هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر - فصل5


فصل پنجم: تیره گیها
بعد از یک ربع به شهر رسیدند. مالفوی رو به هری کرد و گفت:
_تو اسپانیائی بلدی؟
_اینجا که ایتالیاست!
_ نه تو بلدی؟
_ خو مسلمه که نه...
_خوبه، من بلدم اما اینجا ایتالیایه!
رون با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:
_شوخیت گرفته؟
_ فرض کن. حالا چی؟
هر گفت:
_اون دختره رو نگا کن! به نظر انگلیسیه!
مالفوی گفت:
_اه؟ منم رئیس غولام!
مالفوی راست می گفت؛ دختری بسیار زیبا بود؛ اما چهره ای مدیترانه ای داشت و حرف هری عجیب بود.
هری گفت:
_از چه لحاظ؟
_از لحاظ بی لحاظ. هنوزم احمقی، پاتر.
اما این را به لحنی دوستانه گفته بود. دعوا در این وضعیت حماقت است.
هری که نخواست عقب بشیند، گفت:
_امتحان کنیم...
_نه! صداش نزن.
این رون بود.
برا چی؟
_خوب وجود یه دختر جوون اینجا این وقت صبح عجیب نیست؟
_خوب، اون حداقل بیست و سه سالشه و ما هر سه تامون هنوز بیست و یک سالمون نیست؛ اما داریم مث احمقا پرسه میزنیم.
_این منطقی نیست. من از ایتالیایا هیچی نمیدونم...
مافوی وسط حرفش پرید و گفت:
_ منم. پس بهتره چیزی نگیم. حتما اومده گاوا رو بدوشه. حالا چی می خوای بپرسی؟
هری جواب داد:
_ راه اسکله.
_خوب، اگه چشات رو وا کنی می بینی که اسکله جلوته. اما شمال آفریقا کجاست؟
_به هر حال! آهای! خانوم؟
دختر که تا آن لحظه میان این مه غلیظ آنان را ندیده بود؛ سر برگرداند و به انگلیسی جواب داد:
_بله؟
_آه! انگلیسی بلدین؟ شمال آفریقا کجاست؟
دختر دور از انتظار جواب داد:
_ کجا؟
_شمال آفریقا؟!
مافوی که به زور قهقه اش را میخورد، به پوزخندی اکتفا کرد و پرسید:
_خانوم. کشتیا به طرف صحرای بزرگ کجا لنگر می ندازن؟
دختر با دست اسکله ی روبرو را نشان داد که خلوت بود. مالفوی گفت:
_ کی میان؟
_ دختر گفت:
_فعلا هیچوقت. من چیزی نمی دونم، اما می گن یکی از جادوگرا...
دختر ناگهان حرفش را خورد. مالفوی گفت:
_آه! جادوگر؟ مایم جادوگریم.
دختر حرکتی حاکی از بی اعتمادی کرد. مالفوی سریعا گفت:
_البته نشون اینکه ولدمورت رو میشناسیم. همچنین محل صحرای بزرگ رو.
دختر که هیجان زده بود، گفت:
_آه! جادوگر! ما اینجا تنهائیم! یه مدت بیاین خونه ی ما! پدرم مرز دار بود و وقتی همه مهاجرت کردند، اینجا موند. ماهم موندیم. تنها آدمای این شهریم. پدرم جادوگره. اینجا همه جادوگر بودن. شما از هواپیمائی افتادین که پدرم زد؟ نه؟
مالفوی گفت:
_البته که نه! ما از انگلیس میایم. میریم کمک. شفادهنده ایم.
این دروغ دختر را راضی کرده بود. ادامه داد:
_حتما چوبم ندارین؟ نه؟
_بله. ازمون گرفتن. حالا چجوری بریم اونجا؟
_اول بریم خونه ی ما.
مالفوی کمی پافشاری کرد، اما در آخر راضی شد و به خانه ی آنان رفتند.
خانه ی دختر جوان نزدیک بود. دختر در را که نیمه باز بود، گشود و آنان داخل شدند.
هری بیاد کلبه ی هاگرید افتاد. اما آنجا تمیز بود و لیوان هائی به اندازه ی سطل؛ بشکه های نوزاد کرم حشره، موی تک شاخ و حیوانات مریض خبری نبود. هاگرید هم اکنون نگهبان منطقه ی جادوگران در آمازون بود.
دختر اسمی را صدا زد؛ اما هری که فکرش جای دیگری بود نگذاشت چیزی بشنود. ناگهان دید یک پسر بچه ی چهار پنج ساله به زبان ایتالیائی به او جواب داد. دختر نیز چیزی گفت و پسر دوان دوان خارج شد.
