هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

فهرست مقالات همه

معمولی برجسته مقاله امروز همه
پیش فرض زمان عنوان رای دفعات بازدید نظر ها ترک بک | نزولی صعودی
مقالات بیشتر...
  1. عشق نافرجام - فصل دوم
    فصل دوم : دعوت مهمان به شامنام من ویکتور است . ویکتورکرام ، خانم . بله او نمی خواست که آن دختر اورابشناسد به همین دلیل دروغ گفت. دخترک دوباره پرسید : من اینجا چه کار میکنم . ویکتورتمام ماجرا را برای او تعریف کرد. پس از گفتن ماجرا از او پرسید شما در جنگل چه میکنید خانم دختر زبان گشو...
  2. کتاب 8 هری پاتر
    درابتدا می خواهم بگویم که این داستان برگرفته ازتخیلات من است و نظر هرکس ی به خود فرد تعلق دارد شاید که شما ( خوانندگان) تصور شما بعد از سال هفتم هری پاتر این چنین نباشد در هر صورت امیدوارم که داستان جالبی باشد --------------------------------------------------------------------------------- فصل اول مقدمه پس از کش...
  3. داستان هاي هري پاتري - قسمت چهارم
    بخش چهارم: خوابها تعبیر می شوند.وارد شدیم. تا چشم کار میکرد تار عنکبوت بود. کتابها و شنل های مختلف در گوشه و کنار دیده می شدند. اتاقکی بود کوچک که گویی کف آن را با طلا کاشی کاری کرده باشند. کف اتاقک پر بود با سکه های طلا. نگاه جیمز با نگاه کسانی که تاکنون متوجه شده بودند پدرشان جا...
  4. کتاب 8 هری پاتر - فصل دوم
    در ابتدا باید بگویم که چند مورد را توی فصل قبل جا انداختم و بهتر است که با یک سوال آن را بازگو کنم: به نظر شما هری چطور تونست از جادوگرهای ایرانی بپرسد که مدرسه شما کجاست ؟ مگر او با زبان ایرانی مسلط بود ؟ خیر او به زبان فارسی مسلط نبود و همینطور جادوگرای ایرانی به زبان انگلیسی ...
  5. عشق نافرجام - فصل سوم
    فصل سوم : مرگ ...با صدای آنجلیا رشته افکارویکتور پاره شد. همه به سمت اتاق رفتند. پدر و مادر آنجلیا خوشحال به نظر می رسیدند. حال آنجلیا بسیار خوب بود. بعد از ساعتی خانم دیگوری گفت: بهتره بریم خونه. بیشتر از این نباید خانواده کرام را زحمت داد. آنجلیا آماده رفتن شد که آقای دیگوری گفت ...
  6. کتاب 8 هری پاتر - فصل سوم
    فصل سوم : هری و دیدار کشتی هواییعلی نامه را باز کرد و آن را خواند. سپس رو به هری کرد و گفت : هری اینو تینا نوشته و توش گفته پرفسور اسنیپ به او هم گفته که تو داری می یای اینجا و گفته که باید مواظب تو و همگی باشیم و دیگه گفته که توی کشتی می بینمون . هری گفت : کشتی. علی گفت: آره. کشتی برای...
  7. عشق نافرجام - فصل چهارم
    فصل چهارم: مرگ ناگهانی پدر...ویکتور نامه را تا کرد و روی میز گذاشت. زره پوشید و شمشیرش را برداشت .اسبش را زین کرد و نامه ای برای آنجلیا نوشت. سپس حرکت کرد ولی نه به طرف قصر بلکه به سمت خانه دیگوری. نامه را از پنجره در کلبه انداخت و به سمت قصر حرکت کرد . وارد قصر شد و خواستار دیدار با...
  8. 'گنجينه -- برج وحشت! (فصل اول)
    داستان اشتراكي چند نفر در برج وحشت.
    بليز زابيني، بادراد ريشو، چو چانگ، آرامينتا ملي فلوا، ورونيكا ادونكور، هدويگ، سارا اوانز
  9. کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم
    فصل چهارم : هری پاتر و ورود به مدرسه وریتاسروم وقتی وارد اتاقک کشتی شدند علی رو به تینا کرد و گفت : تو همش باید تابلومون کنی . آخه چرا روی عرشه داد میزنی و می خوای هری رو به همه معرفی کنی. چرا ساکت نمی شی و به موقع حرف نمی زنی. تینا گفت : حواسم نبود در ضمن به خودم مربوطه . هری با دید...
  10. عشق نافرجام - فصل پنجم
    خوب سلام مدتی بود من این داستان را به کلی فراموش کرده بودم ولی یک دفعه به چشمم خورد و به خودم گفتم شاید کسانی باشند که بخواهند این داستان را بخوانند . البته منجمد شدن بخش مقالات هم بی دلیل نبود ولی خوب. به همین دلیل دوباره دست به کار شدم . در ابتدا خلاصه ای از چهار فصل قبلی می خونید و بعد ادامه ماجرا رو دنبال خواهید کرد من از همه خوانندگان قدیمی این داستان معذرت می خوام و از اینکه خوانندگان جدیدی اضافه بشوند خوشحالم و دوستدارم همه نظر خودشون رو بنویسند.
    تا آنجا خواندید که :
    ویکتور ، جوان هجده ساله که باپدرش جیمز سردار سپاه سرزمین رومنوس و شوالیه سیاه رندگی میکرد . پس از مدتی پدرش درخواست بازنشستگی می کند و خارج از قصر و بیرون دهکده در جنگل ممنوعه زندگی می کردند و با شکار شکم خود را سیر میکردند. ویکتور در یک روز دختری که نامش آنجلیا بود را از تله نجات می دهد و به خانه می برد که جیمز آن را مداوا کند فردای آن روز آقاوخانم دیگوری به خانه آنها می آیند و دخترشان را باخود می بردند . آن دو خانواده باهم صمیمی شده و خانواده دخت که پدرش زمانی دکتر شاه دیوید از سرزمین مجاور بوده به این مکان تبعید شده .به این امید که شوالیه سیاه دنیا یعنی جیمز گریفندور به او کمک کند . جیمز و ویکتور خود را معرفی نمی کنند و جیمز نمی گوید شوالیه سیاه است. پس از مدتی جنگ می شود و شاه ادوارد کشته می شود . شاهزاده ویلیام که همسن و سال ویکتور بوده و به جیمز حسادت می کند تنها فرزند و ولیعهد به تخت شاهی می نشیند و درصدد کشتن جیمز بر می آید به همین دلیل جیمز را مامور آوردن پدرش می کند جیمز برای آوردن شاه ادوارد به جنگ می رود . جیمز در نامه ای به ویکتور می نویسد که خود را به شاهزاده ویلیام معرفی کن و به سپاه او بپیوند . شاهزاده ویلیام ویکتور را نیز با سپاهی به منطقه دیگر می برد و در نبود ویکتور از فرست استفاده کرده و جیمز که پیروز از جنگ باز می گردد را می کشد . پس از مدتی ویکتور از جنگ برگشته و برای اعلام خبر پیروزیش به قصر می رود و با شاهزاده ویلیام ملاقات می کند و شاهزاده ویلیام ماجرا را اینطور بازگو می کند که پدرت در جنگ کشته شده و من به کمک او رفتم و او و پدرم را اوردم او در آخرین لحظه زندگیش نشان نیاکانی شما یعنی شمشیر جدت گودریک گریفیندور را به من داده است. ویکتور با ناراحتی از قصر خارج میشود و می داند که شاهزاده ویلیام به او دروغ گفته در بین راه با یکی از دوستان پدرش ملاقات می کند و حقیقت را از او می شنود که شاهزاده ویلیام پدرش را کسته است . او برای مقابله و انتقام از شاهزاده ویلیام سپاهی را آماده می کند در این بین به سراغ آنجلیا همان دختری که او را نجات داده می رود و به او می گوید : انجلیا آیا تو حاضری با من ازدواج کنی؟
    و حالا ادامه ماجرا:
« 1 ... 6 7 8 (9) 10 11 12 ... 16 »

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.