هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: دره شیطان

دره ي شيطان - فصل 6


فصل ششم_ پيشگويي تلخ
مارتين_ من نيازي به كمك تو ندارم. در ضمن اين را هم بايد بگويم كه اين ده جاي بچه سوسول هاي مثل تو نيست. تو جايت اين جا نيست.
لحن مارتين خيلي عجيب بود آميزه اي از عصبانيت به همراه حرفهايي دلسوزانه و مهربانانه بود. ظاهرا ورونيكا هم متوجه لحن او شده بود و براي اينكه او را اذيت كند گفت:
منظورت چيست؟ پس جاي من كجاست؟
ماريتن سرخ شد و گفت:
منظورم اين است كه خانمي مثل شما كه در شهر بزرگ شده است نمي تواند در اين ده دوام بياورد.
ورونيكا_ ولي من اينجا خيلي راحت هستم. من اين جا وظيفه ام را انجام مي دهم.
مارتين_ وظيفه ي تو چيست؟
ورونيكا_ اولا كه به تو هيچ ربطي ندارد. دوما اينكه بحث را عوض نكن. سوما خودت مي داني وظيفه ام چيست.
مارتين_ در هر حال كاري از تو بر نمي ياد. همان طور كه از خواهرهايت بر نيامد.
ورونيكا عصباني شد و فرياد زد:
از دست زويا و زوسيا كاري بر نيامد؟ دفعه ي ديگر اين حرف را بزني كاري مي كنم روزي صد مرتبه روياي مرگ را در سرت پرورش بدهي. زوسيا جون خواهرت را نجات داد. زويا به آن پيرزن زندگي بخشيد. اين زويا بود كه مادرت را به آرزويش رساند. زوسيا بود كه اين همه آباداني به اين ده نفرين شده آورد. آن دو كارهايي كردند كه آدم هاي از خود راضيي مثل تو صد سال سياه نمي توانستند انجام دهند. اين را هم بدان كه اگر زويا نبود تا حالا به يكي از آن گرگ ها تبديل شده بودي.
قلب ماروين در سينه فرو ريخت. مالكوم آب دهانش را قورت داد. ورونيكا ادامه داد:
آن رويايي را كه در ذهنت پرورش مي دهي را از مغزت بيرون كن. فهميدي؟ من همه چيز را مي دانم. اين را هم از چشمانت مي خوانم كه ديروز عصر ملكه ي مرگ را ديدي. بگذار اين را هم بهت بگويم كه تا فردا شب ساعت دوازده بيش تر زنده نمي ماني. تبديل به يكي از آن گرگ هاي دره ي شيطان مي شوي و دست آخر هم توسط استيون فلد كشته مي شوي. با سابقه هايي كه هم داري به جهنم مي روي. من سعي مي كردم كه سرنوشت شومت را عوض كنم. اما خودت نخواستي. براي زويا متاسفم كه جونش را به خاطر تو از دست داد. متاسفم.
ورونيكا چرخيد و به سمت خانه ي مالكوم و ماروين به راه افتاد. مارتين مدتي ساكت ماند و بعد با عصبانيت سنگي را از زمين برداشت و به طرف ورونيكا پرتاب كرد و فرياد زد:
تو هيچي نمي داني.
سنگ به سر ورونيكا خورد. ورونيكا با خشم به سمت او برگشت و مارتين با ديدن صورت خشمگين او پا به فرار گذاشت. ورونيكا خنديد. بعد دوباره را ه خانه ي آنها را در پيش گرفت.
مالكوم و ماروين وقتي كه مطمئن شدند كه ورونيكا دورشده است از پشت درخت بيرون آمدند و به طرف خانه دويدند. ماروين در دلش به شدت نگران مارتين بود و مالكوم كه يك كلمه از حرف هاي ورونيكا را باور نكرده بود در دل به او فحش مي داد. وقتي آن دو به خانه رسيدند لحظه اي ايستادند و نفس نفس زدند. مالكوم در را باز كرد و جلوتر از ماروين وارد خانه شد. ورونيكا كنار مارگريت نشسته بود و براي او حرف مي زد. چيزي كه ماروين را وحشت زده كرده بود صورت نگران مارگريت بود. ماروين دست مالكوم را كشيد و او را به دنبال خود به گوشه اي آورد تا ورونيكا و مارگريت آن دو را نبينند. آن دو شنيدند كه ورونيكا به مارگريت مي گفت:
... يعني تو نمي داني؟
مارگريت_ معلوم است. برادر من هيچ كار بدي نكره است.
ورونيكا_ فكر مي كني. چقدر تو ساده هستي. مي داني چرا پدرت آخر عمري ديگر از مارشال دل خوشي نداشت؟
مارگريت_ نه ولي تا به حال خيلي در اين مورد كنجكاو بودم.
