هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 25


فصل بیست و پنجم
یک خائن یک دوست


با اینکه صبح بود ولی هنوز هوا تاریک بود.تقریبا تمام اعضای محفل در گریمولد جمع شده بودند. مکگوناگال با نگرانی پرسید: آلبوس نمیشه یکی از ما هم با شما بیاد؟ آخه کجا می خواید برید؟
دامبلدور گفت: نه. متأسفم ولی این فقط بین من و هریه. جایی که می خوایم بریم هم باید بین خودمون باشه.
چیزی که برای هری عجیب بود این بود که دامبلدور لحنی پدرانه داشت و گویا داشت چیزی را از دست می داد. هری در اتاق با رون و هرمیون و جینی مانده بود. رون گفت: اگه وقت کردید حتما به کنار رود نیلی هم برید ما که رفتیم خیلی قشنگ بود.
هرمیون گفت: رونالد! احمق نباش! اونا که برای تفریح نمی رن.
جینی همچنان به زمین خیره بود. هرمیون به آرامی دست رون را کشید و سعی کرد او را از اتاق خارج کند. او می دانست که باید هری و جینی را تنها بگذارد. رون کمی خودش را به خنگی زد ولی وقتی دید هری هم با جینی در نگاه کردن به زمین همکاری می کند ، بلند شد و بیرون رفت. ولی خودش می دانست این کار را فقط به خاطر هرمیون کرده و هنوز حاضر نبود جینی را با بهترین دوستش تنها بگذارد. ابتدا کمی به خودش حق داد اما بعد از آن از خودش خجالت کشید.
جینی در حالی که هنوز به زمین می نگریست گفت: خداحافظ هری پاتر ولی اگه دیگه همدیگه رو...
در این لحظه بغضی که به زحمت آن را در خودش جای داده بود ، ترکید. به سمت هری رفت و خودش را در آغوش باز و گرم او پرتاب کرد. تنها جایی که می توانست او را آرام کند.
هری با مهربانی و کمی خشم گفت: چرا همچین فکری می کنی؟ کی گفته من در این سفر می میرم؟
جینی که که همچنان به آرامی گریه می کرد گفت: خواب... دیدم... دیدم... یه نفر داره میاد صورتشو... ندیدم ولی... اومد جلو... گفت: اون مرده........
جینی اینبار گریه شدیدتری سر داد. هری در حالی که او را نوازش می کرد گفت: اشکال نداره. جینی تو به من اعتماد نداری؟ هیچی نمی تونه تو رو از من جدا کنه حتی ولدمورت. اینو همیشه یادت باشه. حالا دیگه بخند.
جینی به هری نگاه می کرد. در حالی که سعی می کرد بخندد گفت: هری خیلی دوستت دارم.
هری گفت: منم همینطور.
دوباره به همدیگر نزدیک تر شدند و بوسه ای تازه را تجربه کردند. صدای در زدن آن دور را به خودشان آورد. صدایی که متعلق به دامبلدور بود از پشت در گفت: هری میشه بیام تو؟
هری گفت: البته.
دامبلدور وارد شد و با دیدن جینی ( که دوباره روی صندلی نشسته بود ) لبخندی زد: حالا اگه جینی اجازه میده فکر کنم بهتره بریم.
جینی با نا امید سری تکان داد. هری بدون کلمه دیگری خارج شد. دامبلدور گفت: بهتر نبود کمی آرومش میکردی؟
هری گفت: نمی دونم. فکر نکنم آروم بشه. میگه خواب دیده که یک نفر بهش میگه من مردم. من هیچوقت به خوابها اعتقاد نداشتم.
دامبلدور آهی کشید و گفت: ولی من اعتقاد دارم.
در این هنگام به در خروج رسیده بودند که محل جدایی آنها از محفلی ها بود. هری منظور دامبلدور را به خوبی نفهمید ولی به اندازه کافی نگران شد که هنگام خداحافظی با رون پای او را محکم لگد کند.
بالاخره آنها به همراه دعا های دوستانشان از در خارج شدند. آسمان می بارید و غرش سهمگینی سر داده بود. هری گفت: خب حالا کجا باید بریم؟
دامبلدور با متانت خاص خودش گفت: بهتره تو دست منو بگیری.
