هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل ششم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.

فصل ششم: حمله ی دیوانه ساز ها

حادثه ي وحشتناکی که در هفته ي اخیر براي هري پیش پیش آمده بود، مرگ خاله و شوهر خاله اش بود. آقاي ویزلی همان روز به خانه آمده بود و اعلام کرده بود که حرف هری درست است. جسد خاله و شوهرخاله اش را روی هم پیدا کردند. اثري هم از دادلی نبود. ظاهرا او را با خودشان برده بودند تا طعمه ي گري بک کنند. واقعا وحشتناك بود. ولدمورت داشت تک تک کسانی را که به او نزدیک بودند، می کشت. ناخود آگاه یاد رون و هرمیون افتاد . امکان داشت ولدمورت براي آن ها هم نقشه کشیده باشد، ولی هري هرچه سعی می کرد به آنها بگوید که با او به گودریک هالو نیایند به خرجشان نمی رفت. روز قبل از حرکت آنها به گودریک هالو فرد و جرج که از مغازه شوخی شان برمی گشتند، سه جلیقه ی سیاه رنگ آوردند و به هري و رون و هرمیون دادند.

هري گفت: " اینا دیگه چی هستند؟ "

فرد گفت: " محصول جدید ما . همونطوري که گفته بودم جلیقه ي دفاع . طلسمها رو دفع میکنه بعضی از طلسمهاي سیاه رو هم دفع میکنه اما طلسم هاي قوي رو مثل طلسم ( آواداکداورا ) رو فکر نکنم دفع کنه. اما اثر طلسم هاي سیاه قوي رو کمی خنثی می کنه "

رون باخوشحالی در حالی که این جلیقه رو ورانداز می کرد گفت: " خوبه پس اگه به ما طلسم مرگ فرستادند، ما کاملا نمی میریم "

جرج گفت: " تو بازم خنگ شدي ؟ یعنی چی کاملا نمی میریم؟ من گفتم طلسم مرگ رو دفع نمی کنه، به هیچ وجه. اما اگر بخوان طلسم شکنجه رو روت اجرا کنند اونقدري که باید درد بکشی، نمی کشی. البته این جلیقه طلسم هاي خوب رو هم دفع می کنه یعنی هیچ طلسمی به غیر از طلسم هاي سیاه قوي به درونش نفوذ نمیکنه "

هرمیون گفت: " خیلی می تونه کمکمون کنه "

هري جلیقه رو تنش کرد . خیلی خوب ساخته شده بود. نه تنگ بود نه گشاد، دقیقا اندازه بود. رون با خوشحالی چوبدستی شو در آورد و گفت: " ببینم اثر میکنه " بعد یه طلسم بیهوشی طرف هري فرستاد . هیچ کس نفهمید چه شد ناگهان دیدند رون روي زمین افتاده . فرد و جرج زدند زیر خنده. خانم ویزلی جیغی کشید، بعد سریع رفت بالاي سر رون چوبدستی اش رو درآورد و رون رو به هوش آورد. رون در حالی که دستش را روي سرش گذاشته و ناله می کرد، گفت: " آخ سرم ... نفهمیدم چی شد یه دفعه همه جا تاریک شد"

جرج گفت: " خوبه . وقتی ما میگیم قاطی داري همینه این جلیقه همه طلسم ها رو دفع می کنه پس طلسم خودت به خودت خورد واقعا صحنه زیبایی بود ."

آقاي ویزلی که یک گوشه نشسته بود شروع به دست زدن کرد و با خنده گفت: " محصول خوبیه . فکر کنم ماموران وزارتخانه بدشون نیاد یکی از اینا داشته باشن " بعد رویش را به طرف رون کرد و گفت: " و تو رون . فکر نکنم این همه حماقت براي یک پسر 17 ساله خوب باشه. پس مواظب خودت باش"

رون که هنوز روي زمین نشسته بود و سرش را می مالید گفت: " من چه می دونستم اینطوري می شه؟ "

تا شب فرد و جرج درباره ي این موضوع بحث می کردند و با صداي بلند می خندیدند. هري و رون هم در اتاق رون بودند و در مورد سفرشان بحث می کردند. رون که در خیالات به سر می برد: " خیلی دلم می خواد اسنیپ و ببینم بعد یکی محکم با چوبم میزنم تو سرش" و بعد ادایی با دستش در آورد هري گفت: " اولا براي چی اسنیپ باید اونجا باشه؟ دوما میتونی با چوبت جادوش کنی نه اینکه بزنی تو سرش."

