هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و وارث ولدمورت- فصل9 & 10


هری پاتر و وارث ولدمورت
فصل نهم:بیمارستان سنت مانگو
"هری بیدار شو"هری چشماشو باز کرد رون داشت لباس می پوشید
"چیکار میکنی رون"
"زود باش حاضرشو باید بریم"سریع لباس خود را پوشید"هری چرا داری نگاه می کنی پاشو دیگه الان همه میرن جا می مونی"
"آخه کجا"
رون از حرکت ایستاد نگاهی به هری کرد"هری...آخ...ببخشید اصلا یادم رفت به تو بگم...همش تقصیر هرمیون بود"
هری که روی تخت نشسته بود گفت"چی یادت رفت...چی تقصیر هرمیون بود"
رون که دیگه کاملا آماده شد بود گفت"هری امروز بلاخره می تونیم بریم ملاقات جینی...پاشو چرا داری نگام میکنی"هری اصلا متوجه نبود یعنی می تونست بعد از این همه مدت دوباره جینی رو ببینه از خوشحالی نفهمید چطور آماده شد.همراه رون پایین رفت.آقا وخانم ویزلی و کسی که این همه مدت منتظرش بود ریموس لوپین کنار تانکس ایستاده و لبخندی بر روی لب داشت.هری نمی تونست باور کند لوپین اومده بود و جینی رو میتونست ببیند دیگه از این بهتر نمی شد.هرمیون هم آماده بود همشون لباسهای ماگلی پوشیده بودن که یکی از یکی بدتر پوشیده بود فقط هرمیون لباس درستی پوشیده بود.هری پایین رفت به همه سلام کرد می خواست با لوپین صحبت کند ولی لوپین گفت"هری الان وقت نداریم بعد از اینکه از بیمارستان برگشتیم با همدیگه صحبت میکنیم"هری هم قبول کرد تانکس زود بیرون رفت همه جا ر ونگاه کرد بعد با دست علامت داد که خبری نیست و همه بیرون رفتن.هری مونده بود با چی میخوان برن ماشین های وزارتخونه اونجا نبودن از لوپین که دقیقا مماس با او راه میرفت پرسید"ما با چی میخوایم بریم اونجا"
"خوب ما دیشب یه پیام از وارث دامبلدور دریافت کردیم که مبنی بر این بود که اگه قراره تو رو جایی ببریم باید به اون بگیم ما هم گفتیم قراره تو رو ببریم بیرون اون هم گفت فاکز رو میفرسته پیش ما"
"از کجا مطمئنین که خودش بود...شاید یه مرگ خوار باشه"
لوپین که به هری نگاه میکرد"چون با فاکز بهمون پیغام داد...دامبلدور یه مرگ خوارو وارث خودش نمی کنه...آه... اونجا رو نگاه کنین"هری به جایی که لوپین اشاره میکرد نگاه کرد دقیقا روی شونه هری رو اشاره میکرد هری نگاهی کرد اصلا متوجه نشده بود فاکز روی شونش بود هنوز همون زیبایی رو داشت و با وقار خاصی روی شونش ایستاده بود
همه دور هری جمع شدن.لوپین گفت"حالا باید بریم...دستتونو بذارین رو ققنوس"همه دستشونو آوردن جلو اما ققنوس از روی شونه هری بلند شد و روی شونه لوپین نشت
رون گفت"منظورش از این کار چی بود"هری هم نمی تونست بفهمه منظورش از این کار چی بود
لوپین که داشت به ققنوس نگاه میکرد گفت"فکر کنم منظورش اینه که اول من برم"بعد از گفتن این حرف لوپین فورا غیب شد.بعد ازچند ثانیه ققنوس برگشت و روی شانه خانم ویزلی ظاهر شد خانم ویزلی هم مثل لوپین غیب شد.هری نفهمید چه اتفاقی افتاد آقای ویزلی چوب دستیشو فورا درآورد و روبه هری گرفت طلسم از کنار هری شد بعد صدای افتادن جسمی اومد برگشت یه اینفری روی زمین افتاده بود از آقای ویزلی باید تشکر میکرد وقتی برگشت به جای رون و هرمیون و آقای ویزلی وتانکس.لوپین و خانم ویزلی جلوش بودن.اون غیب شده بود ولی اون حسو بد رو نداشت
"هری حالت خوبه"خانم ویزلی با نگرانی داشت نگاش میکرد هری سرشو تکون داد.چند ثانیه بعد بقیه همه اومدن و هری از آقای ویزلی تشکر کرد اما ققنوس روی شونه هری با وقار خاصی ایستاده بود.اونا رقتن تابلو رو خوندن و شماره اتاق جینی رو از مسئول اونجا گرفتن.بعد از چند دقیقه تونستن اتاق جینی رو پیدا کنن.جینی تنها توی اتاق روی تخت نشسته بود.هری پشت در بود روش نمیشد بره حالا که رفته بود پیش جینی نمی تونست بره پیشش در همین فکر بود که صدایی دلنشین رشته افکارشو پاره کرد فکر کرد تا ببیند که این صدا مال چه کسی دوباره صدا اومد
