هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 33


فصل سی و سوم
آغاز نبرد نهایی


نه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏‏ه!
هری حس کرد این فریاد از گلوی خودش برخاسته ولی وقتی آقای ویزلی را دید که به سمت ولدمورت می دوید و طلسم می فرستاد ، همه چیز را فهمید. دیر عکس العمل نشان داد و آقای ویزلی توانست با مرگ خودش نزدیک تر شود! او از انواع طلسمها( از جمله طلسمهای نابخشودنی ) استفاده می کرد. دو ، سه نفری از مرگخوارها را هم زده بود. اما هدفش ولدمورت بود که به راحتی تمام طلسمها را دفع می کرد.
ناگهان آقای ویزلی روی زمین افتاد و دیگر حرکت نکرد! آبرفورث! با لذت به شکارش نگاه می کرد. خطوط خشم از جلوی چشمان هری گذشت. اما این حس ، تنها نبود. احساس عجیبی داشت که تا بحال تجربه نکرده بود ، ولی برایش بسیار آشنا بود. حس می کرد توانایی انجام هر کاری را دارد. چرا؟ خودش نیز نمی دانست. اما به زودی فهمید که این قدرت ناشی از عشق است. عشقی که نابود شد. عشقی که ولدمورت نابودش کرد. خودش نیز باید نابود می شد. با همین افکار این قدرت در هری فزونی یافت. اما قدرتی که او را فرا گرفته بود عواقب بدی نیز داشت. هری به وضوح حس می کرد که نمی تواند خودش را کنترل کند. بدنش ، فکرش ، روحش و تمام وجودش برای یک هدف واحد فریاد میزدند. و در صورت لزوم برای رسیدن به این هدف می توانستند همه عوامل کنترل کننده و مزاحم را نابود کنند. هدفی که وظیفه هری بود. امتحان او در زندگی. نابود کردن ولدمورت و انقام نهایی.
در هر صورت نباید معطل میکرد تا افراد بیگناه بیشتری کشته می شدند. تا همینجا کافی بود. اختیارش دست خودش نبود چوبش را بلند کرد. قدرت تفکری که داشت کمک کرد که سریعا نات را هدف بگیرد. حالا باید طلسمی می فرستاد. طلسمی که در خور آن مرگخوار می بود. فقط طلسم مرگ!
اختیارش دست خودش نبود. دنیای اطرافش پر از ذرات معلق شده بود. گویا تمام انرژی جهان در هری خلاصه شده بود. هری در ذهنش گفت:
اواداکداورا.
این حالت برایش خیلی غریب بود. اولین بار بود که این کار را می کرد و جان یک انسان را می گرفت.
انرژی زیادی از دستانش به سمت چوب جادوگری منتقل شد. طلسم سبز خیلی بزرگ و پر رنگ بود و شوق فراوانی به کشتن داشت. با سرعت تما به سمت نات رفت. ولی نات خیلی سریع متوجه شد و سپر دفاعی درست کرد. این شانس را از دست داده بود که یک نفر را غافلگیر کند. مطمئنا نات این طلسم را دفع میکرد. اما این طور نشد!
طلسم هری بدون هیچ توجهی به پیرامونش از سپر دفاعی گذشت و به نات برخورد کرد. باور کردنش برای همه سخت بود. حتی خود هری. هری اولین انسان را در زندگیش کشته بود.
همه همدستان هری از پشت مخفیگاهشان بیرون پریدند و طلسمهای مختلفی فرستادند. چند مرگخوار با آن موج عظیم طلسم ها ، روی زمین افتادند. اما ناگهان روند کار تغییر یافت. حالا بیشتر ، مرگخوارها حمله می کردند تا محفلی ها. اکثر طلسمها از طرفی می آمد که ولدمورت کمین کرده بود.
