هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل دهم


پرورشگاه

روزها و هفته­ها می­گذشتند و هری يک­بار ديگر اين احساس را تجربه می­کرد که هرگاه به وقت بيشتری نياز دارد زمان نيز با سرعت بيشتری می­گذرد.اکنون ماه نوامبر فرا رسيده بود و همزمان با يخ بستن سطح درياچه وجود هری نيز از نااميدی منجمد می­شد.او و رون در زمينه­ی درس­ها به طرز قابل ملاحظه­ای پيشرفت کرده بودند و ميزان جريمه­هايشان به حداقل رسيده بود اما در مورد جاودانه­سازها بدجوری به بن­بست خورده بودند. متأسفانه مشکلشان يکی دوتا هم نبود،آن­ها نه می­دانستند کجا و نه می­دانستند چگونه بايد به دنبال جاودانه­سازها بگردند و از طرفی گنجينه­ی گريفندور يا ريونکلا نيز مشکل­ساز شده بود.تمام اين مشکلات دست به دست هم داده و باعث شده بودند هری،رون و هرميون بيشتر ساعات روزشان را در تمام روزهای هفته در کتابخانه بگذرانند.آن­ها حتی برای شام جشن هالووين هم کتابخانه را ترک نکردند و همچنين هری مجبور شده بود تمرين­های تيم کوييديچ را از چهار روز در هفته به دو روز کاهش دهد.

هری در تمام طول ساعاتی که همراه با رون و هرميون در کتابخانه به دنبال سوابق گريفندور و ريونکلا می­گشت به اين فکر می­کرد که اگر دامبلدور حرف می­زد و مثل هميشه ياريشان می­داد کارشان هزار مرتبه آسان­تر می­شد و شايد همين افکار دليل کابوس­های شبانه­ی هری بود...او هرشب کابوس پرتگاهی را می­ديد،خودش را می­ديد که درحال افتادن از پرتگاه است و از دامبلدور که بالای سرش ايستاده خواهش می­کند نجاتش دهد اما دامبلدور دائم می­گويد:«من نمی­تونم هری،اجازه ندارم نجاتت بدم...آخه من مردم» و با لبخندی که بر لب داشت افتادن هری از لبه­ی پرتگاه را تماشا می­کرد.چندين بار اين فکر به ذهن هری رسيد که شايد اگر گفتگويش با دامبلدور را با رون و هرميون در ميان بگذارد آن­ها بتوانند با آوردن دليلی آرامَش کنند اما بعد که بيشتر فکر می­کرد می­ديد ترجيح می­دهد خاطره­ی آن گفتگو و ديدن ناتوانی دامبلدور را با خود به گور ببرد.

- هری صدامو می­شنوی؟گفتم اون کتابو بده به من!

اين صدای هرميون بود.او و هری همراه با رون طبق معمول در کتابخانه و مشغول مطالعه­ درباره­ی گروه­های هاگوارتز بودند و می­خواستند قبل از اين­که سر و کله­ی خانم "پينس" پيدا شود و آن­ها را با اردنگی از کتابخانه بيرون بيندازد چندتا از کتاب­ها را با خود به سالن عمومی ببرند.هری کتاب« "روونا" ريونکلا، يکی از چهار بنيان­گذار هاگوارتز» را از کنار دستش برداشت و همان­طور که با بی­حوصلگی از جايش برمی­خاست آن را به هرميون داد و چندتا از کتاب­ها را زير بغل گرفت تا همراه با دو نفر ديگر به راه افتد.ساعت از نه شب گذشته بود و آن­ها مجبور بودند در زير شنل نامرئی پنهان شوند تا خود را به برج گريفندور برسانند،اما چون سه نفری به زور در زير شنل جا شده بودند و پاهايشان تا زانو از آن بيرون زده بود تنها شانس به دادشان رسيد که در راه به کسی مخصوصاً فيلچ و يا خانم نوريس برنخوردند.بالاخره به فضای گرم سالن عمومی رسيدند و توانستند با خيال راحت بر روی مبل­های نرم کنار آتش لم بدهند و با آرامش بيشتری به جستجوی سرنخی از گنجينه­ی گريفندور يا ريونکلا بگردند.قسمت­های جالب کتاب­ها را بلند می­خواندند و درباره­ی نقاط مشکوک بحث می­کردند اما باز هم چيز به درد بخوری پيدا نکردند.صدای ترق­توروق ملايم آتش و سکوت حاکم بر آن­جا هری را خواب­آلود می­کرد.کم­کم پلک­هايش سنگين می­شد که...

- چطور اينو فراموش کردم؟

هرميون که ناگهان از جايش پريده بود با صدايي جيغ­مانند اين جمله را گفت.هری و رون با هم پرسيدند:

- چی­رو؟

هرميون که گويي اصلاً صدای آن­ها را نشينده بود بيشتر خطاب به خودش گفت:

- نه،اول بايد مطمئن بشم...

- از چی حرف می­زنی؟

اما هرميون دوان­دوان به طرف خوابگاه دخترها رفته بود.هری با کلافگی از رون پرسيد:

- چه خبر شد؟!يعنی چيزی پيدا کرده؟

- ممکنه.اگه اين طور باشه شرط مي­بندم با يه کتاب پنج هزار صفحه­ای بر می­گرده و ميگه موقع مطالعه­ی جزيي يه چيزی در اين­باره خونده!

