دستان جیمز در دستانم بود . او را بیش از هر چیزی در دنیا دوست داشتم . هیچ کس نمی توانست او را از من بگیرد . شاید علتش ان بود که چندان علاقه ای به دور بودن از او نداشتم و همین طور در دعوا از هیچ کس کم نمی اوردم . جیمز روی زمین دراز کشیده بود و من هم کنارش . چمن زیرمان خیس بود و پشت پاهای من خنک میشد . دامنم کوتاه بود . جیمز گفت :
_ اون ستاره هه رو میبینی ! اون ستاره ای بود که خواهرم انتخاب کرده بود . اون ستاره مال اون بود تا اینکه تولدم اونو به من هدیه داد و حالا اون ستاره ی جیمز است ! راستی, تو که حتما میای .... منظورم اینه که میای خونه ی ما که با هم بریم هاگوارتز .... هر چی باشه , سال اخره !
به چشمان او نگاه کردم و گفتم :
_ مطمئن نیستم جیمز , راستش , خانواده ام مشکلی ندارن ولی جدیدا دیگه نمیتونم رفتار پتونیا رو تحمل کنم ! داره چندش اور میشه !
جیمز گفت :
_ گوش کن لیلی ! سیریوس هم با ما میاد اما وقتی من گفتم میخوام تو رو دعوت کنم اون گفت ترجیح میده با لوپین و دم باریک یعنی پیتر بره که ما با هم باشیم ! خودت که میدونی اون چه پسر گلی است .... حالا که بهترین دوستم رو دک کردم تو سعی کن هر طوری میتونی فردا رو بیای خونه ی ما !
جیمز سرش را برگرداند و در چشمانم خیره شد . من هم همین طور . و لحظه ای بعد او و من هردو چشمانمان را بستیم . همدیگز را بوسیدیم . این یعنی همه چیز تمام شه بود . ما تا ابد بهترین دوستان هم میماندیم . به بودن در جمع دوستان جیمز عادت کرده بودم . جیمز با خوشحالی به اسمان چشم دوخت . ظاهرا به ستاره اش نگاه میکرد اما من میدانستم در فکر من است . گفتم :
_ دلم برای هاگوارتز تنگ میشه ! کاش میشد دو سه سال دیگه هم اونجا درس میخوندیم !
_ هه هه ! من مطمئن هستم وارد مدرسه نشده من و سیریوس توی دفتر مک گونگال فیلت ویک , خوزه و سینیسترا و همه ی دبیر ها هستیم ! راستی اسلاگهورن رو یادم رفت البته اون اگه خیلی ناراحت شه ....
اسلاگهورن استادی بود که من را بیش از حد دوست داشت . تنها کسی که در کلاس درسش خوب بود من بودم . او دری معجون سازی را تدریس میکرد . به او لبخندی زدم . او شر بود و سیریوس از او بدتر . البته باز هم از سالهای پیش ارام تر شده بود . او چیزی نمی گفت . ما راجع به هر چیزی که به فکرمان رسیده بود حرف زده بودیم . همه چیز به جز لرد ولدمورت . میگفتند جادوگری تبهکار در حال قدرت یابی است . البته جیمز گفته بود :
_ حاضرم سر هر چی بگی شرط ببندم که اسنیپ به اون می پیونده ! جادوهایی که اون بلده از اونایی که طرف بلده هم بیشتره ! این یکی اشون ! دومی اش لوسیوس مالفوی کثافت مفت خر است ! با اون دوست دختر ایکبیری اش نارسیسا و صد در صد خواهرش بلاتریکس ! احتمالا مکنر هم میره پیش اونا چون که خیلی گاوه ....تو فکر میکنی اوری بتونه با اون مفز خرابش به اونا بپیونده !؟ اهان ! دالاهوف هم خیلی چیزا بلده ! لاشخور ! کراب و گویل هم که نو چه های مالفوی اند ! خب من که فکر میکنم طرف خیلی طرفدار جمع میکنه !
ما یک ربع دیگر هم به وقت تلف کردن گذراندیم تا اینکه جیمز گفت :
_نوشیدنی کره ای میخوری ؟
_ مگه داری !
_ نه , ولی میتونم بیارم !
