جادوگران® :: مقالهXML مقالهhttps://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2425/c232024-03-28T23:54:25+00:00info at jadoogaran dot orgARTICLE @ XOOPS powered by FeedCreatorحقیقت تلخ (فصل 1 )2012-08-17T14:14:40+00:002012-08-17T14:14:40+00:002012-08-17T14:14:40+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2425/c23SBlockشاخه: کارگاه داستاننویسی<br />خلاصه: به صورت گروهی در حال نوشتن یک داستان هستیم . فصل 1 در <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?start=0&topic_id=5938&order=ASC&status=&mode=0" rel="external" title="">این تاپیک</a> نوشته شد .<span style="color: #0000FF;"><strong>فصل 1</strong> : <strong>شروع یک مشکل جدید</strong> !</span><br /><br />نویسنده ها :<br /><br /><a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33975" rel="external" title="">سوروس اسنیپ</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33222" rel="external" title="">الفیاس دوج</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33802" rel="external" title="">فرد ویزلی</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33646" rel="external" title="">بانو ویولت</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=27616" rel="external" title="">تری بوت</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33487" rel="external" title="">هرماینی گرنجر</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33828" rel="external" title="">دافنه.گرینگراس</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=31144" rel="external" title="">سالازار اسلایتیرین</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33952" rel="external" title="">پروفسور ویکتور</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33660" rel="external" title="">پروتی پاتیل</a> !<br /><br />یک روز آفتابی بود و هری در اتاق خانه ویزلی ها بر روی تختی دراز کشیده بود<br />رون: هری! بیا پایین، مادرم میگه صبحانه حاضره! بعدشم باید کلی کار انجام بدیم! زودباش!<br />هری و رون با هم از پله ها پایین رفتند و وارد آشپز خانه شدند.به محض این که وارد آشپز خانه شدند بوی خوش پنکیک به مشامشان رسید.<br />در این حین جینی در حالیکه کتابهاشو زیر بغلش زده بود با عجله به درون آشپزخانه دوید .<br />هری و رون که از این کار جینی متعجب شده بودند به او نگاه کردند.هری پس از چند دقیقه گفت:<br />- جینی مشکلی پیش آمده؟<br />جینی جواب نمیده و به سرعت به طرف اتاق پدرش میره .<br />رون نگاهی به هری میندازه و با عجله جینی رو دنبال میکنه.<br />هری هم که حس کنجکاوی اش گل کرده بود به دنبال رون میره تا از کار جینی سر در بیاره.<br />جینی با عجله وارد اتاق شد وسراسیمه شروع به حرف زدن کرد.هری و رون هم پشت در اتاق با تعجب به حرف های جینی و پدرش گوش میدادند.<br />هری و رون ابتدا چیزی از حرف های جینی را نفهمیدند اما بعد از کم دقت متوجه شدند که اون حرف ها درباره هری است!!!<br />هری که صبرش سر اومده بود در اتاق رو باز کرد و به درون اتاق رفت .<br />اما با صحنه خیلی عجیبی رو به رو شد،جینی و آقای ویزلی در اتاق نبودند!!<br />هری ورون تمام اتاق را گشتند اما چیزی پیدانکردند پس به اشپزخانه برگشتند و منتظر ماندند.<br />پس از یک ساعت که منتظر ماندند بالاخره خسته شدند،برای همین دوباره به اتاق برگشتند تا ببینند سر نخی پیدا میکنند یا نه.پس از چند دقیقه متوجه شدند که جینی و آقای ویزلی از طریق شومینه رفته اند.هری با خوشحالی پرسید:«یعنی کجا رفتند؟»رون که متعجب بود جواب داد:«نمیدونم.»هری به سمت شومینه برگشت و گفت:«باید منتظرشون بمونیم.باید بفهمم راجب من چی میگفتن.»وهمانجا روی صندلی نشست.<br />رون کمی فکر کرد بعد یک دفعه مثل فنر بند شد و رو به هری کرد و گفت:<br />- فهمیدم کجا رفتند.آن ها رفتند به وزارت خونه.<br />هری پس از فهمیدن این موضوع اول خوشحال شد ولی بعد گفت:«خوب که چی؟ما که نمیتونیم بریم اونجا.