جادوگران® :: مقالهXML مقالهhttps://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2163/c232024-03-29T12:03:25+00:00info at jadoogaran dot orgARTICLE @ XOOPS powered by FeedCreatorر.ا.ب - فصل 42007-07-02T18:19:50+00:002007-07-02T18:19:50+00:002007-07-02T18:19:50+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2163/c23lord.voldemortشاخه: کارگاه داستاننویسی<br />زیر عنوان: فصل چهارم - قاتل جعلی<br />خلاصه: در خانه با صدای تقی باز شد و رزینا به سرعت با چوبدستی آماده وارد شد و در را بست . در خانه ی آرماندا بلک یا تونکس آثار درگیری به چشم می خورد . پنچره شکسته بود . تکه هایی از سقف ریخته بود و خورده های لوسر شکسته زمین را فرش کرده بود . .....<p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">در خانه با صدای تقی باز شد و رزینا به سرعت با چوبدستی آماده وارد شد و در را بست. در خانه ی آرماندا بلک یا تونکس آثار درگیری به چشم می خورد. پنچره شکسته بود. تکه هایی از سقف ریخته بود و خورده های لوسر شکسته زمین را فرش کرده بود. رزینا آب دهانش را قورت داد و به طرف هال رفت از چیزی که آنجا می یافت وحشت داشت ولی باید مطمئن می شد. از پیچ راهرو که گذشت به هالی رسید که تمام وسایل آن یا شکسته یا تکه پاره شده بود و درست در کنار صندلی افتاده و میز برگشته </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">رزینا نفسش را در سینه حبس کرد، جنازه ی بهترین دوستش قرار داشت. چشمان آبی اش باز مانده بود واز دهانش خون بروی موهای بورش می چکید.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">رزینا کنار او زانو زد. می دانست که هر لحظه ممکن است کاراگاهها از راه برسند ولی او نمی خواست برود. می خواست الستور مودی را بیابد و او را همانجا بکشد. مهم نبود که بعد از آن دستگیر<span> </span>یا کشته شود. در آن لحظه هیچ چیز برایش مهم نبود. به اطراف اتاق نگاه کرد و پشت دیوار جلو آمده ای خود را پنهان کرد. از پشت به دیوار تکیه داد و به صداهای بیرون گوش سپرد.<span> </span>می خواست همان جا پنهان شود تا کاراگاهها بیایند. او به آن احمق های بی سروپا نشان می داد با چه کسی طرف هستند. چه طور مودی به خودش این اجازه را داده بود که ... این غیر قابل تحمل بود .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">حالا وقتی تد تونکس بی چاره با نیمفادورای کوچلو از مسافرت باز می گشتند چه می کردند؟ این اصلا انصاف نبود. رزینا باید این افراد را به سزای عملشان می رساند او باید ... ولی نور قرمز رنگی که چشم او را زد رشته ی افکارش را پاره کرد چراکه شی نورانی اندکی جلوتر روی زمین افتاده بود. رزینا اشکهایش را پاک کرد و جلوتر رفت و یک دانه ریز یاقوت قرمز را یافت که بی نهایت آشنا به نظر می رسید . به اطراف نگاه کرد و با تعداد بیشتری از آنها مواجه شد گویی گردنبند یا دستبند کسی پاره شده بود . چند تا را برداشت و از نزدیک به آنها نگاه کرد. قلبش در سینه فرو ریخت چرا که آن ها را شناخته بود . ولی قبل از اینکه بتواند فکر دیگری بکند در خانه با صدای بلند باز شد .او به پشت دیوارش پناه برد . واز آینه ی رو به رویش سه<span> </span>مرد را که مودی در میانشان بود هنگام ورود دید. هجوم نفرتی را در وجودش حس کرد ولی گویی دیدن آن دستبند پاره او را به خود آورده بود و از فکر حمله گذشته بود.مودی گفت:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من نمی خواستم بکشمش ...دختره مثل اینکه دیوونه شده بود و فکر می کرد من قصد جون خانواده اش رو دارم ...ما داشتیم با هم دوئل می کردیم ولی یه دفعه کنترلشو از دست داد و سرش محکم خورد به میز ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>بارتیموس کراوچ به ماینعه ی بدن بی جان آدروماندا پرداخت و گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- سرش خورد به میز ؟ ... کی بهت اطلاع داد که اون مرگ خواره ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- یه نامه روی میز کارم بود . نگفته بود از کیه. من اومدم که باهاش حرف بزنم ولی مثل اینکه بهش اطلاع داده بودن چون به من حمله کرد ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>مرد سوم که ناشناس بود گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من شوهرشو میشناسم اون یه ماگله ! برام عجیبه که خودش مرگخوار بوده .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">کراوچ با لحن تلخی گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- این دلیل نمی شه ... این فقط می توانسته ظاهر قضیه باشه. مرگ خوارها برای حفظ ظاهر همه کار می کنن . بهتره بریم به اتاقا یه نگاهی بندازیم.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>رزینا که دستپاچه شده بود . به آرامی خود را به دری که در روبه رویش قرار داشت رساند . و از پنجره ی اتاق به آرامی بیرون رفت .