هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

بازی روح فصل 2 : نبرد پدران (1)


فصل دوم : نبرد پدران قسمت اول
-----------

زیر نور زرد و کدر شمع روی میزی زوار در رفته سه فنجان خالی قرار گرفته بودند. لبه یکی از فنجانها به نقشی از لب به رنگ صورتی کم رنگ و براق مزین شده بود. اسنیپ در حالیکه به آن فنجان نگاه می کرد اخمهایش را در هم کشید و سپس نگاهش را به دو مالفویی که روبروی او روی مبل جا گرفته بودند بر گرداند. هر دو سر هایشان را روی آخرین شماره ی روزنامه ی پیام عصرگاهی که در جلویشان گسترده شده بود خم کرده بودند.

آنها درست پیش از غروب رسیده بودند و احتمالا، اسنیپ استدلال کرد، ساعت غروب خورشید بهترین زمان برای پیدا کردن اسپینرزاند بدون نیاز به پرسه زدن زیاد در مجموعه ی ساختمانهای متروکه ی ماگلی ست. سایه ی تیره ای که با غروب خورشید در امتداد دودکش کارخانه در خیابان گسترده می شد با وجود ابرهای بارانی آسمان رنگ خود را از دست داده بود و از آن فقط لکه ای بر روی سنگفرش های نا مرتب باقی مانده بود. شبحی از سایه، منظره ی بی جان اطراف را به ترواش یکنواختی از طیف خاکستری تبدیل کرده بود.

نارسیسا زیر لب صدای تحقیرآمیزی ادا کرد، کاملا بی توجه به نگاه خیره ی اسنیپ، و روزنامه را تا کرد و آنرا روی میز جلوی خود انداخت. حروف مشکی /دامب-/ و در زیر آن حروف /ترو-/ از بخش نمایان روزنامه به آنها چشمک می زد.

"اونا فقط برای مقاصد سیاسی مرگ دامبلدور رو ترور می خونن" نارسیسا اینرا گفت و از آن طرف میز به او نگاه کرد. "فاج خودش به دامبلدور مشکوک بود و اسکریم-"

"واقعا انتظار دیگه ای داشتی؟" اسنیپ پرسید و انگشتان کشیده اش را روی دسته های صندلی خودش پهن کرد. تظاهری به آرامش کامل، که البته او اصلا حس نمی کرد." حالا که اون مرده، اونها آزادن ازش- از وجهه اش- هر جوری که به نظرشون می رسه استفاده- "

"بله. الان کمی برای اون مشکله که اعتراض کنه." نارسیسا لبهایش را به لبخند سردی نازک کرد. " اما حق با توه. احتمالا این تنها دلیل اینه که اونا قبول کردن مراسم خاکسپاری توی خود هاگواتز برگزار بشه."

اسنیپ احساس کرد ضربه ای از شوک از درون او گذشت. برای یک لحظه ی کوتاه او کاملا فراموش کرده بود که دیگر هرگز به هاگوارتز بر نخواهد گشت. برخلاف آنچه بعد از همه ی تعطیلات تابستانی برای مدتی بیش از نیمی از عمرش انجام داده بود. "مهم نیست." او شانه هایش را بالا انداخت ، عملی ظاهری که کاملا با کشمکشی که واقعا در درون او در حال رخ دادن بود تناقض داشت. با عبور شوک از درون او، موجوی زخم خورده جایی درون سینه اش تکانی خورد. اما اسنیپ آنرا لگدمال کرد، درحالیکه سعی می کرد توجهی به انقباض ناگهانی اندامهای درونی اش یا احساس سرمایی که وجودش را فرا گرفته بود نکند. " اینبار وقتی ما به همه چیز مسلط شدیم، که به زودی می شیم، دیگه کسی رو ندارن که پشتش قایم بشن، یا بجای خودشون سرزنش کنن"

"هنوز پاتر مونده." مالفوی اینرا گفت، در حالیکه به نقطه ای در دیوار پوشیده از کتاب در آنسوی اتاق نشیمن کوچک خیره شده بود.

