هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 28


فصل بیست و هشتم
ناراحتی دوست گنده


هری خودش نمیدانست که چرا این کار را کرده شاید در وجودش میل به ازدواج سریعتر با جینی داشت ولی از طرفی میدانست که هم سن آن دو برای این مسائل پایین است و از طرف دیگر دنیایی که ولدمورت در حال بنا کردن آن بود محل امن و مناسبی برای نه آنها و نه هیچ کس دیگر بود.
البته با توجه به زندگی که هری داشت و اینکه خیلی سریع بزرگ شده بود ، شاید از افراد بالغ هم بیشتر میدانست اما جلوگیری از دستیابی ولدمورت به اهدافش ، وظیفه او بود و تا وقتی این کار را نکرده بود نمی توانست زندگی عادی داشته باشد. آن شب با این افکار هری به خواب عمیقی فرو رفت و تا صبح کابوس وحشتناکی دید.
وقتی بیدار شد هیچ چیزی از کابوسی که دیده بود یادش نمی آمد. بر خلاف روز گذشته که فاوکس و هدویگ خیلی سر و صدا میکردند ، آن روز هردوی آنها در خواب شیرینی فرو رفته بودند. هری پیشانی اش را مالید. دستش به زخمش خورد و او را به یاد پدر و مادرش انداخت. برایش خیلی جالب بود که دیگر احساس بدی هنگام به یاد آوردن از دست رفتگانش ، نداشت. شاید برایش راحت شده بود. پسری که از هنگام تولد مرگ را در برابر چشمانش دیده بود. از روی رختخواب بلند شد تا به کارهایش برسد.
*****
وقتی صبحانه تمام شد هری دوباره به اتاقش برگشت. میخواست خاطرات دریای خاطرات را امتحان کند و بعد از آن برای مراسم دامبلدور حاضر شود. قبل از اینکه در اتاقش را باز کند ، صدای شیونی از پایین پله ها آمد. این صدا متعلق به مادر سیریوس نبود. خیلی کلفت و مردانه ، درست شبیه صدای... هاگرید!
هری تازه به یاد او افتاده بود. مطمئنا با فهمیدن اینکه دامبلدور زنده بوده و او را با خبر نکرده غوغایی بر پا میکرد. هری به سرعت پایین رفت و در میان راه پله ها ایستاد. هاگرید جلوی در ایستاده بود و بلند گریه میکرد ( خیلی شبیه بچه ها شده بود ). هری احساس کرد که یک لحظه هاگرید به سمت او حمله کرد ولی بعد فهمید که هاگرید حتی نمیتواند ( یا نمیخواهد ) از جایش تکان بخورد.
آقای ویزلی هم به خانه آمده بود. به سمت هاگرید آمد و گفت:
به نظر من بهتره بلند شی بریم توی ات....
هاگرید بلند شد و با صدای بلندی که شبیه به نعره بود داد زد:
نه‏‏ه‏ه‏ه‏ه.... من ارزشش... رو ندارم!چرا به من... نگفت؟ مگه من چیکار... کرده بودم؟
آقای ویزلی گفت:
نه نه! اصلا اینطوری نبوده. خب میدونی... تو یه مقدار...
هاگرید دوباره داد زد:
احمقم؟! آره میدونم من یه.... نیمه غول احمق و... دست و پا چلفتیم...!
آقای ویزلی با صدای بلندی که سعی میکرد از بین صدای گریه هاگرید مشخص باشد گفت:
نه! من نمیخواستم اینو بگم... تو یه مقدار ساده ای....
هاگرید گفت:
خب... خب ... من میتونستم پیشش بمونم... میتونستم ازش مراقبت... کنم همونطور که اون... از من مراقبت کرد. شاید... شاید... اون اسنیپ لعنتی خودشو... توی دلش جا کرده بود...
هری دیگر خونش به جوش آمده بود. هاگرید داشت کاری را میکرد که دامبلدور نمیخواست و علاوه بر آن داشت به اسنیپ توهین میکرد ( خودش هم نمیدانست چطور اسنیپ اینقدر راحت و سریع خودش را در دل هری جای کرده بود ).
