هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: دره شیطان

دره ي شيطان - فصل 8


فصل هشتم_ چراگاه خاموش
استيون گفت:
بياييد هرچه سريع تر به چراگاه خاموش برويم. جسيكا تو راه را بلدي؟
جسيكا با سر جواب مثبت داد. سپس به راه افتاد. بقيه به دنبالش رفتند. پل پرسيد:
چرا اسم آنجا چراگاه خاموش است؟
جسيكا ناله كرد:
من را ديوانه كردي!
استيون گفت:
چراگاه خاموش يك چراگاهي است كه حدود پنجاه سال است كه هيچ حيواني آنجا چرا نكرده است. اوايل آنجا علف هاي خوبي داشت كه توي دنيا نظير نداشت. بعدا يك دختري در نزديكي آن چراگاه چشمانش را از دست داد. مي گويند كه يك گرگي آنجا بود كه به دختره حمله كرده است و آن باعث شده كه چشم او كور شود. البته پدر من بهم گفت كه دليل اينكه آن دختر كور شد اين بود كه در زمان فعاليت دره ي شيطان داخل آن را نگاه كرده بود.
ماروين با شنيدن اسم دره ي شيطان كنجكاو شد و پرسيد:
مگر دره ي شيطان در نزديكي چراگاه خاموش است؟
استيون گفت:
آره. بعد از چراگاه خاموش مكان اسم دار بعدي قبرستان متروكه و بعد آن دره ي شيطان است.
پل پرسيد:
خب چرا ديگر كسي حيوانات را براي چرا به آنجا نبرد؟
جسيكا پاسخ داد:
براي اينكه فرداي آن روزي كه آن دختر كور شد، همه ي گوسفنداني كه در آن چراگاه چرا كرده بودند تبديل به گرگ هاي وحشي شدند و به دره ي شيطان پيوستند.
مالكوم گفت:
پس دره ي شيطان به جز انسان هاي گرگ نما گوسفندهاي گرگ نما هم دارد.
جسيكا با سر جواب مثبت داد. مالكوم پرسيد:
دره ي شيطان چه جور جايي است؟
استيون پرسيد:
خيلي دوست داري آنجا را ببيني؟
مالكوم با سر جواب مثبت داد. استيون پرسيد:
دوست داري آنجا را نشانت بدهم؟
سيلويا اعتراض كرد:
نه! آنجا خيلي خطرناك است. اين كارت جنايت است.
استيون خنديد و گفت:
شوخي كردم.
پل پرسيد:
ببينم آيا چراگاه خاموش و قبرستان متروكه و دره ي شيطان به هم ربط دارند؟
الكساندرا پاسخ داد:
همه ي آنها متعلق به يك نفر است كه ما نمي دانيم او كيست.
مالكوم سوالي كه فكرش را مشغول كرده بود مطرح كرد:
فكر مي كنيد با وجود اينكه چراگاه خاموش نزديك دره ي شيطان است، آنجا جاي امني براي ماست؟
جسيكا پاسخ داد:
چراگاه خاموش الان پر از باتلاق است. براي همين گرگ ها از آنجا عبور نمي كنند.
ماروين پرسيد:
ما مي خواهيم قاطي باتلاق ها چي كار كنيم؟
سونيا خنديد و گفت:
جسيكا آنجا را مثل كف دست بلد است. ما فقط آنجا پنهان مي شويم.
بالاخره به چراگاه خاموش رسيدند. چراگاه خاموش محيطي بس ترسناك و مشكوك بود. هوا مه غليظي داشت كه باعث مي شد انسان تا يك متر جلوترش را بيشتر نتواند ببيند. در فاصله هاي كم از هم باتلاق هاي بزرگي قرار داشت كه سطح آن را مايه ي جيوه مانندي در بر گرفته بود. در قسمت هايي كه باتلاق وجود نداشت و مي شد عبور كرد ، درختهاي بي شاخ و برگي هم ديده مي شد كه تنه هايشان خاكستري روشن بود. زمين آنجا نرم بود و خاكش درست مثل خاكستر كاغذ بود. ماروين دست الكسيس را چسبيده بود تا گم نشود. مالكوم در گوش ماروين گفت:
به نظرت اينجا چه جوري قبلا چراگاه بوده است؟
ماروين شانه هايش را بالا انداخت. آنها آن قدر پيش رفتند تا جسيكا ايستاد و گفت:
همين جا خوب است. اتراق مي كنيم.
سپس خنديد.
الكساندر گفت:
اواو! من مثل تو فكر نمي كنم.