"چی؟" اسنیپ روی صندلی اش به جلو خم شد، ذهنش هنوز در فکر روح تکه تکه شده اش داشت تقلا می کرد. او هم چنان با خود می گفت: /این قبلا هم اتفاق افتاده. خودش التیام پیدا میکنه./

"منظورم اینه که – وزارتخونه قبلا هم از اون به عنوان بلاگردان استفاده کرده." مالفوی به سرعت اینرا گفت در حالیکه نگاههای دزدکی خود را به اسنیپ می انداخت.

"اوه اما ما نباید فراموش کنیم که پاتر الان دیگه «اون انتخاب شده» است." اسنیپ با پوزندی این را گفت و از جا برخاست و به طرف مجموعه ی کوچکی از چمدانهایی که در کنار در ورودی به هم تکیه داده شده بودند قدم برداشت. مالفوی هوا را از بینی خود خارج کرد.
نارسیسا بلند شد تا دنبال اسنیپ برود اما اسنیپ به او رو کرد و گفت :
"من و دراکو اینا رو می بریم بالا."

"اما من کاملا می تونم از عهده ی اجرای یک طلسم ساده بر بیام" نارسیسا چوبدستی اش را به طرف چمدان زیبایی که حروف ر.ل. ( رودولفوس لسترنج، اسنیپ احتمال می داد) بر یک طرف آن نقش بسته بود تکانی داد : "لوکوموتور ترانک!"

"با این حال،" اسنیپ چوبدستی بلندش را به چمدان شناور در هوا نشانه گرفت و حرکت سریعی با مچ دستش به آن داد. چمدان به نحوی که گویی با افسارهای نامرئی هدایت می شود به دنبال حرکت دست او در هوا پرواز کرد. او اتاق را پیمود تا به راه پله ی باریک که بین دیوار های تیره و پر از کتاب به سختی جا شده بود برسد و نگاهی به مالفوی کرد که بطور واضع از او می پرسید چرا او هنوز چمدان باقیمانده را بلند نکرده است.

"مادر، من اونا رو میارم." اسنیپ در حالیکه از پله ها بالا می رفت صدای مالفوی را شنید. " هر چی باشه این مال خودمه."

-------

اسنپ در ورودی طبقه متوقف شد و چرخید و در حالیکه چمدان در کنارش در هوا همچنان شناور بود ، به مالفوی ها نگاه کرد. او می توانست ببیند که دراکو به سختی تلاش می کند زمانی که به کاغذ دیواری پوست انداخته و فرش نخ نما نگاه می کند جلوی نگاه تمسخر انگیزش را بگیرد.

سه نفری در ورودی راهرو به تنگی ایستاده بودند و چمدانها در راهروی تاریک جلوی آنها راه را بیش از پیش تنگ کرده بود. اسنیپ شروع به آشنا کردن آنها با اطراف کرد : "این دستشویی و حمومه." و با تنبلی به دری در طرف راستش کمی جلوتر در حال ورودی اشاره کرد. "متاسفانه باید هر بار که می خواین از حمام استفاده کنین درجه ی آب رو با طلسمتون تنظیم کنین. آب گرمکن ماگلی خونه دیگه کار نمی کنه. مثل بقیه ی... ابزار های ماگلی آشغالی که اینجا بهش بر می خورین."

"این همیشه خونه ات بوده یا یه دفعه فهمیدی از اینجا خوشت میاد؟" مالفوی بالحنی بی توجه پرسید.

"من لذت بزرگ شدن توی این خونه رو داشتم اگر منظورت همینه... اینجا در گذشت زمان برام به درد خورده واسه همین نیازی به جابجایی ندیدم." اسنیپ در ذهن خودش یک /هنوز/ را هم به جمله ی خود اضافه کرد.

"چقدر وحشتناک." نارسیسا این را گفت و با دیدن یک پریز برق در دیوار لرزشی کرد.

"بله..." اسنیپ ادامه داد. "خیلی برام سخت بود اتاقهایی به اندازه ی چهل تا زمین کوئیدیچ نداشته باشم یا جن خونگی ای که بتونم این طرف و اون طرف شوت کنم. بعضی وقتها خودمم تعجب می کنم چطور زنده موندم."