ورونيكا_ پس بگذار برايت بگويم. پدرت براي مارشال پول مي فرستاد تا مارشال بتواند ادامه تحصيل دهد ولي هرگز پولي به دست مارشال نمي رسيد. مي داني چرا؟ مارتين بايد به شهر مي رفت و پول را براي مارشال پست مي كرد ولي او در واقع هر وقت كه به شهر مي رفته است پول ها را در حسابي كه باز كرده بود براي خودش پس انداز مي كرده است. در ضمن هر وقت كه به اداره ي پست مي رفت و نامه هاي مارشال را دريافت مي كرد آنها را مي سوزاند تا پدرتان بويي نبرد. ان دروغ هايي هم كه در مورد كارهاي مارشال در شهر مي گفت را هم كه يادت است. پس فكر نكن كه برادرت فرشته است. به نظر من اگر مي خواهي كه واقعا مارشال را بشناسي قبل از اينكه دستت از مارتين كوتاه شود، تنها يك راه داري. امشب از زير زبان مارتين حرف بيرون بكش. مارتين هم مي داند كه امشب شب آخر زندگي انسان وارش است.
ورونيكا برخاست و به سمت در رفت. مارگريت از ورونيكا پرسيد:
مارتين در مورد كارهاي مارشال در شهر چه مي گفت؟
ورونيكا پنهاني به ماروين چشمكي زد و به مارگريت پاسخ داد:
براي كساني كه فال گوش ايستاده اند بد آموزي دارد.
ورونيكا اين را گفت و خنده كنان از خانه خارج شد.مالكوم و ماروين سرخ شدند. مارگريت به سمت در رفت ولي پشيمان شد و برگشت.
شب كه شد ماريتا، مارتا و مارتين هم به خانه آمدند. مارگريت شام را زودتر از هميشه آورد. در طي مدتي كه شام مي خوردند مارگريت و ماريتا نگاه هاي مشكوكي بين يكديگر رد و بدل مي كردند. در اين بين مارتا از جاهايي كه آن روز رفته بود مي گفت و با اشتها غذا مي خورد. ماريتا بي اندازه نگران بود و در نتيجه به حرف هاي مارتا گوش نمي كرد. مارتا هم كه متوجه بي اعتنايي بي سابقه ي ماريتا شده بود اخمي كرد و ادامه ي حرفش را خورد. مالكوم كه برخلاف باقي اعضاي خانواده نگران به نظر نمي رسيد به مارتا گفت:
چرا بقيه ي حرفت را خوردي؟
مارتا در حالي كه بغض كرده بود گفت:
آخر كي به حرف هاي من گوش مي دهد؟
بعد در حالي كه اشك در چشمانش برق مي زد قاشقش را انداخت و از سر ميز شام بلند شد. مارگريت بلند پشت سر او فرياد زد:
حوصله ي لوس بازي تو اين يكي را ندارم ها!
اما مارتا بدون توجه به مارگريت از خانه خارج شد. ماروين به مالكوم علامت داد كه از سر ميز برخيزد. مالكوم اخمي كرد و علا رقم ميل باطني اش از سر ميز بلند شد. هر دو از مارگريت به خاطر شام تشكر كردند و به كنجي رفتند و رختخواب هايشان را پهن كردند. دراز كشيدند و منتظر شدند كه ماريتا يا مارگريت به حرف بيايند ولي بر خلاف انتظارشان اين مارتين بود كه شروع به صحبت كرد. او گفت:
ورونيكا راست مي گويد. من مي دانم كه او مرا لو داد.
ماريتا با عصبانيت گفت:
مي خواهم از زبان خودت بشنوم.
مارتين كه بسيار افسرده به نظر مي رسيد گفت:
خب راستش من همه چيز را در مورد مارشال دروغ گفتم. او هرگز ... هيچ وقت... او اصلا تنه لش نبود. او با وجود شرايط بدي كه من برايش فراهم كرده بودم درسش را ادامه داد. او هيچ وقت از ما نااميد نشد. هميشه در نامه هايش مي گفت كه دلش برايمان تنگ شده است. هيچ وقت نمي گفت كه برايم پول بفرستيد. مي گفت كه عيبي ندارد كه برايم پول نمي فرستيد من خودم هم كار مي كنم هم درس مي خوانم. او خيلي مهربان بود. آن طور كه شما تا به حال فكر مي كرديد ناز نازي است نبود. من به او حسادت مي كردم. من خيلي حسود بودم. من او را پيش همه خراب كردم. من ... من ... من پشيمانم.
ماريتا با عصبانيت فرياد زد:
حالا؟ حالا كه ديگر هيچ فرصتي نداري متوجه شدي؟ نمي دانستم كه اين قدر پست هستي.