جسيكا برگشت و با تعجب به الكساندر نگاه كرد. بلافاصله چشمانش چهار تا شد و دهانش باز ماند. استيون گفت: فكر كنم تعقيبمان كرده اند.
سونيا گفت:
فكر نكن. مطمئن باش.
ماروين برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. پنج گرگ مشكي و بزرگ با احتياط قدم برمي داشتند و به سمتشان مي آمدند. كريستوفر به جسيكا گفت:
تو كه گفته بودي گرگ ها اينجا نمي آيند!
جسيكا سريع گفت:
الان كه وقت باز خواست كردن نيست. سريع دنبالم بياييد.
جسيكا مسيري را در پيش گرفت ولي چون از افتادن در باتلاق مي ترسيد نمي توانست تند برود. الكسيس به ماروين هشدار داد:
مرا رها كن. اگر من در باتلاق بيافتم تو هم با من مي افتي.
ويل گفت:
جسي تندتر برو. الان مي رسند.
سيلويا در حالي كه از ترس مي لرزيد گفت:
خدايا خودت به ما رحم كن.
سپس همان طور كه راه مي رفت دستي به صورتش كشيد. ناگهان پاي ويل به تكه چوبي گرفت و در باتلاقي پرت شد. سونيا جيغي كشيد و بغض سيلويا تركيد و شروع به گريه كرد. استيون كه گويي منتظر چنين فرصتي بود سريع دستور داد:
بچه ها شما برويد. جسي همه را به قبرستان متروكه ببر و به ورونيكا خبر بده.
ماروين با شنيدن اسم ورونيكا دل گرمي گرفت. استيون ادامه داد:
ماروين و الكسيس با من بمانيد تا اين دست و پا چلفتي را در بياوريم.
جسيكا گفت: اما... .
استيون با عصبانيت فرياد زد:
اما چي؟ مي خواهي بماني و وقت تلف كني؟
جسيكا به بقيه ي بچه ها گفت:
دنبالم بياييد. عجله كنيد.
الكسيس به گرگها نگاهي كرد و گفت:
وقت زيادي نداريم.
صداي لرزان الكسيس ماروين را هم به وحشت انداخت. استيون گفت:
شما دو تا پاي من را بگريد تا ويل را نجات دهم.
ماروين نمي دانست استيون چه طوري مي خواهد اين كار را انجام دهد . زيرا آن قدر مه غليظ بود كه آنها اصلا ويل را نمي ديدند. با اين حال اطاعت كرد و پاي استيون را گرفت. استيون خودش را درو ن باتلاق انداخت. با اينكه لحظه به لحظه بالا تنه اش بيشتر در باتلاق فرو مي رفت ولي با اميد خاصي دستهايش را تكان مي داد بلكه ويل را پيدا كند. ماروين چنان براي ديدن ويل تمركز كرده بود كه گرگ ها را فراموش كرد. استيون خودش را عقب كشيد و به آن طرف باتلاق اشاره كرد. ماروين چيزي نمي ديد ولي صداي مارتين را شنيد كه گفت:
شما به قبرستان برگرديد من ويل را از اينجا مي برم.
استيون بلند شد و دست الكسيس و ماروين را كشيد. ماروين پرسيد:
چي شده است؟ من هيچي نديدم.
استيون در حالي كه از ترس رنگ به چهره نداشت به پشت سرشان اشاره كرد و گفت:
الان بگويم؟
ماروين برگشت و ديد كه گرگها فقط سه متر با آنها فاصله دارند. استيون گفت:
اگر كه آنها را ديدي دنبالم بيا.
استيون با آخرين سرعت ممكن روي زمين نرمي كه رو به رويش بود پا گذاشت. ماروين فكر كرد كه او اشتباها وارد باتلاق شده ولي به اشتباهش پي برد و به دنبال او رفت.

قبلی « هری پاتر ودوست جدید - فصل 15 بررسی فيلم هری پاتر و جام آتش » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
آرتميس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۰:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۰:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۸
از: ...
پیام: 32
 دره ي شيطان
خب اين هم فصل هشت. لطفا نظر بدهيد

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.