ظرف چند ثانيه هرميون بازگشت.حق با رون بود،البته تا حدی...هرميون کتاب تاريخچه­ی هاگوارتز را در دست داشت.او که لبخند رضايت­بخشی بر لبش نشانده بود دوباره کنار آن­ها نشست وگفت:

- من هيچ­وقت به اين قسمت زياد توجه نکردم اما الان يهو يادم افتاد،نگاه کنين...

او صفحه­ای از کتاب را آورد که با اعداد و ارقام بسيار ريز تعداد جام قهرمانی گروه­ها را در طی هزارسال گذشته نشان می­داد.متن طولانی و يک­نواختی بود اما در اواسط صفحه نوشته­ای به چشم می­خورد،نوشته­ای که نسبت به خط­های بالا بيشتر جلب توجه می­کرد زيرا با دست­خط متفاوت و درشت­تری نوشته شده بود...طبق آن نوشته تنها گروه ريونکلا موفق شده بود به خاطر قهرمان شدن طی ده سال متوالی از سال­های 1814 تا 1824 سوپر جام گروه­های هاگوارتز را به خود اختصاص دهد!

هری نمی­توانست چشم از آن نوشته بردارد...بعد از هفته­ها جستجو بالاخره موفق شده بودند.نمی­دانست چرا ولی مطمئن بود اين جام،جواب معمايشان است و هيچ شکی نداشت.در حالی­که مغزش با سرعت زيادی کار می­کرد تنها ايراد کارشان را يافت.

- حالا ما از کجا بدونيم ولدمورت تونسته اين جامو بدست بياره؟

رون وارفت و با تنبلی گفت:

- توروخدا نگو بايد برگرديم به اون کتابخونه­ی لعنتی،چون ديگه حالم از همه­ی قفسه­ها و کتاباش به هم می­خوره!

هرميون گفت:

- نيازی به کتابخونه نيست!کافيه يه سری به تالار مدال­ها بزنيم.

هری بلافاصله از جايش برخاست و باعث شد شنل نامرئی که از وقتی آن­جا نشسته بود بر روی پايش قرار داشت سر بخورد و به زمين بيفتد.هری به آن نگاهی انداخت و گفت:

- اگه دوباره سه­تايي بريم زير شنل ريسک زياديه چون تالار مدال­ها خيلی دورتر از کتابخونه­ست!...حالا چه­کار کنيم؟

رون که سعی می­کرد خود را ناراحت نشان دهد جواب داد:

- من بلندتر از شما دوتام و...خب فکر کنم...اگه نيام بهتره...

هری شنل را برداشت و همانطور که آن را بر روی خودش و هرميون می­انداخت گفت:

- خيلی­خب،پس همين­جا منتظرمون باش.

آن­دو به طرف تابلو رفتند و آن را کنار زدند تا از حفره پايين بيايند و بدون توجه به بانوی چاق که گفت:«کی اون­جاست؟!» پاورچين­پاورچين راه تالار نشان­ها و مدال­ها را در پيش گرفتند.هری در تمام طول گردش­های شبانه­اش طی اين هفت سال به اندازه­ی آن شب وحشت نکرده بود.تالار مدال­ها از برج گريفندور بسيار دور بود و آن­ها چندين بار در راهروها به فيلچ برخوردند.مسخره­تر از همه اين بود که هرگاه با ديدن فيلچ مسيرشان را عوض و از ميان­بر استفاده می­کردند از هرجا که سر در می­آوردند فيلچ هم همان­جا سبز می­شد!بعد از نيم­ساعت تغيير مسير و دور شدن از مقصد اصلی بالاخره فيلچ را گم کردند و تقريباً دوان­دوان به طرف تالار شتافتند.اما اين­بار در ميانه­های راه به خانم نوريس برخوردند. هری که حرصش درآمده بود و ديگر حال موش و گربه بازی نداشت چنان لگدی به خانم نوريس زد که پنج متر آن طرف­تر به زمين افتاد.گربه­ی بيچاره دمش را سيخ کرد و فش­فش­کنان از آن­ها دور شد تا به فيلچ خبر دهد.هرميون با عصبانيت گفت:

- چرا اين­ کارو کردی؟! الان گير ميفتيم!

- نترس،فقط بدو!

- چی؟!

- بدو!

هری شنل را از روی سرشان برداشت،دست هرميون را گرفت و هردو شروع به دويدن کردند.بالاخره به تالار نشان­ها و مدال­ها رسيدند.هرميون که پهلويش را گرفته بود و نفس­نفس می­زد گفت:

- هری،خيلی کار احمقانه­ای بود...ممکنه فيلچ پيدامون کنه!

- خيلی­خب!حالا فعلاً بيا بگرديم...

در آن لحظه به جز آن جام چيز ديگری برای هری اهميت نداشت.درحالی­که نزديک بود قلبش از شدت هيجان بايستد قفسه­ی مدال­ها و جام­ها را از نظر می­گذراند هرچند از همان بدو ورودش به تالار جوابش را گرفته بود...اگر آن سوپرجام در آن­جا بود بی­ترديد در نگاه اول به چشمشان می­آمد اما اکنون مثل هميشه جام­های ساده،لوح­های تقدير و مدال­های افتخار فضای قفسه­ها را پر کرده بود.هری با وجود اطمينان نسبی­اش همه­جا را با دقت از نظر می­گذراند اما تنها چيزی که توجهش را جلب کرد لايه­ی ضخيمی از گرد و غبار بر روی قفسه­ها بود و سعی کرد به خاطر بسپارد بهانه­ای برای مجازات به دست فيلچ ندهد زيرا اگر به تميز کردن اين قفسه­ها محکوم می­شد غيرممکن بود قبل از يک روز موفق به اتمامش شود.هری يک طرف تالار و هرميون طرف ديگر را از نظر می­گذراند.بعد از اين­که هردو يک دور کامل زدند در وسط سالن به يکديگر رسيدند...چشمان هرميون از شادمانی برق می­زد و زبان هری هم بند آمده بود.سرانجام من­من کنان گفت:

- هرميون...من...من واقعاً ازت متشکرم...تو...