<span> </span>خود را به سرعت به وسط حیاط رساند و غیب کرد . وقتی در کنار رودخانه ای دوباره ظاهر شد هنوز مضطرب بود و دانه های دستبند را دردست داشت . به آنها نگاه کرد و صدای بالاتریکس در گوشش طنین افکند :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- رودلفوس اونو باری روز تولدم بهم داده!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">ولی چیزی که نمی فهمید این بود که دستبند پاره‌ی او در خانه‌ی خواهری که سالها بود یکدیگر را ندیده بودند چه می کرد؟ یعنی این احتمال وجود داشت که او در هنگام مرگ آدروماندادر آن خانه حضور داشته بود یا اینکه آدروماندا به سادگی دستبندی مانند او داشت که پاره شده بود. در هر حال برای پاسخ این سئوال ها نیاز به هم فکری داشت و نتها کسی که برای این کار به نظرش می رسید سوروس اسنیپ بود بنابراین از عرض خیابان گذشت ودر خیانانهای باریک به دنبال بن بست اسپینرز گشت . محکم بر در خانه ی او کوبید و اینقدر ادامه داد تا سوروس در ارا باز کرد:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">_خوشحال می شم اگر بدون از پا در آوردن پاشنه ی در بهم سر بزنی !</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">_من باید باهات صحبت کنم .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>وبدون دعوت داخل شد و خود را به هال تاریک خانه رساند به فضای آشنای میزهای زوار در رفته و کتابخانه ی سراسری نگاهی کرد و خودش را روی صندلی راحتی انداخت . </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- فکر نمی کنم دعوت قبلی داشته باشی . در عجبم که چه طوری به خودت جسارتشو دادی که..</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">.رزینا حرف او را قطع کرد:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- با چیزهای که تو فکر نمی کنی ،سوروس،میشه به اندازه ی گیلدروی لاکهارت کتاب نوشت!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من علاقه ای ندارم که افرادی که منو خائن می پندارم توی خونم راه بدم .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">رزینا که تازه فهمیده بود او از چه چیزی دلگیر است گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- بس کن سوروس تو که می دونی من این فکر رو نمی کنم وگرنه برای چی باید بیام اینجا و حالتو بپرسم ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>سوروس خود را روی صنلی جلوی او انداخت و گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>- هم من و هم تو خوب می دونیم که تو برای احوال پرسی اینجا نیامدی پس بگو این چه درخواستیه که از من داری و تا این حد فوریه که حاضر شدی به خاطرش غرورت رو زیر پا بگذاری و بیای منت کشی ؟؟؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">رزینا جواب تند و تیزش را فرو خورد و گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- بیا از ین بحث ها بگذریم . همه اشتباه می کنن ولی حدس بزن امروز چی شد ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">او ماجرارا برای سوروس تعریف کرد . وحداکثر سعی اش را به خرج داد که موقع توصیف موقعیت آددروماندا زیر گریه نزند . سوروس که خیلی مشتاق به نظر می رسید . دانه های یاقوت را از او گرفت و وارسی کرد .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من فکر نمی کنم آدروماندا از اینا داشته ... یاقوت کم یابیه ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- ولی ممکنه ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- حدسی که من می زنم اینه که بلاتریکس مالک حقیقی اینهاست ..</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">ودانه ها را به او برگرداند . رزینا پافشاری کرد :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- ولی ... آخه ، اونا باهم رابطه نداشتن اون انجا چی کار می کرده ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">سوروس لحظه ای در فکر فرو رفت و چشمان سیاهش را تنگ کرد وبعد مرموزانه پرسید :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- تو که با آدروماندا قرار نداشتی ؟ یا احتمال این نبود که به اونجا بری ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- نه ! فرضا هم داشتم که چی ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- در اون صورت می شد گفت که هدف اصلی تو بودی!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- نه این ممکن نیست چون به مودی گفته بودن بیاد دنبال اون ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- کی بهت گفت که آدروماندا مرده و می تونی بری خونه رو بگردی ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- کارکاروف .