هری دست سیاه شده دامبلدور را که رو به بهبودی بود ، آرام گرفت. حس فشار که به آن عادت کرده بود این دفعه به مدت طولانی تری آمد و رفت. هری ناگهان هجوم نور خورشید را به چشمانش احساس کرد و بلافاصله مثل دامبلدور چشمانش را بست. کمی بعد که هردو به نور خورشید عادت کردند دامبلدور راه افتاد و هری نیز دنبال او رفت. هوا بسیار گرم و مقداری شرجی بود. هری عرق می ریخت. کمی طول کشید تا هری متوجه هرم سیاه ، صیقلی و زیبای روبرویشان شد. هری پرسید: این دیگه چیه؟
دامبلدور گفت: اوه... هرم راسکارتیما رو میگی؟ این یکی از بزرگترین هرم های جادوگران هست. دوست من هم مرگخوارها رو همین جا دیده.
هری گفت: مگه جادوگران هم هرم جداگانه دارن؟
دامبلدور گفت: بله و حتما باید داخلش رو هم ببینی خیلی قشنگه! البته اگه مرگخوارها داغونش نکرده باشن!
هری یک لحظه فکر کرد که دامبلدور چقدر به رون شبیه بود ، گویا برای سیاحت آمده بودند. دامبلدور به سرعتش افزود. چیزی به در بزرگ هرم نمانده بود. هری تازه متوجه عظمت هرم شده بود. به نظرش آن هرم بیشتر شبیه به کوه بود. مطمئنا پنهان کردن چنین چیزی از دید ماگل ها خیلی سخت بود. دامبلدور گفت: خب هری قوانین منو که هنوز یادته.
هری با اکراه گفت: آره.
دامبلدور ادامه داد: خیلی خب پس میریم تو و تا جای امکان من ازت محافظت نمی کنم. و در طول مسیر غیب میشم.
هری گفت: مگه شنل غیبی داری؟
دامبلدور گفت: انگار یادت رفته سال اولت در هاگوارتز من در اتاقی که آینه آرزوها بود بهت چی گفتم؟ گفتم که من برای غیب شدن نیازی به شنل ندارم.
هری که تازه یادش آمده بود گفت: اوه آره... درسته.
به ورودی هرم رسیدند. در سنگی بزرگی بود از جنس طلا(از رنگش می شد چنین حدسی زد). دربان آنجا مرد میان سال سبزه ای بود با موهای طلایی وزوزی که کلاه آبی با منگوله زرد رنگی بر سر داشت. دامبلدور جلو رفت و گفت: سلام ترا حالت چطوره؟
ترا برگشت ، ابتدا با تعجب و سپس با خوشحالی به دامبلدور نگاه کرد. صدایش خیلی ناصاف بود: سلام آلبوس. چطوری؟ انگار هنوز میتونی راه بری نه؟
دامبلدور خندید و رو به هری برگشت و گفت: اوه دیگه از تو که پیرتر نیستم. معرفی میکنم. هری ، ترابلانت نیمورتینا کامولبا! ترا ، هری پاتر.
هری از اسم طولانی آن مرد شگفت زده شده بود. به نظر می رسید همه دوستان دامبلدور مثل خودش اسامی طولانی داشتند. هری و آن مرد دست دادند. دامبلدور گفت: هری من و ترا از طریق نیکلاس فلامل با هم آشنا شدیم. البته اون اینقدرها هم که به نظر میرسه جوون نیست. با طلسم و این چیزا خودشو سرپا نگه داشته. الان فکر کنم هشتاد سالو داشته باشه!
ترا خندید و گفت: نه هفتاد و هشت سال. خب چی شده اومدید اینجا؟ راستی از اون محفلت چه خبر؟!
دامبلدور گفت: اتفاقا برای همین اومدیم پیشت. به من خبر رسیده تعدادی از افراد لرد سیاه در این هرم مخفی شدن و دارن نیرو جمع می کنن.
ناگهان قیافه ترا عبوس و جدی شد و گفت: نه. هرگز چنین چیزی ممکن نیست. اگه برای این اومدی بهتره برگردی!