هرميون انگشت اشاره­اش را روی دهان هری گذاشت و گفت:

- نيازی به تشکر نيست!ما از اول قرار گذاشتيم با هم اين راهو بريم و منم دارم وظيفه­مو انجام می­دم...الانم بهتره زودتر برگرديم تا فيلچ پيداش نشده...

هری شنل را روی خودش و او انداخت و همان­طور که به راه می­افتادند گفت:

- به هرحال متشکرم...اگه تو نبودی من به هيچ­جا نمی­رسيدم.

حتی در زير شنل هم سرخ­شدن صورت هرميون قابل تشخيص بود.



هنگامی­که به سالن عمومی برگشتند رون بر روی صندلی خوابش برده و خر و پفش به هوا رفته بود.هری و هرميون نيز کنار يکديگر نشستند و چند لحظه به رون که در آن لحظه جويده­جويده در خواب حرف می­زد نگاه کردند.هرميون نفس عميقی کشيد و گفت:

- خب،اينم از اين...

هری به او نگاه کرد و گفت:

- آره،موفق شديم...حالا حداقل می­دونيم ولدمورت به جز قاب­آويز و فنجون و مار چه چيز ديگه­ای­رو جاودانه­ساز خودش کرده...

سپس به شعله­های آتش چشم دوخت و ادامه داد:

- اما هنوز نمی­دونيم کجا بايد دنبالشون بگرديم.

تمام وجد و سروری که بعد از خواندن آن نوشته وجود هری را فرا گرفته بود ناگهان فروکش کرد...دوباره به اول خط رسيده بودند.اين همه تحقيق و جستجو و بالاخره هم جواب اما چه فايده؟چه فايده وقتی نمی­دانستند بايد کجا به دنبال آن جام بگردند؟

هری همان­طور که آرنج دستانش را به پاهايش تکيه داده بود صورتش را با دو دست پوشاند و گفت:

- من هيچ­وقت نمی­تونم اين کارو انجام بدم...هيچ­وقت...دامبلدور چطور تونست...

هرميون جلوی هری روی زمين نشست،دستان او را کنار زد و درحالی­که نگاهش بين دو چشم او در نوسان بود با لبخند مهرآميزی گفت:

- هری،هيچ­وقت نااميد نشو...هرسه با هم می­تونيم...

در همان موقع رون با صدای بلندی خُرخُر کرد.هری سرش را رو به سقف چرخاند و لبخند تمسخرآميزی زد.

- نه،گوش کن هری...ما تا اين­جای معمارو حل کرديم و از پس بقيه­ش هم بر ميايم!فقط کافيه اميدمونو از دست نديم و با خونسردی دنبال جواب بگرديم.

- واقعاً مسخره­س...آخه ما چی می­دونيم که بخوايم جوابو پيدا کنيم؟اونم با خونسردی!

- سال پيش دامبلدور همه­چيزو درباره­ی گذشته­ی ولدمورت به تو گفت و ما بايد از اون چيزهايي که دامبلدور گفته و تو توی قدح انديشه ديدی نتيجه­گيری کنيم و بفهيمم ولدمورت جاودانه­سازهاشو کجا گذاشته...اين درست مثل يه بازی پازله،ما همه­ی قطعاتو داريم و فقط بايد اونارو سرِ هم کنيم.

هرميون ساکت شد و با حالتی پرسش­گرايانه به هری خيره ماند.هری که آرام­تر شده بود به نشانه­ی تأييد حرف­های او سرش را تکان مختصری داد.

- خب،حالا بايد از همه­ی چيزايی که می­دونيم يه جمع­بندی درست و حسابی بکنيم...

هرميون با سرزندگی اين جمله را گفت و دوباره کنار هری نشست.سپس ادامه داد:

- ولدمورت شش­تا جاودانه­ساز درست کرده بود که با خودش مي­شه هفت­تا.

- ما می­دونيم دوتاش نابود شده،دفترچه­ی خاطرات و انگشتر گونت...

- ... اما درباره­ی قاب­آويز مطمئن نيستيم...

- من دفترچه­ی خاطراتو توی حفره­ی اسرار از بين بردم،هم دفترچه و هم حفره­ی اسرار واسطه­هايي بودن که نشون بدن ولدمورت وارث اسليترينه.

- پروفسور دامبلدور هم انگشتر گونتو نابود کرد،اون انگشتر وسيله­ای بوده برای نشون دادن اصيل بودن خاندان گونت و ارتباطشون با سالازار اسليترين...

- ولدمورت پدربزرگ و داييش­رو کشت و بعد هم انگشترو جاودانه­ساز کرد و همون­جا گذاشت.

- شما سال پيش به غار رفتين،جايي که دامبلدور حدس می­زد يکی از جاودانه­سازها اون­جا باشه و قاب­آويزو پيدا کردين...

- قاب­آويز تقلبی­رو پيدا کرديم.

- درسته،اما من فکر می­کنم بهتر باشه فرضو به اين بگيريم که قاب­آويز واقعاً اون­جا بوده و ر.ا.ب هرکی که هست واقعاً اونو از بين برده.