رون گفت: " آره اما ضربه هاي فیزیکی بیشتر عقده مرا خالی می کند" بعد بلند شد و گفت: " میرم پائین . هوا تاریک شده . احتمالا شام درست شده . باید براي امشب نیرو داشته باشم "

هري گفت:" امشب؟ " " آره بهتره همین امشب بریم اونجا " رون جوابش را داد و بعد در اتاق رو باز کرد و گفت: " زود تر بیا پائین" هري بعد از رفتن رون چند دقیقه ایستاد. نمی دونست چرا امشب باید حرکت می کردند، ولی بهتر بود موقعی که همه خواب بودند به آنجا می رفتند . باز هم از اینکه رون و هرمیون با او می آمدند، احساس نگرانی می کرد، ولی او نمی توانست جلوي آنها رابگیرد.

در اتاق باز شد. هري فکر کرد باز هم رونه، پس سریع گفت: " باشه رون الان میام. اینقدر گیر نده. "

" نه هري منم " هري رویش را برگرداند و جینی رو دم در دید.

" آه . سلام. تویی؟ من فکر کردم رونه. "

جینی در اتاق رو پشت سرش بست. اون به طرف هري رفت و جلوي او ایستاد و گفت: " هري من خیلی نگرانتم. می خوام منم تو این سفر همراهیت کنم. "

هري خیلی قاطعانه جواب داد: " نه. این سفر خیلی خطرناکه. بیشتر هم اصرار نکن. "

جینی گفت: " ولی ... "

هري گفت: " همین که گفتم. این سفر خیلی خطرناکه. "

جینی گفت: " نمی خواستم بگم میام. "

هري گفت: " پس چی؟ "

جینی به هري نزدیک شد و گفت: "میخواستم بگم ولی حالا که من نیستم، تو خیلی مواظب خودت باش. "

هري در حالی که ضربان قلبش بیشتر شده بود گفت: " باشه "

" من اصلا دلم نمی خواد اتفاقی برات بیفته " حالا دیگه کاملا به هري نزدیک شده بود، هري به جینی نگاه کرد. حالا دیگه که خیلی به هم نزدیک شده بودند، نتوانست احساساتش را کنترل کند. هري که کاملا احساساتی شده بود، به جینی گفت: " جینی، من خیلی دوستت دارم"

جینی در حالی که صورتش رو به صورت هري نزدیک می کرد گفت: " منم همینطور. "

هري دیگر نتوانست جلوي خودش رو بگیرد. بی اختیار لبش را به لب جینی نزدیک کرد و او را بوسید. جینی هم که از این کار لذت می برد و راضی به نظر می رسید، به کارش شدت داد. هري طوري او را می بوسید انگار که دیگر همچنین موقعیتی براي او پیش نمی آید. آنها همدیگر را بغل کردند. بعد از مدتی از هم جدا شدند و به هم دیگر نگاه کردند. لبخندي بر لبان هردو نقش بست. صداي سرفه اي در پشت سر جینی باعث شد تا هردو به سمت در نگاه کنند. رون را دیدند که دم در ایستاده و به آنها نگاه می کند هري از این کار رون خیلی ناراحت شد. جینی به سمت در رفت و با عصبانیت به رون نگاه کرد و گفت: " در این مورد حق نداري به هیچکس چیزي بگی ..." بعد پائین رفت هري هم به سمت در حرکت کرد.

رون گفت: " خب. پس که اینطور. درسته که کار خوبی نکردي اما الان باید بیایی پائین و شامت را بخوري "

هري همراه رون حرکت کرد خیلی دلش می خواست به رون فحش بدهد، اما این کار را نکرد .شامشان را خوردند . هري و رون و هرمیون بعد از شام جلیقه دفع طلسمشان را پوشیدند و با آقا وخانم ویزلی و بقیه خداحافظی کردند و به راه افتادند.