_ چی ؟ توی یه منطقه ی ماگل نشین ! میدونی اگه یکی ببینه .... شاید پتونیا دنبالمون باشه ....
اما جیمز چوبدستی اش را در اورد و گفت :
_ من الان هفده سالمه !
و بعد گفت :
_ اکسیو نوشیدنی کره ای !
مدتی طول کشید تا اینکه بالاخره دو تا بطری نوشیدنی کره ای به طرفمان امد .
_ اینارو از توی خونه ریموس کش رفتم . اونه خونه اشون !
جیمز به خانه ی اپارتمانی اشاره کرد . با نگرانی به دور و بر نگاه کردم . سعی میکردم به این فکر نکنم که پتونیا ان اطراف است ولی نمی توانستم . بع د از تمام شدن نوشیدنی کره ای امان بلند شدیم جیمز گفت :
_ اوه اوه اوه ! اونجارو !
فکر کردم داره شوخی میکنه ولی جدی بود ! ریموس دوست گرگینه ی جیمز با عصبانیت در خیابان به طرف ما میامد . او داد زد :
_اهای جیمز ! تو احمق ترین ادمی هستی که من دیده ام ! سلام لیلی !
لوپین بچه مثبت مدرسه از بین دوستان جیمز بود .
_چی شده , رفیق ؟!
_ چی شده ! خودتو به کوچه علی چپ نزن ! اینم دلیلش !
جیمز بطری اش را پشتش قایم کرده بود ولی من که حواسم نبود بطری را در دستم میچرخاندم . و لوپین به بطری من اشاره کرده بود . جیمز گفت :
_ مهتابی , بس کن دیگه ! لیلی فقط میخواست شوخی کنه !
جا خوردم . گفتم :
_ دروغ میگه ریموس ! خودش اونا رو برداشت ! من هنوز هفده سالم نشده که بخوام جادو کنم !
ریموس گفت :
_ دیگه دستت برام رو شده جیمز .
_ حالا مگه چیه !؟
_ احمق اونا رو همین طوری با جادو میکشی طرف خودتون ! وقتی از پنجره نگاه میکردم دیدم دو تا مشنگ پیر با تعجب خشک شده اند و دارن به بطری ها نگاه میکندد . بعد بابام دوید و اومد پایین که حافظه اشونو اصلاح کنه !
قلبم در سینه ریخت . به جیمز گفتم :
_ بهت نگفتم !!!!
_ من چه میدونستم . باشه رفسق متاسفم ! من میخواستم به لیلی نشون بدم که هنوز هم که هنوزه خوب بلدم دزدی کنم !
او خندید . ریموس با حالتی قهر امیز از انها دور شد . ریموس دورگه بود . پدرش جادوگر و مادرش مشنگ بود . و من کاملا مشنگ بودم ولی جیمز ییک اصیل زاده بود . با هم پشت سر لوپین راه افتادی .
_ جیمز تو دنبال دردسر میگردی !
_ اوه خنده دار بود لیلی ! فقط خنده دار بود !
_ نه ! هیچم خنده دار نبود ! تو ....
_ باشه , اره من دنبال دردسرم ! خوبه ؟!
_ نه خوب نیست ! بهت گفته بودم اون کارو نکن ....
_ تو فقط به من میگی جادو نکنم چون چش نداری ببینی من دیگه میتونم هر جا جادو کنم و غیب و ظاهر بشم ولی تو نمی تونی ! ریموس هم این طوریه !
لحظ هی سکوت بر قرار شد و من از راه رفتن ایستادم و او هم همین طور . دستانش را در جیب های شلوار جینش کرده بود و سرش پایین بود و سوت میزد و به سمت روبرو بود . من به طرف او ایستاده بودم . به نیم رخت پایین او خیره شده بودم .
_ برات متاسفم جیمز !
دلم میخواست او را هل بدم یا با چیزی محکم در دماغش بکوبم . ولی در عوض بر خشمم غلبه کردم و راهم را کشیدم و رفتم .
_ لیلی !
سرعتم را بیشتر کردم . او کنارم رسید . رویش به طرف من بود و عقب عقبکی راه می امد . کمی هم از من جلو تر بود . او میگفت :
_ خانومی ! لیلی !
