جادوگران® :: مقالهXML مقاله
https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2426/c23
2024-03-29T12:29:57+00:00جادوگران® :: مقاله
https://www.jadoogaran.org/modules/article/
https://www.jadoogaran.org/modules/article/images/logo.pngtext/html2012-09-02T15:48:24+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/SBlockحقیقت تلخ (فصل 2 )
https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2426/c23
شاخه: کارگاه داستاننویسی<br />خلاصه: به صورت گروهی در حال نوشتن یک داستان هستیم . فصل 2 در <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?start=0&topic_id=5958&order=ASC&status=&mode=0" rel="external" title="">این </a>تاپیک نوشته شد . <span style="color: #006600;"><strong>فصل 2 : در جستجوی حقیقت </strong></span><br /><br />نویسنده ها : <br /><a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33975" rel="external" title="">سوروس اسنیپ</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=28110" rel="external" title="">مورگانا لیفای</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=31144" rel="external" title="">سالازار اسلایتیرین</a> ،<a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33275" rel="external" title="">چو چانگ</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33952" rel="external" title="">پروفسور ویکتور</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33660" rel="external" title="">پروتی پاتیل</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33222" rel="external" title="">الفیاس دوج</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33646" rel="external" title="">بانو ویولت</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=27616" rel="external" title="">تری بوت</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=32692" rel="external" title="">فلور دلاکور</a> ، <a href="http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=33871" rel="external" title="">پروفسور.ویریدیان</a><br /><br /><br />هری و رون و هرمیون در خونه ویزلی ها نشسته بودن و در مورد اتفاقات افتاده در اون روز حرف میزدن . هری حواسش به در بود تا زمانی که آرتور و جینی ویزلی به خونه برگردن تا جوابش رو بدن .<br />هرمیون متوجه شده بود که هری از شدت استرس و نگرانی پایش را تند تند تکان می دهد .<br />- هری لازم نیست این قدر نگران باشی .<br />هری درحالیکه لحظه به لحظه کلافه تر میشد، غرید: وقتی تو هم بشنوی دارن در موردت حرف می زنن و وقتی می پرسی موضوع چیه؟ جواب میشنوی که لئوناردو (که هیچ شباهتی به اسم تو نداره) گم شده، مث من حرص می خوردی و نگران می شدی.<br />رون بر روی تختش تکونی میخوره و با زمزمه میگه :<br />-ماجراهای هری تموم شدنی نیست .<br />همین موقع صدایی میاد . هری به سمت اتاق میدوه ولی چیزی نبینه ولی وقتی بر میگرده میبینه که بیل در حال کمک به فلور برای بیرون اومدن از شومین هست.<br />رون گفت:من مطمئن هستم لئوناردو بر ميگرده و حساب اون بلاتريكس رو ميرسه.فقط بشين و ببين لئوناردو چيكار ميكنه.كسي كه محافظ شخصي تو باشه و توي اين ٦ سال يه لحظه چشم از روي تو بر نداشته باشه،معلوم كه برميگرده.<br />هری و هرمیون به هم نگاهی انداختن و شروع به خندیدن کردن . هری گفت :<br />-حتی تو این شرایط هم میتونی آدم رو بخندوني.<br />-اختيار داريد،رون ويزلي كارش شاد كردن دوستانش هست،برنامتون براي امروز چيه؟راستي روزنامه ي پيام امروز رو خونديد؟<br />هرمیون با ابرو به رون اشاره ای کرد تا ساکت شود.<br />- تو این موقعیت چه وقت روزنامه خوندنه رون؟<br />-ولي نگفتيد برنامتون براي بعد از ظهر چيه؟من كه ميخوام با فرد و جرج برم يه چرخي تو دنياي ماگل ها بزنيم.<br />هرمیون اخمی کرد و گفت :<br />- رون دیگه داری شورش رو در میاری، تو این موقعیت چه جای خوش گذرونیه؟!<br />-ببين هرمايني هر اتفاقي افتاده،افتاده.دست منو و تو هم نيستش.پس بهتره يكم خوش بگذرونيم و خودمون رو اماده ي حوادث اينده كنيم.<br />هرمیون و رون در حال بحث کردن بودن که ناگهان صدای باز شدن در اومد . هری مثل فنر از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .<br />هري با دقت اطراف رو نگاه ميكرد تا ببينه كي از در وارد شده.اما ناگهان دستي از پشت هري رو گرفت.<br />هری ناگهان برگشت و با دیدن آقای ویزلی لبخندی بر لب هاش نشست .