هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

ر.ا.ب


این داستان درباره ی اینه که چه طور فردی به نام ر.ا.ب به وجود آمد تا جان پیچ ولدرمورت رو نابود کنه ...

جغد سیاه بزرگی پس از شکار شبانه به هاگوارتز باز می گشت. در حالی که موشی به منقار داشت از فراز دریاچه به رنگ قیر که ماه انعکاس غم انگیز خود را در آن انداخته بود، گذشت. هیچ صدایی از قلعه ای که روزی پر از سر و صدای بچه ها و خنده ی آن­ها بود به گوش نمی­رسید و صدای پر و بال جغد به طور تلخی در فضای مه آلود طنین می افکند. او به سمت بالاترین برج قلعه راه خود را کج کرد. حرکتی را در یکی از برج های بالایی دید که باعث شد لحظه­ای از سر کنجکاوی روی پنجره­ی آن فرود بیاید و به داخل نگاهی کند. مردی با شنل سفری سیاه در طول اتاق قدم می زد وبا شنیدن صدای او به جغد نگاه کرد­. او با دیدن نگاه نافذ مرد قالب تهی کرد و به سرعت به سمت جغدانی پرواز کرد.

آلبوس دامبلدور به ساعتش که دوازده عقربه داشت نگاه کرد. از نیمه شب گذشته بود و او منتظر فردی بود که حتی یک درصد به آمدنش امید نداشت، ولی در هر حال باید به قولش عمل می کرد و منتظر می ماند. همین که به سمت پنجره رفت تا به چشم­انداز سفید اسرارآمیز نگاهی بیندازد، در اتاقی که روزی کلاس طلسم­های باستانی بود، باز شد. مردی با شنل بلند سیاه و موهایی که هم رنگ آن بود و اطراف صورتش را فرا گرفته بود در آستانه­ی آن قرار داشت. وارد شد و در را بست. دامبلدور گفت :

_ شک داشتم که تو رو اینجا ببینم، سوروس! لرد ولدمورت معمولاً نسبت به کسانی که به من اطلاعات می­دن رحمی نشون نمی­ده، دیگه چه برسه که بذاره با من ملاقات کنن !


اسنیپ چند قدم جلوتر آمد و به سردی گفت :
_ اون نمی­دونه که من امشب به اینجا آمده­ام .

دامبلدور که نور ماه صورت پیر و خردمندش را روشن کرده بود گفت:

_ باید اقرار کنم که منم به درستی نمی دونم که تو چرا این کار رو کردی .

_پس من یه راست می رم سر اصل مطلب، من می خوام عضو محفل ققنوس بشم
!


دامبلدور ابروهای نقره­ایش را بالا برد و گفت :
_ و چی باعث شده که فکر کنی من به یه مرگ خوار این اجازه رو میدم؟


اسنیپ سرش را پایین انداخت گفت :
_ فکر نمی­کنم که این اجازه رو بدی ولی باید بدونی که تا چه اندازه از چیزهایی که پیش آمده پشیمانم! من هرگز حتی فکرشم نمی­کردم که
 ...
او دستش را به یکی از نیمکت­ها گرفت و روی آن نشست. سرش را به نشانه­ی تأسف تکان داد و گفت:
_ تصوری که من از مرگ­خوار شدن داشتم متفاوت با چیزی بود که از آب در آمد. اگر لرد سیاه به این راحتی می توانست مرگ­خوار مورد علاقه­اش رو به استقبال مرگ بفرسته. اگر اون به این راحتی می توانست دستور مرگ رزینا بالتمور را صادر کنه...

دامبلدور با شنیدن این نام اخم­هایش را در هم کشید ولی چیزی نگفت .
_ هیچ دلیلی وجود نداشت که من بعدی نباشم ...من چیزهای زیادی رو در این راه از دست دادم شاید بیشتر از اونی که به دست آوردم ...
لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد اسنیپ سرش را بلند کرد و به چشمان دامبلدور نگاه کرد و گفت :
_ من اشتباه کردم.

ولی دامبلدور هنوز قانع نشده بود. او رک و راست گفت :
_ ولی چه چیز باعث این تغییر ناگهانی بوده؟ متأسفانه هیچ دلیلی وجود نداره که باعث بشه من حرفتو باور کنم .
_ ولی من بهت کمک کردم من بهت اخطار دادم یادت می آید؟ اگر به لرد سیاه وفادار بودم هرگز نقشه­هاشو بهم می­ریختم؟

_ بله. وبا این وجود از مجازات ولدمورت گریختی و اینجا در برابر من نشستی. برای من سخته که باور کنم که تو به دستور او این کارو نکردی تا جاسوس من باشی .
_ البته حدست تا حدودی درسته اون از من خواسته که برای جاسوسی تو بهت ملحق بشم ولی همان طور که گفتم اون نمی­دونه که من امشب به اینجا آمدم!