حالا همه به سرعت پراکنده شده بودند. هری با نزدیکترین دشمنش آغاز کرد. یعنی آوری. کسی که باعث شده بود دامبلدور کشته شود. چوبش را به آن سمت چرخاند و در ذهنش گفت:
فینتونیامبوس.
طلسمش خیلی قدرت داشت.آوری ، گرم نبرد با شخص دیگری بود و سپر دفاعی درست نکرد. طلم هری به او خورد و او را آنچنان به هوا پرت کرد که در آسمان تیره شب گم شد. هری تازه متوجه گذر زمان شد. از دست دادن جینی برای او خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
به سمت مرگخوار آشنای بعدی یورش برد که کسی نبود جز مکنیر. البته کمی با هم فاصله داشتند. پس برای راحت تر شدن کارش مجبور از میان چند نفر عبور کند.
در مسیرش سه مرگخوار دیگر را از پای در آورد که یکی از آنها مشغول جنگ با بیل ویزلی بود. هری به یاد رون و دوستانش افتاد. حس خشمش بیشتر فوران کرد. به خانواده ویزلی فکر کرد که از این به بعد باید توسط بیل و چارلی اداره می شد. البته در صورتی که آنها هم جان سالم به در می بردند.
هری در راهش جسد دو تن از آشنایان قدیمی اش را دید. خانم فیگ و ماندانگاس. خیلی عصبانی بود. و همینطور ناراحت که چرا اصلا نتوانسته بود طی این دو سال آنها را ببیند.گرچه از ماندانگاس دل خوشی نداشت.
بالاخره به مکنیر رسید و صحنه عجیبی دید. هاگرید و مکنیر به سبک ماگلی با هم گلاویز شده بودند. هری می دانست که هردوی آنها جادوگران خوبی نیستند. نشانه گرفتن مکنیر در این وضع غیر ممکن بود. هری باید آنها را رها میکرد. هاگرید تا حدی موفق تر بود.اما ناگهان مکنیر با یک خنجر بلند که بیشتر شبیه به شمشیر بود ضربه ای به پهلوی هاگرید زد!
این دیگر خیلی زیاده روی بود. همه دوستان هری داشتند یکی یکی نابود می شدند. هری وقت را غنیمت شمرد و در ذهنش گفت:
ریلونتینوم پلاستیپا.
طلسم به مکنیر بر خورد کرد و او را برای همیشه وارد کابوس هایش کرد. هری به سمت هاگرید دوید. خون زیادی از او رفته بود. زخمش نیز واقعا بزرگ بود. هاگرید به محض این که هری بالای سرش رسید تمام کرد!! هری فریادی از تاسف کشید.
وقتی برای از دست دادن نداشت. جسد اولین و مهربانترین جادوگری که با او آشنا شده بود را تنها گذاشت و به سراغ مرگخوارن دیگر رفت.چند مرگخوار را زده بود که متوجه یک گروه از آنها شد که کسی نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد. گروه سه نفره متشکل از مالفوی ، آبرفورث و شخص ولدمورت بود که به یکدیگر پشت کرده بودند و یاران هری را از پای در می آوردند.
بهترین موقعیت برای هری بود تا کار را تمام کند. تا انتقام تما کسانی که در چند سال گذشته و امشب کشته شدند ، را بگیرد. به سمت آنها دوید. هر سه آنها با دیدن هری متوقف شدند. هری هم ایستاد.
افراد خیلی کمی زنده مانده بودند. هری از مرگخواران فقط همان سه نفر را میشناخت ولی از اعضای محفل بیل ، چارلی ، مکگوناگال ، کینگزلی و مودی باقی مانده بودند.
مکگوناگال و کینگزلی از طرف دیگر به سمت آن سه نفر آمدند و در فاصله مناسب متوقف شدند. مودی ، بیل و چارلی درست پشت سر آنها با فاصله زیادی مشغول نبرد بودند.
ولدمورت برگشت و رو به هری لبخندی شیطانی زد. با صدای نفرت انگیزش گفت:
حالا یه چشمه از طلسمهای مخصوص لرد سیاه رو ببین ، پاتر!
