هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جایی به نام هیچ جا

جايي به نام هيچ جا - فصل 6


(جايي به نام هيچ جا_فصل ششم)


_به گذرگاه حمله كردن
ناخودآگاه نگاهم به سمت جولي برگشت,حال جولي هيچ بهتر از سپاستين نبود هردو طوري به يك ديگر خيره شده بودند گويي دنيا به آخر رسيده است.
بعد از گذشت چند دقيقه جولي شروع به صحبت كرد:منظورت چيه يعني چي كه به گذرگاه حمله كردن؟مگه تو 1 ساعت پيش با جان صحبت نكردي؟
سپاستين در حالي كه سعي ميكرد ظاهر خود را حفظ كند سرش را به علامت موافقت تكان داد:آره,آشغالها از مايكل استفاده كردن,از همون اول ميدونستم آوردنش به اينجا اشتباه محضه.
ديگر نتوانست تحمل كند و در حالي كه اشك از چشمانش جاري شده بود ادامه داد:كثافتا حتي يه نفرم زنده نزاشتن,به هيشكي رحم نكردن در عرض يك ساعت همه رو كشتن و هيچ اثري از خودشون به جا نزاشتن.
حس كردم چيزي درون روده ام جابه جا شد.اين نارول ها حتما بايد قدرت عجيبي داشته باشند كه در عرض تنها يك ساعت يك گروه را از پا درآورده اند,در افكار خود بودم كه مشتي مرا به زمين پرتاب كرد.
_كثافت آشغال بگو اونا كجان,من انتقام خون گروهمو از همتون ميگيرم حتي اگه يه روز به آخر عمرم مونده باشه همتون رو خفه ميكنم,آشغالا.
خودم هم گريه ميكردم نه از درد مشتها بلكه از دردي كه در وجودم شعله ور شده بود,كم كم باورم ميشد كه من هم در اين كشتار شركت كرده ام.
ولي ناگهان همه چيز تغير كرد...
طناب دستهايم را پاره كردم روي دو پا بلند شدم باضربه ي يكي از دستام جلوي مشتهاي سپاستين رو گرفتم و با ديگري به سرش ضربه زدم,جولي با حركتي به سمت من شيرجه زد ولي بايك جاخالي ساده از من رد شد و روي زمين افتاد,سپاستين كه از حركت ناگهاني من تعجب كرده بود تا اومد به خودش بجنبه با ضربه پاي من توي رودخونه پرتاب شد,ميخواستم برم جلو و به سپاستين كمك كنم ولي جسمم ديگر در اختيار خودم نبود.
به سرعت در جهتي مخالف جايي كه جولي روي زمين بود شروع به دويدن كردم يا بهتره بگم كسي مرا مجبور ميكرد كه به آن سمت بدوم,درست مثل موقعي شده بودم كه گري را وادار به انجام آن كار نفرت انگيز كردم,چيزي درونم ميجوشيد بالا ميامد و سرازير ميشد بدون آنكه من در آن نقشي داشته باشم.صداي فريادهاي جولي را از پشت سرم ميشنيدم و همچنين صداي سپاستين كه از جولي كمك ميخواست ولي اينها چه اهميتي داشت؟اصلا هيچ چيز ديگر اهميتي نداشت بايد خودم را رها ميكردم تلاش من بي معني بود قدرت من در مقابل آن موجود كه مرا كنترل ميكرد ناچيز بود و اصلا به حساب نميامد.پس سعي كردم خودم رو رها كنم تا آن نيرو مرا به سمت سرنوشتم راهنمايي كند,چه خوب و چه بد.
----------------------------------------------------------

