هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل 25


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 25

هري رو به روي درب اتاق ضروريات ايستاده بود و به اتاق مورد نيازش فكر مي كرد كه ناگهان ديوار كنار رفت و او وارد اتاق شد. ديوارهاي اتاق پر بود از كتابخانه هايي در مورد جان پيچ ها و وسايلي عجيب كه هري هرگز آنها را نديده بود. او به سمت يك كتاب رفت و آن را برداشت . روي آن را خواند:
جان پيچ ها و انواع آن... نوشته ي ايچ اي پريوارد.
او كتاب را باز كرد و فهرست آن را خواند . سپس با خودش فكر كرد :
منظورش از انواع آن چيه؟
او غرق در مطالعه شده بود. گاهي آن را ورق مي زد و فصل هاي گذشته را نگاه مي كرد و گاهي از ديدن عكسهاي كتاب عرق سردي بر پيشاني اش مي نشست. انقدر غرق در مطالعه شده بود كه گذشت زمان را حس نكرد. ناگهان احساس كرد ديوار اتاق كنار رفت.
- سلام هري ... تو چند وقته اينجايي؟
هري جواب هرميون و رون را داد و گفت:
شما دو تا چرا انقدر خوشحاليد؟
هرميون لبخندي به رون زد و سپس گفت:
مطمئني از نيومدن به كلاس پروفسور الكس پشيمون نيستي؟
هري كه گيج شده بود گفت:
الكس؟ منظورتون پابلره؟ نه... براي چي پشيمون باشم؟
هرميون كتاب را از دست هري كشي و بست و روبه روي او نشست و گفت:
رون! تو براش توضيح بده.
رون كه خيلي سرزنده و شاد بود گفت:
هري ! اون آدم معركه ايه... من نمي دونم چرا همه درباره اش زود قضاوت كردند.
- نمي خواي بگي كه استاد خوبيه؟ مگه نه؟
- دقيقا همين طوره... امروز اومد سر كلاس و بعد از حضور غياب كردن گفت از اين به بعد مي تونيم الكس صداش كنيم... بعد هم كلي خاطره تعريف كرد...درسش هم خيلي جذابه!
هري گفت:
مطمئنين اين همونه؟
- مزخرف نگو هري ...معلومه كه خودشه.
- اما... اوني كه من ديدم ... يه چيزي بود تو مايه هاي ...
هرميون گفت:
آره مي دونيم... اما امروز به همه خوش گذشت... اون گفت به بيشتر مادر و پدرهاي ما هم درس ميداده.
- يعني چي ممكنه اخلاقش رو عوض كرده باشه؟
- هيچ كس نمي دونه... شايد اون روز حالش بد بوده ... چه مي دونم مريضي چيزي بوده... به هر حال ما كه امروز خيلي حال كرديم.مگه نه هرميون؟
- آره... خب هري به گمونم تو هم بخواي بياي سر كلاسش...
هري كتاب را از هرميون گرفت و گفت:
به هيچ وجه... راستي نكنه شماها مي خواستين منو راضي كنين كه اين همه دروغ سرهم كردين؟
هرميون كه ظاهرا از شنيدن اين حرف ناراحت شده بود گفت:
نخير... ايني كه ما گفتيم عين حقيقته... اصلا نيا... من براي خودت گفتم... اون مي گفت اين درس خيلي لازمه.
هري با طعني گفت:
اينو نگه چي بگه؟
سپس به رون و هرميون گفت:
به هر حال من نميام سر اون كلاس. شماها سعي كنين خوب ياد بگيرين... اگه لازمه... خيله خب بابا اون جوري نگاه نكنين. با اون خواهش و التماسي كه من از مك گونگال كردم عمرا ديگه نميرم سر اون كلاس. حالا بياين يك كم كتاب بخونين . تا يك ساعت ديگه اسنيپ مياد.
آنها با هم كمي كتاب خواندند و چيزهايي فهميدند كه نا به حال نمي دانستند.
