هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

آخرین ژنرال


فصل اول: بازگشت به هاگوارتز



امواج به صاحل می خردند، هوا گرم،سوزاننده و دریاچه همراه با امواجی بلند بود مردم بر کنار آن منتظر بودند تا سوار قایق ها شوند شخی بلند قامت در کنار صاحل دریاچه ایستاده بود و سه نفر دیگر را که 2 تا از آن ها مرد و دیگری 1 پسر نوجوان بود زیر نظر داشتند. آنها بی قرار بودند و با هم دیگر از چیز هایی صحبت می کردند که درست شنیده نمی شد گویا آن ها می خواستند کار ناجوری بکنند زیرا آن مرد در صحبت هایشان کلماتی نظیر غرق کردن و پاداش و مشنگ را تشخیس داده بود و آماده بود تا جلوی هر اتفاقی را بگیرد او فهمیده بود که آن ها جادوگر هستند و از قیافه هایشان هم معلوم بود که اصلا از ان جادوگرهای شرافتمتند و حسابی نیستند .....

آما مدتی هیچ نشد و آن سه نفر همچنان به کار خود ادامه می دادند. بالاخره از آن سوی خیابان شخصی با ظاهری نا مرتب و هراسان به آنجا آمد به محض ورود او آن 3 نفر سر هایشان را به آهستگی برگرداندند و نیم نگاهی به آن فرد که به نظر می رسید 35 یا 36 ساله باشد انداختند و نگاه های مرموزی به هم کردند... پسر بچه از آنها جدا شد و به سمتی دیگر صاحل دریاچه رفت کم کم نزدیک شب بود و مردم داشتند به خانه هایشان بر می گشتند. به نظر میرسید آن مرد منتظر کسی است و همچنان که در کنار صاحل ایستاده بود دستش را در جیب لباسش فرو کرده بود لباسی که بعضی قسمت های آن پاره و نخ کش شده بود و مرد بسیار خسته به نظر می رسید ولی مرد بلند قامت همچنان بر روی 1 صندلی نشسته بود و در ظاهر داشت امواج را نگاه می کرد. تا این که دیگر هوا تاریک شد و هنوز آن مرد آنجا منتظر بود، نگاهش کاملا ناامید و سرد بود مثل این بود که به او لیوانی بزرگ از عصاره خیارک غده دار داده باشند و مجبورش کرده باشند که تا ته آن را 1 نفس بخورد و بقیه آن افراد هم هنوز آنجا بودند و در کارهایشان هیچ تغییری نبود. دو نفری که آن طرف داشتند آن مرد را می پاییدند کم کم داشنتد نگران می شدند و نگاه هایشان کم کم روی ان اطاف می ماند و گاهی حتی تا چند دقیقه پلک هم نمی زدند.... در همین لحظه 1 زن نیمه قد در حالی که داشت 1 شنل سفری را از خود باز می کرد به سمت آن مرد رفت ، زاهری عجیب داشت و طرز لباس پوشیدنش زیاد جالب به نظر

-1-
نمی رسید. وقتی به او رسید در فاصله کمی از او قرار گرفت و طوری که کسی نفهمد شروع به صحبت کرد: فلنت همون طور که خودت هم می دونی اونا دنبالتن... چنان حرف میزد انگار موضوع خیلی جدی بود و تلحن صحبت کردنش هم بسیار سرد و خیلی خیلی جدی بود ... و می خان سرتو بکنن زیر آب حتی ممکنه همین الان مواظبت باشن و بخوان که همین جا کلکتو بکنن به هر حال نباید زیاد این جا بمونیم..


فلنت گفت: ولی لوگا آخه من که کاری به کار اونا نداشتم...

- آره ولی چیز هایی رو شنیدی که نباید می شنیدی....... در این همین لحضه آن پسر نوجوان جلو آمد و به آن ها گفت: ببخشید خانم ولی من فکر می کنم شما را جایی دیدم، فکر کنم دیروز که تو خیابون راه می رفتید من شما رو ..... طوری حرف میزد انگار که تمامی حرف هایش را حفظ کرده بود .