چوبش را بالای سرش برد. هری بلافاصله فریاد زد:
برید ! همه از اینجا به هاگوارتز آپارات کنید.
کینگزلی و مکگوناگال که نزدیک بودند ، سریعا این کار را کردند. بیل و چارلی نیز همین حرکت را انجام دادند. این کار از دو جهت به سود آنها بود. هم جان آنها حفظ شده بود هم نیروی بیشتری در هاگوارتز بود. اما مودی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. همچنان با تنها مرگخواری که باقی مانده بود می جنگید. فریاد های هری نیز تأثیری نداشتند.
سرانجام ولدمورت چوبش را پایین آورد و موجی از گرد و خاک سیاه با سرو صدای زیاد به سمت مودی هجوم برد. این موج حدود یک متر ارتفاع داشت و تقریبا بیست متر درازا. موج سیاه از هر جا که می گذشت آن قسمت را با خاک یکسان می کرد و به راحتی نابود می کرد. هری دید که سنگ قبرها به راحتی در آن ابر سیاه و غبار آلود حل می شدند.
وقتی طلسم به ده متری مودی رسید تازه مودی متوجه آن شد. چشم سالمش به سمت آن موج برگشت. کمی بعد چشم چرخانش نیز با آن چشم هم پیمان شد. مودی نبرد را رها کرد و در یک حرکت شگفت انگیز به طرف موج دوید. در همین حجال فریاد می زد:
اومدم آلبوس!!! هه.... هه!!!
موج او و مرگخوار باقی مانده را نیز بلعید و کمی بعد آرام گرفت. ولدمورت به هری نگاه کرد:
قشنگ نبود پاتر؟ حد اقل ما الان تنها شدیم! این دوستان من هم غریبه نیستن. با هم می کشیمت.
ولدمورت رو به مالفوی گفت:
لوسیوس. نمی خوای کمی انتقام بگیری؟
لوسیوس گفت:
البته سرورم.
چوبش را بالا برد و گفت:
کروش....
طلسم مرگ به او خورد و ورمتیل در حالی که فریاد میزد از پشت یکی از درختها بیرون پرید. پتی گرو رو به هری گفت:
من وظیفه ام رو انجام دادم پاتر. نسبت به تو و پدرت!
ولدمورت او را با نفرین مرگ خاموش کرد:
احمق! میدونستم اونم مثل سوروس خیانتکاره!
دوباره آتش خشم و عشق هری زبانه کشید. به یاد اسنیپ افتاد. دامبلدور ، پدرش ، مادرش ، هاگرید ، جینی ، آقا و خانم ویزلی. چشمانش از خشم شعله ور شده بودند.
با صدایی دو رگه و عجیب که متعلق به خودش نبود ، گفت:
آبرفورث! یه هدیه برات دارم.
ولدمورت و آبرفورث با شنیدن این صدا تعجب کرده بودند. هری چوبش را به سمت آبرفورث گرفت:
نیبلید روماجیسم.
شمشیر درخشانی از نوک چوب هری بیرون آمد و به سمت آبرفورث رفت. اما هری سر او را هدف قرار داده بود. هیچ دفاعی نبود. آبرفورث با ترس به آن شمشیر خیره شد. شمشیری که برادرش را کشته بود. کمی بعد شمشیر درست در پیشانی او فرو رفته بود و خون سرخ رنگی از اطراف شمشیر بیرون می جست.
هری و ولدمورت نگاه تند و تیزی به یکدیگر کردند. حالا آن دو تنها بودند. لحظه موعود فرا رسیده بود و پایان یکی از آنها نزدیک بود.
قبلی « هری پاتر ودالان مرگ- فصل 1 هري پاتر و آغاز پايان - فصل 15 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
danger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۱:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۱:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۸
از: خرزو خان اباد
پیام: 51
 .
دمتو گرم هري توپولو

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.