- تا از زير بار مسئوليت شونه خالی کنيم و واقعيتو ناديده بگيريم؟

- اصلاً تو هرجوری می­خوای فکرکن.

هرميون با حالتی قهرآميز پاهايش را روی هم انداخت و دست به سينه نشست.

- آخه الان ما چی­رو فهميديم؟همه­ی اينارو که می­دونستيم!

- بله،و فقط با استفاده از چيزهايي که می­دونيم می­تونيم محل جاودانه­سازهارو پيدا کنيم...دامبلدور که اين چيزارو الکی به تو نگفته!

- جدی؟پس اگه تو چيزی فهميدی بگو منم بدونم!

هرميون نگاه تحقيرآميزی به او انداخت اما بعد دوباره با صبر و حوصله شروع به حرف زدن کرد.

- من فکر می­کنم ولدمورت همون­طور که اشيای خاص و ارزشمندی­رو،البته از نظر خودش،تبديل به جاودانه­ساز کرده پس جاهای خاصی­رو هم برای مخفی کردنشون در نظر گرفته.

چند دقيقه هرميون ساکت ماند و اجازه داد تا هری به حرف­هايش فکر کند.با ديدن برق اشتياق در چشمان هری لبخند خودبينانه­ای بر لب­های هرميون نشست.او با زيرکی گفت:

- خب؟حالا فکر کردن بهتره يا نشستن و نق و نوق زدن؟

- معذرت می­خوام هرميون،باور کن دست خودم نيست...

- من اينو نگفتم که عذرخواهيتو بشنوم...فقط می­خوام بهت بفهمونم که من و رون مي­خوايم کمکت کنيم پس بهتره انقدر بهمون نپری.

هری با شرمندگی زير لب گفت:

- می­دونم...

- خيلی­خب،حالا نظرت چيه؟

- من کاملاً با تو موافقم.تا اين­جا که همه­ی جاودانه­سازهاش جاهای مخصوصی پنهان شدن...حفره­ی اسرار،خونه­ی گونت،غار...

- درسته،و اگه دقت کنی هرکدوم از اين مکان­ها جاهايي­اند که برای ولدمورت ارزش خاصی هم دارند...

- آره،حفره­ی اسرار برای نشون دادن اين­که وارث اسليترينه...خونه­ی گونت هم خونه­ی تنها اقوام جادوگرش بود،خونه­ی مادرش...و اون غار هم جايي بود که در بچگی توی اون دوتا بچه­رو با جادو ترسونده بوده.

- حالا ما بايد ببينيم کجاها ديگه برای ولدمورت ارزش دارن...

هری کمی فکر کرد و تمام اطلاعاتی که از ولدمورت در مغز داشت را مرور کرد و سپس با هيجان گفت:

- خونه­ی ريدل...اون­جا خانواده­ی پدريشو که همه مشنگ بودن کشت و اين براش افتخار بزرگی بوده.

- و حتی ممکنه پرورشگاه هم باشه،چون اون­جا بود که فهميد جادوگره...

- آره...

هری باورش نمی­شد همه­چيز به همين راحتی حل شده­باشد.از طرفی خوشحال بود و از طرفی متعجب...البته احساس ديگری هم داشت...ترس...ترس از آن­چه پيش رويش بود.تا آن­شب هرگاه به جاودانه­سازها می­انديشيد به خود می­گفت برای اين­که مکان آن­ها را پيدا کند به وقت بيش­تری نياز دارد و در عين حالی که سخت­کوشانه به دنبال اطلاعات می­گشت نمی­توانست شادی خود را بابت عقب افتادن زمان عمل پنهان کند.و حالا که آن زمان فرا رسيده بود در کنار احساس رضايت و خشنودی،ترس را نيز به خوبی حس می­کرد.

از آن­جا که هری در افکارش غوطه­ور بود و چيزی نمی­گفت هرميون سکوت را شکست.

- خب،کی ميريم دنبال اولين جاودانه­ساز؟

- ببخشيد؟...ميريم؟

- هری،اگه می­خوای دوباره يه ساعت سر اين­که تنها اين کارو انجام ميدی بحث کنی از همين الان بهت ميگم فايده نداره...من نمي­ذارم تو تنها يه همچين کاری­رو انجام بدی،خيلی خطرناکه!

- دقيقاً چون خطرناکه ميگم تو و رون نبايد بياين!

- من ميگم بهتره اول به پرورشگاه بريم،هرچی باشه همه چيز برای ولدمورت از اون­جا...

- هيپوگريفو نگه دار با هم بريم!...شما با من نمياين و من فردا شب به تنهايي ميرم،شيرفهم شد؟...حالا به خاطر تو کارمو از پرورشگاه شروع می­کنم.

هرميون از جايش بلند شد و گفت:

- پس قرارمون فردا شب...فعلاً شب­بخير.

- اصلاً تو صدای منو می­شنوی؟

اما او روی پايش چرخی زد و بدون هيچ حرفی به طرف خوابگاه دخترها رفت.