لوگا نگاهی به پسر انداخت و متوجه قیافه رنگ پریده و دستش شد دستش را داخل جیب پشتی اش کرده بود، انگار چیزی را فشار می داد، لحظه ای فکر کرد بعد ناگهان چرخید و پشت سرش را نگاه کرد و آن دو نفر را دید که آنها را می پاییدند و گویی می خواستند در لحظه ای مناسب کاری بکنند و وقتی ناگهان متوجه نگاه سریع او شدند ناگهان رویشان را برگرداندند و سعی کردند خود را سرگرم نشان دهند در این بین پسر بچه همچنان به صحبت خود ادامه می داد.... او به سوی فلنت برگشت و بسیار آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود گفت:

- مهمون داریم .... و پسر بچه که فهمید آنها را شناسایی کرده آند کمی از سرعت حرف زدنش کم کرد و عقب عقب رفت و در این بین لوگا و فلنت از جیب هایشان 2 چوب دستی بلند را در آوردند و پسر که مطمئن شده بود که لورفته است او هم چوب دستی اش را درآورد با این تفاوت که پسر بچه پیش دستی کرده بود و خیلی زودتر وارد عمل شده بود او چوب دستی اش را درآورده و در حال خواندن 1 ورد بود .... و دیگر هوا هم تاریک تاریک شده و هیچ کس در صاحل نبود ولی قبل از آن که چیزی شود مرد بلند قامتی که پشت درختی در نزدیکی صاحل بود از مخوی گاهش بیرون پریده بود و از نوک چوبدستی اش 1 حلقه طناب درآورده بود و همان طور که طناب ها به دور پسر می پیچید آن ها صدای آن دو نفر را از پشت سرشان شنیدند که داشتند برای حمله آماده می شدند. فلنت برگشت و از کنار آولین پرتو نوری که به سویش آمده بود کنار رفت و پرتویی نورانی به سمت یکی از آن دو فرستاد که به سنگی کوچک در کنار پای یکی از آن ها به زمین خورد... مرد
-2-
بلند قامت نیز پشت پسر بچه پناه گرفته بود که دیگر نمی توانست تکانی بخورد و لوگا هم در کنار فلنت بود و پرتو نوری عزیم و بسیار قدرتمند را به سمت آن دو فرستاد که به پشت سر آن ها خورد و منفجر شد و یکی شان به شدت به سمت جلو پرت شد و به شدت به زمین خورد و بیهوش شد. از قسمتی از جمجمه اش که معولوم بود در گذشته شکسته است خون بیرون زد... سرش شکسته بود. ولی آن یکی سریع تر بود و از آن جا دور می شد... ولی در حال دویدن لحظه ای ایستاد و فلنت را نشانه گرفت که داشت همراه لوگا به سمت آن یکی میرفت که روی زمین بود و 1 پرتو نور قهوه ای رنگ به سویش فرستاد که از کنار او گذشت و به لوگا خورد که به سمت آن یکی میرفت تا از بیهوش شدنش مطمعن شود در این لحظه او برگشت و فرار را ترجیح داد ... لوگا روی زمین افتاد در حالی که از تمام چهره اش خون می بارید. او در حال مرگ بود. مرگی سخت در اثر طلسمی بسیار قدرت مند و نابود کننده.

فلنت که شاهد ماجرا بود به سرعت به سمت او رفت تا حال او را برسی کند و بالای سرش خم شد و با دیدن چهره او ناگهان بسیار نگران شد زیرا می دانست که اگر خیلی زود او را معالجه نکنند از بین می رود... و مرد بلند قامت هم در حال دویدن به سمت آن ها بود تا کمکشان کند. همان طور که فلنت روی لوگا خم شده بود و نمی دانست باید چه کند پرتو نوری به رنگ سبز به قفسه سینه اش برخورد کرد به سمت عقب پرت شد و در همان جا لحظه ای نورانی شد و روی زمین افتاد در چهره اش هیچ چیزی که حاکی از حیات باشد وجود نداشت و همان جا بدون حرکت ماند، او مرده بود.