رون با گستاخی پرسید:
_ پسرتونه؟
دختر که انگار در رویائی مغموم بود، گفت:
_نه بچه ی خواهرمه. دو ماه پیش مرده.
هری تعجب کرد که دختر خم به ابرو نیاورد و آنها را دعوت به نشستن کرد. هری روی لبه ی یکی از مبل های قدیمی نشست، اما زود افتاد، با خجالت رو بسوی مافوی گرداند و انتظار خنده ی او را داشت، اما مالفوی سری به تاسف تکان داد. هری قرمز شد و روی مبل وا رفت.
دختر که نیش خند می زد، گفت:
_چیزی میخواین؟
رون جواب داد:
_آب دارین؟
دختر به رون توجهی نکرد و مشغول درست کردن قهوه شد. هری ناگهان پرسید:
_خواهرتون چجوری مرد؟
مالفوی خواست در مقابل این بی نزاکتی هری غرلوندی بزند، اما دختر زود جواب داد:
_اون نظم دهدنده بود. منم همینطور. پدرم اینطور میخواست. مادرم انگلیسی بود. او هم همین شغل رو داشت. شماهم انگلیسی هستید؟ فکر کنم اونجا میگن کارآگاه؟ نه؟
هری سری تکان داد.
دختر با لحنی مغموم ادامه داد:
_ من سه سالم بود که مرد. خوب بگذریم. خواهرم رفته بود کمک مردی کنار ساحل که کشته شد. اون مرد هم همینطور. شنل سیاه و بلند و ماسک داشت.
هری یاد بلاتریکس لسترنج افتاد.
_خوب، دو روز بود که اون مرد اومده بود دم اسکله. یک بار به عنوان نگهبان ازش پرسیدم چیکار میکنه؟ اونم گفت که منتظره شخصی به نام هری پاتره. فهمیدم اونم جادوگره، آخه تو شهر ما هم از این مرد حرفی بود. میگفتند او فقط ولدمورت رو میکشه. تا اینکه یک روز همون موجود ماسک دار اومد طرف مرد. با هم یکم حرف زدن که یکدفه دعواشون شد. خواهرم سریع به کمک مرد رفت، چون خیال میکرد که این آدم از طرف همون ولدمورت است. یک ثانیه طول کشید تا مردن. فکر کنم اسم مرده نویل یا یک چیزی دیگه بود...
و دستانش را جلوی صورتش گرفت. هری بلند شد و به طرف پنجره رفت و آنرا گشود. سرش را بیرون برد و ابرهارا بدرون خود کشید. یاد مادرش، پدرش، سیریوس، دامبلدور و نویل افتاد. همه ی آنان را ولدمورت و مرگخوارانش کشته بودند. اما او هیچکار نکرده بود. پسرش را درون آورد وگفت:
_خانوم، اسمتون چیه؟
دختر سرش را بلند کرد و گفت:
_ماری صدام کنین.
_خوب، ماری، من همون هری پاترم. اما فقط می تونم حرف بزنم. پدرم، مادر من رو هم ولدمورت کشته. . همینطور پدرخوندم، . اما اگه این کاری نمی کرد، الان ما یکجور دیگه آشنا میشدیم.
و به سوی مالفوی برگشت. مالفوی گفت:
_بیبین، بخاطر پدر حرومزادم بود. مطمون باش من طرف توام. از ته دلتاطمینین کن.
و بلند شد و دست هری را فشرد.
هری گفت:
_بله ماری. من زندگیم توسط یک ساحره ی مست تباه شده و زندگی مردم دنیا را هم یک ساحره ی احمق عاشق. .
و روی مبل نشست و بیاد چهار سال پیش افتاد که دامبلدور به او همه چیز را توضیح داده بود و مرده بود. آنگاه به تلخی گریست. یادش میامد که آخرین باری که یک دل سیر گریه کرده است، برای این بود که دادلی آبنباتش را گرفته بود. هم هچیزی که بیاد داشت، درد بود، چیز خوبی در زندگی نداشت. خاطرات خوب، و زندگی خوب برای او مبهم بود.
رون و مالفوی دور او نشستند و سعی کردند با سکوت او را تسکین دهند. اما هیچ ایمانی به پیروزی هری نداشتند.
قبلی « دنياي مردگان - فصل 2 چرا شنل جيمز نزد دامبلدور نگه داشته شد؟ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ashy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۲۲:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۲۲:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از:
پیام: 122
 ممنون...
خیلی خوب نوشته بودی...
منتظر فصل های بعدی هستم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.