حالا هری نمی­دانست چه احساسی دارد يا چه احساسی بايد داشته باشد...رفتار هرميون از مصمم بودن او خبر می­داد اما هری نمی­خواست او را به خطر بيندازد.هرگاه فکر می­کرد طلسم­های حفاظتی ولدمورت که باعث شده بودند دامبلدور،بزرگترين جادوگر قرن،يک دستش را از دست بدهد چه بلاهايي بر سر يک بچه­ی هفده ساله می­آورند موهای تنش سيخ می­شد.برای خودش اهميتی نداشت...بدترين بلاها نمی­توانستند او را از تصميمش منصرف کنند اما نمی­توانست نسبت به سلامت رون و هرميون نيز بی­تفاوت باشد.از طرفی وجود آن­ها برای هری روحيه­بخش بود،هرچند رون در دره­ی گودريک چندان موثر واقع نشد اما در هر حال وجودش هری را آرام می­کرد.هرميون نيز با اطلاعات زيادش درباره­ی طلسم­های گوناگون بسيار مفيد بود اما آيا هری می­توانست به خود اجازه­ی سوء استفاده از آن­دو را بدهد؟

ديروقت بود و هری که نمی­خواست صبح روز بعد هم مانند چند روز پيش دير به اولين کلاس روز بعد برسد به طرف رون رفت و او را تکان داد.

- رون...پاشو بريم تو خوابگاه...

رون با تکانی از خواب بيدار شد و بعد از يک دهن دره گفت:

- چی­شد؟رفتين تالار مدال­ها؟

هری که تا نصف پلکان مارپيچی را بالا رفته بود جواب نداد.

صبح روز بعد هری و هرميون تمام صحبت­ها و نتيجه­گيری­هايشان را برای رون بازگو کردند.هنگامی­که هرميون نظر رون را درباره­ی آمدن يا نيامدن به پرورشگاه می­پرسيد هری سعی کرد به او بگويد نيازی به همراهی هيچ­کدامشان ندارد اما نتوانست.رون که تازه با شنيدن صحبت­های نخست هرميون از پايان يافتن تحقيقاتشان آسوده­خاطر شده بود وقتی حرف پرورشگاه به ميان آمد معذب شد.او بتدا کمی من­من کرد اما بعد آب گلويش را قورت داد و پس از يک نفس عميق گفت:

- منم ميام.

هرچند نتوانسته بود لرزش صدايش را کنترل کند اما مصمم به نظر می­رسيد.حمايت رون برای هری يک دنيا ارزش داشت با اين حال گفت:

- نه،رون...اگه قرار باشه همراه داشته باشم ترجيح می­دم يه نفر باشه.

رون با شجاعت تحسين برانگيزی سينه­اش را جلو داد و گفت:

- پس من ميام.

هری در تلاشی مجدد برای منصرف کردن او گفت:

- مطمئنی؟اون­جا احتمالاً خيلی خطرناک­تر از دره­ی گودريکه­ها!...تازه تو که از يه پيچک می­ترسی چطور می­خوای از موانع ولدمورت عبور کنی؟!!

رون با شنيدن نام ولدمورت از صندلی­اش افتاد با اين حال همانطور که خود را بالا می­کشيد گفت:

- هری،من تو و هرميونو تنها نمی­ذارم!

هری تسليم شد و حرف ديگری نزد و در عين حالی که جنگی بين شادی و احساس گناه در دلش برپا شده بود همراه با رون و هرميون راهی اولين کلاس آن روزشان شد.

هری و رون در تمام طول ساعات درسيشان به دنبال راهی می­گشتند که وقتی نيمه­شب از هاگوارتز خارج می­شوند کسی متوجه غيبتشان نشود.حتی هرميون نيز توجهی به درس نداشت و مخفيانه در زير نيمکت کتاب طلسم­ها باستانی­اش را ورق می­زد تا اگر آن شب به يکی از آن طلسم­ها برخوردند بتواند خنثايش کند.هنگامی­که برای صرف ناهار به سرسرای بزرگ رفتند هری مجبور شد به اعضای تيمش بگويد تمرين آن روز برگزار نمی­شود هرچند می­دانست با اين کار شکستشان مقابل ريونکلا قطعی می­شود.او همان­طور که با بی­ميلی برای خود غذا می­کشيد گفت:

- امسال حتی چهارم هم نمی­شيم.

رون و هرميون چيزی نگفتند زيرا اين حقيتی تلخ و غير قابل انکار بود که تيم کوييديچ گريفندور تا به حال به اين افتضاحی نبوده است.

خوشبختانه آن روز بعد از ناهار کلاس نداشتند و می­توانستند راه حلی برای مشکل جيم شدن از خوابگاه پيدا کنند.اما بعد از ساعت­ها گوشه­نشينی و ريختن افکارشان روی هم تنها به يک نتيجه­ی بچه­گانه دست يافتند.آن­ها سعی کردند رفتاری عادی داشته باشند و بعد از خوردن شام و کمی انجام تکاليف حدود ساعت يازده برای خواب به خوابگاه­هايشان رفتند.نويل و دين نيز در خوابگاه بودند.هری و رون لباس­هايشان را عوض کردند و در تختشان دراز کشيدند.رون با صدای بلند گفت:

- من که خيلی خوابم مياد،هيچ چيز نمی­تونه منو از خواب بيدار کنه...فکر کنم تا صبح يه کله بخوابم.

هری هرچه چشم و ابروهايش را بالا می­انداخت تا رون را از اين کار بازدارد فايده­ای نداشت.سرانجام با حرکت لب­هايش به او گفت:

- اينطوری زودتر لو می­ريم که!بايد مثل هميشه باشی.

و خيلی عادی گفت:

- شب­بخير،رون.

- آهان...اِ...شب­بخير.

