جادوگران® :: مقالهXML مقاله
https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2360/c30
2024-03-29T15:55:27+00:00جادوگران® :: مقاله
https://www.jadoogaran.org/modules/article/
https://www.jadoogaran.org/modules/article/images/logo.pngtext/html2009-09-18T07:25:03+00:00https://www.jadoogaran.org/modules/article/فرهادپاترحماسه سیاوش ۱
https://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2360/c30
شاخه: داستانهای غیر هری پاتری<br />زیر عنوان: فصل اول - اردوی آخر<br />خلاصه: داستان های سیاوش و دوستانش.<p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">به نام پروردگار هستی بخش</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">نویسنده: فرهاد قشقایی پور (دین توماس)</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">مقدمه</span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl"> </p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">ماه آذر رو به پایان بود. آفتاب پایین و پایین تر میرفت. واپسین ساعت روز 5شنبه ... اینجا در خیابان تنگ و باریک که بوی نم باران همه جای آن را گرفته بود ... ساختمان های آجری و خاکستریش اینجا را به شهر مردگان شبیه میکرد ... آری، جایی در مشرق زمین سرزمین پارس. که سیاوش هیچ گاه سعی نکرده بود نام آن خیابان مرده رابه خاطر بسپارد. چراکه شهرداری هر سال نام خیابان را با همه پلاک هایش عوض میکرد. یکبار نامش مهر بود و بار دیگر بهار.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">اما مهم آن ساختمانی بود که سیاوش حالا 14 سال است در آن زیسته است. یتیم خانه سپه سپید. عجیب مینمود. سیاوش به گذشته اش فکر میکرد. اما هیچ چیز به یاد نمیاورد. هیچ! چه کلمه عجیبی بود. بچه های یتیم خانه گویی همگی تا آن سن معصوم مانده اند. پاک و گرم ... و چه پر محبت. سیاوش چرا آنجا بود؟ چرا او و سارا و سام مانند بقیه معصوم و پاک نبودند؟ هیچ نمیدانست. آن سه بیش از هر فرد دیگری در آنجا شیطنت میکردند. هرچند کسی کاری با شیطنتشان نداشت.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">قرار بود فردا بچه هارا به اردویی دور ببرند ... برای همیشه از یتیم خانه جدا میشدند. حالا 15 ساله بودند. هر چند سیاوش و سارا هنوز در این 14 سالگی گیر کرده بودند. قرار بود به تخت جمشید بروند ... آن جای دور ... خیلی هم دور.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">__________</span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl"> </p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">فصل اول: اردوی آخر</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"> </span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">آقای هوراست با قد بلندش و آن پالتوی چرمی و بلند وارد نشیمن شد. سیاوش در میان سام و سارا نشسته بود. و آن بچه های پاک و معصوم همه خوشحال بودند ... سیاوش هیچ نمیدانست!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- خوب عزیزان من. بالاخره وقتش رسید که دلو از این ساختمون جدا کنیم و در آسمون اختیار و آزادیمون پر بکشیم. فردا ساعت 5 صبح باید با شنیدن موسیقی سیمرغ بیدار بشید. البته امشب باید چمدوناتونو بسته باشین. اول یه سفر به تخت جمشید داریم و بعد چیزی فراتر از اون ... حالا خودتون میبینید ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">سارا گفت: منظورش از چیز فراتر همون آزادیه؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- یه همچین چیزایی!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">این آخری را سپند، </span><span lang="FA">از آن بچه های پاک گفته بود.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"><span> </span></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">****</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">ساعت های اینجا همیشه صدای سیمرغ میداد. هوهوی زیبا و روحانی ... عجب صدای روح آسایی بود. سیاوش و سام چمدانهایشان را بسته بودند و در سالن اجتماعات در انتظار سارا بودند.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- فکر میکنی امروز بفهمیم چرا اینجاییم؟</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">چراغ ها داشت روشن میشد و سقف کوتاه سالن نمایان تر ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- نه. امروز جمعه اس. فهمیدن تعطیله.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- انقدر ناامیدی نکن سارا. بالاخره میفهمیم.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">سارا آمده بود و همه آمده بودند. سارا دختری بود با موهای صاف و بلند و البته مشکی براق. با آن چشم های مشکی تر!. سام موهای فرفری و کوتاه و قهوه ای داشت با چشمانی قهوه ای تر ... و سیاوش موهایی مشکی داشت که از طرف چپش مقداری بازش کرده بود و ابرو های بهم پیوسته ... و چشمانش مشکی بود. اما نه آنقدرها هم!</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">همه آنها لاغر و دراز بودند. ولی از سپند بلندتر نمیشدند. مو های سارا در برابر موهای فرنگیس هیچ بود. کاوه ... عضلانی و نیرومند بود و پانته آ که چشمان آبی و نافذش زیبایی آسمان را داشت ... آسمان احساس.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">همین 7 نفر ... امروز باید به آخرین اردویشان میرفتند. آقای هوراست اینبار عینکی هم زده بود. داشت حاضر غایب میکرد. آن هم برای 7 نفر! و همه راه سالن خروجی را گرفتند تا به درب خروجی رسیدند که جلویش 7 پله داشت. دو طرف پله ها هم دو مجسمه از ابوالهول های پارسی داشت که گوششان گوش گاو بود و چشمانی بیروح داشتند. عین همانهایی بودند که دو طرف دروازه ملل هستند.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">و اتوبوس نه چندان راحتی جلوی درب بود. اتوبوس نقره ای رنگ و قدیمی. همه سوار شدند. همه ی 7 نفر! سپس خانم ناروئین هم سوار شد. زنی با موهای طلایی بلند که چشمانش عسلی بود و قد کشیده و بلندی داشت. او منشی هوراست بود.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- خب حالا به فرود گاه میریم ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">***</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">در هواپیما هم فقط آن هفت نفر بودند. حالا هوا روشن روشن شده بود.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- ساعت 12 میرسیم. تا ساعت 6 میگردیم و بعد ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">- ساعت 7 به چیزهای فراتری میپردازیم ...</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">چیزهای فراتر ... سیاوش هیچ نمیدانست ... هیچ</span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA"> </span></p> ادامه خواهد داشت ...<br />