هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارگاه پاتر_ فصل 12


فصل دوازدهم: رویا
هری با سوزندگی پرتوهای خورسید از خواب پرید. هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده بود و در مشرق درحال سوزاندن صحرا بود. بالای هری بلند شد و شنهای روی ردایش را تکاند سعی کرد که جادوی نامیدی را روی خود به اجرا درآورد. اما متوجه شد که حتی اشعه ای هم از چوب بیرون نمیزند. آرام آرام خود را به مقر نزدیک کرد. صدای باد در گوشهایش وزوز میکرد.
از پنجره ها به درون نگاه کرد و دید که هیچ چیز جز مار دیده نمیشود. تمام مقر پر از مار بود. اما هری میدانست که آنها غیر واقعی اند. چونکه خیلی وقت بود به زبان مارها صحبت نکرده بود، به سختی میتوانست با آنان صحبت کند. اما بلاخره توانست و به آنان
گفت: از جلوی چشمم برین کنار.
ناگهان مارها از جلوی پنجره محو شدند و هری ولدمورت را دید که روی تختی که با مارهای طلایی تزیین شده بود نشست و به مرگخواران دستور میداد. هری نتوانست صدای او را بشنود، اما میدانست که باید صبر کند تا شب ساعت هشت تا همشان درون کافه جمع شوند. با کمی نگاه توانست در کافه را که با ماری که دور جام(فکر کنم داروخونه بوده!) پیچیده است را تشخیص دهد. آسوده خاطر به مارها گفت: بیاین! و دوباره مارها جلوی دید اورا گرفتند. هری زیر سایه ی خنک دیوار که از همه دور بود نشست و دوباره خواست که خود را نامریی کند، اما نتوانست.

یک ساعت هری شد که هری گوش به زنگ نشسته بود و منتظر شب مانده بود. ناگاهن متوجه شد که هوهوی باد بیشتر شده و دانه های شن درون گوش او نفوذ میکنند. متوحش به سمت باد برگشت و توده ای از شن دید که به سمت او و مقر می آمدند. سریع و هیجان زده بلند شد و خودش را به پشت تپه رساند تا از گزند طوفان در امان بماند. سرش را لای پاهانش گذاشت(نمیدونم چه صیغه ایه) و سعی کرد تا عطسه نکند. اما تا سرش را بلند کرد متوجه شد که سه عطسه را پشت سرهم زده است. مطمین بود که مرگخواران نگهبان صدایش را نشننیده اند؟، اما از جادو این کار ممکن بود.
سرش را روی زاویش گذاشت و به خوابی اجباری فرو رفت...........
هری به سختی میان بیابانی سقوط کرد. اما ناگهان بیابان چرخی زد و به دهکده ای تبدیل شد که هری روبروی کلبه ای از آن قرار داشت. با عجله و موحش بلند شد. صدای مالفوی را شنید و برگشت. مالفوی میگفت: هه هه! این پسررو نگا! و با دستش دماغ هری را فشار داد. هری احساس کرد دماغش کنده شده است و به میان تاریکی در حال سقوط است. ناگهان شخصی او را بادست گرفت و تو حوضی پرتاب کرد. صدای همهمه ی خنده ای بلند شد و دید که هزاران نفر شبیه به خودش ایستاده و دارند به او میخندند. یکی از آنها جلو آمد و گفت:
-« اینجا کسی تو رو نمیپذیره». و چوبش را به طرف او گرفت و گفت:اوادا کداورا.
اما قبل ازینکه طلسمش به او برسد دامبلدور را جلوی خود دید و دید که طلسم به او برخورد کرده است و او اینبار دارد از برجی پایین می افتد. به طرف دامبلدور دوید و داد زد: نه! نرین پرفسور. ما متوجه شد که نمیتواند تکان بخورد و افرادی که لباس مرگخواران را داشتند دارند به طرف او می آیند. یکی از آنها که زن بود خندید و گفت:
-« بچه ها پاتی تنهاست! اون سهم منه! آوادا کداور...
- آوادا کداورا!