"هری...هری"جینی داخل اتاق تنها بودهری داخل رفت پیش جینی ایستاد
"سلام جینی"
"سلام چرا نیومدی داخل...اون چیه روی شونت"
"این فاکز ققنوس دامبلدور؟"
"چقدر قشنگ...میشه نازش کنم"هری روی تخت کنار جینی نشست جینی با دست های ریزش فاکز رو ناز کرد ققنوس با کمال میل گذاشت جینی نازش کند
"جینی حالت خوبه؟"
"آره خوبم ولی این شفا دهنده ها میگن باید چند روز دیگه اینجا بمونم"
"بقیه کجان؟"
جینی روی تخت نشسته شد"هری مثل اینکه حواست اصلا اینجا نیست...اونا پنج دقیقه پیش رفتن به یکی دیگه سر بزنن"
"جینی واقعا متاسفم تقصیر من بود اگه..."
"هری اصلا تقصیر تو نبود...تقصیر من بود که به حرفت گوش نکردم حالا هم عیبی نداره"
"جینی من...دوست دارم"با این حرف جینی سرخ شد
"منم تو رو دوست دارم"جینی دشتشو دور گردن هری حلقه کرد و هری رو به طرف خودش کشید هری هم بدون کمترین مقاومت به طرف جینی رفت ولبان جینی رو بوسید چند دقیقه ای که برای هری چندین ثانیه گذشت.هری لبانش را از روی لبای جینی بلند کرد ولی جینی دیگر اونجا نبود نگاهی به دور وبرش کرد سیاهی مطلق بود"پاتر دو هفته دیگه یعنی اول سپتامبر آماده باش"هری دنبال صاحب صدا بود ولی تاریکی از بین رفته بود
"هری حالت خوبه"هری وقتی نگاه نگران جینی رو دید فقط سرشو تونست تکون بده هنوز نتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده.
"هری چرا همش به یه جا نگاه میکردی ترسیدم نگرانت شدم"پس هری اصلا از جاش تکون نخورده بود ولی پس صدا از کجا اومد
"جینی تو صدایی نشنیدی؟"
"نه من صدایی نشنیدم...باعث چی می پرسی؟"
"هیچی...هیچی"
"آه...هری پیام امروزو خوندی...خیلی وحشتناک"
هری که هنوز داشت به صدا فکر میکرد حواسش رو جمع کرد"نه...مگه...چی نوشته؟"جینی به جای جواب روزنامه کنار تختشو برداشت.تیتر روزنامه اینگونه بود"
"فرار زندانیان آزکابان"
"طبق گزارش خبرنگار ما دیروز مرگ خواران از آزکابان فرار کردن و تمامی نگهبانان توسط مرگ خوران وشیاطین جنون کشته شدن.ماموران وزارت خانه و وزیر هیچکدام در این باره صحبت نمیکنند. برای خواندن بیشتر درباره این مطلب به صفحات 13 و14 نگاه کنید"
هری انتظار فرار مرگ خواران رو داشت."هری از بابا درباره این مطلب سئوال کردم این مطلب درسته...میدونی وزارتخونه دیگه واقعیت به مردم نمیگه"
"خوب بابات چی گفت؟"
"گفت که مطلب از یه نظر درسته ولی از نظر دیگه اصلا ننوشتن"
"چیو ننوشتن؟"
هری تو نمی دونی"هری سرشو تکون داد"خوب بابا میگه که آزکابان خالی شده و بدترین مرگ خوارا همشون فرار کردن و کسایی که به اشتباه وزارتخونه گرفته بود همشون شیاطین جنون بهشون بوسه زدن بیچاره به استن شانپایک همون مال اتوبوس شوالیه هم بوسه زدن"
"هری دیگه باید بریم"رون کنار در وایساده بود.هری بوسه ای بر روی گونه جینی گذاشت.همه همانطور که آمده بودن بدون هیچ مشکلی برگشتند.فاکز به محض آوردن تانکس که آخرین نفر بود غیب شد هری وبقیه به داخل خانه گریمولد رفتن.ظهر بود هری که صبحانه نخورده اشتها حسابی برای نهار داشت همه نهار خوردن هری لوپین را به اتاق خود برد و تمام چیزهای در مورد جاودانه ساز را به لوپین گفت
"لوپین نباید درباره این مورد با کسی صحبت کنی...حتی تانکس"
لوپین لبخندی زدو گفت"ممنونم که بهم اعتماد کردی...مطمئن باش به کسی چیزی نمی گم...خوب اگه چیزی نمونده بهم بگی من میرم"
"کجا"امیدوار بود لوپین راهنماییش کند
"یه ماموریت دارم"وقتی ناراحت هری رو دید اضافه کرد"اگه بشه میخوام در مورد ر.ا.ب هم اگه بشه تحقیق کنم"هری تا شب فقط نشسته بود داشت کتاب وردهای بی کلام میخوند شد تا شب مشغول خوندن شد تا شب و بعد رفت پایین رون وهرمیون پایین بودن شام رو خوردن هری زود بالا رفت تا بخوابه.