هری و رون مجبور شدند دو ساعت در تختخوابشان بمانند تا از خواب بودن نويل و دين مطمئن شوند سپس خيلی آرام از جايشان بلند و دست به کار شدند.پشتی­ها و ملافه­ها را طوری روی هم گذاشتند که به نظر برسد زير پتو خوابيده­اند.اين کار اصلاً هوشمندانه نبود زيرا هم نويل و هم دين به خوبی می­دانستند که رون معمولاً از يک طرف تختش آويزان می­شود و هری هم در نيمه­های شب پتويش را به طور کامل از روی خود کنار می­زند،اما در هر حال بهتر از اين بود که تخت خاليشان را ببينند.آن­دو بعد از اين­که لباس­هايشان را پوشيدند پاورچين پاورچين از خوابگاه بيرون آمدند و به انتظار هرميون نشستند.او نيز چند ثانيه بعد درحالی­که حسابی شال و کلاه کرده بود از پلکان خوابگاه دخترها پايين آمد.هری شنل را از جيب ردايش بيرون کشيد و گفت:

- بريم؟

- من که آماده­م.کسی نفهميد از خوابگاه بيرون اومديد؟

- فعلاً نه.اما اگه نصف شب بيدار بشن مطمئناً ميفهمن...تازه چون رون نيست که خرناس بکشه هم ممکنه بيدار بشن و بفهمن آخه خر و پف رون برای ما حکم لالايي پيدا کرده،تو چي؟مشکلی پيدا نکردی؟

- نه.تازه احتمال اين­که وسط شب کسی بفهمه من تو تختم نيستم کمه چون خيلی وقت­ها شده که تا صبح زير پتو کتاب می­خوندم.

- خيلی­خب،پس حالا...

هری نقشه­ی غارتگر را نيز به دست گرفت و ادامه داد:

- من رسماً سوگند می­خورم که کار بدی انجام بدم...

سپس تمام طبقات و راهروها را از نظر گذراند.فيلچ در دفترش بود و نشانگر خانم نوريس هم جايي در طبقه­ی هفتم ثابت بود.از آن­جا که وقتی هری،رون و هرميون به زير شنل رفتند ديگر جايي برای نقشه نبود هری آن را تا کرد و دوباره در جيبش جا داد و بعد هرسه به راه افتادند.هری در تمام طول راه خدا خدا می­کرد فيلچ و گربه­اش از جايشان تکان نخورند و هنگامی­که از درهای چوب بلوط عبور کردند و وارد محوطه شدند نفس راحتی کشيد.هيچ يک از آن سه حرفی نمی­زدند و تنها صدای نفس­های سنگيشان به گوش می­سيد.با عبور از دروازه­های هاگوارتز و ورود به جاده­ی هاگزميد قدم­هايشان را سريع­تر کردند و هنگامی­که به جلوی کافه­ی سه دسته جارو رسيدند و از تنها بودنشان اطمينان حاصل کردند شنل را از روی خود برداشتند.هری کمی به دور و برش نگاه کرد و پس از نفس عميقی گفت:

- حاضرين؟

رون که رنگ صورتش مثل ماست شده بود من­من کنان گفت:

- خب...اِ...اگه...اگه هرميون نتونه خودشو توی پرورشگاه ظاهر کنه چی؟اون­جا خيلی دوره!

هرميون با نگاه ملامت­آميزی گفت:

- رون!اگه خودت تو جسم­يابی مشکل داری برای چی پای منو می­کشی وسط؟!

هری پرسشگرايانه به رون خيره شد که با گوش­های قرمز به فکر فرو رفته بود.او نيز پس از چند ثانيه به هری نگاه کرد و درحالی­که ذره­ای ترديد در چهره­اش نبود با لحن محکمی گفت:

- من آماده­م.

- پس با شماره­ی سه...يک،دو...

ناگهان صدای خرد شدن چوب خشکی زير پا به گوش رسيد.هری،رون و هرميون که چوبدستی­ها را بيرون کشيده بودند درحالی­که پشت به پشت يکديگر ايستاده بودند،می­چرخيدند و در آن تاريکی شب به دنبال عامل صدا می­گشتند اما در دامنه­ی ديد آن­ها هيچ جانداری ديده نمی­شد.هری چوبدستی­اش را غلاف کرد و گفت:

- شايد گربه­ای چيزی بوده...

هرميون به نشانه­ی تأييد سرش را تکان داد اما قيافه­ی رون طوری بود که بيشتر به نظر می­رسيد حالت تهوع دارد.هری که کمی عصبی شده بود گفت:

- با شماره­ی سه جسم­يابی می­کنيم...يک،دو...سه...

لحظه­ای بدنش از همه طرف تحت فشار قرار گرفت و بعد احساس سبکی کرد.به آرامی چشمانش را گشود و به اطرافش نگاه کرد.اول از هر چيز رون و هرميون را ديد.آن­ها به طرف هری آمدند و هرسه ساختمان متروکه­ای را که در آن ظاهر شده بودند از نظر گذراندند...شکل کلی آن با پرورشگاهی که هری در قدح ديده بود هماهنگی می­کرد...کاشی­های سياه و سفيد که حالا با وجود گرد و خاکی که بر رويشان نشسته بود کدرتر شده بودند و ديوارها و پله­های چوبی پوشيده در تار عنکبوت.

هرميون از هری پرسيد:

- همين­جاست؟

هری با حرکت سرش جواب مثبت داد.رون که احتمالاً انتظار مکان وحشتناک تری را داشته و حالا آسوده خاطر شده بود گفت:

- بدک نيست...حالا کجا بايد دنبال جاودانه­ساز بگرديم؟!

