و  به سمت مرگ خواران نشانه رفت و تا ان جا كه مي توانست يكي يكي مرگ خواران را بي هوش بر زمين مي انداخت....تا جايي كه كسي با صدايي بلند نه چندان دور از ميدان جنگ او را صدا كرد. كمي چشمانش را به اين سو و آن سو چرخاند و بلاخره كسي را كه او را صدا مي زد يافت...


....لوسيوس را در  كناره ميدان يافت به سويش رفت لوسيوس با ديدن سوروس نفس عميقي كشيد.با صدايي لرزان گفت:اه....سوروس ارباب گفت بري پيشش..كار مهمي باهات داره.

                                                        *         *         *

درد زيادي را در  گلويش احساس مي كرد ... سه سايه تاريك را در  آنسو اتاق ديد كه  به او نزديك مي شدند با ديدن هري  به ياد در خواست دامبلدور افتاد.......هري در كنارش زانو زد و به گلوي خونين سوروس چشم دوخته بود...رشته هاي افكارسوروس به زمين مي ريختند ... سوروس با صداي آرامي گفت:بگيرش...

هرميون با چوبدستي اش شيشه كوچكي ظاهر كرد هري آن را گرفت و رشته هاي افكار  را درون ان ريخت . سوروس  بازوي هري را گرفت و با صداي زمزمه مانندي رو به هري گفت:به من  نگاه كن...

چشمانش را به عمق چشمان سبز هري دوخت در  عمق چشمان هري  مي توانست ليلي را ببيند كه به او چشم دوخته ودستش را دراز كرده سوروس دستش را براي گرفتن دست گرم ليلي دراز كردوگرماي دست ليلي پايان زندگي را از ياد او برد...

وچشمان مشكي سوروس در حال نگاه كردن به چشماني سبز در اين دنيا بي فروغ ماند 

قبلی « هری پاتر و معجون کشنده - قسمت دوم هورکراکس » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
آیلین.پرینس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۹/۱/۴ ۱۴:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۹/۲/۳۱ ۱۹:۰۳
ریونکلاو، مرگخواران
عضویت از: ۱۳۹۸/۱۱/۲۴
از: من به تو نصیحت...
پیام: 302
 نظر
این نظر رو فرستادم و نمی تونم پاکش کنم
آیلین.پرینس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۹/۱/۳ ۱۹:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۹/۲/۳۱ ۱۹:۰۳
ریونکلاو، مرگخواران
عضویت از: ۱۳۹۸/۱۱/۲۴
از: من به تو نصیحت...
پیام: 302
 نظر
قشنگ بود ولی من کلا احساسات ندارم حتی نسبت به فرزندم
DrinaMalfoy.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۸/۱۲/۱۶ ۲۲:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۲۲:۴۷
عضویت از: ۱۳۹۸/۱۲/۱۴
از: عمارت مالفوی ها
پیام: 23
 پاسخ به شاهزاده دورگه:
خیلی خوب و احساسی بود منکه اشکم دراومد:cry3: :cry: :cry2:
hermionejain
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۰:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۰:۴۰
عضویت از: ۱۳۹۲/۱۲/۳
از: همین دور و برا...
پیام: 355
 پاسخ به شاهزاده دورگه
خیلی خوب بود. :
aminaghmeh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۷/۷/۶ ۰:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۷/۷/۶ ۰:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۶
از: وسط یه مشت ماگل!!
پیام: 41
 Re: شاهزاده دورگه
خیلی غم انگیز بود دلم سوخت برای سوروس
moein
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۷/۷/۴ ۱۸:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۷/۷/۴ ۱۸:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۸
از: اتاق کارم در وزارت
پیام: 120
 Re: شاهزاده دورگه
خیلی احساسی بود. یه جورایی بیش از حد
ولی در کل قشنگ بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.