بهتره همینجا منتظر بمونیم.»<br />رون با ناباوری رو به هری کرد و گفت:<br />- هری تازگیا خیلی خنگ شدیا!!خب ما هم از طریق شومینه میریم.<br />هری سری تکان داد و گفت:«درسته اما اینجوری ممکنه مشکلی برای پدرت به وجود بیاد.البته هرجور مایلی .ولی بهتره که منتظرشون بمونیم.<br />رون و هری به فکر فرو رفتن تا تصمیم درست رو بگیرن که ناگهان هرمیون وارد اتاق شد و با دیدن رون و هری در اتاق آقای ویزلی جا خورد .<br />هرمیون رو به هری و رون کرد و گفت:<br />- معلوم هست شما این جا چیکار میکنید؟<br />هری و رون از تعجب هرمیون متوجه شده بودن که هرمیون هم از این ماجرا خبر داره . هری کمی به هرمیون نزدیک تر شد و گفت :<br />-ما میدونیم که یه خبری در مورد من هست ، چه خبره ؟ چرا همیشه من آخرین نفرم که اخبار در مورد خودمم متوجه میشم ؟<br />هرمیون خود را به نفهمی زد و گفت:<br />- چه میدونم چه خبره؟هری،رون،دوباره پشت در گوس وایستادین؟آره؟<br />رون که از گفته هرمیون متعجب شده بود گفت:<br />- نه بابا من کی تا حالا پشت در گوش وایسادم؟<br />هرمیون اخمی کرد و درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت : من دروغگوها رو دوست ندارم .<br />رون که از گفته خودش پشیمان شده بود به دنبال هرمیون از اتاق خارج شد و هری را با هزاران سوال بی جواب در اتاق اقای ویزلی تنها گذاشت.<br />صدای هرمیون در بیرون اتاق که با رون جر و بحث میکرد، در گوش هری مانند همان صداهای معمولی ای بود که میشنید.حس فضولی کنجکاویش بالا آمده بود و اشتیاق عجیبی برای دانستن موضوع مخفی در ذهنش وجود داشت.<br />پس برای همین به کنار شمینه رفت و مقداری پودر جادویی برداشت و در شمینه رفت.بعد بلند فریاد زد وزارت سحر و جادو و بعد پودر را در شمینه ریخت و ناگهان ناپدید شد.ب<br />هری چشمانشو باز کرد و خودشو در جمعیت بیشمار در وزارت سحرو جادو دید.سریع پیش رفت و خود را از ان جمعیت دور کرد.هری با خودش گفت:عجبا حالا کجل دنبال اقای ویزلی بگردم.که ناگهان چشمانش به چهره اشنایی خورد.<br />وقتی که آچهره را دید با تمام توان دنبال او رفت و فریادی زد که بین آن همه سر و صدا صدایش به آن شخص برسه:<br />- جینی،جینی.وایسا.<br />جینی با دیدن هری خیلی تعجب کرد و به آرومی بهش نزدیک شد و گفت :<br />-هری تو اینجا چیکار میکنی ؟ چجوری تا اینجا اومدی ؟ نگفتی مشکلی برات پیش میاد ؟<br />هری که نفس نفس میزد گفت:<br />- اومدم دنبال تو و آقای ویزلی.<br />جینی سریع دست هری را گرفت و با هم از میان جمعیت عبور کردند و به گوشه ای خلوت رفتند. به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی حواسش به اونا نیست و به آرومی به هری گفت :<br />-باید هرچه سریعتر از اینجا بری هری ، وقتی اومدیم خونه همه چیز رو بهت توضیح میدیم.<br />هری که هم چنان نفس نفس میزد گفت:<br />- نه،من این همه راه نیومدم که به این زودی برم.<br />جینی که میدونست هری تصمیماتش رو به همین راحتی عوض نمیکنه ، لباسش رو گرفت و به آرومی به طرف آسانسور وزارت رفت .<br />جینی در آسانسور رو به هری کرد و گفت:<br />- مگه مغز خر خردی که پاشدی اومدی این جا؟<br />هری دستان جینی را گرفت و درحالی که به چشمانش نگاه میکرد گفت :<br />- جینی من واقعا نیاز دارم که بدونم<br />جینی که متعجب شده بود گفت:<br />- چی را میخواهی بدونی؟<br />-منو مسخره كردي،ميخوام اون چيزي رو بدونم كه به خاطرش منو تا اينجا كشوندي!!!!!!!زود باش بگو!!!!<br />-هری الان وقت مناسبی نیست.خواهش میکنم برگرد خونه وقتی برگشتیم همه چیو بهت می گم.<br />-جینی ، اگر مساله اینقد مهم هست ، به نظرت نباید خود من در موردش خبر داشته باشم ؟<br />-باشه ميگم،فقط يه شرطي داره،نبايد خيلي ناراحت شي؟لئوناردو گم شده!<br />-لئوناردو کیه دیگه ؟ چی میگی جینی ؟ اگر اینقد فک میکنی که من نباید متوجه بشم که حاضری دروغ بهم بگی ، من میرم خونه و منتظر شما میمونم .<br />جینی لبخندی به هری زد و دستی به سرش کشید . هری ناامیدانه از آسانسور پیاده شد و به طرف در خروجی رفت . جینی با صدای آرومی زمزمه کرد :<br />-نمیدونم چرا همه اتفاقات بد برای هری میفته !<br />