و از شدت شوق و هیجان از جایش برخاست و گفت:

_ من می­توانم مفیدتر از اون چیزی باشم که به نظر می­آد من می­توانم جاسوسی اون رو برای محفل بکنم و اطلاعات غلط به اون بدم! لرد سیاه دنبال کسی می­گرده که اون اطلاعات رو برای تو فاش کرده بود و فکر می کنه که من می­توانم به عنوان جاسوس اعتماد تو رو جلب کنم! اون حتی برای یک لحظه هم فکر نمی­کنه من در صدد کمک به تو باشم

دامبلدور در حالی که از کنار پنجره فاصله می گرفت، گفت :
_ و من هم نمی­توانم فکری غیر از این بکنم. اعتماد بی­چون و چرای اربابت منو به شک می اندازه !
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->

اسنیپ با سماجت گفت :
_ اون دیگه ارباب من نیست... الان مدتهاست که لرد سیاه همراه با دشمنانش بسیاری از اطرافیانش رو هم می کشه، چه طور کسی که می خواد منو بکشه می­تونه دوست من باشه؟ ... و من... من می­دونم که جون افراد زیادی رو گرفتم و کارهایی کردم که شاید هرگز قادر به برگرداندنشان نباشم... من وقتی عضو مرگ­خواران شدم جوون­تر از اونی بودم که بدونم خودم رو توی چه دردسری می­اندازم... اولش این طوری نبود ما مجبور نبودیم آدم بکشیم... ولی هر روز داره بدتر و بدتر می­شه! و می­دونم در آخر یا خودم کشته خواهم شد یا مجبور خواهم بود یکی از دوستانم رو به سوی مرگ بفرستم ولی می خوام قبل از اون یه کار مفید انجام بدم... و به انحدام نظامی کمک کنم که خودم در طی یازده سال به درست کردن اون کمک کردم...
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->

دامبلدور جواب نداد ولی نگاهش از بی­اعتمادی و ناباوری­اش حکایت می کرد. اسنیپ دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی منصرف شد. برگشت که برود ولی ناگهان ایستاد رویش را برگرداند و به دامبلدور نگاه کرد و گفت :
_ با این که درخواست منو رد کردی ولی باید یه چیزی رو بدونی. چرا که من مسبب این ماجرا بودم و حالا آنقدر از کاری که کردم متأسفم که حد و اندازه نداره. همان طور که می دانی من قسمتی از پشگویی رو که اون زن در حضورت انجام داد شنیدم و بعد از آن احمقانه اون رو به لرد سیاه گزارش دادم... هیچ فکر نمی­کردم که اون، همچین برداشتی ازش بکنه...
او لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:
_ اون فکر می­کنه پسر پاترها که چند ماه پیش متولد شد، کسی بوده که پیشگویی بهش اشاره داشته. دهان دامبلدور بازماند و با ناباوری به اسنیپ نگاه کرد. اسنیپ از این فرصت استفاده کرد و گفت:
_ می­دونی که من علاقه­ی خاصی به پاتر ندارم ولی هرگز مرگشو نخواستم و این نشون می­ده که به ارباب گذشته­ام وفادار نیستم .
اسنیپ به طرف دستگیره­ی در رفت که دامبلدور او را صدا زد :
_ سوروس، دوست دارم شنبه شب همین ساعت یه ملاقات دیگه با هم داشته باشیم .
اسنیپ فقط سرش را تکان داد و از در خارج شد. و با حر کت موج مانند شنلش در راهرو پیچید و از نظر ناپدید شد ولی دامبلدور که با شک و تردید در اتاق ایستاده بود هرگز پوزخند پیروزمندانه­ای را که بر لب او نقش بسته بود را ندید .
 

قبلی « عشق نافرجام - فصل پنجم ر.ا.ب 2. » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
navid&roya
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۸ ۱۹:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۸ ۱۹:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۸
از: Forks
پیام: 29
 Re: ر.ا.ب
عالي بود داستان از همين حالا داره جالب مي شه :proctor: :proctor: :proctor: :proctor: من يكي كه تو كفش موندم

فرستنده شاخه
lord.voldemort
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۲۱:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۲۱:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از:
پیام: 20
 Re: ر.ا.ب
مرسی از تمام کسانی که نظر دادند !
دامبلدور عزیز برای فهمیدن اینکه ر.ا.ب دقیقا کیه باید تا آخر داستان صبر کنید !
اگه همون اول بگم که مزه اش می ره و کسی دیگه نمی خونه !

فرستنده شاخه
A_M_IT2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۳ ۳:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۳ ۳:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۹
از: کافه هاگزهد
پیام: 514
 Re: ر.ا.ب
خسته نباشی شاهزاده
چند خط اول رو که خوندم خیلی حال کردم.
بعد که دامبلدور و اسنیپ اومدن وسط جا خوردم که این چه ربطی به ر.ا.ب داره.
تا آخر که خوندم ، فهمیدم که داستان ادامه داره ، ولی نگفتی که ادامه
داره
. منتظرمون نزار

پاسخ‌ها فرستنده فرستاده‌شده در تاریخ
 Re: ر.ا.ب ملیندا ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۷:۱۹

فرستنده شاخه
333444
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۵:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۵:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۲۴
از: دریای محبت
پیام: 134
 Re: ر.ا.ب
خیلی قشنگ بــــــــــــــــــــــــــــود!!!!!
شما چه طوری می تونید ان قدر قشنگ مقاله بنویسید؟

فرستنده شاخه
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۳:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 Re: ر.ا.ب
خيلی خوب بود
همينطور ادامه بده، منتظريم

فرستنده شاخه
ژیوار رشیدپور
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۱:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۱:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۳
از: نا معلوم
پیام: 17
 Re: ر.ا.ب
ایول ادامه بده

پاسخ‌ها فرستنده فرستاده‌شده در تاریخ
 Re: ر.ا.ب 2007 ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۲۱:۴۱

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.