مثل اینکه ترا خیلی روی هرم حساس بود. دامبلدور گفت: خیلی خب دیگه مطمئن شدم!
و با طلسمی ترا را دیوار کلبه عجیب و غریبش قفل کرد. هری متعجب مانده بود. چرا ناگهان رفتار این دو دوست قدیمی این قدر خشن و گستاخانه شده بود؟ شاید این تأثیر طلسمی در معبد بود. دامبلدور طلسمی به سمت ترا فرستاد. ناگهان گویا او را در آب یخ فرو کرده باشند. بلند شد و اطراف را نگاه کرد.با هیجان خاصی گفت: کجا... کی... چی...؟
برگشت و به دامبلدور نگا کرد و با تعجب گفت: اوه آلبوس کی اومدی اینجا؟! اونا کجان؟ اونا که شنل سیاه داشتن!
دامبلدور گفت: داخل هرم. حالا بهتره تو بری از وزارت خونه تعدادی از افرادو بیاری ما میریم تو.
ترا گفت: شما؟ مگه کی...( تازه هری را دید ) اوه شما کی هستید؟
هری با او دست داد و گفت: من هری پاترم.
ترا گفت: وای مرلین بزرگ! هری پاتر! خیلی جالبه آلبوس یه چیزایی از پدر جوونش یادمه.
دامبلدور گفت: فکر کنم حالا بهتره بری نیروی کمکی بیاری.
ترا که به خودش آمده بود گفت: آره راستی چه اتفاقی برای من افتاه بود؟
دامبلدور گفت: طلسم فرمان. دیگه برو!
ترا در حالی که با خودش صحبت می کرد ، رفت و هری و دامبلدور را جلوی درهای طلایی هرم تنها گذاشت. دامبلدور گفت: خب بهتره دیگه وقت رو از دست ندیم. برو تو هری.
هری گفت: چطوری؟ من که نمی تونم این در رو باز کنم!
دامبلدور گفت: بله میدونم برای اینکه باید از بینش رد شی مثل ایستگاه قطار. برای این بدین صورت ساختنش که اگه اتفاقا ماگلی اینجا رو دید نتونه وارد بشه.
دامبلدور از بین درهای عظیم طلایی رد شد. هری نیز از همان نقطه وارد شد. آن طرف درها دنیای متفاوتی بنا شده بود. دیوارهایی نقره ای با مشعل های بزرگ و درخشانی که نور قرمز به اطراف می تابانیدند. پارچه های سبزی از در و دیوار آویزان شده بود که روی آنها با خط عجیبی نوشته شده بود. ستون های عظیمی در آن سالن بزرگ بود. هری پرسید: اینجا چند وقته متروکه شده؟
اما جوابی نشنید. به اطراف نگاه کرد. دامبلدور آنجا نبود. هری با کمی ترس گفت: آلبوس!
صدایی از میان زمین و هوا آمد: آرومتر هری بیا اینجا!
دامبلدور رو به روی او ظاهر شده بود. هری گفت: اوووف اگه میخوای غیب بشی قبلش به من بگو.
دامبلدور گفت: آرومتر صحبت کن هری امکان داره اون مرگخوارها هرجایی باشن.
هری گفت: خب ما هم اومدیم سراغ اونا دیگه.
دامبلدور گفت: باشه پس برو ، منم دنبالت میام.
دامبلدور غیب شد و هری شروع به حرکت به سمت انتهای سالن بزرگی که در آن بودند کرد. نور بیشتری در انتهای سالن بود. هری نگران بود ولی اینکه دامبلدور مدام دنبالش بود خیال را کمی راحت تر می کرد. صدایی از ته راهرو بر می خاست. هری نزدیک تر شد. سایه های روی زمین را تشخیص داد. از گوشه دیوار نگاهی به داخل انداخت. شش مرگخوار دور هم گرد آمده بودند و صحبت می کردند. هری به آرامی وارد شد. یکی از آنها که متوجه هری شده بود داد زد: هی احمق اینجا چی میخوای؟
هری با آرامش گفت: هیچی فقط می خواهم شما رو بکشم!