- اين پليدي ولدمورتو نشون ميده كه اين نوعشو انتخاب كرده.
هرميون حرف هري رو تصديق كرد و گفت:
من اصلا نمي دونستم با كشتن حيوانات هم ميشه جان پيچ درست كرد.
سپس بلند شد و در ميان كتابخانه ها قدم زد و يك كتاب را از ميان كتابها بيرون كشيد و گفت:
هميشه دنبال اين بودم: ماهيت جان پيچ ها! آخه چه جوري ممكنه بشه روحش رو تكه كنه؟
هري كه از كتاب خواندن خسته شده بود گفت:
من كه عقلم به جايي راه نمي ده. سپس از جايش بلند شد و در ميان كتابخانه ها گشت زد و گفت:
يعني جان پيچ هاي ديگه چي مي تونه باشه؟
يكدفعه ديوار دوباره كنار رفت و دوباره به سر جايش برگشت. هيچ كسي وارد نشده بود. آنها هر سه به جايي كه ديوار كنار رفته بود خيره شده بودند ناگهان كسي از پشت سرشان گفت:
قاب آويز رو آوردين يا نه؟
هري سرش را برگرداند و اسنيپ را ديد كه با موهاي چرب و سياهش به او نگاه مي كرد. او گفت:
واي ... اصلا حواسم نبود. الان ميارم.
سپس با عجله از راهرو ها بيرون رفت تا به خوابگاهش رسيد. خوش بختانه چون زمان ناهار بود كسي در راه مزاحمش نشد. او تاپاله ي گاوي را كه فرد و جرج به او هديه داده بودند برداشت و به سمت اتاق ضروريات دويد.
هري درحاليكه نفس نفس مي زد تاپاله را روي زمين مقابل اسنيپ گذاشت و نشست.
اسنيپ با تمسخر به تاپاله نگاهي انداخت و گفت:
پاتر. من به تو گفتم قاب آويز رو بيار ! ظاهرا چشمهات هم مثل مخت ضعيف شده.
هرميون با ناراحتي گفت:
تو حق نداري به هري توهين كني!
اسنيپ به هرميون نگاهي انداخت و خواست چيزي بگويد ولي از گفتن آن صرف نظر كرد.
هري گفت:
قاب آويز توي اونه!
اسنيپ پوزخندي زد و گفت:
مواظب باش لرد سياه نفهمه يك تكه از روحش اين تو بوده وگرنه تيكه بزرگت گوشته!
او با افسوني قاب آويز را از داخل تاپاله بيرون كشيد و گفت:
با چه انگيزه اي اين رو توي اين گذاشتي؟ بوي گندش داره خفم مي كنه!
هرميون كه از حرفهاي مغرورانه يا اسنيپ خسته شده بود گفت:
هيچ وقت فكر نمي كردم كه پروفسور اسنيپ از ازبين بردن يك بوي ساده عاجز باشه.
سپس چوبدستي اش را تكان داد و گفت:
آنتي اسمل .
بو بلافاصله قطع شد و هري به هرميون لبخندي زد. اسنيپ كه ظاهرا كم آورده بود گفت:
من زياد وقت ندارم...
سپس قاب آويز رو روبه روي خودش معلق نگه داشت و گفت:
برين كنار...
هري رون و هرميون از او كناره گرفتند. اسنيپ آستين هايش را بالا زد و گفت:
هيچ حركتي نمي كنين... هيچ حرفي نمي زنين . نبايد توجه اونو به خودتون جلب كنين. فهميديد؟
هرميون كه وحشت كرده بود گفت:
منظورتون اينه كه...
هري ادامه داد:
آره هرميون ... اون يه قسمت از روح ولدمورته... مثل خودشه...
سپس از اسنيپ پرسيد:
مبارزه با اون به سختي مبارزه با خودشه؟
اسنيپ گفت:
نه... فكر نمي كنم...اميدوارم نباشه...
-چه اتفاقي مي افته؟
- اول روحش آزاد مي شه.... تا زمانيكه نكشيمش كاري نمي تونيم بكنيم.