رون گفت: " چه جوري به گودریک هالو بریم؟ "

هري گفت: " بهتره که به وسیله ی غیب شدن بریم "

هرمیون در ابتدا مخالفت کرد، اما بعد از گذشت چند دقیقه راضی شد هري فکرش را به طرف گودریک هالو متمرکز کرد درسته که هیچوقت آنجا را ندیده بود اما شاید کارساز می شد . بعد غیب شد، بعد از مدتی درون خیابان بزرگی ظاهر شد. هرمیون چند ثانیه بعد آن ورتر ظاهر شد اما خبري از رون نبود. هرمیون با نگرانی گفت: " رون همیشه هدف گیریش ضعیف بود . هري تو فکر نمی کنی جاي دیگه رفته باشه؟"
هري دهانش را باز کرد تا جواب او را بدهد اما در همین لحظه صداي فریاد پیرمردي بلند شد : " دزد ... دزد... کمک کنید"
چند لحظه بعد چراغ خانه اي روشن شد. رون سریع در خانه را باز کرد و پا به فرار گذاشت و بدنبال او پیرمردي که تفنگ شکاریش را بدست گرفته بود همراه او دوید او تفنگش را طرف رون که به طرف هري و هرمیون می دوید نشانه گرفت و ماشه را کشید اما تفنگ تیر نداشت پیرمرد با عصبانیت تفنگ را زمین زد و گفت: " خاك بر سرت یه دزد هم نمی تونی بگیري؟ "

" ببخشید " هري در حالی که به طرف پیرمرد در حال حرکت بود پرسید: " ببخشید . خانه ي آقاي پاتر که چند سال پیش اینجا زندگی میکرد کجاست؟"

آن پیرمرد در حالی که با تعجب به هري نگاه می کرد گفت: " تویی جیمز ؟ تو زنده اي؟ باورم نمی شه "

هري گفت : " نه من پسرش هستم . شما پدرم را می شناختید؟ "

آن پیرمرد گفت: " آره . مرد خیلی خوبی بود همیشه با لیلی می آمدند و به من سر میزدند زندگی من با وجود آنها خیلی خوب بود تا آن موقع که اسمش رو نبر همراه اون کوتوله به خانه آنها حمله کرد"

هري پرسید : " شما ولدمورت رو می شناسید؟ "

با گفتن این نام پیرمرد بر خود لرزید و گفت: " آره جیمز بهم گفته بود اون کیه"

رون و هرمیون به طرف آنها رفتند هرمیون گفت: " شما گفتید کسی با اسمش رو نبر بود. درسته؟ "

آن پیرمرد گفت: " آره . یک مرد کوتوله و چاق که به سرعت دنبالش راه می رفت. اونها رفتند تو خونه و بعد یک نور سبز از پنجره ها بیرون زد و بعد از چند دقیقه اون مرد کوتوله تنها از خانه بیرون آمد و در رفت . من همه این ها رو از پنجره می دیدم. دقیقا همون جا این اتفاقات رخ داد " دستش را دراز کرد و یک خانه متروکه را نشان داد. آثار روي دیوار خانه نشان می داد در زمان هاي قبل آن خانه آتش گرفته بود هري خیلی سریع تشکر کرد.

آن پیرمرد گفت: " خیلی از همسایه ها فکر می کردند مرگ لیلی و جیمز کار اجنه بوده به همین خاطر هیچ کس از اون روز به بعد داخل آن جا نشده . فکر میکنند آنجا پر از جن هست . مواظب باشید "

هري و رون و هرمیون از پیرمرد خداحافظی کردند و به سمت خانه ي متروکه رفتند وقتی رسیدند دیدند در آنجا قفل هست هري چوبدستی اش را در آورد جلوي قفل در گرفت و گفت: " آلاهومورا " در باز شد . آنها به داخل رفتند . خانه ي قدیمی اي بود که روي در و دیوار آن پر از تار عنکبوت بود . هري و رون و هرمیون چوبدستی شان را بالا گرفتند و گفتند:
" لوموس" بلافاصله نوك چوبدستی شان روشن شد آنها از پله هایی که جلویشان قرار داشت بالا رفتند و به طبقه دوم رسیدند . آنقدر خاك روي زمین نشسته بود که زمین نرم به نظر می رسید فضاي خانه خیلی بهم ریخته بود . وسایل زندگی پدر و مادر هري هنوز آنجا بودند هري روي میز عکس پدر و مادرش را دید که کنار هم بودند و براي او دست تکان می دادند . هري براي چند لحظه لبخندي زد . هرمیون و رون مشغول بررسی شدند تا نشانه اي گیر بیارند . هري به اطراف خانه نگاه کرد دري آنجا دید . در را باز کرد و داخل اتاق شد اتاق کوچکی بود گهواره ي کودکی در آن اتاق بود هري فهمید این گهواره ي خودش بوده . چند لحظه ایستاد و به آن نگاه کرد ناگهان هرمیون هري را صدا زد احتمالا چیزي پیدا کرده بود هري از اتاق بیرون آمد و به هرمیون نگاه کرد که کاغذي را در دست دارد و مشغول خواندنش هست هري به طرف هرمیون رفت کاغذ را از دستش گرفت و آن را خواند:

خطاب به هر جادوگري مخالف لرد سیاه
لرد سیاه روحش را به هفت قسمت تبدیل کرده و از آن ها جاودانه ساز
درست کرده است من یکی از آنها را پیدا کردم ولی نتوانستم آن را
نابود کنم ماده اي که براي بدست آوردن آن باید نوشیده می شد یک
معجون قوي و ناشناخته بود اون معجون باعث شد من به مرگ تدریجی
دچار بشوم کم کم از قدرتم کاسته شد امروز آخرین روزهاي زندگی ام
هست قدرت جادوییم را نیز از دست داده ام . من آن جاودانه ساز را در
این خانه قرار دادم تا کس دیگه اي بتواند آن را از بین ببرد هر چه سریعتر
آن را بدست آورده و نابود کنید
تذکر: از جاودانه ساز محافظت قوي اي میشود مواظب باشید.
امضا : ر.ا.ب


هري یک بار دیگر نامه را خواند و گفت: " اون میگه جاودانه ساز واقعی اینجاست . باید آن را پیدا کنیم و برگردیم . " و هر سه بدنبال آن گشتند هر چه گشتند چیزي پیدا نکردند هري و رون و هرمیون به اتاق هري رفتند و همه جارو گشتند از گهواره هري گرفته تا داخل کمد دیواري کوچک . هري و رون گوشه اي نشستند هرمیون هنوز مشغول بررسی کمد بود ظاهرا از این کار خوش می آمد او مدام با چوبدستی اش به جاهاي مختلف ضربه می زد ناگهان بعد از چند لحظه گفت : " هري این پشت خالیه "

هري گفت: " چی ؟ "

هرمیون گفت: " پشت این دیوار چیزي نیست خالیه " بعد چوبدستی اش رو طرف دیوار گرفت و گفت: " کراك بادابوم " دیوار شکست حق با هرمیون بود پشت دیوار خالی بود جاي کوچکی پشت دیوار بود . هري رفت و دستش را درون سوراخ کرد و چیزي را بیرون کشید مدتی به آن نگاه انداخت . قاب اسلیترین بود نشان اس انگلیسی رویش حک شده بود . هري گفت: " خودشه " رون آن را از دست هري گرفت و مدتی به آن نگاه کرد و گفت: " قشنگه " قیافه رون تغییر کرد و به هري گفت: " به نظرت اینجا یه کمی سرد نشده ؟ " هري هم حرفش رو تایید کرد آنها سریع از اتاق بیرون آمدند خبري نبود کمی جلوتر رفتند و وسط سالن ایستادند . جاودانه ساز هنوز دست رون بود هري مدام به دوروبر نگاه می کرد ناگهان صداي جیغ بلندي به گوش هري رسید رو به هرمیون کرد و گفت: " چی شده چرا جیغ می زنی؟ "

هرمیون گفت: " حالت خوبه من که جیغ نزدم. "

ناگهان هري از صحنه اي که دید سر جایش خشک شد در حالی که هرمیون و رون به قیافه وحشت زده هري نگاه می کردند یک دیوانه ساز از پله ها بالا آمد به سمت رون حمله کرد و او را گرفت هري دید که حالت رون عوض شد. هرمیون که این صحنه رادید . گفت : " نه " به غیر از آن دیوانه ساز چندین دیوانه ساز دیگر هم از پله ها بالا آمدند دوباره صداي جیغ در سر هري پیچید صحنه ي مرگ پدر و مادرش دوباره داشت در ذهنش بوجود می آمد هري چوبدستی اش را طرف دیوانه ساز هاي تازه وارد گرفت و فریاد زد: " اکسپکتو پاترونوم " گوزن نقره اي رنگی از سر آن بیرون آمد و به آنها حمله کرد اما تعداد آنها رو به افزایش بود هرمیون چوبدستی اش را طرف دیوانه سازي که رون را گرفته بود گرفت و گرفت: " اکسپکتو پاترونوم"