مرد بلند قامت و ناشناس به سرعت شخصی را که روی زمین افتاده بود نشانه گرفت و طلسم بی هوشی را برایش فرستاد که ساف به سرش خورد و او که با زمین فاصله کمی داشت و با صدای ناجوری دوباره به زمین خورد و خونریزی سر شکسته اش چند برابر شد ولی به این سادگی ها نمی مورد. البته آن مرد طلسمس دیگر را به سویش فرستاد که باعث می شد تا مدتی کم از خونریزی اش جلوگیری شود.

هیچ کس نفهمید آن مرد که بوده حتی کسی چهره اش را هم ندید ولی از هیکل و شکل جادوکردنش معلوم بود که جادوگر بسیار قدرت مندیه... و یا شاید حتی از ........... ولی نه آن ها سال ها پیش توسط ولدمورت نابود شدند... همه شان حتی آنهایی که خیلی قدرتمند بودند هم جلوی او کم آوردند و از صحنه روزگار محو شدند.... به هر حال غیر ممکن بود که او از آن ها باشد..... چون همه شان از بین رفته بودند و نسلشان منغرز شده بود و

-3-
وزارت سحر و جادو هم از ان ها اثری پیدا نکرده بود و منغرز شدنشان را تعیید کرده بود.


اینجا کجاست. این صدای لوگا بود که روی تختی خوابیده بود و سرش به شدت درد می کرد و تازه به هوش آمده بود ...

شخصی از پشت سرش گفت: اوه خانم ریجنت بلاخره به هوش آمدید ما تقریبا امیدمان را از دست داده بودیم به شما و آقای گاردیئل حمله شده بود.

... او بسیار سریع حرف می زد و به لوگا حتی فرست فهمیدن حرفهایش را هم نمی داد... و شما با طلسمی سیاه هدف قرار گرفته شده بودید ، اینجا هم بیمارستان سنت مانگو است، واقع در لندن و شخصی بلند قد که اسمش را به ما نگفت دیشب نزدیک ساعت 10 شما را پیش ما آورد.این پرستار آدم عجیبی بود با موهای قهوه ای پرنگ و جشمانی به رنگ قهوه ای کم رنگ که به اندازه یک جفت گردو بودند ولی از ظاهرش معلوم بود که جادوگر زبردستیه.

او گفت: راستی من لیسی مک رانولد ، یکی از مراقبین این بیمارستان هستم و فعلا باید مراقب شما باشم و حالا هم که شما از بی هوشی در آمده اید من بسیار خوشحالام .

- پس آقای گاردیئل کجاست، تا اون جا که من یادمه اون هنوز چیزیش نشده بود و داشت دنبال من به سمت یکی از اون دو نفری که به ما حمله کردند می آمد. ولی بعد از اون طلسم دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.....

- من متاسفم که باید این رو به شما بگم ولی.... آقای گاردیئل دیشب بعد از شما با استفاده از طلسم نابخشودنی نفر دوم به ... به قتل رسید.

در این لحظه او چنان ناراحت شد که انگار دنیا را ویران کرده اند و گفت:

- پس آخرش کار خودشون رو کردن. باشه... که اینطور و در حالی که بسیار ناراحت بود گفت:

اون ادم خوبی بود ما نباید میگزاشتیم اون رو بکشند، آه من نتونستم ماموریتم را درست انجام بدم و دوباره پرسید :

-4-
حالا از هویت آن پسر و اون کسی که بی هوش شد چیزی معلوم شده ؟

- خوب...، بله متاسفنه یکیشون که فرار کرد ولی تا حالا اینو فهمیدیم که اون شخص یکی از مرگ خوار های ولدمورت به نام گری بولدون بوده... ولی هیچ چیزی در باره اون پسر به دست نیاوردیم.. خدا می دونه چه جوری اونجا بوده آخه واقعا برام عجیبه که 1 پسر 14 ساله جزوه مرگ خوارها بشه.


