هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 32


فصل سی و دوم
ارتش ولدمورت


جوان تر ها به اطراف می دویدند تا جایی برای پناه گرفتن پیدا کنند. گویا طوفان در راه بود. کسانی مانند مودی و مکگوناگال که تجربه بیشتری داشتند اصلا هول نشدند و سر جایشان ایستادند ، تا دستورات رئیس محفل ققنوس را بشنوند. هری جلو تر رفت و داد زد:
صبر کنید! بیاید اینجا! نباید بترسید.همه جمع بشید اینجا.باید آماده باشیم.
همه کسانی که داشتند به اطراف میرفتند ، با تعجب به هری خیره شدند اما کم کم همه دورش حلقه زدند.
لوپین که هنوز کنار هری راه می رفت ، در گوشش گفت:
حالا باید نقشه ات رو بگی.
هری برگشت و با تعجب گفت:
کدوم نقشه؟ من که نقشه ای نکشیده بودم.
لوپین با خونسردی تمام گفت:
پس الان بکش!
هری با خودش فکر کرد احتمالا توانایی های زیاد دامبلدور انتظارات آنها را از رئیس محفل بالا برده بود. اما فعلا وقت فکر کردن به این چیز ها نبود. رو به جمعیت گفت:
نقشه اینه. مالی ، آرتور ، بچه ها و افرادی که عضو محفل یا وزارت خونه نیستن ، باید همراه با سه تا از ارور ها برن به وزرات خونه. آرتور با نیرو بر می گرده. بقیه باید بمونن و بجنگن. تا پای جونمون می جنگیم.
رون از بین چند نفر جلو پرید و گفت:
نه من نمی رم. منم باید با تو بجنگم. دامبلدور هم همین رو گفته.
نویل نیز همین کار را کرد.
هری قبل از اینکه بقیه از جمله هرمیون و جینی نیز به آنها بپیوندند. داد زد:
نه! این دفعه فرق داره. مالی... آرتور... لطفا سریع تر.
خانم ویزلی جلو آمد و رون را که به هری خیره شده بود ، عقب کشید. هری نگاهش را از روی او برگرداند. به خاطر رفتاری که با او کرده بود ، از خودش عصبانی بود. ولی نباید اجازه میداد افراد بیشتری در این جنگ بمیرند. از آن سوی جمعیت چشمش به هرمیون نیز افتاد. طوری به هری نگاه میکرد که گویا می خواست بگوید:
دلم برات تنگ میشه هری!
وقتی آنها رفتند. تعداد افراد حدود چهل نفر بود. هری به فضای پشت سرش اشاره کرد و گفت:
ولدمورت احتمالا جایی این طرفا ظاهر میشه. ما اون و مرگ خوار هاشو محاصره می کنیم. البته پشت این سنگ قبر ها مخفی می شیم. وقتی بیاد فکر میکنه ما فرار کردیم. اونوقت ما قافل گیرشون می کنیم. حواستون باشه. کسی قبل از من حمله نکنه و حسابی پشت سنگ قبرها پنهان بشین. سرتون رو هم از پشتشون بیرون نیارین. از جادوی سیاه استفاده نکنید. سعی کنید ، هر کسی فقط یا یک نفر بجنگه. خودتونو به خطر نندازین. اگه جایی لازم شد ، به وزارت آپارت کنید. بعدا می تونید برگردید اینجا. افرادی که بیهوش می کنید با طناب جادویی ببندید و فورا به آزکابان بفرستید. اصلا سعی نکنید باهاشون جوانمردانه مبارزه کنید. می تونید وارد نبرد دو نفر دیگه بشین.اگه وضع خیلی اضطراری بشه ، من بهتون اطلاع میدم و همتون باید به وزارت جادوگری آپارات کنید...... حالا همه برید سر جا هاتون. سریع این کارو بکنید.
همه دور تا دور منطقه پراکنده شدند. کارها همانطور که هری میخواست پیش می رفت. او نیز همراه لوپین به سمتی که خالی بود می رفت. وقتی پشت سنگ قبر مخفی شدند ، هری به شخصی که سمت راستش بود نگاه کرد. پسری جوان بود که خیلی عجیب به هری نگاه می کرد. ترس در نگاهش به وضوح دیده می شد.