مارتين گفت:
از شما دو نفر يك خواهشي دارم. مي خواهم به مارشال بگوييد كه حقيقت چيست.
مارگريت پرسيد:
مي شود بگويي چه جوري؟
مارتين گفت:
مارشال تا دو سه روز ديگر مي آيد اينجا.
ماريتا خواست چيزي بگويد ولي صدايش در نيامد. مارگريت با لكنت گفت:
او... او... مي آيد؟
ماريتن با سر جواب مثبت داد. مارگريت جيغي از خوشحالي كشيد و از خانه بيرون رفت تا مارتا را پيدا كند و اين خبر را به او بدهد. ماريتا از خوشحالي نمي دانست بايد چي كار كند. مارتين با ديدن خوشحالي او گفت:
فردا بايد گريه كني. يادت كه نرفته است.
خنده بر لب ماريتا خشك شد. سرفه اي كرد و بعد از مكثي پرسيد:
يعني هيچ راهي ندارد؟
مارتين با نااميدي پاسخ داد:
نه. هيچ راهي.
در همين موقع ماروين صداي خرو پف مالكوم را شنيد. ماروين در دل گفت:
يعني آدم اين قدر احمق مي شود؟
ماروين غلتي زد و از خستگي زود خوابش برد. خواب عجيبي ديد. خواب ديد در نزديكي دره اي ايستاده است و شخصي شنل پوش با قدي بلند او را به سمت خود فرا مي خواند. ماروين به دنبال او براه افتاد. شخص ناگهان ناپديد شد. ماروين جلو رفت و داخل دره را نگاه كرد. ته دره قابل ديدن نبود. مه غليظي در داخل دره وجود داشت كه آميزه اي از بخار نارنجي كم رنگ و مهي به رنگ زرد بود. دره جذبه ي انكارناپذيري داشت. ماروين مي خواست به داخل دره بپرد كه صدايي شنيد. صدا مي گفت:
ماروين! مگر هميشه آرزو نداشتي مرا ببيني؟ من تا پس فردا مي آيم.
ماروين ناخودآگاه صدا زد:
مارشال!
آري او مارشال بود. او صدايي قشنگ داشت. مارشال گفت:
اگر مي خواهي مرا ببيني نبايد به آنجا بروي.
ماروين برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. كسي نبود. صداي مارشال از درونش مي آمد. مارشال گفت:
آنجا دره ي شيطان است. نرو اگر مي خواهي كه مرا ببيني.
ماروين گفت:
اما من كنجكاو هستم.
مارشال گفت:
مي دانم. بالاخره روزي به آنجا خواهي رفت.
ماروين برگشت تا داخل دره بپرد ولي ناگهان دستي دستش را گرفت. ماروين به طرف آن شخص برگشت. ناخودآگاه فكر از ذهنش گذشت:
زويا.
زني زيبا كه چشمانش درست مثل آهو بود و موهاي بسيار بلند مشكي رنگي داشت دست او را گرفته بود. زن چشمان نافذي داشت و بي اندازه ظريف و شكننده بود. او با قدرتي كه ماروين هرگز از يك زن نديده بود، او را از دره بيرون كشيد.
در همين موقع ماروين از خواب پريد. صبح شده بود. در واقع داشت ظهر مي شد. ماروين بلند فرياد زد:
مالكوم! مدرسه!
مالكوم مثل برق گرفته ها از خواب پريد. ماروين ناله كنان گفت:
ديگر دير شده است.
مالكوم هم ناله اي كرد و گفت:
پس چرا بيدارمان نكردند.
ماروين برخاست و گشتي در خانه زد. بعد با اطمينان پاسخ داد:
براي اينكه كسي در خانه نيست.
مالكوم هم برخاست. آن دو ظرف هاي شام را ديدند كه هنوز روي ميز بود و ته مانده هاي غذا در آن ديده مي شد.
مالكوم با اطمينان گفت:
مثل اينكه ديشب اتفاقي افتاده است.
ماروين در خانه را باز كرد. تا دور دست ها كسي ديده نمي شد. او شانه هايش را بالا انداخت و تا خواست در را ببندد چشمش به چيزي افتاد. روي در با خون چيزي نوشته شده بود. ماروين جيغي زد. مالكوم سريع به طرف او آمد. لحظه اي هر دو ساكت بودند تا اينكه مالكوم به حرف آمد و گفت:
فكر كنم ده خالي باشد.

قبلی « معبد بليار-فصل2 هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4.8 ) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
mehdypotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۱۵ ۱۸:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۱۵ ۱۸:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۲
از: خانه ی گونت
پیام: 93
 بی خیال
من که بی خیال خوندنش شدم!!! :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss:

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.