مرگخوار ها با تعجب به هری نگاه کردند. هری قیافه یکی از آنها که پشتتش به مشعل قرمز بود را تشخیص نمی داد این فرد گویا سردسته افراد بود. با صدای خشنی گفت: اون پاتره! بگیریدش! بکشیدش!
یکی از مرگخوارها گفت: رئیس میخواید برم لرد سیاه رو خبر کنم؟
مرگخوار گفت: نه! لرد بزرگ عصبانی میشن. میخوای لرد بزرگ فکر کنن ما از پس یه بچه بر نمی آیم! در عوض برو روک وود رو صدا کن بگو با دارو دستش بیان پایین.
مرگخوار ها به سمت هری حرکت کردند. هری بلافاصله پشت یکی از ستونها پرید. آن مرد را شناخته بود. او کسی نبود به غیر از آنتونین دولوهوف. کسی که او را به یاد خاطره وزارت و مرگ سیریوس می انداخت. خشم کم کم در وجودش شعله ور می شد. خون با خشم در رگهایش در حرکت بود. مغزش با خشم کار می کرد. قلبش با خشم می زد. احساس دردی در سرش کرد. و ناگهان این احساس جایش را به قدرت داد. اینبار احساس قدرت فراوانی میکرد. در بدن احساس لرزشی کرد و ناگاه از جایش بلند شد. هری با قدرت تمرکز و طلسمهایی که بلد بود ناکام کردن آن پنج مرگخوار را آسان یافت. انواع و اقسام طلسمها از انتهای چوبش خارج می شد. هر گونه طلسم دردناکی که به یاد میاورد در ذهنش می گفت. دوست داشت محیط قرمز آنجا را با خون مرگخواران سرخ تر کند. پس از چند ثانیه فقط او مانده بود و دولوهوف که پشت دیواری قایم شده بود و منتظر روک وود بود. شاید اگر قبلا از اوضاع هری با خبر بود لرد ولدمورت را خبر میکرد.
هری همچنان احساس قدرت و عطش به کشتن می کرد. در آن طرف دولوهوف که از ترس قدرت حرکتش را از دست داده بود ، با دیدن روک وود که با جمعی از مرگخواران به آنجا می آمد دوباره شجاعت گذشته را پیدا کرد. با صدای بلندی داد زد: آگستوس ، چی کار کردی؟
روک وود با افتخار گفت: به لرد سیاه خبر دادم.اینا برای کمک به ما فرستادن.
این جمله را در حالی که به کراب ، گویل ، آوری و یک مرگخوار دیگر اشاره می کرد ، گفت. اما وقتی چشمش به باقی مرگخوار ها افتاد که دو تا از آنها بیهوش بودند و دو نفر دیگر بدنشان مثل قطعه گوشتی روی زمین افتاده بود ، دهانش خشک شد. البته بیشتر تعجبش به خاطر نبودن یک مرگخوار دیگر بود. روک وود به دولوهوف گفت: این کارو رو پاتر به تنهایی انجام داده؟
دولوهوف با ترشرویی گفت: نه پس من اون احمق رو پودرش کردم!
آوری با ترس گفت: پودرش کرده؟!
دولوهوف گفت: لازم نیست بترسی ترسوی دست و پا چلفتی! خودم حسابشو میرسم...
صدای دولوهوف در تنین صدای فریاد هری که از انتهای سالن به سمت آنها میدوید ، گم شد.
همه آنها دست وپایشان را گم کرده بودند. کراب و گویل احمقانه به اطراف میدویدند و در پی مکانی برای پنهان شدن بودند. آوری از ترس خشکش زده بود و با ترس به هری نگاه میکرد. اما روک وود و دولوهوف هیچکدام توانایی بروز احساس ترس خود را نداشتند. از آنها انتظار بیشتری می رفت. آنها از اولین یاران لرد سیاه بودند و باید تا آخر عمرشان بندگی او را میکردند.
هری اطرافش را نمی دید. فقط دوست داشت انتقام تمام جادوگران را از مرگخواران بگیرد. دوست داشت به آنها بفهماند که بدون پدرخوانده اش چقدر سختی کشیده بود. دلش میخواست آنها را کمی عذاب دهد. به سمت کراب رفت. در ذهنش گفت: ریلونتینوم پلاستیپا.