در مورد اون آقا هم باید بگم که اگر شمارو کمی دیرتر رسونده بود قطعا مرده بودید خوب من دیگه باید برم سر بقیه مریضام ، لطفا تو رختخوابتون بمونید و تکون هم نخورید چون که ممکنه اثر معجون هایی رو که وقتی خواب بودید به شما دادیم از بین ببره.


در تمام مدتی که روی تخت بود احساس ناراحتی بدجوریی داشت چرا که در وجودش لکه سیاهی را احساس می کرد که به قلبش فشار می آورد. و همچنان که زمان می گذشت او آنجا بود و رد شدن چندین نفر را از پشت در قسمت فوریت های جادویی حس می کرد. کم کم سرش گیج میرفت و می دید که کسی به او می گوید که باید در کنار ساحل برای بردن کسی به
مخوی گاه گروهی که اسرار بسیاری از ولدمورت را می داند به کنار دریاچه مصنوعی در یکی از پارک های شهر برود و او را با خود ببرد... او آدم بیریخت و زشتی بود ولی کارنامه اعمالش پاک پاک بود که از هر زمان دیگری پیر تر به نظر می رسید او دندانهای بسیار زشتی داشت و بوی دهانش تا دروها میرفتف او دن تان بود و او هم کارمند او بود... .

کسی او را صدا می زد...

- خانم ریجنت لطفا بیدار شید شما ملاقاتی دارید . این صدای خانم مکرانولد بود که با حالتی شاد و شنگول او را صدا می زد .

کسی که قدی بلند و موهایی بلند به رنگ نقره فام داشت به آهستگی وارد اتاق می شد و او را میدید. در چهره اش حالتی عجیب بود ولی وقتی بالای سر او رسید گفت: آه خیلی حیف شد خانم ریجنت ما آقای گاردیئل رو از دست دادیم ولی من الان خوشحالم که شما سالمید. او بر خلاف همیشه کمی سریع حرف میزد. و ادامه داد ما ترتیب جابجایی سریع شما رو از ایجا دادیم. خوب اگر شما آماده اید... ؟

- البته ... . این صدای لوگا بود که خیلی سریع جواب داده بود گویی حضور
-5-
دامبلدور در بیمارستان او را متوجه موضوعی مهم کرده بود موضوعی مهم
که ارزش آن را داشت که دامبلدور به خاطر آن به آنجا آمده باشد و با خود فکر کرده بود که حتما این کار او برای جلوگیری از اتفاقات دیگری بوده. و این رفتارش هم به همین خاطر بود.

دامبلدور گفت:خیل خوب من به بیمارستان خبر دادم و الان هم که به دفترم برگشتم برای خانواده تان یک نامه می فرستم و آن ها را هم در جریان می گذارم تا از موقعیت شما با اطلاع شوند...

اما لوگا سرش را پایین انداخت، او توماس ریجنت، ماریلا ریجنت و الو ریجنت را که به ترتیب پدر و مادر و برادر کوچکتر او بودند را از 14 سال پیش ندیده بود و گفت که تمام خانواده اش را در 14 سال و چند ماه پیش یعنی 2 هفته قبل از نابودی ولدمورت در مبارزه با او از دست داده است و او هم چون در مدرسه هاگوارتز بوده چیزیش نشوده. در اون زمان او 11 ساله و در سال اول مدرسه بوده، این یعنی که الان او 25 ساله است.

دامبلدور لحظه ای صبر کرد و بعد گفت آه بله من رو ببخشید، درسته اونها وقتی که اون به خونتون رفت به شدت با او مبارزه کردند ولی خوب ولدمورت جادوگر قدرت مندیه. حتی قدرت هایی داره که تالا کسی نداشته و من مطمئنم که همین قدرت ها روزی کار دستش میده... .

بر خلاف همه جادوگران و ساحره ها لوگا با شنیدن نام ولدمورت نه تنها وحشت زده نشد بلکه در وجودش نفرت عزیمی احساس کرد که هر لحظه بیشتر می شد... اما دامبلدور دیگر صبر نکرد و گفت:

خوب پس حالا که آماده اید لطفا نوک چوب دستییتان را به روی چوب دست من بگذارید تا با هم از این جا برویم چون ماندن شما در این جا واقعا کار احمقانه ای است چون مرگخواران ولدمورت همه جا هستند و من دلم نمی خواد که شما هم به سرنوشن آقای گاردیئل دچار شوید و همچنین شما انسان پاکی هستید که می تونید بیار مفید باشید.