مردی با ردای سیاه و موهای روغنی از پست زن پیدا شد:
- اون مال لرد سیاه! و به طرف هری آمد و چوبش را در شکم او فرو کرد و گفت:
- ولی من خودم بچه های بدی را که که به دیدار خاله ی مرده شون نمیرن رو میکشم. و چوبش را در شکم هری فرو کرد و هری را به دیوار فشار داد. اینبار هری در سالن بزرگی بود که پر از اشیاء به هم ریز بودند و بالای تمام آنها چهره ی اسنیپ به چشم میخورد که هری میخندند. هری که بسیار ترسیده بود، سعی کرد که فرار کند، اما لیز خورد و دنیا دور سرش چرخ خورد. اینبار در یک سالن کلیسا بود که سیریوس با ردای سیاه بلند روی سکویی ایستاده بود و رون با یک کت کشمیری سیاه و هرمیون با یک لباس پیچازی جلوی او ایستاده و پشت آنها پر از صندلی بود. سیرویوس گفت:
- پس من شمارو زن و شوهر... اما هری دیگر صدایی را نشنید، زیرا داشت زیر دست و پا له میشد. به سختی خود را آزاد کرد و همراه جمعیت رفت. آنها داد میزدند و کمک میخواستند. هری خود را به جلو راند تا از جمعیت بیکران فرار کند اما دستی شانه ی اورا از پشت گرفت. هری صدای تام ریدل را شنید که میگوید:
- وایتا پاتر.... دشمن عزیزم!
اینبار هری در یک اتاق بسیار معمولی بود که زن و مرد میانسالی را در خود جای داده بود. آنها رو میز نشسته بودند و شام میخوردند. روی شومینه ی روشن عکس دختری با موهای قهوه ای به چشم میخورد. صدای تام ریدل در سرش پیچید...
- اینو بگیر و بکششون.. خیلی لذت داره...
هری به دستش نگاه کرد. یک روولر در دستش بود. نه... او نباید پدر و مادر بهترین دوستش را میکشت... اما انگار که دستش به اراده ی خودش نباشد، خشاب اسلحه را پرکرد و به سمت آندو شلیک کرد. هردو حتی فرصت آخ نداشتند...
هری کلت را به کناری انداخت. به خودش تشر زد:
- نه.. این فقط یک رویاست.. رویا...
اینبار ولدمورت با او صحبت میکرد:
- نه پاتر... رویا نیست.
- هری داد زد: چرا! هست!
اما بار دیگر سرش گیج خورد و اینبار در رختخوابی معمولی خوابیده بود.
در در اتاقش باز شد و زنی حدود 35 ساله با موهای طلایی و چشمهای سبز وارد اتاقش شد. هری که از شدت هیجان نمیتوانست جلوی خود را بگیرد، خود را با یک حرکت از تختخواب پایین و به بغل مادرش انداخت.
- مامان! تو زنده ای؟
مادر هری به زور هری را پس زد و گفت:
-حالت خوبه؟ کابوس دیدی؟ تبت خوب شد؟
اما هری که به حرفهای مادرش گوش نمیداد، او دوباره داد زد:
- پس بابا کو؟ شما که مرده بودین! ولدمورت کشتتون!
- حالت خوبه؟ ولدمورت کیه؟
هری داد زد
-یعنی شما اونو نمیشناسین؟ ولدمورت...
- نمیدونم در مورد چی حرف میزنی. بهتره بری مدرسه. سه روزه که مریضی و نرفتی.
-مدرسه؟ من 20 سالمه! میرم هاگوارتز! مدرسه ی جادوگرا...
مادر هری او را پس زد و غرغر کنان در حالی از در بیرون میرفت گفت:
- پسر تو 17 سالته. هنوزم خیال پردازی میکنی؟ و از در بیرون رفت.
هری خود را به بیرون انداخت و داد زد:
- ولی مامان! یعنی شما دامبلدور...
- هنوز کلمه ی دامبلدور را تمام نکرده بود که نور های سبزی پدید آمدند و از میان آنها سر دامبلدور بیرون آمد:
- هری... کابوسها از وحشت بی رویه اند و بس...
ناگهان زخم هری بشدت سوخت. ناگهان دوباره تصاوی چرخیدند و اینبار هری خود را در پشت تپه ی پشت مقر دید. هوای آزاد را تنفس کرد. میخواست گریه کند. اما با نگاه به آسمان نارنجی و خنده هایی که از مقر می آمد منصرف شد. چوبش را درآورد و به راه افتاد.
نظرتون به الکل در مورد داستان چیه؟
قبلی « شیاطین شب-فصل5 معاني برخي از اسامي دنياي پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲۳:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲۳:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 قشنگ بود
قشنگ بود.
خوب نوشتي.
خوش به حالت. داستان منو كه يك هفته طول كشيد تا بره روي سايت. براي همين زده شدم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.