هری پاتر و وارث ولدمورت
فصل دهم:بازگشت فلور
هری چشماشو باز کرد خوشحال که با فریاد رون بیدار نشده بود رون روی تخت نبود
"هری...هری"نگاه به در کرد
"سلام هرمیون"
"سلام هری...بهتره پاشی بیای کمک"
"کمک..."در حالی که خمیازه میکشید گفت"برای چی"
"خانم ویزلی گفت چون ما تو این خونه حوصلمون سر نره بهتره خونه رو پاک سازی کنیم...حالا زود پاشو بیا اول باید صبحونه بخوریم"هرمیون از اتاق بیرون رفت.هری چند دقیقه ای به سقف خیره شد بعد لباس خود را عوض کرد پایین رفت صبحانه کامل و هری تا جایی که جا داشت خورد اقای ویزلی زودتر رفته بود سرکار.هری با خانم ویزلی رون هرمیون به یکی از اتاق ها رفتند.همه جای اتاق پر از داکسی بود اونا تمام وقتشون رو تا ظهر یه نفس سر اون اتاق گذاشتن که صدای زنگ اومد خانم ویزلی از اتاق رفت بیرون.هری منتظر صدای جیغ مادر سیریوس شد ولی به جاش صدای جیغ خانم ویزلی اومد.هری چوبدستیشو درآورد به طرف پایین رفت.خشکش زد فلور و خانم ویزلی به شدت همدیگرو بغل کردن یعنی فلور تونسته بود از دست ولدمورت فرار کنه وبه اینجا پناه بیاره دو صدای جیغ دیگه از پشت سر هری اومد رون وهرمیون با دیدن فلور پایین رفتن و همدیگه رو بغل کردن هری با دقت به صورت فلور نگاه کرد این صورت هیچ نوع زخمی در موقعی که هری خواب میدید نداشت صورتش کاملا صاف و بدون هیچ زخمی بود و به نظر سر حال میومد به طرف هری اومد"سلام هقی"
"سلام...فلور...خوبی"{لطفا به جای حرف ق حرف ر قرار دهید}
"مرسی"بوسه ای بر روی گونه هری گذاشت"هری میشه بیای کاقت داقم"هری با نگاه تعجب همراه فلور همراه رفت
"فلور به بیل گفتی اومدی"خانم ویزلی از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه
"بله مالی به بیل خبق داقم"دوباره به راه خود که همون اتاقی که داشتن تمیز میکردن بود هری رفت داخل فلور درو پشت سر هری بست"هقی من اومدم یه پیغام دوباقه بهت بدم ولی یه سئوال ازت داقم که اول باید اونو جواب بدی...تو خوابی دق موقد من دیدی وقتی من گمشدم"
هری که نمی تونست بفهمه فلور از کجا می دونست اون چنین خوابی دیده گفت"خب آره...باعث چی می پرسی؟"
"خوب مثل اینکه درست حدس زد...هری من اصلا به دست مقگ خواقان اسیق نشدم...همه ی اون قویا هایی که دیدی همش دقوغ بود"
"تو از کجا میدونی؟"
"فقط دق این موقد با هیچکس حقف نزن"به طرف در رفت"هری...یه چیز دیگه درباره ی این مسئله با رون و هرمیون می تونی صحبت کنی فقط با رون وهرمیون..اه...یه چیز یادم قفت دو هفته دیگه یعنی اول سبتامپق آماده باش"و از دربیرون رفت.هری می خواست سئوالای بیشتری بپرسه ولی نتونست.صدای زنگ خونه دوباره اومد صدای جیغ های خوشحال کننده ای میومد.اما هری بیشتر فکر میکرد صدایی که در بیمارستان شنیده اشتباه بوده ولی مثل اینکه راست بود اون صدا واقعا هری شنیده بود.فلور از کجا میدونست که هری اون خواب رو میبینه باید ازش می پرسید از اتاق بیرون رفت فلور توبغل بیل بود.آقای ویزلی و تانکس و لوپین و چند نفر که هری اونا رو نمیشناخت پایین داشتن شادی میکردن.