لوگا هم از میزی رنگ و رو رفته که به نظر می رسید انواع داروها و معجون
های مختلف در طول سالیان دراز آن را خورده اند یک چوب دستی بلند که از جنس چوب درخت بید بود و درونش هم تار موی دم اسب تک شاخ بود را برداشت و به نوک چوبدستی دامبلدور زد، دامبلدور هم وردی را به آرامی خواند و چنان که آنها در هواپیما باشند شروع به حرکت کردند و در میان

-6-
انبوهی از رنگ قرار گرفتند، مثل این که داشتند به سرعت نور می رسیدند و بعد از 6 ثانیه آن ها در مکانی تاریک بودندد که معلوم بود به تازگی تلاش های زیادی برای تمیز کردن آنجا صورت گرفته است.

لوگا گفت: آه محفل ققنوس، این جا تا این لحظه خیلی به درد ما خورده.

دامبلدور گفت: بله و البته در آینده هم به خیلی درد ها می خوره. خوب حالا لطفا از پله ها بالا برید و در طبقه دوم توی یکی از اتاق ها استراحت کنید تا حالتان کاملا خوب شود. و من هم فردا ساعت... او نگاهی به ساعت توی جیبش که هیچ شباهتی به ساعت های عادی نداشت انداخت و گفت:

ساعت 7 و نیم بعد از ظهر فردا میام اینجا تا با هم کمی در مورد اتفاق هایی که افتاده حرف بزنیم ولی الان باید برم آخه جای دیگه ای کار دارم او راستی نزدیک بود فراموش کنم ... لطفادر راهروی طبقه اول سکوت رو به طور کامل حفظ کنید چون خودتان که می دانید عواقب ناشی انجام ندادن این کار چیست...، این را گفت و لبخندی به او زد و بعد در یک چشم به هم زدن و خیلی سریع غیب شد.

آن جا خانه تاریک و خالی از سکنه بود و فعلا صاحبی نداشت چرا که می گفتند صاحب قبلی این خانه سیریوس بلک در وزارت سحر و جادو پس از ماجراهایی که پیش آمده بود مرده بود و این خانه هم فعلا صاحبی نداشت ، خانه از آخرین باری که او آنجا بود خیلی تفاوت پیدا کرده بود خانه واقعا تمیز تر شده بود ولی گویا خانه دیگر روحی نداشت. ساکت و خاموش شده بود...

شب را در یکی از اتاق های طبقه دوم ماند و پس از گذشت مدتی که به نظر بسیار طولانی می رفت به خواب رفت...

صبح روز بعد هم هیچ کسی به آنجا نیامد در عوضش وقتی او در آشپزخانه بود ناگهان جغدی از لوله بخاری پایین افتاد و همراه خود یک خروار دود و گرده وارد آن جا کرد، معلوم بود که جغد بسیار ناشی و حواس پرتی است... همه جا کثیف شده بود.... لوگا نامه را برداشت ولی قبل از آن که بازش کند با یک حرکت چوب دستی تمام آشپزخانه رو تمیز کرد و بعد روی یک صندلی چوبی که بسیار قدیمی بود نشت و روی نامه خم شد تا آن را بخواند و همین که نگاهش به روی ان افتاد خطش را شناخت ، خط دامبلدور بود. بدون آن که صبری کند نامه را باز کرد. در آن فقط یک نوشته کوتاه بود:


-7-
سلام خانم ریجنت: بعد از این که امروز شروع به کارهایم کردم باید بگم دیدارم با شما کمی زود تر از موعد انجام می شه. پس ساعت 11 و نیم من اونجا هستم. با تشکر آلبوس دامبلدور

پی نوشت: از این تغییر وقت ناگهانی واقعا معزرت می خوام.

