جادوگران® :: مقالهXML مقالهhttps://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2353/c232024-03-28T15:49:22+00:00info at jadoogaran dot orgARTICLE @ XOOPS powered by FeedCreatorموفق باشی شاهزاده(قسمت اول)2009-03-26T09:05:39+00:002009-03-26T09:05:39+00:002009-03-26T09:05:39+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2353/c23dainasorشاخه: کارگاه داستاننویسی<br />خلاصه: ماجرای شنیدن پیشگوئی معروف توسط اسنیپ.<p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">سوروس اسنیپ پشت در چمباتمه زده بود و به حرفهای دامبلدور و آن زنک دیوانه گوش می داد . </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">کم کم داشت حوصله اش سر می رفت. آخه چرا باید او دامبلدور را تعقیب می کرد، کاری که هم سخت بود و هم خطرناک، دامبلدور خیلی باهوش بود به علاوه همیشه تعداد زیادی از افرادش همراهش بودند.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>البته اسنیپ دوست نداشت به این نکته فکر کند که او در اعماق قلبش زیاد هم از این ماموریت بدش نمی آمد، شاید می توانست اتفاقی لی لی را ببیند. در این افکار غوطه ور بود که ناگهان صداها قطع شد دامبلدور آرام زمزمه کرد: خانم تریلانی...خانم تریلانی اتفاقی افتاده؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">و بعد صدایی بلند و غیر طبیعی<span> </span>خس خس کنان شروع<span> </span>کرد به حرف زدن. سر اسنیپ از شدت فشار دادن به در درد گرفته بود و از هیجان نفس نفس می زد، صدای تپش قلبش آنقدر زیاد بود که درست نمی توانست بشنود، او معنی این حالات را می فهمید، آن زن داشت پیشگویی می کرد! با تمام وجود داشت کلمات را می بلعید، در همین حین صدایی از پشت سرش گفت: شما اینجا چیکار می کنید آقا؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ از جا پرید و وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد، پیش خدمت دستاشو به کمرش زده بود و با عصبانیت اونو ورانداز می کرد. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ لطفا بفرمایید بیرون </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ آرزومندانه به در نگاه کرد، هنوز نصف پیشگویی مونده بود! </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_بیرون لطفا </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ چاره ای نداشت، از جا بلند شد سرشو پایین انداخت و از مسافرخانه بیرون رفت. وقتی به جای تاریکی در پیاده رو رسید با یک حرکت ماهرانه غیب شد و در جاده ی بیرون قصر متروک ظاهر شد. رازی که در سینه داشت او را به جلو می راند نمی توانست راه برود، شروع کرد به دویدن. جاده ی باریک را تا بالای تپه طی کرد وبه در بزرگ چوبی رسید.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">در اتاق با شدت باز شد و اسنیپ نفس نفس زنان وارد شد، همه ی مرگ خوارها در یک نیم دایره ایستاده بودند و فقط جای او خالی بود، بلند گفت: ارباب..... ارباب<span> </span>من خبری براتون دارم! مشخص بود که او کار مهمی دارد وگرنه جرات نمی کرد این طور بی ادبانه وارد اتاق شود.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد آرام سرش را بالا آورد ومستقیم به چشمهای اسنیپ که با عجله وسط اتاق زانو زده بود خیره شد.با صدای سرد و بی حالی گفت: چی شده سوروس ؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ لبان خشکش را با زبان لیسید...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_من.....من یه پیشگویی شنیدم. در مورد شما... یه پیشگویی خیلی مهم.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ خب؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ همان طور که به زانو افتاده بود و صدایش می لرزید تمام پیشگویی را همان طور که شنیده بود تعریف<span> </span>کرد. وقتی حرفش تمام شد سرش را بالا آورد چشمهای لرد باریک شده بودند و دهانش مثل یک خط شده بود، نیم دایره ی مرگ خواران در جنب و جوش بود همه با هم حرف می زدند ولی یکی از آنها که کنار جای خالی اسنیپ در حلقه ایستاده بود ساکت بود چهره اش زیر نقاب پنهان بود و به اسنیپ چشم دوخته بود.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">همه ی<span> </span>مرگ خواران غیر از آنهایی که ماموریت داشتند به طرف اتاقهایشان حرکت می کردند. همه آرام با هم پچ پچ می کردند انگار که دارند در کلیسا قدم می زنند.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ وارد اتاق شد و شروع کرد به باز کردن دکمه های ردای سفرش و برگشت تا آن را روی تخت بگذارد ولی انعکاس نگاه خصمانه ای در آینه او را در جا خشک کرد، آرام به طرف هم اتاقیش برگشت </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ اتفاقی افتاده راب؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">راب سرشو با عجله تکون داد:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_نه شاهزاده نه..... می دونستم که اینجا باید منتظر هر جور کاری از طرف اطرافیانم باشم ولی خب توی این یکی دو سالی که با هم دوست بودیم فکر می کردم تو استثنا هستی!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ چشماشو تنگ کرد..</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ در مورد چی حرف می زنی؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">راب شونه هاشو بالا انداخت و گفت: خب نمی دونم برات اهمیت داره یا نه ولی یه زمانی فکر می کردم لی لی<span> </span>پاتر رو...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_لی لی اونز..</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_خب باشه اونز! فکر می کردم اونو بی نهایت دوست داری!! </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ با بی قراری گفت: هنوزم همون طوره مگه حالا چی شده؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">راب با عصبانیت گفت: چی شده؟ می خواستی چی بشه؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">تو گفتی بسر جادوگری که 31 جولای به دنیا میاد لرد رو نابود می کنه. پسر لی لی 31 جولای به دنیا اومده! اون پسر لی لیه!!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">سوروس احساس کرد کسی با مشت به صورتش کوبیده. چند لحظه خشکش زد، بعد با عجله گفت: چی؟ نه نه این نمی تونه درست باشه اون که پسر نداشت. (ولی مدتها بود که او از لی لی بی خبر بود کاملا ممکن بود که او پسری داشته باشد) </span><span lang="FA">با عصبانیت گفت:</span><span lang="FA"> نه نه دروغ می گی<span> </span>تو.....تو از کجا می دونی؟ برای چی باید تاریخ تولد اونو بدونی؟! </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">راب روی تختش نشست و به پنجره خیره شد:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>چون تولد خودمم همون روزه، پارسال اولین سالی بود که برادرم تولد منو فراموش کرد. برای اینکه داشت می رفت تولد اون بچه.....( راب خودشو روی تخت انداخت و ادامه داد:) البته حق هم داشت چون حالا اون یه محفلیه و من یه مرگ خوارم، چرا باید تولد یه مرگ خوار ادم کش رو به یاد داشته باشه؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ دیگر بقیه ی حرفهایش را نمی شنید، در زانوهایش احساس ضعف می کرد آرام روی زمین افتاد. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">چشمانش پر از اشک شدند،<span> </span>بغض گلویش را فشرد، داشت خفه می شد. ناگهان تمام خاطرات دوران کودکیش را در جلوی چشمش دید... اشک به پشت پلکهایش هجوم آورده بود و بی اختیار روی گونه هایش می ریخت، بین هق هق هایش نالید:<span> </span></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">من پسر لی لی رو به لرد دادم، پسر لی لی رو!</span><span dir="ltr"></span></p><br />