هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 34


فصل سی و چهارم
بازگشت امید


در چشمان هری چیزی وجود داشت که ولدمورت از نگاه کردن به آن طفره می رفت. نیروی عشق.
هری می دانست جادوگری مثل ورمتیل اگر به کسی مدیون شود ، بعدا جبران خواهد کرد. ولی جبران این مساله با قربانی کردن خودش ، کمی زیاده روی بود.
هری احساس میکرد میلیون ها چشم او را می بینند. دنیا در دایره ای به شعاع پنج متر که هری و ولدموت در آن قرار داشتند ، خلاصه می شد.
آنها برای چند ثانیه حول یک محور می چرخیدند. و به یکدیگر خیره شده بودند.
سرانجام ولدمورت این روند را تغییر داد و ایستاد:
خب.... پاتر. نمی خوای که تا صبح بچرخی؟! بهتره بریم یه جای بهتر که بهتر بشه توش مبارزه کرد. اوووم... صبر کن فکر کنم؟! آها... سازمان اسرار چطوره؟
هری یک لحظه فکر کرده بود که ولدمورت می خواهد او را به هرم راسکارتیما در مصر ببرد و از این فکر تنش لرزید. سازمان اسرار نسبتا بهتر بود.
هری با صدای خشنی گفت:
نه. چرا همینجا کارو تموم نکنیم؟
ولدمورت با عصبانیت گفت:
پاتر باهوش! فکر کردی میتونی به لرد ولدمورت کلک بزنی؟ الان مأمورای وزارت خونه میان اینجا! من میرم به تالار اسرار و مطمئنم که تو هم میای!
هری گفت:
اوه جدا؟! از کجا اینقدر مطمئنی؟
ولدمورت با لحن خاصی گفت:
چون میدونم جون دوست دخترت رو دوست داری!!! اگه دیر بجنبی میکشمش!
و ولدمورت آپارات کرد. هری نیز نیازی به صبر کردن ندید. بلافاصله بعد از ولدمورت او در تالار اسرار بود.
شاید اشتباه شنیده بود... ولی نه. درست شنیده بود. ولدمورت از جان جینی صحبت کرده بود. پس جینی هنوز زنده بود. هری خیلی تعجب کرده بود. ولی در عین حال خیلی خوشحال شده بود. اطرافش را نگاه. محیط غمگین و رویا گونه آن محل از چند سال پیش تا به حال تغییری نکرده بود.
در اتاقی بود که سیریوس مرده بود. دختر مو قرمز ، بیهوش روی صندلی بزرگ وسط اتاق افتاده بود. هری خواست به آن سمت بدود که ولدمورت به آرامی از پشت آن صندلی بیرون آمد. لبخند کریهش را به همراه داشت. کنار صندلی ایستاد و گفت:
خب. حالا چی؟ هنوزم فکر میکنی دامبلدور از همه قویتر بود؟ دیدی که منم بلدم جادو اختراع کنم؟! بله. این اختراع خودم بود. طلسم سبز رنگی که باهاش میتونی کسی رو جا به جا کنی. حتی میتونی بیهوشش کنی. خیلی جالبه نه؟.... مثلا من الان میتونم این کوچولو رو بفرستم پیش دوستاش. تو اینو دوست نداری؟ مطمئنم که اینطور میخوای. پس خودتو تسلیم کن!
لعنتی! باز هم ولدمورت سعی داشت از طریق جینی وارد شود!
ولدمورت با ترحم مسخره ای به جینی نگاهی کرد و گفت:
نگران نباش پاتر. حالا فقط خودتی. اگه تو خودتو تسلیم کنی این دختر خوب هم میتونه به زندگی کثیفش کنار ماگلها ادامه بده! چطوره؟ فکر نکنم بخوای یه بار دیگه هم از دستش بدی! درسته؟ زود باش هری. شاگرد دامبلدور. زود باش. فداکاری کن گریفیندوری! تو باید این دخترو نجات بدی.
هری فریاد کشید:
نه‏ه‏ه. ساکت شو.
در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد:
بعدش چی؟ همه رو میکشی.نه نه. من دنیا رو از دست تو نجات میدم.
ولدمورت با چشمانی سرختر از همیشه داد زد:
لقمه گنده تر از دهنت برداشتی پاتر!زود تصمیمتو بگیر.
هری گفت:
نه! این تویی که لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی!
ولدمورت چوبش را به سمت جینی گرفت و گفت:
خب. دوباره شمارش معکوس شروع میشه.
10
9
8
7
باز هم این اظطراب تکراری. احساس میکرد حالش به هم میخورد.
6
5
4
این بار دیگه نه. من نمیتونم به خاطر جینی دنیا رو فدا کنم.
3
2
اما جینی دیگری در دنیا برای هری نبود.
1
ولدمورت همانطور که به هری زل زده بود گفت:
خیلی خوب. اواداک...
در میان تعجب هری ، جینی بلند شد و طلسم خفاش مورد علاقه اش را روی ولدمورت پیاده کرد.. ولدمورت سریع عقب پرید و روی زمین افتاد ولی طلسم به او نخورد.
جینی پیش هری ایستاد. دست و پای هری خشک و کرخت شده بود. توانایی هیچ حرکتی نداشت فقط با تعجب به دوست دخترش نگاه می کرد. سعی کرد حرفی بزند ولی نمیتوانست.
اما طلسم مرگی که ولدمورت به سمت آنها انداخت ، او را به خودش آورد.هری طلسم را دفع کرد و جینی را به گوشه ای کشید. جینی گفت:
ببخشید که اومدم. من کارها رو خراب کردم.
هری که به سختی نفس می کشید ، گفت:
اشکالی نداره. حالا به هاگوارتز آپارات کن. برو به یه جای امن.
ولدمورت نیز پشت صندلی پناه گرفته بود.
جینی گفت:
به هیچ وجه. من با تو میمونم و می...
هری حرفش را قطع کرد:
برو همین حالا.هیسسس... ازت خواهش میکنم جینی. به خاطر من.
این بار خواهش هری کارگر بود.
جینی خیلی سریع هری را بوسید و آپارات کرد. ولی این بوسه به رغم سریع بودنش بزرگترین و طولانی ترین تحولات را در هری ایجاد کرد.
دوباره احساس قدرت به او دست داد. زیر چشمی با ولدمورت نگاهی رد و بدل کردند.
با چشمان ریز شده و صدایی پر نفوذ که او را به یاد اوغات خشمگینی دامبلدور می انداخت ، گفت:
خیلی خوب ، تام! حالا ما دو تا تنها شدیم. بیا دیگه تمومش کنیم. راستی دیدی که هنوزم مثل دامبلدور نیستی؟ طلسمت به درد بازی بچه ها هم نمی خوره.
ولدمورت از عصبانیت نزدیک بود ، چوب درون دستش را خرد کند:
نه. نه. من از همه بهترم! از همه.
هری در حالی که چوبش را در دستش می چرخاند گفت:
خیلی خوب پس نشون بده.
قبلی « هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 7 هری پاتر و دوست جدید - 2- 22 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۴:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۴:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 in che vazeshe?????
baba in che vazeshe maziar maloome kojaee dasteto gozashti zire saret begoo alaki montazer nabashim

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.