اما من توجهی نداشتم .
_ منو نیگا !
او ملق زد . لبم را گزیدم که نخندم . او گفت :
_ اگه وای نستی طلسمت میکنم ! خودت میدونی شوخی ندارم !
_ برو کنار جیمز !
_ لیلی !
او را کنار زدم . فکر میکردم دنبالم میاید اما دیگر صدایی نیامد . و من هم سرم را بر نگرداندم تا ببینم او در چه حالی است . تنها کاری که کردم این بود که پوزخندی بزنم . و به راهم ادامه دادم . صدای قدم های شکست خورده ی او به گوش رسید . بعد از مدتی که چندان کم هم نبود ( با اینکه فاصله کمتر از شش متر بود !!!! ) رسیدم دم در خانه . در زدم . صدای خشن پتونیا امد . او خواهرم بود و از اینکه من به هاگوارتز می رفتم بسیار ناراحت بود . در باز شد .
_ تویی !
از لحن حرف زدنش معلوم بود که میخواهد فضولی کند ولی به این بسنده کرد که با بی اعتنایی در را پشت سرم به هم بکوبد . وقتی وارد شدم او جیغ زد و گفت :
_ لیلی !
_ هان ؟!
او به پشت دامنم اشاره کرد و گفت :
_ چه بلایی سر این اوردی ؟
_ اوه , چیزی نیست ....
دیدم اگر بگویم روی چنمن نشسته ام خراب میشود بنابراین گفتم :
_ نشستم روی صندلی پارک , نگو بچه های اون اطراف چمن ریخته بودند اونجا !
هر هر خندیدم و فقط زمانی که پتونیا با خشونت از کنارم گذشت ساکت شدم . حالا عذاب وجدان گرفته بودم . اگر برای جیمز اتفاقی می افتاد چه ؟ اگر او غیب میشد و بعد مشنگی او را میدید چه ؟! او تمام مدت به فکر کارهای خطر ناک است چطور میشه متوقفش کرد !؟
_ سلام .
سرم را برگرداندم . همان طور که انتظار داشتم پدر را دیدم و گفتم :
_ سلام . خوبید ؟
_ مرسی عزیزم . راستی , یه نامه اومده , از هاگوارتز است !
صدای خشنی امد که با غرولند همراه بود . پتونیا گفت :
_ اسم اون مدرسه ی مسخره رو نیار بابا !
او از کنارمان گذشت . بابا گفت :
_ من میرم بخوابم نامه رو مامانت گذاشت توی اشپزخونه ! شب به خیر عزیزم .
او پیشانی ام را بوسید . بعد از پله ها بالا رفت . پتونیا گفت :
_ برو نامه اتو بخون دیگه !
با بد خلقی گفتم :
_ لازم نبود یاداوری کنی !
او اه و پیفی کرد و از یخچال برای خود پامبون در اورد . وقتی داشت ساندویچ درست میکرد من که گرسنه بودم گفتم :
_ برای منم درست کن !
او به من خیره شد و من با اکراه گفتم :
_ خواهش میکنم !
و سرش را تکان داد و مشغول شد . من هم نا مه را باز کردم . در نامه نوشته بود که باید چه بر نامه ی درسی رو بخرم . و بعد هم مدال سر پرستی ام را داخل ان یافتم و از شادی جیغ کشیدم . پتونیا نعره زد :
_ هوش بابا چته !
_ من سرپرست شده ام !
_ تو باید چوپان میشدی !
به او توجهی نکردم چون حر بی مزه ای زده بود . ولی به نظر خودش خیلی با مره بود چون هر هر میخندید . بعد یاد جیمز افتادم . برگشتم و به پتونیا نگاه کردم . او گفت :
_ چیه ؟
_ یه سوال ازت بکنم !
چیزی نگفت . من با پررویی پرسیدم :
_ میخوام با جیمز برم مدرسه , فکر خوبیه نه ؟!