نارسیسا نگاه سردش را خیره به او دوخت " من عاشق وقتی ام که تو بیش از حد مبالغه می کنی."

اسنیپ نگاهی مملو از بی تفاوتی و بی حوصلگی به او کرد و به دراکو رو کرد. "اتاق تو روبروی دستشوییه. فکر کنم خودت بتونی چمدونتو باز کنی نه؟"

مالفوی یک بار سر تکان داد. چینی بین ابرو های بلوند سفیدش افتاده بود.

"نارسیسا،" اسنیپ از کنار او گذشت و چمدان هم به دنبالش آمد. "من اتاق خواب اصلی خونه رو به تو دادم. اون پایین تره – از این طرف" او با سر به دری که در یکی از گوشه های حال مخفی شده بود اشاره کرد. "این اتاق استفاده نشده، از زمانیکه- "

"خودت کجا می خوابی؟" مالفوی از جایی پشت سر او اینرا پرسید.

"معمولا توی تختم،" اسنیپ دستگیره ی در را چرخاند و با آرنجش آنرا باز کرد، در حالیکه قدم به درون اتاق می گذاشت و چمدان بزرگ با حروف ر.ل. هم به دنبالش چسبیده به او به اتاق می آمد.

اسنیپ می دانست که این اتاق کوچکیست، و لبهایش، با حالتی پر اضطراب از اینکه نارسیسا در مورد این اتاق چه فکری می کند چرخش کوچکی کردند. یک تخت قدیمی بسیار بزرگ در تاریک ترین نقطه ی اتاق قرار داشت، روبروی یک پنجره ی باریک و دراز که اسنیپ برای اولین بار بعد از سالها کمی باز کرد تا به هوای کهنه ی اتاق فرصتی برای خارج شدن بدهد. وقتی به سمت پنجره می آمد پرده ی نازکی که آویزان بود اهتزازی کرد و وقتی بوی سرد رودخانه به مشامش رسید او چمدان را زیر پنجره به زمین گذاشت و روی آن خم شد تا بتواند به پیاده روی سنگفرش شده ی تاریک پایین نگاهی بیندازد و به نارسیسا و مالفوی اجازه دهد به پج پج هایشان در حال ورودی ادامه دهند.

".... این جا کفشی!" او صدای هیس مالفوی را می شنید.

"صداتو بیار پایین!"در حالیکه اسنیپ به سنگفرشهای تار خیره شده بود نارسیسا نجوا کنان به دراکو اینرا می گفت. سپس نارسیسا نصیحت خودش را به همان آهستگی بیان کرد و اسنیپ فقط می توانست عبارت "تطبیق بده" را تشخیص دهد و بعد از آن صدای نرم قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند. نارسیسا در اتاق قدیمی والدین او به او ملحق شده بود.

اسنیپ به پنجره رو برگرداند تا با او روبرو شود. "مشکلی پیش اومد؟" و یکی از ابروهایش را بالا برد.

"به هیچ عنوان." نارسیسا اول به زمین و بعد لبخند زنان به او نگاه کرد.

"خوشحالم که می شنوم." اسنیپ این را گفت و سعی کرد نگاهش را نفوذ ناپذیر جلوه دهد. " دیگه داره دیر میشه. من میرم پایین. باید جاکفشیمو تمیز کنم. کاری داشتین من اونجام."

او قدم برداشت که از کنار نارسیسا عبور کند.

"سوروس صب کن. دراکو امسال خیلی تحت فشار بوده- همه مون بودیم – ازش انتظار نداشته باش که- "

"معلومه که نه،" اسنیپ با لحنی تند این را گفت و او را با نگاهش در جا نگه داشت. "اما یادت نره. تا چند روز دیگه اون به سن قانونی می رسه. دیگه داره دیر میشه باید یاد بگیره چطور رفتار- "

"اما مشکل همینجاست، متوجه نیستی؟" نارسیسا فاصله ی کوتاه میانشان را طی کرد و با دو دستش سعی کرد دست او بگیرد.