هری رفت پایین همه شاد بودن تا شب جشن و سروری تو خونه دوازده گریمولد بود که سابقه نداشت.هری هنوز وقت نکرده بود از فلور بپرسه این چیزا رو از کجا میدونه هر موقع ازش سوال میکرد فلور به جای جواب مدام از دست هری فرار میکرد وقتی لوپین ازش پرسید"این همه مدت کجا بودی"یک جواب کاملا ساده داد"من چیزی یادم نمی یاد"همه هم با خودشون می گفتن حافظشو پاک کردن و دلشون براش می سوخت فقط مودی و هری بهش شک داشتن.هری باید با کسی صحبت میکرد که اونو درک کنه تنها کسی که واقعا اونو داشت دامبلدور بود که اونم...این باعث شد هری برای کشتن اسنیپ مصمم بشه.حالا باید به کی میگفت تا راهنماییش کنه اون هیچکسو دیگه نداشت...هری سریع به اتاق خود رفت دوست نداشت کسی اشکاشو ببینه.روی تخت خوابید اشک همینطوری از چشماش پایین میومد.در باز شد هری فورا روشو برگردوند کسی که اومده بود تو اتاق درو بست تخت کمی تکان خورد احتمالا کسی که وارد شده بود روی تخت نشسته بود دستایی هری رو کمی تکون داد ولی هری کاری نکرد.
"هری...هری"هری دوباره بدنش پرازعشق شد این صدا تنها صدایی بود که هری رو خوشحال میکرد صدایی که هری همیشه دوست داشت صداش کنه.برگشت روبروش جینی بود لبخندی روی لبش بود.هری جینی رو بغل کرد در حالی که جینی توقع چنین کاری از هری نداشت ولی اونم محکم هری روبغل کرد"هری...چیزی شده"
هری نمی دونست جینی چطور اومده اینجا ولی اصلا براش مهم نبود اون واقعا به جینی و عشقش نیاز داشت.بعد ازچند دقیقه همدیگه رو کمی ول کردن ولی جینی روی تخت پیش هری نشسته بود."هری چرا داری گریه میکنی"
هری اصلا دوست نداشت جینی اشکشو ببینه ولی دیگه برای پاک کردن اشکاش دیر شده بود.جینی اشکاشو با دست ظریف و کوچکش پاک کرد هری صورتشو جلوی جینی صورت جینی جلو برد و لبان جینی را آروم بوسید.جینی دستشو رو گرفت"بیا بریم پایین پیش بقیه"
هری که لبخند روی لبش بود"جینی...تو مگه قرار نبود بعدا مرخص بشی چی شده"
جینی"ناراحتی برگردم...فکر کردم خوشحالی میشی برگردم"خودشو ناراحت نشون داد
"نه..نه...خیلی خوشحالم"هری لبخندی بر پهنای صورت زد
"میدونستم شوخی کردم...گفتم که حالم خوبه...وقتی تو اومدی پیشم دیگه نتونستم اونجا بمونم به هر زوری بود خودمو از دست اون شفا بخشا نجات بدم تا تو رو ببینم...حالا دیگه بیا بریم پایین"هری با اینکه نمی خواست اما به اصرار جینی رفت و در جشن برگشت فلور شرکت کرد هری بعد از جشن خسته برگشت و تا سرشو گذاشت روی تخت خوابش برد.
قبلی « دره ي شطان - فصل 9 بررسی نکات مبهم کتاب ها(شماره 1) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
Ali_Dan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۹:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۹:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۴
از: Detroit
پیام: 12
 بی عنوان!!
باباTake it easyرولینگ خودش مینویسه. به مغزتون فشار نیارین بهتره اونوقت جو میگیرتون مثل اون یارو میرین میگین من Harry pott3r 7رو نوشتم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.