هری ساکت ماند.سعی می­کرد خاطره­اش در آن پرورشگاه را به ياد آورد و بعد از جان گرفتن تصاويری از سفر کوتاهش با دامبلدور به آن­جا ناگهان گفت:

- کمد!

رون و هرميون هردو با هم گفتند:

- چی؟!!

- کمد!يه کمد توی اتاق ولدمورت بود،مطمئنم جاودانه­ساز توی اونه!

- همون که گفتی دامبلدور آتيشش زد؟

- دقيقاً.

رون گفت:

- ولی آخه اين ساختمانو تخليه کردن!از کجا می­دونی اون کمد هنوز...

هری برای ساکت کردن رون دستش را بالا آورده و به پله­های روبه­رويش خيره شده بود...به ياد می­آورد که برای رسيدن به اتاق ولدمورت از پله­ها بالا رفته بودند.با هيجان به طرف پله­ها رفت و گفت:

- از اين طرف...

رون و هرميون که مات و مبهوت مانده بودند به دنبالش رفتند.با پا گذاشتن بر روی هری پله صدای غيژغيژ از آن بر می­خاست.وقتی به پاگرد اول رسيدند رون که دوباره رنگ­پريده شده بود به تنها اتاق آن طبقه اشاره کرد و پرسيد:

- اين اتاق اسمشو نبره؟

هری به داخل آن نگاهی انداخت...خالی بود.با اطمينان گفت:

- نه،بايد بريم بالاتر.

هرچه بالاتر می­رفتند صدای غيژغيژ پله­ها هم بيش­تر می­شد.بالاخره به پاگرد دوم رسيدند و با دو اتاق روبه­رو شدند.هری که ضربان قلبش شدت يافته بود وارد اولين اتاق شد...اما خبری از کمد نبود.صدای هرميون از اتاق ديگر به گوش رسيد...

- هری،بيا اين­جا!

هری چنان ناگهانی برگشت که پايش در کفپوش چوبی اتاق فرو رفت.

- رون،بيا اين­جا کمک...

رون و هرميون که وحشت کرده بودند دوان­دوان خود را به آن­جا رساندند.

- چيزی نيست،فقط پام گير کرده...

وقتی رون به هری کمک می­کرد صدای غيژغيژ پله­ها بلند شد.

- هرميون؟تويي؟

هرميون از گوشه­ی اتاق گفت:

- من اين­جام!

هری با يک فشار پايش را بيرون کشيد و گفت:

- پس اين صدای چی بود؟

هرميون شانه­اش را بالا انداخت و چوبدستی­اش را به دست گرفت.هری نيز چوبدستی خود را درآورد و به دنبال هرميون رفت تا سر و گوشی آب بدهند اما رون در وسط اتاق خشکش زده بود.

هری دستش را جلوی هرميون گرفت و خودش به طرف پلکان رفت،هيچ­کس آن­جا نبود.او برگشت و گفت:

- شايد موش بوده چون به جز ما کس ديگه­ای تو اين خرابه نيست،بيا بريم...

هرميون خودش را از دست هری بيرون کشيد و گفت:

- من صدات زدم که بگم کمدو پيدا کرديم...

- کجا؟

- توی اون يکی اتاقه­س.

هری با گام­های بلند به طرف دومين اتاق رفت.رون هم چوبدستی به دست با آن­دو همراه شد.

حق با هرميون بود.اتاق دوم هم مانند ساير قسمت­ها تخليه شده اما آن کمد به شکلی غيرعادی از جايش تکان نخورده بود.البته که افسون چسب دائمی برای ولدمورت بسيار ساده و ابتدايي بوده است.هنگامی­که هری می­خواست کمد را لمس کند هرميون روی دستش زد و گفت:

- اگه طلسم داشته باشه با يه تماس کوچولو عکس­العمل نشون می­ده!

- بالاخره که بايد بازش کنيم!

- اما نه اين­جوری!...کنار وايسا...

هرميون چوبدستی­اش را بالا آورد و اين­بار هری دست او را کنار زد.

- فرستادن طلسم به طرفش که خطرناک­تره!

- هری،اين تنها راهشه!

رون به دور از اين بحث و مجادله در گوشه­ای ايستاده بود و چپ­چپ به کمد نگاه می­کرد.

- نخير،تنها راهش اينه که تو بری کنار و بذاری من به کارم برسم.

- اما هری...

هری فرياد زد:

- اما بی اما،برو کنار!

اشک در چشمان هرميون حلقه زد،آهسته عقب­عقب رفت و کنار رون ايستاد.هری چند ثانيه به کمد خيره ماند و بعد دستش را بالا آورد و دسته­ی سردِ درِ آن را در دست گرفت...نفس عميقی کشيد و دسته را چرخاند...تنها چيزی که ديد نور زرد رنگی بود...صداهای هراسان رون و هرميون به گوشش رسيد...احساس می­کرد با سرعت زيادی به عقب پرتاب می­شود و بعد...

شترق...

همه­چيز جلوی چشمانش تاريک شد و ديگر هيچ­چيز نفهميد.

- هری؟هری؟

تصاوير ماتی جلوی چشمان هری تکان می­خوردند و صداها در گوشش می­پيچيدند...تمام بدنش درد می­کرد.