هری فکر کرد برای کمک کردن به این فرد باید کاری انجام دهد. با اینکه از آن جوان کم سن تر بود ولی رئیس محفل بود و با تجربه تر. در نتیجه چشمکی حواله او کرد. نمی دانست کارش چه نتیجه ای دارد. اما چندان تاثیری نداشت. پسر فقط نگاهش را از روی او به سمت زمین خالی رو به رویشان چرخاند.
مد آی مودی در طرف دیگر زمین به طور صامت ، به یکی از اورور ها گفت که سرش را پایین تر بکشد. هری به لوپین نگاه کرد. او هم به هری زل زده بود. هردو لبخند زدند. اما خیلی شل و وارفته. همه جا ساکت بود. فقط صدای جیر جیرک ها می آمد. لوپین خیلی آرام به هری گفت:
کارت خوب بود. با اینکه در حد آلبوس نبودی.... ولی خوب بود.
دوست پدر هری می دانست ، چطور او را آرام کند. چیزی در نگاهش بود که هری تا بحال فقط در چشمان دامبلدور دیده بود. بی پروایی از مرگ. در واقع لوپین چیزی در این دنیا نداشت که از دست بدهد. به جز تانکس. اکثر دوستانش را از دست داده بود. زندگیش نیز جالب نبود. هر ماه یک بار تبدیل به گرگی خونخوار می شد. حتی فکر کردن به آن برای هری سخت بود.
در همان لحظه چندین نفر درست همان جایی که حدس می زدند ، آپارات کردند. هیچکس تکان نخورد. درست همانطور که هری انتظار داشت. به آرامی سرش را چرخاند و به آن افراد نگاه کرد. تقریبا هفتاد نفر بودند! مدت کوتاهی گذشت. هری نمی دانست آن همه مرگخوار از کجا آمده بودند.اما صدای پچ پچی او را از جای پراند.ابتدا فکر کرد از طرف افراد خودی است اما وقتی فهمید صدای پچ پچ از طرف مرگخواران است ، آرام گرفت.
کله کچل ولدمورت از دور مشخص بود. سرش را تکان میداد و با مرگخوار بقل دستی صحبت میکرد ..... هری متوجه لوسیوس مالفوی شد. کسی که ولدمورت داشت با پرخاش با او صحبت می کرد. صدای فریاد تیز ولدمورت بلند شد:
پس کدوم گوری رفتن؟ من امشب اونو میخوام.
صدای آپارات دیگری بلند شد. ورمتیل بود. با بدنی خمیده به سمت ولدمورت رفت و گفت:
لرد من. ارتش اینفرنی ها و غولها حاضرن. از قبرستان هاگزمید به سمت هاگوارتز راه افتادن. تا یک ساعت دیگه به اونجا میرسن.
چیزی نمانده بود که قلب هری بگیرد.ولدمورت خواست صحبت کند که دو صدای ترق همزمان به گوش رسید. در کمال تعجب هری متوجه شد که آن دو نفر از مرگخواران نبودند ، بلکه خانم و آقای ویزلی درست پشت سر او ظاهر شدند!
هردو با هم و بدون توجه به وجود ارتش ولدمورت داد زدند:
جینی!.... جینی! .... زود باش بیا اینجا!
یک نفرین مرگ با حالتی جسورانه به مالی ویزلی خورد. آقای ویزلی خشکش زده بود. لوپین سریع عکس العمل نشان داد و پای آقای ویزلی را کشید و او روی زمین افتاد. چند طلسم مرگ دیگر از بالای سر آنها رد شد. ولدمورت فریاد زد:
اونا اینجان! محاصره شدیم. کسی فرار نکنه. فقط پناه بگیرین.
هری به تندی از آقای ویزلی پرسید:
برای چی اومدین؟جینی چی شده؟
آقای ویزلی هق هق کنان در حالی که به جسد مالی خیره شده بود ، گفت:
نیومده!.... وقتی رفتیم ، فهمیدیم نیست.... مونده اینجا تا بجنگه!
هری زیر لب گفت:
لعنتی!
صدای خنده ولدمورت بلند شد. هری ترسید. می دانست این خنده معنای بدی دارد.ولدمورت با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت:
