هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

سینگای خون آشام - فصل 2


سینگا در تمام مدت بیهوشی کابوسی می دید... کابوسی گنگ و تلخ. همه جا پر از خون و فریاد و اشک بود...ناگهان دردی را حس کرد...دردی که به قلبش چنگ می زد و تا اعماق وجودش را می سوزاند...سینگا فریادی کشید و با شدت از جایش بر خوا ست. یولان و ریونا و بنرا ( ددنان* شفا دهنده ی مخفیگاه) را بالای سر خود دید...چند قدم آن طرفتر پیک بالداری با بی قراری بال و پر می زد و در انتظار رساندن خبری در مورد شوالیه های سیاه به یولان بود. ریونا با نگرانی به او چشم دوخته بود. ناگهان با هیجان گفت:"یولان!یولان!چشماشو باز کرد! اون شفا پیدا کرده!" یولان در حالی که مشخص بود تا لحظاتی قبل رنگش به شدت سفید شده بود با بی خیالی تصنعی گفت:"خب که چی؟من که گفتم اون خوب می شه...اصلا چه طور ممکنه یه خون آشام با نیروهایی مثل سینگا بعد از اون کار شگفت انگیز بمیر..." که با نگاه های ملامت آمیز بنرا ساکت شد. بنرا با ملایمتی که البته از یک ددنان انتظار می رود دستی به گونه ی سینگا کشید. جادوی ددنان ها به قدری قوی است که حتی با نگاه کردن به آنها یک جادوگر به قدری شارژ می شود که می تواند با بیست المن مبارزه کند...چه رسد به تماس دست... آن هم به یک خون آشام! بنرا با مهربانی گفت:"البته که اتفاقی براش نمی افتاد...اون به ما کمک کرد و دنو (خدای بخشش و پاکدامنی) اون رو به حال خودش رها نمی کرد...حالا هم بهتره که تنهاش بذارین... اون نیاز داره که یه کم تنها بمونه تا بتونه انرژی از دست رفتشو دوباره به دست بیاره...راستی سینگا...دخترم...چند وقته که خون نخوردی؟" ناگهان سینگا یخ زد...به کلی فراموش کرده بود...نیمه شب امشب سیزده شب از آخرین دفعه ی خون خوردن او می گذشت...آخرین فرصت...خورشید کم کم داشت غروب می کرد و اگر تا نیمه شب آن شب به او خون نمی رسید...به حیوانی خونخوار و وحشی تبدیل می شد...حیوانی که به هر چیز می رسد آن را نابود می کند و تا خون کسی را نیاشامد آرام نمی نشیند...حتی بدتر از المن های خونخوار!
وحشتزده گفت:"نیمه شب امشب...می شه سیزده روز خانم..." بنرا در حالی که از وحشت با نفس های بریده حرف می زد گفت:"دنوی...بزرگ...خودت...به دادمون... برس! ذخیره ی خون تموم شده...حداقل 10 ساعت طول می کشه که من بتونم یه ذخیره ی خون دیگه به وجود بیارم..." ناگهان چشم سینگا به فانسی جادوگری ترسو و بزدل که یولان به او بعضی آموزش های خاص را می داد افتاد. فانسی تا آن موقع به حرف های آنها گوش می داد با وحشت فریاد زد:" واااااای! من می دونم.امشب هممون می میریم.همه ی اینا تقصیر توئه سینگا...ازت متنفرم.من اینو به همه می گم...باید جونمونو نجات بدیم!" یولان فریاد زد:"فانسی نه!"اما فانسی بی توجه به او همچنان می دوید.بنرا انگشتانش را به حالت موجی رو به او تکان داد...400 ولت الکتریسیته کافی بود تا او را در جا خشک کند.بنرا آهی از سر آسودگی کشید و گفت:"آخیش...اما چکار کنیم؟من قادر به انجام این کار نیستم...نمی تونم!باور کنید حتی اگر این کار به قیمت جون خودم تموم می شد اینکارو می کردم...اما از دست من بر نمیاد!" یولان گفت:"این چه حرفیه که می زنی؟اگه تو نبودی این مخفیگاه 1 روز هم دوام نمی آورد...چه برسه به 3 سال...نه ...ما نمی تونیم تورو همین جوری از دست بدیم!" ریونا با چشمانی پر از اشک گفت:"اما...اما ما نمی تونیم دست رو دست بزاریم و ببینیم که اون چطور رنج می کشه و از یه انسان به یه حیوان تبدیل می شه...ما ناچاریم خودمونو فدا کنیم...من خودم می تونم..." سینگا فریاد کشید:"اما تو نمی تونی ریونا!تو بهترین دوست من هستی...اگه این کارو بکنی دیگه هیچ وقت حتی روحتم نمی بخشم! امشب یه نفر بیشتر کشته نمی شه...اونم منم!یولان!تو خودت می گفتی که در جنگ ما باید بر اساس عقل عمل کنیم نه احساس!مگه نگفتی که باید طوری جنگو ادامه بدیم که حداقل تلفات رو داشته باشیم؟طوری دشمن رو تارومار کنیم که هیچ اثری ازش نمونه؟ چرا نمی فهمین که من بزرگترین خطر ممکن برای شماهام؟فانسی راس می گفت...اون باید از من متنفر باشه.همتون باید از من متنفر باشین.تا حالا کی رو دیدین که به دشمنش به چشم دوست نگاه کنه هان؟جواب بدبن دیگه!مگه درساتون یادتون رفته؟!"
قبل از اینکه کسی بتواند عکس العملی نشان دهد یولان محکم به صورت او سیلی زد.طوری که همه یک لحظه با تعجب به او نگاه کردند.یولان با چشمانی که از خشم تنگ و پر از اشک شده بود گفت:"توی احمق واقعا فکر می کنی من به تمام اون چرت و پرتایی که به شما یاد میدم اعتقاد دارم؟!نه!من یک کلمه از اون خزعبلاتو باور نمی کنم و تا وقتی جون دارم باور نخواهم کرد!و در ضمن...تو دشمن ما نیستی...دوستمونی احمق!ما چه بدبخت بودیم که فکر می کردیم تو اینو باور داری...اما نه!تو درست به اندازه ی سیمران و سالازار نفرت انگیزی!سزات همونه که بمیری!" ناگهان دو لنگه ی در با شدت به هم کوبیده شدند:
"امشب هیچ کس نمی میره!"