بهش نزدیكتر میشدم.دست خودم نبود.انگار كسی كنترل منو به دست گرفته بود.پاهام دستام هیچ كدوم به فرمان من نبودد همین طور كه راه میرفتم به دورو برمم نگاه میكردم.همه چیز عجیب بود مناظر كه به طور خوفناكی تاریك و تیره بودند و صداهای عجیبی كه به گوش میرسید. از وزوز حشرات ناشناخته تا صدای زوزه گرگهای وحشی كه منتظر بوند كه یك طعمه گیرشون بیاد و اونو ببلعند اما همونطور كه نمیدونستم دارم كجا میرم.نمیدونستم كه چرا گرگها به من حمله نمیكنند.احساس خاصی نداشتم.انگار احساساتمواز دست داده بودم.
مطمینم كه اگه تو حالت معمولی بودم حسابی میترسیدم اما تو اون شرایط هیچی به غیر از صداهای اطراف وصدای خشخش برگهای زیر پامو احساس نمیكردم.گاهي اوقات از روي چيزهاي سفتي رد ميشدم كه با گذشتن من از روي آنها صداي شكستن ميداد,در اونموقع از شب نميتونستم حدس بزنم كه اونها چيه؟
احساس خستگي شديدي مرا در بر گرفته بود,چشمانم را بستم ولي پاهايم همچنان در حال حركت بود.
-------------------------------------------------
چشمانم را باز كردم هنوز در حال دويدن بودم ولي پاهايم از شدت خستگي بيحس شده بود و درد ميكشيدم,از فرط گشنگي خستگي و تشنگي اگر در حال عادي بودم حتي نميتوانستم از جايم بلند شوم ولي آن قدرت برتر مرا به حركت واميداشت,نميدانستم به كجا ميروم يا چه اتفاقي قرار است برايم بيافتد ولي ميدونستم كه هرچيزي باشد بدتر از كشته شدن گري و ديدن ناراحتي جولي و سپاستين نبود پس همچنان به راحم ادامه دادم,در جنگلي با درختان كوتاه بودم كه پرندگاني زيادي در بالاي درختانش در حال پرواز بودند,معلوم بود تا همين چند ساعت پيش باران آنجا را لمس كرده,از دور دود دودكشي رو ميديدم ولي به نظر دور ميومد,هرچي بود تنها اميدم همون كلبه بود ولي خب چه ميخواستم و چه نميخواستم در حال دويدن به سمت آن كلبه بودم.
هرلحظه كه به آن كلبه نزديكتر ميشدم اميدم بيشتر ميشد ولي ته قلبم ميدانستم اين بازي كه شروع شده به اين سادگيها پايان پذير نيست.
درست جلوي در چوبي كلبه متوقف شدم و گويا به يكباره تمام نيرويم تحليل رفت و بيهوش روبروي در كلبه روي زمين افتادم.
------------------------------------------------
چشمانم را به آرامي باز كردم درون كلبه اي چوبي و زيبا بودم كه با سليقه ي بسيار تزيين شده بود,دور تادور ديوار تابلوهاي بزرگي از چهره هايي كه هيچ كدام را نميشناختم با نظم و ترتيبي تحسين بر انگيز پر شده بود كه همه در عين حال كه قيافه اي زيبا و جذاب داشتند ولي سردي خاصي در نگاهشان پنهان بود.صداي قدمهايي باعث شد كه از جايم بلند شوم و رويم را به سمت صدا برگردانم.
پيرمردي با يك سيني پر از ميوه داشت به سمتم ميامد,نميتونستم حدس بزنم كه چند سال از عمرش ميگذره ولي حدس ميزدم كه حداقل 80 سالي داره.
پيرمرد با صدايي كه اصلا بهش نميخورد شروع به صحبت كرد:خب پس يكي ديگه هم اومد,پسر خيلي شانس آوردي كه تونستي تا اينجا دووم بياري.
ديگه به حرفها و سوالهاي عجيب غريب عادت كرده بودم و همچنين به هيچ وجه حوصله حرف زدن و توضيح دادن نداشتم پس فقط با علامت سر بهش نشون دادم كه حرفش رو شنيدم.
پيرمرد در حالي كه ابروهاي سفيد پرپشتش رو ميخاروند رو به من كرد و پرسيد:ببينم اسمت چيه؟
ناخودآگاه بهش گفتم سپاستين,نميدونستم كه از كجا اين فكر به ذهنم رسيده بود ولي حدس ميزدم كه بهتره اسم واقعي خودم رو نگم.
پيرمرد اخمايش را در هم كشيد گويا فهميده بود بهش درغ گفتم.
_ولي اصلا همچين اسمي به چهرت نميخوره.راستي اسمه من جرجه البته اگه دوست داري ميتوني منو عمو صدا كني.
و ناگهان بلند شروع به خنديدن كرد,از خنده ي اون منم به خنده افتادم و شروع به خنديدن كردم,كم كم در كنار اون مرد احساس آرامش پيدا ميكردم,پس كمي جرات پيدا كردم و ازش پرسيدم:ببخشيد آقاي جرج ميشه بگيد كه من الان دقيقا كجام.
جرج نگاه موشكافانه اي به من كرد و گويا دوست نداشت به اين سوال پاسخ بده ولي سپس سراسيمه گفت:
خب چه جوري بگم اينجا هيچ جا نيست و يا بهتره بگم هيچ جاست.
قبلی « دروازه هاگوارتز(نقدی بر فیلم هری پاتر وجام اتش) هری پاتر و دوست جدید - فصل 14 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
HGH
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۷ ۲۱:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۷ ۲۱:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۸
از:
پیام: 274
 چند نکته
فقط یک چیز....نوع روایت داستان متزلزل بود و گاهی ادبی میشد و گاهی هم با نثری عامیانه ..... ولی چیزی که مهم بود داستان بود که همچنان فوق العاده پیش میره..منتظرم!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.