- ساکت!مثل اينه که داره چشاشو باز می­کنه،هری حالت خوبه؟

تصاوير واضح و واضح­تر شدند و هری توانست صورت بزرگ و پشمالوی هاگريد را در جلوی خود تشخيص دهد.او دستان بزرگش را زير کمر هری گذاشت و بلندش کرد.بلافاصله رون و هرميون که رنگ صورتشان مثل گچ سفيد شده بود و عقب­تر ايستاده بودند به طرفش آمدند.

- وای هری،ما خيلی ترسيديم که نکنه تو...

- حالت خوبه رفيق؟

هاگريد آن دو را به عقب راند و گفت:

- صب کنين يه کم سر حال بياد...بيا اينو بگير...

- ممنون.

هری عينکش را از او گرفت و به چشم زد.هنوز کمی گيج بود و قدری طول کشيد تا کلبه­ی هاگريد را تشخيص دهد.همان­طور که سرش را می­ماليد پرسيد:

- من چطوری اومدم اينجا؟!!

رون و هرميون چشم و ابروهايشان را بالا می­انداختند و به هاگريد اشاره می­کردند.هاگريد نيز با عصبانيت گفت:

- منم خيلی مشتاقم بدونم نزديک صبحی شماها بيرون خوابگاههاتون چيکار می­کنين!

هری ناگهان بلند شد و گفت:

- نزديک صبح؟...يعنی انقدر طول کشيد؟!

هاگريد برآشفت و گفت:

- يعنی چه؟!...بذار ببينم،نکنه منظورت اينه که نصفه شب از قلعه خارج شدين؟

هری با بی­تفاوتی دستانش را در هوا تکان داد و گفت:

- نه...ما فقط يه گشت کوچولو زديم و الان هم بهتره برگرديم...

او تلوتلو خوران به طرف در رفت و رون و هرميون را نيز به دنبال خودش کشيد.اما هاگريد با عصبانيت گفت:

- من باهاس بدونم شماها کجا رفته بودين که هری صدمه ديده!

آن­ها بدون توجه به هاگريد با عجله از در خارج شدند و به سمت قلعه شتافتند.صدای هاگريد را از پشت سرشان شنيدند که فرياد می­زد و می­گفت:

- وايسين وروجکا!...ديگه نبينم شبا از مدرسه خارج بشينا!

وقتی به اندازه­ی کافی از کلبه­ی هاگريد دور شدند هری پرسيد:

- چه اتفاقی افتاد؟

هرميون که هنوز هم کمی هراسان به نظر می­رسيد گفت:

- واقعاً وحشتناک بود هری...وقتی در اون کمدو باز کردی يه نور زرد خيلی عجيب از اون بيرون اومد و به عقب پرتت کرد،تا ته اتاق تو هوا بودی و خيلی محکم به ديوار خوردی...ديوار خرد شد و تو هم بيهوش شدی...

رون نيز گفت:

- ما فکر کرديم کارت تمومه،سرت شکسته بود و بدجوری ازش خون ميومد اما هرميون با يه ورد درستش کرد و بعد خودش و تورو به وسيله­ی جسم­يابی جانبی تو هاگزميد ظاهر کرد...منم از اونجا تا کلبه­ی هاگريد تو رو کول کردم،خيلی سنگين هستيا!

هری پرسيد:

- اون نور چی شد؟

هرميون جواب داد:

- بعد از اينکه بيهوش شدی ناپديد شد...کمرنگ و کمرنگ­تر و بعدش هم محو شد!

- شما توی کمدو نديدين؟چيزی توش نبود؟

- نچ،خالیِ خالی بود.

- عجيبه...

خط سرخ­رنگی در افق پديدار شده بود و هری،رون و هرميون با بازگشت به موقع به قلعه ماجراجويي کوچکشان را به پايان رساندند.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------
ميدونم خيلی دير شد و خيلی خيلی عذر ميخوام البته توی اين مدت خيلي های ديگه هم داستاناشونو نفرستادن و از من نميشه انتطاری داشت.متشکرم که در فصل قبل مشکلهارو گفتين...با يه سری از نظرا موافقم و با يه سری ديگه نه...مثلاً اينکه گفتگوهای هری و رون رو زياد خودمونی کردم درست نيست،من در حد اعتدال اونارو صميمی نشون دادم و اگر هم يه جا زياده روی کردم شما بذارين به حساب شش سال دوستيشون.اينکه هری رو شجاع نشون بدم هم به موقع خودش،قهرمانها هميشه شجاع نيستن و هنوز هم وقت بي باکی قهرمان قصه ی من نرسيده،وقتش که برسه تحسينش ميکنين.اما اصلی ترين مشکل داستانم در فصل گذشته بی هدف بودن،کليشه ای و يکنواخت بودن بوده که در اين فصل هم تکرار شده،بي هدف نيست اما خسته کننده ست و تنها يک راه داره...اين آخرين فصليه که فرستادم و بقيه ی داستان ميره برای تابستون چون توی مدرسه ها واقعاً نميشه،اما درعوض ميتونين مطمئن باشين اون موقع داستانو خوب ادامه ميدم.درضمن لازم نيست کسی لطف کنه و ادامه ش بده چون خودم برای داستان کلی نقشه کشيدم(يه دوست عزيز برای فصل قبل يه همچين پيشنهادی دادن که خودشون داستانو ادامه بدن و من مخالفم)
قبلی « هری پاتر و محفل ققنوس، يك تراژدی ارسطويی هری پاتر و جدال مرگبار(فصل6) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
dove
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۱۹:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۱۹:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۹
از: همین دوروبرا
پیام: 88
 Re: عالی بود
ایول قشنگ بود منتظر بقیشیم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.