او ساعتش را نگاهی کرد و متوجه شد که چه قدر دیر از خواب بیدار شده ... ساعت 10 و بیست دقیقه بود و او بیشتر اوقات یعنی تقریبا همیشه ساعت 6 از خواب بیدار می شد زیرا باید به سر کارش می رفت او در مغازه ای با نام معجون های به یاد ماندنی در کوچه دیاگون کار می کرد و رعیس مغازه هم مردی به نام دن تان است که دندانهایی بی نهایت زشت ولی اخلاقی بی نظیر دارد و بهترین معجون های زمان خودش را درست می کنه ...

. ناگهان از سر جایش بلند شد و یادش آمد که 40 دقیقه دیگر دامبلدور به آنجا می آید و او باید لباس مناسبی داشته باشد ... او به سرعت به سراغ اتاقی که شب گذشته را در آن گذرانده بود رفت و آماده شد و دوباره پایین آمد و ساعت را نگاه کرد هنوز ده دقیقه وقت داشت... ولی وقتی که داشت از پله ها پایین می آمد رویش برگرداند تا نگاهی دیگر به آنجا بندازد و تا برگشت احساس ناخوشایند فرو رفتن 1 جیز نوک تیز را در چشمش حس کرد یک ان فکر کرد که نوک یک چوب دستی بوده و 1 قدم به عقب رفت و نزدیک بود که زمین بخورد ولی تا برگشت که ببیند آن چه بوده از این که بی خودی این قدر وحشت زده شده از خودش خجالت کشید زیرا که ان چیز نوک تیز دماغ یک جن خانگی مرده بود که سرش را از گردن جدا کرده بودند وبر روی لوحی گذاشته و به دیوار زده بودند، زیرا در خانواده بلک از چند دهه پیش مرسوم شده بود که هرگاه جنی آنقدر ضعیف می شد که دیگر نمی توانست سینی چای را درست نگه دارد سرش را جدا می کرده اند و بر دیوار می زدند ... و لوگا از این متعجب بود که چرا این قدر مو از دماق و بینی این جن خانگی بیرون زده است...

در همان موقع بود که آن صدار را شنید صدای کسی که دنبال او می گشت... دامبلدور بود که پایین پله ها استاده بود و برای راحت تر شدن کارش مو و ریش سفید نقره فامش را در قسمت هایی مختلف به هم گره زده بود تا زیر دست و پایش نروند آخر ریشش بسیار بلند بود و لبخدی دلنشین نیز بر لبش بود که نشان می داد بسیار خوشحال و سرحال است، البته لوگا هم سعی نکرد دلیل آن همه خوشحالی را از او بپرسد چون دلش می خواست هرچه زودتر با او درباره چیزهایی که هنوز نمی دانست صحبت

-8-
کند و از سیر تا پیاز داستان را متوجه شودف هرچند که اصلا از به یاد آوردن آن لحظات خوشش نمی آمد ولی باید می فهمید که داستان واقعا چه بوده یا ان مرد واقعا که بوده است.

دامبادور گفت:

سلام خانم ریجنت. من بعد از صحبت هایی که با دیگران داشتم به این نتیجه رسیدم که در حال حاضر برای حفظ جونتون ... این قسمت را طوری گفت که انگار قرار نیست این وضع خیلی ادامه پیدا کند... باید شما به هاگوارتز منتقل بشین ، در اون جا همه با آغوش باز پذیرای شما هستند و مطمعنا خود شما هم از این امر خوشحال می شید، چون دوران خوبی را در هاگوارتز داشته اید.

تا این لحظه که لوگا هیچ چیز نگفته بود دامبلدور همچنان به صحبتش ادامه
می داد تا این که لوگا گویا که تازه از خوابی عمیق بلند شده باشه حرف دامبلدور ار قطع کرد و با صدایی آرام و شمرده شمرده گفت که : بعد از صحبت هایی که... با دیگران داشتین برای.... حفظ جون من ................. باید من رو به هاگوارتز ببرید...!!!؟؟؟

دامبلدور هم آرامتر ادامه داد: بله ...... منظور من از دیگران رو هم بعدا خودتون می فهمید. حالا دیگه باید بریم، البته در باره اطفاقاتی هم که افتاده بعدا با هم صحبت خواهیم کرد ولی فعلا باید به مدرسه برگردیم آخه نا سلامتی من مدیرم و باید در برابر کارهام مسعولیت پذیر باشم... و حرفش را با یک چشمک تمام کرد .