اسنیپ دستش را روی سینه گره کرد و به او چشم غره رفت.

نارسیسا سعی کرد دوباره لبخند بزند. :"خودت می تونی بگی وقتی به سن اون بودی مثل یک لرد رفتار می کردی؟ قبل از اینکه جواب بدی به اشتباهات خودت فکر کن."

"من همیشه برای نجات دادن اون حاضر نیستم. اونم اصلا کمک منو نه لازم داره و نه می خواد– "

"اما من هنوز به کمک تو احتیاج دارم." نارسیسا حرف او را قطع کرده بود. "تو هم مثل من می دونی که لرد سیاه هنوز- "

"توی این خونه در مورد لرد سیاه بد صحبت نکن" اسنیپ با صدای آرامی این را گفت و به جلو خم شد.

"معذرت می خوام. منظورم این نبود." نارسیسا به چشمهای او نگاه مختصری کرد و یک قدم به عقب برداشت. "دراکو خیلی حساسه. همیشه بوده... لوسیوس ... " او سرش را تکانی داد و به زمین خیره شد. "دراکو به من رفته" و دوباره به اسنیپ نگاه کرد. " لوسیوس همیشه نسبت به اون خشن رفتار کرده. اما تو نه.. من می دونم. دراکو همیشه در مورد تو نظر مساعد داشته- "

"مطمئنم که با دونستن این امشب خوابای خوش می بینم" اسنیپ از بالای شانه های او به حال خالی خیره شد.

"باهاش صحبت می کنی؟ براش توضیح میدی؟ اون خیلی سر در گمه و هیچ کسی رو هم نداره که باهاش صحبت کنه." صدای نارسیسا می لرزید. "اون فکر می کرد بعد از این به –"

"شهرت میرسه؟ یا قدرت؟" اسنیپ به میان حرف او پریده بود و با هر کلمه شدت صدایش کم تر و کم تر می شد. " یا افتخار؟"

نارسیسا نجوا کنان گفت "درسته" و به او نگاه کرد. چشمان آبی روشنش می درخشیدند.

اسنیپ سرش را بر گرداند، انگار کسی به او سیلی زده باشد. اگر نارسیسا باز هم می خواست شیون خود را شروع کند او مجبور نبود شاهد آن باشد. " من یه بار دیگه باهاش صحبت می کنم باشه؟" و بجای نارسیسا به کاغذ دیواری پوسته شده ی قهوه ای و خاکستری روبرویش نگاه می کرد. "چون مطمئنم صحبتم اونو از خوشحالی منفجر می کنه."

"ممنون." وقتی دست گرم نارسیسا از پشت شانه های او را در بر گرفت عضلاتش کمی منقبض شد. "من واقعا ازت ممنونم. می دونم اینکار چقدر برات سخت بوده ... هست."

-------

اسنیپ به هیچ عنوان از خالی یافتن حال ورودی تعجب نکرد. و همینطور از اینکه دید در اتاقی که قبلا قفس دمباریک بوده و حالا اتاق مالفوی شده کاملا بسته است نیز متعجب نشد. و این به این معنا بود که فرد ساکن آن اتاق استراق سمع نمی کرده است. خرناسی کشید و دوبار به در ضربه ای زد، به اندازه ی دقیقا نیم ثانیه صبر کرد و وارد شد.

مالفوی روبروی چمدان گشوده اش ایستاده بود، درای به رنگ سبز تیره در یک دست، و دست افتخار در دست دیگر و وقتی اسنیپ وارد شد نگاهی از کنجکاوی مودبانه چهره رنگ پریده اش را فرا گرفت.

"بشین دراکو." اسنیپ قدم به درون اتاق گذاشت و به یک صندلی قدیمی و زوار در رفته در گوشه ی اتاق اشاره کرد.

مالفوی دست افتخارش را دوباره در چمدانش گذاشت و به بقیه محتویات چمدان نگاهی از نفرت خالص انداخت و سپس خودش را به صندلی کشاند و در آن جا گرفت.چوب پوسیده زیر وزن او جیر جیر کرد و او جابجا شد و به عقب تکیه داد و از نظر اسنیپ بیش از حد راحت در صندلی لم داد.