- چه طور ممكنه؟ روح رو بكشيم؟
- اون نا توانه... جسم نداره... كشتن اون ساده نيست...منظورم اينه كه با طلسم آواداكداورا نمي شه اونو از بين برد.
- پس چه طور_
اسنيپ كه صدايش مي لرزيد گفت:
ميشه انقدر سوال نپرسي پاتر؟ من دارم تمركزمو از دست مي دم. شماها ...
او رو به رون و هرميون كرد و گفت:
بريد پشت اون كتابخونه...
هرميون گفت:
ولي آخه... هري چي ميشه؟
اسنيپ بدون اينكه به هرميون نگاه كند گفت:
دامبلدور از من خواسته هري هم به من كمك كنه...
او ديگر حرفي نزد . پس از چند لحظه سكوت به هري گفت:
هيچ كاري نمي كني... اگه تو رو ديد... نترس... فقط سعي كن متوقفش كني... اون تا زمانيكه توي جسم يكي از ما نرفته هيچ كاري نمي تونه بكنه...
هري وحشت كرده بود... نمي دانست چه كاري بكند. براي همين گفت:
اگر توي جسم يكي از ما بره چه اتفاقي مي افته؟
- همون اتفاقي كه پنج سال پيش براي جيني ويزلي افتاد.
هري صداي نفس هرميون را شنيد كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند.
-نمي شه يك كاري كني كه خطري رون و هرميون رو تهديد نكنه؟
-چرا ... برن بيرون!
رون از پشت كتاب خانه بيرون آمد و گفت:
امكان نداره... ما هري رو با تو تنها نمي ذاريم.
اسنيپ گفت:
ميل خودتونه...
- نه رون ... تو و هرميون بايد برين بيرون.
هرميون هم از پشت كتابخانه بيرون آمد . هري صورت او را ديد كه رنگ پريده شده بود.او گفت:
نه هري ما تو رو تنها نمي ذاريم.
-شماها بايد برين... مي فهمين؟
- نه!
- چرا... من نمي ذارم اتفاقي كه براي جيني افتاد دوباره تكرار بشه... برين ... خواهش مي كنم.
رون با سرسختي گفت:
نه... من نمي رم.
- خواهش مي كنم رون. ما وقت نداريم. برو و هرميون هم با خودت ببر.
رون سعي كرد نظر هري را تغيير دهد ولي هري هر بار با اصرار بيشتري آنها را از ماندن منع مي نمود.
سرانجام هري ؛ رون و هرميون را به سمت ديوار هل داد و گفت:
نگران من نباشيد... اين اولين بار نيست كه من با اون رو به رو ميشم و آخرين بار هم نخواهد بود.
او به صورت رنگ پريده ي هرميون كه حالا خيس هم شده بود نگاهي كرد و گفت:
نگران نباش ... من بر مي كردم.
سپس هرميون بيرون رفت و هري با رون دست داد و گفت:
نذار هرميون ناراحت بشه...موضوع اونقدها هم مهم نيست.
رون هم انها را تنها گذاشت. اسنيپ يك گوشه ايستاده بود و به هري نگاه مي كرد. سپس به هري گفت:
تو مثل پدرتي... پدرت هم براي دوستاش خودشو به كشتن مي داد.
- الان وقت اين حرفها نيست... من كاري رو كردم كه هر كسي بود مي كرد... كاري از دست اونا برنمي ياد.
سپس رو به اسنيپ ايستاد و گفت:
مطمئن باشم كه اون تو وجود تو نمي ره؟
اسنيپ پوزخندي زد و گفت:
حرفتو نشنيده مي گيرم... حاضري؟
هري آب دهانش را قورت داد و گفت:
...حاضرم...



قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 24 شياطين شب » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ashy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از:
پیام: 122
 خیلی خو به...
گرت عزیز خیلی خوب نوشته بودی...

راستی خیلی ممنون که وبلاگت رو دادی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.