لوگا متعجب شد و گفت که هنوز چمدانم رو جم و جور نکرده بودم علاوه بر این .....

دامبلدور دستش را در جیبش کرد و چوب دستی اش را در آورد و بعد از چند ثانیه چند چمدان و مقداری لوازم دیگر با هم در حالی که پرواز می کردند از پله ها پایین آمدند و جلوی آن ها متوقف شدند. و بعد از چند لحظه دیگر صداهایی از سمت آشپزخانه آمد و لوگا فهمید که آنجا هم رو به راه شده است ولی کمی فکر کرد و گفت که: ببخشید درسته که من بلدم غیب و ظاهر بشم ولی دیوار های هاگوارتز اجازه این کار رو به من نمی دند ، و منتظر جواب شد!

دامبلدور هم لبخد دیگری زد و گفت که : قرار نیست که با غیب و ظاهر شدن
-9-
بریم و من هم الان منتظر فاوکسم.

اون ققنوس منه و ... تا قبل از این که حرفش تمام شدود شعله ای در کنارش گر گرفت و 1 ققنوس با شکوه ظاهر شد و دامبلدور گفت: خوب من و شما فقط کافیه که دم اون رو بگیریم و اون شما رو به دفتر من می بره...

لوگا که زیاد مطمئن نبود، حرف دامبلدور را گوش کرد و بعد از این که دم فاوکس را گرف چشمانش را بست و بعد از چند لحظه حس پرواز خوبی را پیدا کرد و بعد از چند ثانیه بسیار کم پاهایش به سطح سفت کف دفتر دامبلدور خورد جایی که سالها پیش هم یک بار به آن جا آمده بود.

او چشمانش را باز کرد و بلا فاصله منظور دامبلدور از صحبت با دیگران را فهمید ... منظورش چندین نفر از کسانی بودند که روزگاری از مدیران هاگوارتز بودند و الان در پشت قاب عکسشان داشتند در باره این که او چه قدر بزرگ شده صحبت می کردند.... و همچنین در گوشی چیزهایی به هم می گفتند که او نمی شنید ولی مطمعن بود که در باه او است.

دامبلدور بعد از لبخدی عجیب به لوگا گفت:

خوب میس لوگا مثل این که این افراد هنوز شما را فراموش نکرده اند و البته حق حم دارند چون بلاخره شما تنها کسی بودید که تونستید در تمام طول سال های تحصیلاتتان در هاگوارتز همیشه در درس ورد های جادویی بهترین نمره رو بگیرید ولی این رو هم بگم که میس گرنجر داره رکورد شما رو می شکنه البته اون تالا به خاطره طلسم کردن گربه آقای فلیچ مجبور نشده به دفتر من بیاد ... و راستی صحبت کردن برای اون مساله هم باشه برای بعد از این که شما به اینجا کمی عادت کردید... .

و اگر تا آن لحظه می شد گفت که لوگا هنوز از خجالت بنفش نشده دیگر با اضافه شدن این قسمت به داستان دیگه می شد گفت که تقریبا رنگ صورتش بنفش شده....و در حال ذوب شدن است.

و بعد به آرامی اضافه کرد:

به هاگوارتز خوش آمدید لوگا ریجنت.

ادامه دارد ...

اگه بشه میخوام ادامه بدم البته مونده به نظرات شما!!!
قبلی « اخرین نبرد هری پاتر و دوست جدید - فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
mihan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۸ ۲۰:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۸ ۲۰:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۶
از: اون بالا جغد میایَ
پیام: 286
 نه بابا
خواهش میکنم
اتفاقا خوشحال شدم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.