سینی پامبون ها دنگی از دستش افتاد و پامبون ها کف اشپزخانه پخش شدند . لیوان ابی که در ان بود افتاد و شکست و اب ان روی پامبون ها ریخت . من شکه شدم و پتونیا از من شکه تر . حدس میزدم که الان همه بیدار شده اند . پتونیا چیزی نگفت فقط خم شد و شروع به جمع کردن کرد . صدای قدم های شتابان دو نفر از پله ها امد و من خودم را سرگرم خواندن نامه نشان دادم ! بابا با نگرانی به ما خیره شد و گفت :
_ صدای چی بود , اه !
مامان به کمک پتونیا شتافت و گفت :
_ چی شده ؟
پتونیا به من اشاره کرد و گفت :
_ از اون بپرسید .
هر دو به من نگاه کردند . از روی صندلی پریدم و گفتم :
_ من کاری نکرده ام !
بعد وقتی پتونیا پوزخند زد , ادا مه دادم :
_ من فقط به پتونیا گفتم میخوام با جیمز پاتر به مدرسه برم , یعنی فردا برم پیش اون و بعد هم بریم با هم هاگوارتز !
روی چند کلمه ی اخر تایید کردم تا حرص پتونیا در بیاید . او از زمین بلند شده بود . دستش را به کمرش زد و گفت :
_ پاتر !؟ همون دیوونه نیست !؟
_ نه ! اون دیوونه که اسمش ورنون دروسلی بود !
پتونیا چشم غره ای به بابا رفت . ظاهرا میخواست بابا از او طرفداری کند ولی او فقط روی مبل نشست و به من گفت :
_ خب , فردا باید ساعت چند بری ؟
با خوشحالی گفتم :
_ یعنی میتونم برم ! جانمی !
و بعد او را چنان در اغوش کشیدم که دنده هام درد گرفت .
_ باید به جیمز بگم !
_ ازش بپرس ساعت چند !
_ باشه , باشه , راستی ....
قبل از اینکه به اتاقم بروم گفتم :
_ من سرپرست شده ام !
بابا گفت :
_ یعنی چی ؟
_ ببین , توی سال پنجم ارشد شده بودم , سال هفتم هم سرپرست داریم که حالا سرپرست گروهمون یعنی گریفندور , من شده ام و احتمالا لوپین ! برم به جیمز بگم !
با عجله بالا رفتم . در اتاقم را باز کردم و به سیندی نگاهی انداختم . سیندی جغد صورتی رنگم بود . او را نوازش کردم و گفتم :
_ بیا سیندی , باید اینو ببری بدی به جیمز ! جوابشو هم بگیر .
بعد روی یک ورق کاغذ از دفتر مشنگی ام نوشتم :
ن جیمز عزیزم سلام ,
ی همین الان نامه ی هاگوارتز را باز کردم و دیدم که سرپرست شده ام ! راستی همه موافقن من با تو بیایم , فردا ب ساعت 8 خوبه ؟! لطفا بده به سیندی که جوابو بیاره و بگو که از من ناراحت نیستی !
ل لیلی تو
وقتی دوبار از روی ن خواندم انرا به سیندی سپردم . حالا دلشوره گرفته بودم . اگر او هنوز نیامده باشد خانه چی ؟ اگر ج.اب نامه ام را ندهد . اگر جواب بده که به من چه تورو با خودم ببرم مگه من دوست تو هستم ! مگه من همسن تو ام !؟
قلبم در سینه ریخت . اگر او جواب بدهد که با صمیم قلب تو را میبرم , ولی به شرط انکه دیگر اسمم را هم نیاوری چون ازت بدم میاد !
اگر حتی نامه ام را نخوانده پس بفرستاد یا پشت نامه با دستخط خوبش مینوشت خداحافظ لیلی , چه ؟
مدتی به اسمان اریک خیره ماندم . بعد صدای پرو بالش را شندیم . خود سیندی بود . نفسم را در سینه جبس کردم . سیندی روی میزم فرود امد . نا مه را از پای او باز کردم و خواندم .
س سلام لیلی عزیز .
م من از دست تو ناراحت نشدم . شاید حق با تو است . من خیلی کله شق هستم . خب لیلی , فردا میبینمت .
عشق تو , جیمز پاتر
امضای هچل هفتی زیر آن کرده بود . با شادی هورا کشیدم ! پس فردا بالاخره وقت رفتن بود !
-----------
__________________
ببخشید اگه خوابتون برد !