جادوگران® :: مقالهXML مقاله
https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2355/c23
2024-03-28T12:17:00+00:00جادوگران® :: مقاله
https://www.jadoogaran.org/modules/article/
https://www.jadoogaran.org/modules/article/images/logo.pngtext/html2009-04-04T03:53:13+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/dainasorموفق باشی شاهزاده(قسمت دوم)
https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2355/c23
شاخه: کارگاه داستاننویسی<br />خلاصه: این آرزوی یک دوست قدیمی برای شاهزاده است: موفق باشی شاهزاده.<p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">نزدیک صبح بود. سوروس با چشمان بسته ولی کاملا هشیار در تختش دراز کشیده بود. افکار مختلف<span> </span>او اجازه نمی دادند که خواب پشت پلکهایش را لمس کند.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>ناگهان حرکتی را در تخت راب احساس کرد، راب از جا برخاست. اسنیپ با خودش فکر کرد<span> </span>حتما برای آب خوردن یا رفتن به دستشویی بیدار شده اما راب مستقیم به طرف تخت او حرکت می کرد و صدای پاهایش کنار او متوقف شد. اسنیپ کنجکاو شده بود پس آرام از میان پلکهایش حرکات او را زیر نظر گرفت. در یک لحظه ی دهشتناک راب چوبش را به طرف او گرفت اما بعد لیوانی که در دست دیگرش بود را روی لبه ی تخت گذاشت و یک دسته از موهای اسنیپ را در دست گرفت. اسنیپ در یک لحظه فهمید که او چه می خواهد بکند و چشمانش را ناگهان باز کرد.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">راب یکه خورد و با چشمانی که از وحشت گرد شده بود به او نگاه کرد. هیچ حرکتی نکرد حتی موهای اسنیپ را هم رها نکرد. اسنیپ به محتوای گل مانند لیوان نگاه کرد و به صورت راب زل زد و با خود فکر کرد: برای آخرین بار...وبعد آرام چشمانش را بست. سایه ی لبخندی از لب های راب گذشت و چشمانش پر از اشک شد. آرام زمزمه کرد: متشکرم.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">صبح اسنیپ رد شدن فردی را از کنارش حس کرد و در مقابل میل قوی درونی اش که از او می خواست بلند شود و راب را در آغوش بگیرد و نگذارد که برود و التماسش کند که او را تنها نگذارد مقاومت کرد.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">وقتی صدای پای او روی سنگ سخت راهرو دیگر شنیده نشد اسنیپ آرام برخاست و کنار پنجره رفت و کمی بعد خودش را دید که سبک تر قدم بر می دارد. انگار که می خواهد پرواز کند. او رفت تا به محدوده ای رسید که می توانست غیب و ظاهر شود.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ در حالی که احساس می کرد کسی به قلبش چنگ می زند خودش را دید که برگشت و به پنجره ی اتاق نگاه کرد. با سبکبالی خندید، دستانش را دور دهانش حلقه کرد و رو به پنجره فریاد زد:</span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ موفق باشی شاهزاده.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">و چرخید و غیب شد.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لوسیوس همینطور که روی صندلی تاب می خورد و به صورت کوچک و تپل دراکو که در خواب عمیقی فرو رفته بود خیره شده بود با صدای فریاد راب از جا پرید. از پنجره بیرون را نگاه کرد سوروس سبکبالانه خندید و با یک چرخش غیب شد لوسیوس سریع به نارسیسا و دراکو نگاه کرد.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">نارسیسا غلتی زد ولی بیدار نشد او زیر لب غرید و دشنامی داد و پتو را که از روی نارسیسا کنار رفته بود دوباره صاف کرد. ناگهان سوزش آرامی را در ساعدش حس کرد نارسیسا هم با تکانی از خواب<span> </span>پرید محکم ساعدش را چسبید و نگاه پرسش گری به لوسیوس انداخت. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ با حس کردن سوزش ساعدش از کنار پنجره جدا شد و رفت تا ردایش را بپوشد مرتب با خود زمزمه می کرد: یه جلسه ی عادیه ...فقط یه جلسه ی عادی ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span>***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">موج مرگخوارانی که به طرف سالن بزرگ می رفتند به او برخورد کرد. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">آن روز قصر از همیشه شلوغ تر بود لرد از چند روز پیش همه ی<span> </span>ماموریت ها غیر از چند ماموریت حیاتی را متوقف کرده بود و عده ی زیادی از مرگخوارها در قصر حضور داشتند هنوز حلقه کاملا منظم نشده بود که لرد وارد شد و حضورش غباری از سکوت<span> </span>را روی جمع پاشید. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد به حلقه ی خدمتکارانش که از همیشه بزرگتر بود چشم دوخت نگاه منجمدش را از روی آنها عبور داد و گفت: من فرداشب به خونه ی پاتر ها می رم. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">هیچ حرکتی اتفاق نیفتاد. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد ادامه داد: رازدار خونه ی اون پسره ی خوش خیال به ما پیوسته و بعد از این ماجرا به صورت رسمی وارد حلقه ی شما خواهد شد. فرداشب من به تنهایی به اون مهمونی کوچولو میرم. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">با این که چیزی در صورتش تغییر نکرده بود خوشحالی و شادی رو می شد از<span> </span>صداش تشخیص داد. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ و بعد از این که اون بچه رو کشتم شما رو برای یک حمله ی گسترده به گودریک هالو احضار می کنم اگر لازم شد که منو زودتر پیدا کنید این ...(با حرکت چوبدستی قطعه ای کاغذ پوستی رو در کنار اولین نفر ظاهر کرد )...از طرف رازدار اونجاست. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اولین مرگخوار کاغذ رو خواند و به نفر بعدی داد و<span> </span>چند دقیقه در سکوت دست به دست شد. کاغذ در دستان سوروس می لرزید به سختی می توانست آدرس رو بخونه توی سرش جنگی در گرفته بود<span></span>:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_خط کدومشونه؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_بلک .....؟ نه امکان نداره اون و پاتر که ....<span> </span></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ریموس ؟... ولی اون که از همشون بهتر بود همون موقع هم من فقط به خاطر اینکه دوست پاترب.....</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ پس پیتر؟..... ولی اون که هیچ کینه ای از اونها نداشت </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_پس نکنه ...... وای چرا یادم نمی یاد خط کدومشون....</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">بغل دستیش با خشونت کاغذ رو از دستش کشید و به او چشم غره رفت. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد از جا بلند شد که برود اما ایستاد و گفت: آه ... و اینکه همه ی ماموریت ها برای فردا لغوه فعلا (نگاهش در طول نیم دایره لغزید)...کیا بیرون هستن؟ </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ به جای خالی کنارش نگاه کرد و عبور عرق سرد را از تیغه ی پشتش احساس کرد و شروع کرد به بستن ذهنش. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لوسیوس یک قدم جلو گذاشت و گفت: خب ...فکر می کنم 4 نفر ...رودلف و اوری و لاری و ...البته سوروس. کنار دستی <span></span>سوروس بلند گفت: نه اشتباه می کنی سوروس کنار من ایستاده. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ولی من خودم امروز صبح رفتنشو دیدم. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد چشماشو تنگ کرد و دوباره روی صندلی نشست زمزمه کرد: چه خبرشده؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لوسیوس به لرد نگاه کرد<span></span>: باورکنین خودم دیدمش امروز صبح بلند به طرف قصر داد زد و رفت (اسنیپ می لرزید)</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">مرگخواری جلو آمد و گفت: راست میگه منم اون دیدم.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">(اسنیپ تند و تند به خاطر کارهای احمقانه و بچگانه ی راب بهش لعنت می<span> </span>فرستاد)</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لوسیوس ادامه داد: اون مامور تعقیب دامبلدوره تعقیب دامبلدور که متوقف نشده. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد چوبدستیشو تکون داد و نقاب همه ی مرگخوارها کنار رفت و گوشه ی اتاق جمع شد همه با دیدن صورت عرق کرده و رنگ پریده ی سوروس فریاد کوتاهی زدند. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد آروم گفت: سوروس! </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اسنیپ ذهنشو محکم بست و دروغشو در جلوی اون قرارداد و یک قدم جلو اومد: بله سرورم. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_ تو به ماموریتت نرفتی؟ </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_خیر سرورم من بیمار بودم می خواستم بیام به شما اطلاع بدم که جلسه تشکیل شد. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد به جای خالی کنار او نگاه کرد: بلک کجاست ؟ </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_من نمی دونم قربان. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">(سعی کرد وارد ذهنش بشه )_اون کجاست؟ </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">_من ازدیشب ندیدمش و هیچ خبری ازش ندارم . </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لرد با دست اونو فرا خوند اسنیپ با گامهای لرزان به طرف صندلی رفت لرد آستین اونو بالا زد و با انگشتان سفید و کشیده اش جای داغ رو لمس کرد درد در تمام وجود سوروس پخش شد همه ی افراد از درد روی زمین افتادند. لرد از پنجره بیرون رو نگاه کرد سه مرد در محوطه ظاهر شدند و دوان دوان به طرف قصر آمدند سوروس سعی کرد صورت آنها را ببیند:</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">لاری ..... رودلف و.... و اوری. </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span dir="ltr">لرد با خشم فریاد زد : رگولوس <span></span>بلک کجاست؟</span> <br /> </p><br />