پایین پله ها رفت و سریع به سمت هاگرید قدم برداشت. هاگرید سرش را بالا آورد و به چشمان هری نگاه کرد. به راحتی خشم را در چشمان هری میدید ولی میدانست که هری به او آسیب نمیزند.هری نمیخواست انسان بدی باشد ولی بعضی اوقات جدیت هم لازم بود.هاگردی دهن باز کرد که دوباره از دست هری گله کند ولی هری از او چابک تر بود. با حالتی که سعی میکرد نه خیلی خشن باشد نه خیلی ناتوان گفت:
فکر کردی داری چیکار میکنی؟ تو اصلا دامبلدور رو به خوبی میشناختی؟ هیچ میدونی اون اصلا خوشش نمیامد از این کولی بازی ها؟! خیلی مسخره اس روبیوس... واقعا از تو بعید بود....
هاگرید که گویا قصد نداشت تن صدایش را پایین بیاورد داد زد:
نه... برای تو اصلا فرقی... نمیکنه آخه تو میدونستی.... تو همش با اون بودی... تا لحظه آخر...
هری یک لحظه فکر کرد هاگرید چقدر به جن های خانگی شباهت پیدا کرده. تمام افرادی که در آن محل بودند از جمله بیل و لوپین ، به هری زل زده بودند.هری دوباره خودش را جمع کرد و گفت:
فکر کردی من دوست داشتم مرگ اونو ببینم؟ یا اینکه اون دوست داشت خودشو توی این خونه لعنتی زندانی کنه؟ نه هاگرید... اون هیچ وقت کسی رو فراموش نمیکرد... حتی توی نامه ای که برای من گذاشته بود ، از من خواسته بود که به خاطر این مسأله از تو عذرخواهی کنم... اما تو اینقدر...
هاگرید که گریه کردن را قطع کرده بود سریع سرش را بالا آورد و گفت:
چی؟ یعنی اون... اون نامه رو بیار هری... لطفا.
هری گفت:
اول آروم باش و قول بده دیگه از این مسخره بازیا در نیاری.
هاگرید که کمی خوشحال شده بود گفت:
باشه... باشه... فقط سریعتر اونو بیار.
هری گفت:
صبر کن... من میرم بالا اون تیکه از نامه رو که مربوط به توئه میکنم ، میارم چون بقیه اش سریه.
هاگرید سر تکان داد.هری بالا رفت و همان کاری که گفته بود کرد و سریعا برگشت. وقتی هاگرید تکه نامه را گرفت ، آن را با ولع خواند و این کار را چندین بار تکرار کرد.سپس با اشتیاق سرش را به سمت هری برگرداند و با همان لحن بچه گانه گفت:
ممنون هری خیلی ممنون. درسته دست خط خودشه! میشه اینو برای خودم بردارم؟میخوام همیشه پیش خودم باشه.
هری با لبخندی گفت:
البته. فکرکنم این نامه برای تو نوشته شده.
مکگوناگال با اخمی بر روی چهره اش از آشپزخانه بیرون آمد اما وقتی خوشحالی هاگرید را دید ، خندید و گفت:
خب دیگه هاگرید انگار همه چیز رو به راهه. پس بهتره برگردیم هاگوارتز. آخه مهمون داریم.
هاگرید که تمام حواسش پیش نامه بود گفت:
چه خوب؟ بریم. حالا این مهمون کی هست؟
مکگوناگال گفت:
اوه به همین راحتی میخوای بدونی؟ اشکال نداره بهت میگم. مادام ماکسیم!
هاگرید هنوز حواسش پیش نامه بود:
خوبه...اما......
چشمان هاگرید گرد شد و نگاهش را از روی نامه برداشت و به مکگوناگال نگریست.کمی که مگکوناگال را نگاه کرد فریادی بلند از سر شادی کشید که هری احساس کرد باعث لرزیدن خانه شد! مکگوناگال گفت:
هاگرید آروم تر...! بهتره دیگه بریم... خدا حافظ همه!
