هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

وارثان تاريكي - فصل 1


فصل اول_ پايگاه شياطين
ابرهاي پنبه مانند روي ماه كه تنها روشنايي آن شب تاريك و سياه بود را گرفتند. ديگر واقعا همه جا تاريك شده بود. باد با شدت بيشتري وزيد. گويي تا به آن موقع احترام ماه را نگاه داشته بود و خشم خود را بروز نداده بود اما در آن هنگام كه ماه پشت ابرها اسير شده بود باد با شدت مي وزيد و در تنه ي درختان خشكيده مي پيچيد و از صداي زوزه مانندي كه ايجاد مي كرد ، خوشش مي آمد. اول هيچ صدايي به جز آن صدا نبود ولي لحظه اي بعد صداي كشيده شدن دو شنل روي زمين هم اضافه شد. چندي بعد پيكر دو انسان هم ديده مي شد. دو انسان كه حدود دو متر قد داشتند. يكي از آنها بسيار ظريف و لاغر بود. به طوري كه اگر مي شد او را انسان خطاب كرد حتما زن بود. ديگري هم لاغر بود ولي حداقل ميزان لاغر بودنش طبيعي بود. آن دو انسان كه شنل هاي مشكي بلندشان با وجود باد شديدي كه مي وزيد روي زمين كشيده مي شد رو به روي يك قصر قديمي و مخروبه توقف كردند. وقتي هم كه ايستاده بودند شنلشان با باد پشت سرشان به اهتزاز در نمي آمد بلكه روز زمين ثابت بود. آن شخصي كه لاغر و ظريف بود سرش را خم كرده بود و كمي قوز كرده بود ولي آن يكي صاف و استوار ايستاده بود. آن دو نفر هيچ كار قابل توجهي انجام نمي دادند. گويي منتظر شخصي بودند.
يك ربع ساعت به همان ترتيب سپري شد تا اينكه صداي كشيده شدن يك شنل روي زمين به گوش رسيد. گويي فرد ديگري هم به همان سمت مي آمد. با نزديك شدن آن فرد ناگهان باد از نفس افتاد و ديگر در تنه ي درخت نپيچيد و خشم خود را فرو نشاند. ابرها هم از جلوي ماه كنار رفتند. آن فرد تازه وارد رو به روي دو شخص ديگر ايستاد. يكي از آن دو گفت:
دير كردي نيكلاس! فكر مي كردم آدم خوش قلي باشي.
آن شخص صداي عجيبي داشت. صدايش آميزه اي از صداي يك مرد و كشيده شدن ناخن روي ديوار بود كه اين صداي بي نظير از ته چاه در مي آمد.
آن فردي كه نيكلاس نام داشت سرش را بلند كرد. چهره اش بسيار مهربان و زيبا بود. بيني اش باريك و سر بالا، چشمانش مشكي براق و لبانش باريك و صورتي بود و ابروهاي تيره اش افتاده بود. زير چشمان زيبايش گود افتاده بود. گويي بسيار خسته بود. آن فردي هم كه صداي عجيبي داشت متوجه اين موضوع شد و گفت:
خسته به نظر مي رسي. يعني نبود خواهرت اين قدر بر تو اثر گذاشته است؟
نيكلاس جواب او را نداد. در عوض پرسيد:
او پيش شماست؟
آن فرد گفت:
بله. نگرانش نباش. او جايش پيش شوهرش امن است.
نيكلاس با نگراني توصيف ناپذيري پرسيد:
او را به زور شوهر داديد؟
آن فرد با خونسردي نفرت انگيزي گفت:
نه. او به تو گفته بود كه عاشق است. تو با ازدواج وي مخالفت كردي و او هم فرار كرد و پيش عشقش آمد. بعد هم عروسي مختصري گرفتند. او با پاي خودش در تله افتاد. البته از كاري كه كرده است پشيمان نيست. آن دو همديگر را دوست دارند و خوش بخت هستند.
نيكلاس كه هنوز نگران بود پرسيد:
مي شود به ديدنش بروم؟
آن فرد با صدايي هراسناك خنديد. خنده اش آنقدر بلند بود كه تنها شيشه ي يكي از پنجره هاي قصر مخروبه را به لرزه درآورد. او گفت:
مگر كه خوابش را ببيني... البته يك راه دارد. آن هم اين است كه شانس وراثتت را به من واگذار كني.
نيكلاس عصباني شد و گفت:
خواهرم هر چه قدر هم كه برايم عزيز باشد آن قدر ارزش ندارد كه جان انسان ها را به خطر بياندازم.
آن فرد گفت:
جوابت اين است؟
نيكلاس سرش را به نشانه ي تائيد تكان داد. كلاه شنلش كه تا آن لحظه روي سرش بود افتاد و موهاي بلند طلائيش هويدا شد. آن فرد لحظه اي با شگفتي به موهاي زيباي نيكلاس خيره شد. موهاي او تا شانه اش مي رسيد و طلائي روشن و لخت لخت بود. قسمتي زيرين موهايش ناگهان به رنگ مشكي پر كلاغي در آمده بود و اين بود كه موهاي او را متمايز از موهاي ديگران كرده بود.
آن فرد لبخندي زد و به شخص دوم كه در تمام آن مدت ساكت ايستاده بود اشاره كرد كه بروند. نيكلاس با دلخوري گفت:
شب به خير نگفتي رالف!
رالف لبخندي زد و گفت:
تو هيچ شانسي براي پادشاه شدن نداري. من به راحتي مي توانم تو را شكست بدهم. خودت را كنار بكش... راستي! شب به خير.
نيكلاس به رفتن رالف و همراهش خيره شد. لحظه اي به فكر فرو رفت و سپس دستش را بالا آورد و چرخاند. بلافاصله اسب مشكي رنگي ظاهر شد. اسب مشكي مشكي بود و از شدت تميزي برق مي زد. نيكلاس سوار اسب شد بعد ناگهان بدون هيچ مقدمه اي گفت:
هي باد! اگر مي خواهي بوزي بوز. من ناراحت نمي شوم. نسيمي وزيد. نيكلاس لبخندي زد و گفت:
ناراحت نباش. اگر رالف وارث تاريكي شود براي اينكه مقامش را حفظ كند مجبور است كه مرا تحمل كند. مطمئن باش من تو را تنها نمي گذارم.
بعد رو به قصر مخروبه كرد. دستش را به حالت موجي تكان داد و چيزي زمزمه كرد. در باز باغ قصر بسته شد. نيكلاس گفت:
اين هم براي اينكه كسي در داخل تو فضولي نكند.
سپس آهي كشيد و با چهره اي افسرده آنجا را ترك كرد. نسيم هم چنان مي وزيد. به نظر مي رسيد مهرباني و محبت نيكلاس او را رام كرده است. باري ديگر ابرها به ماه نزديك شدند. باد شخصي را ديد كه به سمت در قصر مخروبه رفت. او همان كسي بود كه همراه رالف بود. همان شخص باريك و بلندي كه با سري خميده شاهد حرف هاي رالف و نيكلاس بود. او دستش را به در باغ كشد. بلافاصله در باز شد. باد جهتش را تغيير داد تا نيكلاس را خبر كند ولي آن شخص به او گفت:
دوست داري از روي زمين محوت كنم؟
باد متوقف شد. صداي آن شخص جادويي بود. صداي مردانه اي بود كه بسيار زيبا و تراشيده و در عين حال مضطرب بود. باد به اميد شنيدن صداي مرد كمي وزيد. مرد گفت:
صداي مرا پسنديدي؟ پس اگر مي خواهي باز هم آن را بشنوي به كسي چيزي نگو.
باد سر تا پاي مرد را برانداز كرد. بسيار لاغرتر از آني بود كه بتوان او را مرد خطاب كرد ولي باد او را دوست مي داشت. با لطافت وزيد تا اعتماد مرد را جلب كند. مرد در باغ را بست و به داخل قصر رفت. باد با خودش فكر كرد:
جادوگران عجيب هستند ولي او با همه ي آنها فرق داشت. مثل نيكلاس و رالف نبود. او تنها كسي بود كه جرئت كرد حرمت قصر تاريكي ها را بشكند و به داخل آن برود. او متفاوت است.
قبلی « بررسی فيلم هری پاتر و جام آتش پرسش و پاسخ با ثروتمندترين نوجوان بريتانيا و معروفترين نوجوان دنيا » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
آرتميس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۱۷:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۱۷:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۸
از: ...
پیام: 32
 ..............
جرج ويزلي نظر شخصي ات را براي خودت گه دار

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.