می دونم اینجایی پاتر. نقشه داشتی که منو بکشی؟ اونا کی بودن که نقشه ات رو خراب کردن؟ وزیر جادوگری؟ اوه آرتور کوچولوی خودمون.
همه مرگخوارها خندیدند به خصوص لوسیوس مالفوی.ولدمورت ادامه داد:
حالا دنبال چی بودن؟ آها .... جینی ، دوست دختر خوشگلت؟! درسته؟ همون که حاضری همه چیزتو براش بدی؟ بهتر نبود بهش یاد می دادی کجا باید مخفی بشه؟ حد اقل جایی نباشه که من پام بره روی دستش!!
اینبار مرگخوارها خنده وحشیانه ای سر دادند. هری داشت می فهمید چه اتفاقی افتاده اما در قیافه آقای ویزلی چیزی جز تعجب نمی دید.
ولدمورت با صدای بلند تری گفت:
همونطور که تا حالا فهمیدی- شایدم نفهمیده باشی- الان دختر جناب وزیر در چنگال شیطانی من اسیر شده!!
آقای ویزلی فریادی کشید و بلند شد که به ولدمورت حمله کند ولی لوپین او را سر جایش نشاند.
ولدمورت باز هم خندید و گفت:
بی تابی نکن ویزلی. فکر کنم می تونیم با هم کنار بیایم. تمام این نیروها از تو و پاتر دستور میگیرن. اگه الان به همه دستور بدین چوبهاشون رو کنار بذارن و بیان جلو تا یکی یکی بمیرن! منم این دختر کوچولو رو آزاد می کنم که بره پیش باباش.
نقشه ای شیطانی بود ولی هری باید منتظر چنین پیشنهادی از طرف ولدمورت می بود. آرتور به او نگاه محکمی کرد. نگاهش مسئولانه تر از همیشه بود. هری سرش را تکان داد. نمی دانست چه کار باید بکند. در یک طرف ماجرا جینی ویزلی ، آینده او بود و در طرف دیگر ، تمام افرادی که مسئولیت آنها را بر عهده داشت.
صدای جینی از طرف ولدمورت آمد:
نه!!! هری ... این کارو نکن....
ولدمورت با تشر گفت:
خفه شو!.... تصمیمتونو گرفتین؟ میتونم ده ثانیه دیگه بهتون وقت بدم.
10.....
9.....
8.....
7.....
هری نمی دانست چه کاری باید بکند. به آرتور نگاه کرد. وضع او نیز بدتر بود.
6.....
5.....
4.....
دنیا درو سرش می چرخید. داشت جینی را از دست می داد. اما حق با جینی بود. نباید همه را برای یک نفر فدا می کرد. در ضمن ولدمورت تا به حال کار درستی نکرده بود. شاید بعد از کشتن همه ، جینی را نیز می کشت.ولی جینی.....
3.....
2.....
نمی توانست خودش را کنترل کند. جینی....
1.....
صدای تیز ، بی روح و خشن ولدمورت در گوش هری زنگ زد:
خداحافظ مو حنایی!!!
صدای جیغ کوتاهی آمد که سریعا خفه شد. نور سبزی جهید که هری را کور کرد. فقط هری را کور کرد. چون فقط او می دید که کسی که پدر ، مادر ، پدر خوانده ، بهترین استاد و دوستانش و صدها انسان دیگر را کشته بود ، الان داشت جینی را نیز می کشت. عشق هری را می کشت.
قبلی « جام جهانی جادوگران هری پاتر و بازی مرگ - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
harry-james-potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۱:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۱:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۶
از: ُ
پیام: 30
 اگه می خواهی داستانت قشنگتر بشه
یک کلام :

جینی رو بکش
تا حال کنیم

وگر نه


شوخی بود جدی نگیر
داستانت خیلی قشنگه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.