وقتی همه از آنجا رفتند هری به سمت آقای ویزلی رفت و گفت:
میشه باهاتون صحبت کنم؟
آقای ویزلی گفت:
البته بهتره بریم به اتاقت... نه؟
هری با لبخندی گفت:
البته. بریم.
وقتی به اتاق رسیدند آقای ویزلی اول وارد شد و هری در را پشت سرش بست. پشت میزش رفت و شروع کرد:
مستقیم بریم سراغ اصل مطلب. خب شما میدونید که من الان رئیس محفلم و معلم هاگوارتز هم هستم. در نتیجه وقتی برای مشاورت وزیر ندارم پس ازتون میخوام که با استئفای من موافقت کنید.
آقای ویزلی که میشد ناراحتی را در چشمانش خواند لحظه ای به هری خیره شد و سپس گفت:
میدونم که برات سخته ولی... اشکال نداره فکر کنم حق با توئه. منم باید دنبال یه مشاور جدید بگردم.به نظرم کینگزلی انتخاب خوبیه... اوه نه اون گفت که نمیتونه... پس کی؟(آقای ویزلی داشت با خودش صحبت میکرد).
هری فورا گفت:
به نظرم ریموس خوبه. چون الان کاملا بیکاره و دیگه برای محفل مأموریتی نداره.
آقای ویزلی کمی فکر کرد و سپس لبخندی زد و گفت:
خیلی خوبه با اینکه شاید مردم باهاش مخالفت کنن ولی نمیتونن روی حرف وزیر حرف بزنن.از نظر من خیلی مشاور خوبی خواهد بود.
هری گفت:
بله البته که همینطوره. و بعد از آن خنده ای کنج لبانش نشست.
*****
وقتی آقای ویزلی از آنجا رفت و هری موقعیت را مناسب یافت تا قبل از رفتن به مراسم تشییع جنازه دامبلدور سری به خاطراتش بزند. پس به اتاقش برگشت. مستقیما و بدون معطلی به سراغ دریای خاطرات رفت. اولین شیشه حاوی خاطره را برداشت و روی آن را خواند.تولد تا ده سالگی من!
دستان هری آشکارا می لرزید.نمی توانست خودش را کنترل کند. مایعی که در دستانش بود خاطرات دوران تولد تا 12 سالگی آلبوس دامبلدور بود. چیزی که هری خیلی دوست داشت در موردش بداند.
روی شیشه های دیگر را خواند. خاطرات تا سن چهل سالگی ، دامبلدور را دنبال میکردند. اما آخرین خاطره عجیب ترین آنها بود چون روی آن علامت سوالی نقش بسته بود.
هری خیلی اشتیاق داشت که هرچه سریع تر تمام خاطرات را ببیند ولی خودش را کنترل کرد و با خودش قرار گذاشت تا هر روز یکی از خاطرات را ببیند. در این صورت تمام خاطرات تا شروع تعطیلات کریسمس که بلافاصله بعد از این چند روز تعطیلی بود ، دیده شده بودند.
در بطری را باز کرد و آن را کج کرد. مایع نقره ای از درون آن جاری شد و دریای خاطرات را به گردش در آورد. تصاویر خیلی سریع از درون آن می گذشتند. هری با چوبدستی در اتاقش را قفل کرد و سرش را به سمت تشت برد.
احساس میکرد هر آن ممکن است درون ظرف بیفتد. شاید به علت هیجان زیاد بود.بلافاصله بعد از اینکه نوک بینی اش به مایع سرد برخورد کرد ، احساس کرد به درون آن کشیده میشود.

ببخشید برای دیرکرد
قبلی « نزدیک نیمه شب تاریخ جادوگری » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
داماد
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۸:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۸:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۰
از: مشهد
پیام: 16
 واي ترسيديم!!!!
هومان بيا و قاطي نکن ....

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.