اسنیپ ایستاده باقی ماند. "بهتره وقتو برای وانمود کردن به اینکه تو به تک تک حرفای ما گوش نمیکردی تلف نکنیم-"

"اما من نمی کردم." مالفوی دستهایش را روی سینه گره کرد و به زمین چشم غره ای رفت.

"اگر اصرار می کنی،" اسنیپ پوزخندی زد. " این کاریه که الان می خوایم بکنیم. من برات صحبت می کنم و تو هم گوش می دی. بدون قطع کردن حرف من. وقتی حرف من تموم شد فرصت داری هر چی می خوای بگی. فکر کنم فهمیدن این این به اندازه ی کافی برات ساده باشه نه؟"

مالفوی در حالیکه هم چنان به زمین نگاه می کرد یکبار سرش را به نشانه ی تایید پایین برد.

"خوبه." اسنیپ از بالای بینی عقابی اش به خیره شد. این تکنیکی بود که او هر وقت می خواست ترسناک به نظر برسد بکار می برد. همچنین این عمل به او چند ثانیه ای فرصت می داد تا حرکت بعدی اش را انتخاب کند. او سرانجام تصمیم گرفت که بهترین حرکتی که می تواند بکند حرکتی ست که بیشتر از همه دراکو را می رنجاند.

"من می دونم الان چه احساسی داری، و بدون توجه به سایر احساساتی که نسبت به پدرت داری، من می دونم که الان خیلی ازش عصبانی هستی، جون فکر می کنی اون به تو خیانت کرده – "

چشمان مالفوی مانند قطعه هایی از یخ درخشید و دهانش را باز کرد تا صحبت کند اما..

اسنیپ به آرامی گفت "هنوز حرفم تموم نشده." و در جا او را خاموش کرد ، و بدون توجه به چهره ی سرخ پسرک به صحبتش ادامه داد. "من می دونم که تو فکر می کنی اون به تو و مادرت خیانت کرده. اون کاری کرد تو فکر کنی زندگی فوق العاده، هیجان انگیز و پر از سرگرمیه." اسنیپ با ادای آخرین کلمه لبهایش را به تمسخر خم کرد. " اما تجربه ی تو تاحالا برات هیچکودم از اینها رو به ارمغان نیاورده." او چشمهایش را به نگاه مالفوی که هنوز از او گردانده شده بود تنگ کرد. " در واقع من فکر می کنم همه چیز بیشتر باعث وحشت تو از زندگی شده. که البته تجربه ایه که فقط تو اونو تجربه نکردی."

تخته های کف خانه در آنسوی اتاق صدایی کرد و اسنیپ آهی درونی کشید. مالفوی با اضطراب نگاهی به در انداخت.

"چیزی که باید بفهمی اینه که تو تنها نیستی." اسنیپ طوری ادامه داد که انگار اصلا صدایی نشنیده است. "تو عضو گروهی هستی که قبل از تولد تو وجود داشته ... من مطمئنم تصمیم اولیه ی لوسیوس برای ورود تو به گروه مرگ خواران دلایل مهم خودشو داره اما دلیل نمیبینم دیگه روی فکر کردن به این موضوع که اگر لوسیس خودشو توی آزکابان ننداخته بود چه ها می شد وقت صرف کنیم"

"به من چشم غره نرو." اسنیپ این را با آرامش کامل گفت و برای اولین بار از زمان ورودش، مستقیم به چشمهای دراکو خیره شد. "من فقط دارم حقایقو می گم. پدر تو بهترین دوست من بوده. من این طرف و اون طرف راه نمی رم اونو سرزنش کنم. نه به عقیده ی من این کار رو خاله ات داره می کنه." و با دیدن برق عصبانیت توام با موافقت در چشمان مالفوی گوشه های لبهایش به بالا جمع شد.

بلاتریکس لسترنج، با پر کردن ذهن درکو از تصورات غلط افتخار و بی اعتمادی اش نسبت به اسنیپ، عمل کردن بر طبق سوگند ناگسستنی را برای اسنیپ بسیار دشوار کرده بود. و حالا زمان تلافی بود. اما او اینکار را به آهستگی انجام خواهد داد. قبل از اینکه دراکو بفهمد چه اتفاقی افتاده دوباره به او، اسنیپ، وفادار خواهد شد.