ددنان ها(de danann): نژادی از انسان که در تاریخ افسانه ای ایرلند باستان و اسطوره های سلتیک گفته می شود از نوادگان خدای "دنو" به شمار می آیند. در این اسطوره ها گفته می شود که این انسان ها را به خاطر این که باهوش و با ذکاوت بودند از بهشت(هون) رانده اند. بعضی معتقدند آن ها با کشتی از شرق به ایرلند آمده اند. در هر دو حالت/ در قرن پانزده پیش از میلاد در هوایی مه گرفته وارد ایرلند می شوند و فومورین ها را که ساکن آنجا بودند شکست می دهند. آن ها موجوداتی بلند.قوی و زیبا بودند. می توانستند جادو کنند. شکار کنند و شعر بگویند.(ایون کالفر.نویسنده ی ایرلندی)

**********************ادامه دارد********************
قبلی « " بازی روح " فصل1 - قسمت آخر وارثان تاريكي_ فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۷:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۷:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 سينگاي خون آشام
WOOOOOOOOOOOOW
به نظر من كه عالي بود واقعا عالي نوشتي الكسا جون من كه از خودم شرمنده شدم طي صد 77 سال زندگيم تا حالا نتونستم يه خط داستان بنويسم بي صبرانه منتظر قسمت بعدي هستم ... فعلا

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.