جادوگران® :: مقالهXML مقالهhttps://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2274/c232024-03-28T20:08:41+00:00info at jadoogaran dot orgARTICLE @ XOOPS powered by FeedCreatorهری پاتر و لرد سیاه - فصل چهاردهم2007-11-13T10:21:14+00:002007-11-13T10:21:14+00:002007-11-13T10:21:14+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2274/c23Pouya_Mysterious_Princeشاخه: کارگاه داستاننویسی<br />زیر عنوان: فصل چهاردهم: تعقیب بلاتریکس<br />خلاصه: Harry Potter and the Dark Lord<br />این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.<p>فردا صبح هري زود بیدار شد . باید هرچه سریعتر به پاتیل درزدار می رفت . سریع لباس هایش را پوشید . چمدانش را برداشت و پائین رفت. آقاي ویزلی را دیدکه براي رفتن به وزارتخانه آماده می شد خانم ویزلی در آشپزخانه بود با دیدن هري گفت: " اوه هري. بیدار شدي؟ " بعد به طرف هري رفت. وقتی دید چمدانش را در دست دارد گفت: " دیگه نمی خواي اینجا بیاي؟ " هري جواب داد: " آره . مگه چی شد" خانم ویزلی گفت: " پس چرا چمدانت را برداشتی؟ " هري گفت: " آخه می خوام چند روز آنجا بمانم . بهتره با خودم ببرم" خانم ویزلی سري تکان داد و هري را طرف شومینه برد و گفت: " یک لحظه صبر کن آتش درست کنم" بعد چوبدستی اش را درآورد و طرف شومینه گرفت و گفت: " لیکانوم اینفري موریا "</p><p>آتش از چوبدستی بیرون زد و شومینه را روشن کرد . خانم ویزلی کمی گرد فلو از داخل گلدان برداشت و در آتش ریخت آتش به رنگ سبز زمردي در آمد هري جلو رفت با صداي بلند و واضح گفت: " پاتیل درزدار " بعد در حالی که چمدان دردستش بود پرید توي آتش . بعد از چند لحظه از شومینه ي مهمانخانه ي پاتیل درزدار بیرون آمد . تام سریع پیش او آمد . هري از روي زمین بلند شد و گفت که می خواهد یک اتاق براي چند روز کرایه کند. تام با خوشحالی قبول کرد . او هري را به اتاق 9 راهنمایی کرد هري وارد اتاق شد جاي خوبی بود می توانست چند روز آنجا بماند . سریع از تام تشکر کرد . تام در رابست و رفت هري وسایلش را گوشه ي اتاق گذاشت . روي تخت دراز کشید . چیزهاي مختلفی به ذهنش آمد یاد مبارزه دامبلدور و ولدمورت در وزارتخانه افتاد دامبلدور جادوهاي مختلفی به کار می بست که هري اصلا از آنها سر در نمی آورد هري کتاب شاهزاده دورگه را از چمدانش در آورد و نگاهی به آن انداخت اما کمک زیادي به او نمی کرد او باید طلسمهاي بیشتري یاد می گرفت تا بتواند در برابر ولدمورت مقاومت کند . از تختش بلند شد از اتاقش بیرون آمد از پله ها پائین آمد و به حیاط پشتی رفت چوبدستی اش را در آورد و چند بار به دیوار زد . آجرها ي دیوار جابجا شدند وارد کوچه ي دیاگون شد . سریع دوید تا پیش مغازه کتاب فروشی فلوریش و بلاتز رسید.</p><p>داخل کتاب فروشی شد صاحب مغازه با خوشحالی به او سلام کرد هري گفت: " سلام . ببخشید شما کتابی ندارید که توش طلسمهاي جادوي سیاه بکار برده شده باشد؟ "چشمان مغازه دار از تعجب گرد شد و با تعجب پرسید: " تو کتابی می خواي که جادوي سیاه آموزش دهد؟ " هري به نشانه تائید سرش را تکان داد . هري در ابتدا فهمید مغازه دار قصد ندارد به او جواب دهد اما کمی که گذشت مغازه دار به هري گفت: " همین جا باش الان میارم " ظاهرا او دوست نداشت مشتري خوبی را که بدست آورده بود رد کند . او وارد اتاق کوچکی که در مغازه اش بود و کتاب ها را آنجا می گذاشت رفت بعد از چند لحظه در حالی که کتاب قطور قدیمی اي را در دست داشت آمد . اینطور که نشان می داد گران بود . مغازه دار آن را جلوي هري گذاشت هري به قیافه کتاب نگاه کرد روي جلد آن نوشته شده بود:<br /><em></em></p><p><em>برترین افسونهاي سیاه</em></p><p>اسم کتاب جالب بود هري مجذوب آن کتاب شده بود . کمی به آن نگاه کرد باز و بسته اش کرد تا مطمئن شود خود کتاب هیچ خطري ندارد . بعد از آن دست در جیبش کرد و با اینکه پول کتاب زیاد بود ولی آن را خرید به نظر هري کتاب جالبی بود . بعد از آن به مغازه ي فرد و جرج رفت . فرد و جرج تا هري را دیدند با او دست دادند و با خوشحالی گفتند: " چه خوب شد اومدي " فرد به کتابی که در دست هري بود نگاهی کرد و گفت: " اون چیه هري ؟ " هري گفت: " کتاب هست . می خواي ببینی؟ " فرد سري تکان داد. هري کتاب را به او داد تا نگاهی به آن بیندازد فرد نگاهی به جلد و اسم کتاب کرد و گفت: " اوه ه ه . جرج بیا ببین در مورد جادوي سیاه است " جرج به هري گفت: " مگه تو با جادوي سیاه هم رابطه داري؟ " هري چیزي نگفت . جرج کتاب را از دست فرد گرفت آن را باز کرد چند صفحه ورق زد و یک دفعه داد کشید: " اینو نگاه کن طلسم کچل کردن . کل موهاي بدن رو از بین می بره."</p><p>فرد گفت: " چه جالب اما این که جزو جادوي سیاه محسوب نمی شه" جرج گفت: " نمی دونم چرا نوشتنش اما کتاب جالبیه نگاه کن تو هر صفحه اش حدود سه چهار تا طلسم مختلف نوشته شده . و کلی در موردش توضیح داده هري سرش را کمی جلو برد و دید حق با آنها است در هر صفحه سه تا چهار تا ورد مختلف با خط درشت و پررنگ نوشته شده بود و زیر همه ي آنها حدود پنج شش خط در مورد کار ورد نوشته شده بود و اینکه به درد چه کسانی می خورد . فرد گفت: " خیلی کتاب قشنگیه . کلی ورد یاد می ده . از کجا خریدي؟ " هري گفت: " از فلوریش و بلاتز " فرد با تعجب به هري نگاه کرد و گفت: " فلوریش و بلاتز ؟ " هري با تکان دادن سر حرفش را تائید کرد جرج ایندفعه گفت: " اما فلوریش و بلاتز از این چیزها نمی فروشه . اصلا نداره ما از اون درخواست زیادي کردیم که اگر این جور کتابها دارد به ما بگوید اما اون می گفت<br />ندارد " فرد گفت: " شاید این آخرین کتاب خطرناکش بود . حتما می خواست از شرش راحت بشه " جرج گفت: " پس چرا به ما نداد؟ ما هم از این کتابا ازش خواستیم " فرد گفت: " ولی اگه نگاه کنی میبینی که این کتاب در مورد جادوي سیاه هست و شاید اون فکر کرد جادوي سیاه به مادوتا نمیاد . هري بیشتر به جادوي سیاه نیاز دارد اون باید با اسمش رو نبر مبارزه کنه"</p><p>جرج سرش را تکان داد و به آتش شومینه اي که در مغازه شان بود نگاه کرد آتش به رنگ سبز رنگ در آمد و آقاي ویزلی از آتش بیرون آمد فرد کتاب را از دیدرس آقاي ویزلی پنهان کرد آقاي ویزلی جلو آمد و به هري دست داد و گفت: " آه هري. تو اینجایی؟ مولی خیلی نگرانت شده بود " فرد و جرج پرسیدند: " چرا مگه چی شده؟ " آقاي ویزلی گفت: " مگه شما نمی دونید؟ شما که باید بهتر بدونید. مگه نمی دونید صاحب مغازه فلوریش و بلاتز رو کشتند؟ "</p><p>هري و فرد و جرج پرسیدند: " کی رو کشتند ؟ "</p><p>آقاي ویزلی گفت: " صاحب مغازه فلوریش و بلاتز. همین الان بهم خبر رسید که مرده "</p><p>هري باورش نمی شد خودش چند لحظه پیش صاحب مغازه را صحیح و سالم دیده بود قاتل هرکسی بوده بعد از هري به آنجا رفته بود هري واقعا شانس آورده بود هري چیزي نگفت . آقاي ویزلی ادامه داد: " پس شما علت این همه سر و صدا را چه میدانید؟ " هري تازه متوجه سر و صداهاي بیرون شده بود . هري گفت: " ولی این امکان نداره من همین ده دقیقه پیش رفته بودم مغازه ش سالم بود یعنی تو همین چند دقیقه اي اون رو کشتند؟ " آقاي ویزلی گفت: " واقعا تو اونجا بودي؟ " هري سري تکان داد آقاي ویزلی ادامه داد: " صاحب مغازه رو که هم ده دقیقه پیش کشتند. هري مطمئنی؟ "</p><p>هري تائید کرد . پس هرچه بود قاتل همزمان با رفتن او از مغازه اقدام به کشتن صاحب مغازه کرده بود. آقاي ویزلی گفت: " خب من میرم ببینم چی شده " و بعد بیرون دوید و به سمت سرو صدا رفت جرج گفت: " خیلی عجیبه . همزمان با بیرون آمدن هري " فرد به هري گفت: " خب هري اینو بگیر قایمش کن . " کتاب را به هري داد . جرج گفت: " یه چیز دیگه هري" هري گفت: " چی؟ " جرج گفت: " ببین هري ما داریم کلیدهایی می سازیم که به همه ي قفلها بخوره " هري گفت: " خب این خیلی خوبه چی شد مگه؟ " جرج گفت: " یه درخواست ازت دارم" هري گفت: " بگو دیگه " فرد به جایش گفت: " هري ما به کلید نیاز داریم . می تونی بري براي ما کلید بخري؟"</p><p>هري گفت: " باشه . کجا کلید سازي هست؟ " فرد گفت: " البته توي کوچه دیاگون نیست. باید از اینجا خارج بشی بري توي دنیاي ماگلها چند تا خیابان آنورتر یه کلید سازي هست بهش بگو چندتا کلید بهت بده . اینم پولش . بگو هرچقدر میشه بده " هري پول ماگلها را از فرد گرفت و در جیبش گذاشت و از مغازه فرد و جرج خارج شد کار احمقانه اي بود اما هري می خواست کمی حال و هوایش عوض شود . سریع و به سرعت به مهمانخانه ي پاتیل درزدار رفت سریع از پله ها بالا رفت به اتاقش رفت و کتابش را در چمدانش گذاشت براي خواندن آن کتاب خیلی عجله داشت اما باید کارهاي دیگه اي نیز انجام میداد . از اتاقش بیرون آمد. سریع پله ها را یکی دوتا کرد و پائین رفت از در مهمانخانه بیرون رفت و حرکت کرد مغازه هاي مختلف ماگلها را نگاه میکرد سوپرمارکت ها . لباس فروشی ها . میوه فروشی ها و... را دید . چندین خیابان حرکت کرد.</p><p>ولی کلید سازي آنجا نمی دید راهی را که آمده بود به خاطر داشت تا گم نشود. هري آنطرف خیابان یک کلید سازي دید<br />سریع دوید آنطرف خیابان . وارد مغازه کلید سازي شد از صاحب مغازه پرسید: " ببخشید کلید دارید؟ " صاحب مغازه گفت: " نه ما کلید معمولی نمی فروشیم . اگه نمونه داري بگو برات بسازم" هري گفت : " نه ممنون. کلید سازي دیگر کجا هست؟ " صاحب مغازه آدرس چند خیابان آنطرف تر را داد هري به آدرس نگاه کرد و پرسید: " نزدیک تر از این جاي دیگه نیست؟ " صاحب مغازه گفت: " نه فقط همین رو میشناسم " هري سریع تشکر کرد و بیرون رفت . چند دقیقه حرکت کرد تا به کلید سازي رسید داخل مغازه شد و از صاحب مغازه که یک پیر مرد بود پرسید: " ببخشید . کلید دارید؟ " پیرمرد گفت: " آره . دارم . یک نمونه بدین براتون بسازم " هري گفت: " نه من نمونه ندارم. خود کلید اصلی رو میخوام بدون تغییرات"</p><p>پیرمرد با تعجب به هري نگاه کرد . ظاهرا فکر می کرد هري دارد سر به سرش می گذارد اما وقتی دید قضیه جدي هست گفت: " باشه چندتا کلید بهت بدم" هري پول ماگلها را از جیبش درآورد و به آن پیرمرد داد و گفت: " هرچقدر می شود بدهید" پیرمرد به پولها نگاه کرد آنها را از هري گرفت . رفت توي اتاقک کوچکی که در گوشه مغازه اش بود بعد از چند لحظه در حالی که حدود بیست سی تا کلید می آورد، گفت : " خب . بیا بگیر " و آنها را به هري داد. هري آنها را گرفت و از پیرمرد تشکر کرد.</p><p>هري به سمت در مغازه حرکت کرد. اما قبل از اینکه خارج شود هیکل زن بد هیکلی را دید که با سرعت از جلوي مغازه رد می شد . او بلاتریکس بود. هري تعجب کرده بود. بلاتریکس از جلوي هري گذشته بود ولی او را ندیده بود . هری به سرعت در حالی که کلید ها را در جیبش می گذاشت، پشت سر بلاتریکس حرکت کرد. می خواست ببیند او کجا می رود . بهترین موقعیت برایش پیش آمده بود. نباید از دستش می داد. </p><strong></strong><br />