حالا دیگر می توانست از قضیه سر در آورد.<br />-هري،رون،هرمايني بياييد داخل اتاق باهاتون ميخوام يه صحبت درست و حسابي بكنم.<br />هري و رون و هرمايني هم با تعجب به هم نگاه كردند و پشت سر آقای ویزلی به طرف اتاق رفتند .<br />وقتی که داخل اتاق رفتند آقای ویزلی به آنها اشاره کرد تا بنشینند . هری گفت :<br />- من راحتم .<br />-باشه هرطور راحت تر هستي.بچه ها الان ميخوام يه چيزي بگم كه با خيلي حواستون باشه. بچه الان مرگخوارها در وزارت خونه نفوذ كردند،بايد حواستون باشه،نبايد اون طرف ها بياييد.<br />هری که اصلا حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت گفت:<br />آقای ویزلی لطفا این حرف ها رو ول کنید .موضوعی که صبح با جینی در مورد من حرف می زدید رو تعریف کنید.<br />-هري حالت خوبه،معلوم داري چي ميگي،ميگم مرگخوارها تو يه قدمي شماها هستند،بعدش ميگي قضيه ي جيني رو تعريف كن.معلوم كه ديشب زياد خوردي.<br />هری با ناراحتی گفت : من بچه نیستم و من گفتم چیزی که شما و جینی راجبش صحبت میکردین تازه دیشب کی نوشیدنی خورد که منم خورده باشم؟<br />آقای ویزلی قدمی در اتاق زد و به هری خیره شد . کمی صبر کرد و بالاخره با صدای آرومی گفت :<br />-هری ما یک چیزی متوجه شدیم که فعلا صلاح نیست تو بدونی . دنبال شخصی هستیم که بتونه بهمون کمک کنه مطمئن باشیم . اگر بیرون از این قضیه بمونی بهتره.<br />-هري هم كه از شدت عصبانيت،داشت دستش رو مشت ميكرد گفت:اقاي ويزلي........يا الان بهم ميگيد موضوع چيه يا سرم رو مي كوبونم به ديوار.البته گزينه ي سومي هست كه خودم ميرم دنبالش.<br />آقای ویزلی که میدونست نمیتونه حریف هری بشه ، با صدای لرزانی گفت :<br />-بهتر هست که بریم خونه سیریوس بلک ، فک کنم اون بهتر بتونه برات توضیح بده .<br />هري هم يه نگاهي به رون كرد و گفت:اميدوارم همه چي تو اونجا معلوم بشه،اينطور نيست اقاي ويزلي؟<br />آقای ویزلی در حالیکه به دور دست ها خیره شده و بود و واضح بود که به سختی داره فکر میکنه، جواب داد:<br />- منم امیدوارم هری!<br />هري هم با تعجب پرسيد:پس منتظر چي هستيد،بريم ديگه!<br />رون و هرمايني هم سرشون رو به علامت موافق تكان دادن.<br />- ولی سیریوس امشب تبدیل به گرگ میشه.امشب ماه کامله.<br />- بهتره که سورس رو صدا کنیم تا بازم از اون معجون هاش درست کنه و بشه امشب ریموس رو توی خونه نگه داشت و مواظبش بود!<br />-ببينيد،داريد بهانه مياريد ديگه.من بيكار نيستم،اگه نميخوايد بگيد خودم ميرم دنبالش.رون،هرمايني،شماها با من مياد يا نه؟<br />هری خیلی جدی به طرف شومینه رفت و مشتی از خاک جادویی انتقال به دست گرفت . برگشت به سمت آرتور ، رون و هرمیون و گفت :<br />-کسی از شما ها با من میاد یا تنها برم بالاخره ؟<br />اقاي ويزلي: هري ديگه داري تند ميري،مثل بچه ي ادم به حرف م گوش كن.<br />هری با عصبانیت میگه : نه! به اندازه ی کافی به حرفاتون گوش دادم!<br />سپس ادامه داد :هرماینی، رون انتخابتونو بکنین میاین یا نه ؟<br />هرماینی خواست به سمت هری بره ، اما با چشم غره ی آقای ویزلی سر جایش میخکوب شد.<br />آقای ویزلی با چهره ای عصبانی بر خلاف همیشه گفت : هری باید یه کم صبر کنی امروز حتی اگه بری پیش سیریوس چون سرش شلوغه بهت جواب نمی ده .<br />هری که کم کم در حال قانع شدن بود ، به آرومی از کنار شومینه کنار اومد و با صدای گرفته ای گفت :<br />-فک نکنم فردا هم سرش شلوغ باشه .<br />آقای ویزلی در حالیکه از جر و بحث با هری خسته شده بود بلند شد تا برای خودش نوشیدنی بیاورد!<br />هری در حالیکه به حرکت آقای ویزلی نگاه میکرد، در ذهنش خطاب به آقای ویزلی گفت:<br />- میدونم داری معطلم میکنی تا یه چیزی رو ازم پنهون کنی! ولی من به زودی میفهمم!<br />اقاي ويزلي تمام سعيش رو به كار برد تا موضوع رو تغيير بده به همين دليل تصميم عجيبي گرفت و گفت:ميدونم داري به اون چيزي فكر ميكني كه من فكر ميكنم،رون.<br />هرمايني گفت:اگه تو رون و شما اقاي ويزلي به اون چيزي داريد فكر ميكنيد كه من هم فكر ميكنم،پس همتون داريد داريد به اون چيزي فكر ميكنيد كه هري داره فكر ميكنه.!!!اينطور نيست هري ؟<br />هری با حالتی که به نظر میرسید گیج شده باشد رو به هرمیون کرد و گفت : خودت فهمیدی چی گفتی هرمیون ؟<br />هرمیون لبخندی زد و به دنبالش هری و رون نتونستن جلوی خندشون رو بگیرن . هری که متقاعد شده بود در فرصت بعدی به دیدن سیریوس برن ، با آرامش بیشتری بر روی صندلیش نشست و به غروب آفتاب خیره شد . مطمئن بود که مشکلی جدید در انتظارش هست .<br /><br /><br />