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>سوروس لبهایش را گزید و گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من احتمال می دم که هدف اصلی ماجرا خود تو بودی نه آدوماندا !</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">رزینا پوزخند زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- و این چه ربطی داره به بلاتریکس ؟ در ضمن تو کی رو می شناسی که بخواد منو بکشه ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- می تونه خیلی ربطها داشته باشه . در ضن من که بهت درباره ی لردسیاه گفتم ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- آه... سوروس ، تو رو خدا اون مسخره بازی ها رو شروع نکن اینا هیچ ربطی به هم نداره !</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- باشه ولی اگر می خوایی کورکورانه عمل کنی مسئله ای نیست . ولی فکر می کنی کی بوده که اون نامه رو برای مودی نوشته ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- نمی دونم ولی مطمئنم که لردسیاه نبوده . اگر اون می خواست من و بکشه نیاز به کشتن آدروماندا نداشت منو با یه طلسم می کشت .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">و دست به سینه نشت و با عصبانیت به سوروس نگاه کرد که اصلا به او نگاه نمی کرد و هنوز مشغول فکر کردن بود :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- البته ممکنه که حضور بلاتریکس اونجا اتفاقی بوده . یا شاید می خواسته از خواهرش دفاع کنه .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من هم همین احتمال رو می دم . به نظر من ممکنه که اعضای محفل به اون شک کرده باشن و برای مودی نامه نوشته باشن .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- دلیلی نداره که اعضای محفل اسمشونو پنهان کنن . به نظر من این کار یکی از فامیلها و یا افراد طرف ما بوده.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- ولی کشتن اون هیچ فایده ای نداشته ! اون اصلا وارد سیاست نمی شد .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">سوروس بالاخره به او نگاه کرد و گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- این همون دلیلیه که من فکر می کنم هدف اصلی خودش نبوده .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- اصلا شاید هدف اصلی بلاتریکس بوده اونا اون شب قرار داشتن و کسی اطلاع داده بوده شاید این همون جاسوسیه که ماموریت منو لو داد . بالاتریکس می توانسته دشمنای زیادی داشته باشه ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">او از شدت هیجان رو صندلی اش نیم خیز شد ولی سوروس چشمانش را در حدقه گرداند و به سردی گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- تو فراموش کردی که اون جاسوس من بودم که ماموریت تورو لو داد ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- اوه ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">و با ناراحتی به صندلی اش تکیه داد. سوروس متفکرانه گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- بیا بلاتریکس رو فراموش کنیم تو دشمنی رو برای آدروماندا می شناسی ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- تا اونجایی که من می دونم نه ! گرچه خانوادش ازش متنفرن ولی فکر نکنم که مرگشو بخوان ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- صبرکن ببینم ... نکنه تو رو انجا فرستاده بودن که با کاراگاهها روبه رو بشی ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- کی این کارو کرده ؟ کارکاروف ؟ آخه چه سودی برای اون داره ؟ احتمال اینکه کارکاروف بخواد منو بکشه اونقدره که انگار دامبلدور قصد این کارو بکنه ....</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma"><span> </span>با این حرف هردو ساکت شدند تا اینکه رزینا سکوت را شکست و گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- خب من دیگه باید برم ولی اگر سرنخی به نظرت اومد بهم بگو .</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">و از جایش بلند شد . سوروس نیز ایستاد.رزینا لبخند تلخی زد وچیزی که ته دلش مانده بود گفت :</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-size: 10pt; font-family: Tahoma">- من افراد زیادی رو توی زندگی ام دوست نداشتم شاید دو یا سه نفر و آدروماندا توی اون لیست کوتاه جا می گرفت ... من باید بفهمم کی این کارو کرده ... من باید انتقامش رو بگیرم ... وبی اختیار قطرهای اشک روی گونه هایش چکید. جلو رفت و دستش را دور گردن سوروس حلقه کرد و شروع به گریه کرد . سوروس به دلیل تعجب یا هر چیز دیگری که خودش می دانست هیچ عکس العملی نشان نداد .</span><span lang="FA" style="font-size: 11pt; font-family: Tahoma"></span></p><br />