اما چون رون جلیقه ي دفع پوشیده بود طلسم پاتروناس دفع می شد حتی گوزنی که هري بوجود آورده بود هم نمی توانست به آن دیوانه ساز حمله کند هرمیون طرف ران رفت دستش را دور کمر او حلقه کرد و او را کشید تا از دست دیوانه ساز رهایش کند اما نمی توانست این کار را بکند. از پشت دیوانه سازها ناگهان گرازي نقره اي رنگ ( پاتروناس ) به آنها حمله کرد و به همراه گوزن هري فراري شان داد دیوانه سازي که رون را گرفته بود کلاهش را بالا زد تا بوسه ي مرگ بارش را نثار او کند در این لحظه هر میون جلیقه دفع طلسم را از تن رون در آورد و این باعث شد که هردو طلسم پاتروناس به آن دیوانه ساز حمله کنند دیوانه ساز کلاهش را پایین کشید رون را رها کرد . هري به سمت جاودانه ساز حرکت حرکت کرد تا آن را که روي زمین افتاده بود بگیرد اما دیوانه ساز سریع تر از هري آن را گرفت و فرار کرد گوزن و گراز نقره اي همچنان او را دنبال می کردند تا اینکه دیوانه ساز همراه با جاودانه ساز فرار کرد . هري فریاد زد : " نههههه "

او جاودانه ساز را از دست داده بود حالا جاودانه ساز پیش ولدمورت برمی گشت. هري رویش را برگرداند و به جادوگر پیري که پاتروناس گراز شکل را بوجود آورده بود نگاه کرد . او را شناخت . همان پیرمردي بود که رون را دنبال کرده و به آنها آدرس این خانه را گفته بود بود . او سریع آمد رون را بلند کرد و گفت : " بیایید خانه ي من "

هري و هرمیون با ناباوري از خانه متروکه خارج شدند و دنبال او به راه افتادند هري تازه فهمیده بود که چرا آن پیرمرد بعد از شنیدن نام ولدمورت ترسید . او هم یک جادوگر بود. فقط جادوگران چنین وحشتی از ولدمورت داشتند.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل پنجم هری پاتر و لرد سیاه - فصل هفتم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۸:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۸:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل ششم
غلط های نگارش و گفتاری که در داستان های قبل دوستان گفتن باز هم تکرار شده و این باعث می شه که از متن داستان و همچنین مفهومش کاسته بشه! بعضی تیکه ها و البته تو این داستان خیلی چرت بود و بیشتر می شه این رو گفت که هری کنترل خودش رو از دست نداد بلکه نویسنده کنترل خودش رو از دست داد. چنان چه می خواید در ادبیات و داستانویسی رشد کنید بهتر اینه که ادامه دهنده ی قلم شخص دیگری نباشیداون هم قلمی که تقریبا تموم شده و به انتها رسیده! برای نوشتن موضوع خیلی زیاده.کتابای در حوضه ی داستان و داستانوسی رو فراموش نکنید برای مثال شما حتما کتاب صد سال داستانویسی در ایران نوشته ی حسن میر عابدینی رو بخونید.تورقی هم بر کتاب سیری بر آثار ادبی جهان نوشته ی حسن شهباز بکنید.در این کتاب تقریبا تمام آثار ادبی جهانی به نقد گذاشته شده و می تونه مفید باشه.البته از خیلی از آثار هم گذشته! خیلی از کتابا می تونند پایه تون رو قوی کن تو کتاب از انشا تا نویسندگی در مورد این چیز ها توضیح داده.برای موارد نوشتاری و گفتاری به کتاب بر ساحل سخن رجوع کنید.در کل همه ی نوشته های شما بوی پیشرفت و تعالی رو می ده و می تونه باعث شکوفایی بشه! قلمتون هم جوندار و هم رنگینه. باشد که همچنان روان باد!!!

فرستنده شاخه
RogerDaviesRD
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۳:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۳:۱۱
ریونکلاو
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۷
از:
پیام: 1220
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل ششم
فقط یه چیز رو چند بار تکرار می‌کنی!

موضع جینی که هیچی اصلا!
فکر کنم هری اونقدر حضور ذهن داشته باشه که صدای جیغ مادرش رو (که البته از کتاب 5! به صدای ولدمورت تبدیل شده) با صدای هرمیون اشتباه نگیره

اون فردی که جادوگر!! بود رون رو با تفنگ دنبال کرد؟
یا بدتر از اون! خونه‌ی یه جادوگر! طلسم ضدآپارات نداره!؟

ما اسلاگهورن رو دیدیم! ولی اون فرق داشت چون همش اینور اونور می‌رفت! فکر نمی‌کنی باید محتاط‌تر می‌بود؟

----
در مورد شنل!
مگه دیوانه‌ساز از شنل رد شد؟ که طلسم نتونست تاثیر بزاره؟
یا اینکه هر شنل محوطه‌ی روی اطرافشم تاثیر داره؟

در کل داستانش مسخره‌س تا اینجا!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.