با خود فکر کرد /وقتشه دراکو رو کمی غافلگیرش کنم./ و گفت "دیشب در مهمونی می خواستی در مورد اتفاقاتی که در برج نجوم افتاد صحبت کنیم. الان وقت مناسبی برای این صحبته." او نفس خود را به ارامی از بینی خارج کرد تا حالت تهوعی که ناگهان به او دست داده بود را کنترل کند.

دراکو گلویش را صاف کرد و صندلی که روی آن نشسته بود جیر جیری کرد.

شکم اسنیپ غرولند آرامی کرد و ابروهای دارکو از تعجب بالا رفت.

"حق با تو بود." دراکو بعد از آنچه به نظر می رسید که دقیقه سکوت کامل است بالاخره به حرف آمده بود. "همون بحثی که توی مهمونی اسلاگهورن داشتیم." او به اسنیپ دهن کجی کرد. " حالا راضی شدی؟"

اسنیپ لبخندی زد " راستش به سختی در پوست خودم می گنجم... و می دونم که این تو رو عصبانی تر می کنه و در نتیجه منو خوشحالتر... حالا بهم بگو قبل از اینکه من وارد برج بشم چه اتفاقی افتاد؟ تو و دامبلدور راجع به چی حرف می زدین؟"

مالفوی به طرف در بسته اخمی کرد و جواب نداد.

اسنیپ روی پاشنه ی پا چرخید و با چند قدم سریع اتاق را پیمود، انگشتانش را دور دستگیره حلقه زد و بدون هیچ هشداری در را به تندی باز کرد. " سلام نارسیسا!"

"من داشتم می رفتم دستشویی." نارسیسا به خونسردی این را گفت در حالیکه سعی می کرد از بالای شانه های او داخل اتاق را ببیند.

"اوه پس باید اون در پشت سریت رو امتحان کنی." اسنیپ پوزخندی زیرکانه به او زد. "و یادت نره راجع به آب چی بهت گفتم." و یک قدم به عقب برداشت، در را جلوی صورت او به هم کوبید و سپس طلسم ضد استراق سمع و طلسم نفوذ ناپذیری را با دو حرکت سریع مچ اجرا کرد.

صندلی دراکو جیر جیری کرد و اسنیپ روی پاشنه چرخید و دید دراکو با قدمهای بلند با عصبانیت به طرف او می آید. آنها در وسط اتاق به هم رسیدند و مالفوی ناگهان قدمهایش را متوقف کرد و فریاد زد "شاید من دیگه نخوام توی این جنگ احمقانه تون شرکت کنم! جنگ تو و پدرمو همه ی اون دوستای رقت انگیزتون – چرا ؟"

اسنیپ با سردی گفت :" لازم نیست عصبانیتتو سر من خالی کنی. ما الان توی یه جبهه می جنگیم.. مثل اینکه یادت رفته."

"جدا؟" مالفوی دهانش را کج کرد. " شاید من دیگه نخوام توی جبهه ی کسی باشم!"

اسنیپ نگاهی طولانی به او کرد. " علامت شوم روی ساعدت قبل از اینکه به دنیا بیای وجود داشته. حرف لرد سیاه قانونه نمی فهمی؟ تو داری روی مرز خیلی خطرناکی قدم – "

"اما من اینو انتخاب نکردم!" مالفوی این را گفت و دستهایش را در دو طرفش به مشتهای محکمی گره کرد و لبهایش را به هم فشار داد.

اسنیپ سعی کرد جلوی خنده ی خالی از شادی اش را بگیرد. "یه دفعه از خواب غفلت بیدار شدی هان؟ بذار مسئله ی انتخابو برات روشن کنم. تو باید همون کاری رو که لرد سیاه میگه بکنی چون اگر نکنی، دراکوی عزیز، لرد سیاه لذت بی اندازه ای از تیره کردن زندگیت می بره و بعد ش هم زندگیتو میگیره. اون لازم نداره کاری به نارسیسا یا لوسیوس داشته باشه. همین بلایی که سر تو میارو به تنهایی اونا رو میکشه."