اخگر آبی از نوک چوبش خارج شد و مستقیم به شانه کراب برخورد کرد. کراب خیلی آرام به زمین خورد اما آرام نگرفت. فقط هری میدانست که چه رویاهای ترسناکی به سراغش آمده بودند. بعد از اینکه هری از جلوی چند طلسم رد شد ، گویل نیز به درد کراب مبتلا شد. هری اصلا آوری را در نظر نگرفت. می دانست که او فرد ترسویی است. مستقیما به سراغ روک وود رفت. دولوهوف چوبش را بالا برد که هری طلسم دیمینتو میبور را روی او انجام داد و گفت: حالا ببینم به غیر از جادوی سیاه چیزی بلدی یا نه. دولوهوف سخت ترسیده بود و با تعجب به چوبش نگاه می کرد. هری به سمت روک وود برگشت. چوبش را به سمت او گرفت و در ذهنش گفت: بایترنالو فینانسوکیج.
نفرین نارنجی با سرعت به روک وود خورد و او را تبدیل به یک گرگنما کرد! دولوهوف که در این بین دو بار سعی کرده بود طلسم خلع سلاح روی هری اجرا کند با وحشت به آن گرگنما خیره شده بود. روک وود به دولوهوف حمله کرد و آو را به سرعت کشت ولی خودش نیز به همان سرعت مرد. هری برگشت ، نوبت آوری بود ولی او دیگر آنجا نبود. هری که دیگر میتوانست کمی از خشمش را کنترل کند ، داد زد: آلبوس. خب دیگه بهتره از اینجا بریم. کجایی؟ بیا دیگه!
دامبلدور حاضر نبود خودش را نشان بدهد. هری نمیدانست چه کار میکند ولی خیلی عصبانی بود. گفت: خیلی خب خودم تنها میرم تو هم هر وقت دلت خواست بیا!
ناگهان صدایی از پشت سر او را قافلگیر کرد: فکر کردم تازه شروع شده.
هری برگشت و هنگامی که صاحب صدا را دید ، گفت: تو اینجا چکار می کنی؟ مگه تو هم باید میومدی؟
آبرفورث گفت: نه ولی دستور گرفتم که بیام.
هری گفت: مگه آلبوس اینجا نیست؟
آبرفورث با خیالی راحت گفت: نمیدونم شاید اونم یجایی قایم شده باشه. ولی آوری حرفی از اون نزد!! لرد بزرگ هم کسی که مرگخوارهاشو بکشه نمی بخشن!
هری که گیج شده بود گفت: یعنی چی؟ آوری اومد پیش تو؟ مگه تو پیش ولدمو....
هری مجبور شد سپر دفاعی جلوی طلسم آبرفورث بسازد. خیلی چیزها برایش روشن شده بود. ولی نمی دانست چرا دامبلدور وارد عمل نمی شد. مطمئنا او می توانست به راحتی جلوی برادر مرگخوارش را بگیرد! آبرفورث بلافاصله بعد از هر طلسمی ، طلسم بعدی را می فرستاد و دندانهای زشتش را به هری نشان میداد. اکنون هری کمی راحت تر دفاع میکرد ولی هنوز نمی توانست آبرفورث را شکست دهد. ناگهان آبرفورث طلسم عجیی اجرا کرد و به جای اخگری رنگین ، شمشیری براق از انتهای چوبش خارج شد و به سمت هری آمد. هری سپر دفاعی را ساخت ولی شمیر آن را شکافت و به حریم پشت آن وارد شد. کار هری تمام بود ولی دامبلدور از ناکجا ظاهر گشت و جلوی هری قرار گرفت. وقتی هری به خودش آمد ، شمشیر کاملا وارد بدن دامبلدور شده بود و اثری از آبرفورث نبود.
قبلی « هری پاتر و طلسم تقدير اسنیپ خیانتکار است ! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
mr.gant
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۳ ۱۸:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۳ ۱۸:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲
از: کلبه ی ماروولو
پیام: 45
 baba daii harry
baba eyval topoli khili bahal bood vali dar morede marg khara dari eshtebah mikoni harry dar ketabe 6 nemitone hata 1 telesm be snip bezane che berese be inke hamintor poshte sare ham marg khar bekoshe

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.