چندتا فرضیه داشتم که به نظرم درست اومد.امیدوارم به نظر شماهم باشه.1-ر.ا.ب کیست؟من مطمئنم که ریگلوس بلک نیست. چرا؟ همانطور که سیریوس در کتاب محفل ققنوس میگوید، او پسری لوس بوده که مانند پدر و مادرش افتخار جنون آمیزی به اصل و نصب خود داشته است؛ و همانطور که دیدیم ولدمورت در غاری ...
فصل نهم: زخم خبرچینروزها به کندی می گذشت. ساعت شش صبحانه، دوازده ناهار، و هشت شام.هری یک بار سعی کرده بود بر طبق گفته ی زپ، پرستار درمانگاه را ببیند، به همین بهانه یک بار به دنبال مالفوی رفت، اما مالفوی نگذاشت او را ببیند و گفت:_ زیاد خوشحال نمی شی.اما هری دغ دغه ی دیگری در ذهنش ...
فصل دهم: اسنیپهری داخل شد و روی زمین افتاد . صدای شکستن شیشه ای را شنید و به سختی بلند شد و دختری بسیار زیبا، قدبلند با موهائی که به چند طرف افتاده بودند دید و به یاد حرف زپ افتاد. پرستار به طرف او آمد و گفت:_اوه! هری! توئی؟ حالت خوبه؟هری که چو را شناخته بود؛ گفت:_سلام چو. حالم اصلا ...
اولین فصل از فن فیکشن خودم میذارم. امیدوارم نظرتون مثبت باشه.فصل اول: اپارتمان عجیبزمین که رویش را به طرف خورشید برگرداند، متوجه شد لطف بزرگی به جوان مو سیاهی کرده است که در یکی از آپارتمان های کوچک لندن، روی تختی دراز شده بود و معلوم بود کم تر از 2 ساعت خوابیده است. مسلما این آ...
فصل هشتم: دیده بانصبح که شد هری زودتر از بقیه بیدار شد. از اینکه مالفوی یا رون او را بیدار نکرده بودند، احساس تسلط بیتری بر خود کرد، اما یادش افتاد که سه هفته در خانه ی ماری فقط در رخت خواب بوده است. از اینکه ماری مرده بود، سرش سوت کشید. او نسبت به او لطف داشت، اما برای او مرده بو...
فصل هفتم: صحرا_بیدار شو، پاتر!هری میان تصاویر محو دور و برش مالفوی را تشخیص داد. _چیه؟آهی بلند بالا کشید و گفت:_یه هفته اس غذا نخوردی. _گرسنم نیست._ الان می میری، بلند شو دیگه!_نه! بذار بخوابم.صدای مالفوی را شنید که هر لحظه محوتر می شد._بلند نمیشه._بلندش کن._آوادا...هری ناگهان جستی ز...
فصل ششم: پر ققنوسهری صبح که بلند شد، ماری را با صبحانه بالای سرش دید. اما با خود مسلم دانست که او از همدردی و ترحم برایش صبحانه آورده است. وگرنه هیچ کس به یک آدم بیپول و نزار و تیره بخت دل نمی بست.اما این موضوع زود از باد هری رفت. یاد خواب دیشبش افتاد. عمو ورنون او را با شلاق میزد ...
فصل پنجم: تیره گیهابعد از یک ربع به شهر رسیدند. مالفوی رو به هری کرد و گفت:_تو اسپانیائی بلدی؟_اینجا که ایتالیاست!_ نه تو بلدی؟_ خو مسلمه که نه..._خوبه، من بلدم اما اینجا ایتالیایه!رون با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:_شوخیت گرفته؟_ فرض کن. حالا چی؟هر گفت:_اون دختره رو نگا کن! به نظر ا...
فصل چهارم: در آسمانهری به دست خالی خود نگاهی انداخت. چون چوب نداشت، احساس انامنی می کرد، اما عادت کرده بود. مالفوی روی صندلی بغل دست آن دو، در هواپیما نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد. هری هیچگاه سوار هواپیما نشده بود؛ اما با آسمان مانوس بود. با این حال، خیلی وقت بود که سوار جار...
هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.