سکوت حاکم بر اتاق تنها با صدای فرو بردن آب دهان دراکو شکسته شد.

اسنیپ تماشا می کرد که او در جا می لرزد و نگاهش را از دیوار به دیوار، به پنجره، و به در می اندازد. انگار در جستجوی راهی برای فرار باشد. و بعد بالاخره نگاه او به چشمهای اسنیپ باز گشت و گفت "لرد سیاه ... تو که بهش نمی گی – "

اسنیپ لبهایش را پیچی داد و می خواست جواب سوزاننده ای بدهد که مالفوی ناگهان نفسش را به درون کشید و دست چپش را محکم گرفت. در همین لحظه، او نیز سوزش علامت شوم را بر ساعد خود حس کرد.

اسنیپ با لحنی تمسخر آمیز گفت"اربابته که صدات می کنه."

"اون ارباب تو هم هست." مالفوی به تندی به او جواب داد و هنوز دستش را از پشت آستین ردای سیاهش محکم چنگ زده بود.

اسنیپ تنها پوزخند زد.

-------

آنها به در ورودی خانه رسیده بودند ، و نوک انگشتان اسنیپ تازه با دستگیره ی برنجی تماس پیدا کرده بود که صدای نارسیسا از طبقه ی بالا به گوش آنها رسید ، و لحظه ای بعد آندو صدای قدمهای تند او را که از راه پله به پایین می آمد شنیدند. او از بین جلد های مشکی کتابها نمایان شد. با پیراهنی صدفی بر تن ، که در قسمتهای خاصی که به پوست درخشان او چسبده بودند، کمی خیس شده بود. اسنیپ متوجه نگاه مشکوک دراکو به خود شد و چشمانش را وادار کرد به چهره ی نگران نارسیسا برگردند، و حالت چهره اش را کاملا خالی از احساسات نگه داشت.

"چه اتفاقی افتاده؟" نارسیسا اتاق نشیمن کوچک را پیمود. لبه ی پیراهنش در اطراف مچهای عریانش خش خش می کرد. و پرسید : "کجا دارین میرین؟"

"لرد سیاه حضورمونو طلبیده مادر." این را دراکو گفت و اسنیپ تنها به چراغ شمعی که از سقف آویخته بود نگاه می کرد.

او نگاه نارسیسا را بر خود حس می کرد. "سوروس، مراقبش باش."
اسنیپ یکبار سرش را به نشانه ی تایید پایین آورد و مالفوی از عصبانیت فش فشی کرد و از هر دوی آنها رو برگرداند.

"وقتی ما نیستیم اگر یک وقت یه ... آه، مهمون ناخونده ای سر و کله اش پیدا شد در رو باز نکن. تحت هیچ شرایطی."

نارسیسا چشمانش را تنگ کرد." اصلا چه کسی می دونه ما رو کجا پیدا کنه؟"

اسنیپ به سرعت گفت "رفقای قدیمی،" در حالیکه علامت شوم روی ساعدش به سوزش خود ادامه می داد. با خودش فکر کرد /دم باریک هم میدونه. اما من اینو بهت نمی یگم. چون اونوقت لرد سیاه می فهمه که من فکر می کنم بهم دروغ گفته./

"پس دم باریک چی؟" نارسیسا این را پرسید، انگار همین لحظه ذهن او را خوانده باشد.

اسنیپ سرش را تکانی داد و در را به باریکی باز کرد تا خیابان سایه دار بیرون را به دقت بررسی کند و بوی خنک باران و سنگفرش خیس خورده را استشمام کرد. "لرد سیاه خودش شخصا اونو گیج کرده."


-----
ادامه دارد...
قبلی « هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 2 هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
helgahamgrim
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۷:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۷:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از:
پیام: 14
 فلورانس عزیز
عالیه خیلی خوب ترجمه میکنی
ولی به نظر من برگزیده بهتراز انتخاب شده است good very good

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.