هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هزی پاتر و آغاز پایان - فصل20


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 20

حدود سه روز از آمدن آنها به هاگوارتز گذشته بود . خوابگاه ها همان ها بود اما براي والدين خوابگاه هاي جديدي ايجاد كرده بودند. هري همان روزهاي اول سيموس را ديد كه گفته بود مادرش را متقاعد كرده است . بعد هري را به مادرش معرفي كرد.
هري و رون و هرميون داشتند با هم صحبت مي كردند.كلاس ها هنوز شروع نشده بود و فعلا بي كار بودند. چند نفر از گريفندوري ها آن طرف ميز نشسته بودند و روي يك طلسم كار مي كردند. هرميون به آرامي به هري گفت:
مي خواي الان بريم؟
هري كمي فكر كرد بعد گفت: نه الان هنوز زوده!
رون گفت: اصلا ممكنه باز نشه... بعد از اون اتفاق پارسال و مالفوي ممكنه درش مسدود باشه! بهتر نيست بريم يه نگاهي بندازيم؟
هري گفت: منم خيلي دلم مي خواد ...اما...!
هرميون گفت: تو رو خدا بيا بريم من دارم از فضولي مي ميرم ! بيا بريم!
- خيلي خوب ... اما...!
رون گفت: هري بابات از خطر كردن لذت مي برد... يادته سيريوس مي گفت.
- خيله خب ... بريم ... ولي به يه شرط... به شرطي كه كتابها از اونجا خارج نشه!
- باشه بابا... بريم ديگه.
آنها به راه افتادند.با آرامش به آن مجسمه كه در نزديكي اتاق ضروريات بود (اسمش رو يادم رفته!) رسيدند و بعد جلوي در ايستادند. هري رو به هرميون گفت:
نگاه كن ببين كسي نيست؟
هرميون از پله ها پايين را نگاه كرد و بعد گفت: نه كسي نيست!... هري...چيزي شده؟
رون گفت:
هري؟... هري؟
هري پشت سرش را نگاه مي كرد در واقع به آن جا خيره شده بود... چيزي حواسش را پرت كرده بود.رون و هرميون هم به همان جا خيره شدند.هري چند بار با دقت به پشت سرش نگاه كرد و سعي كرد به چيزي كه وجود نداشت دست بزند. بعد از تلاش هاي بي حاصل رويش را برگرداند و گفت:
بهتره بريم... زودباشيد...
آنها از اتاق ضروريات دور شدند. و تا مسافتي بدون لحظه اي توقف دويدند. هري به سمت سالن عمومي گريفندور رفت و در سالن خود به خود باز شد ... ديگر رمز عبور لازم نبود واز قيافه ي ساحره ي چاق معلوم بود كه احساس بي فايده بودن مي كند. هري و رون و هرميون از سوراخ در بالا رفتند و نزديك بخاري ديواري متوقف شدند.
هري در حالي كه نفس نفس مي زد گفت: خيلي ناجور بود... شما هم صداشو شنيديد؟
رون گفت: داري درباره ي چي حرف مي زني؟
هري با پشت آستينش عرق پيشاني اش را پاك كرد و گفت: ببينم... پس براي چي فرار كردين؟
هرميون با ناله گفت: هري وقتي قيافه تو ديديم فهميديم بايد دنبالت بيايم... گفتي صدايي شنيدي؟
- آره!
هرميون با حالتي وحشت زده گفت: صحبت مي كرد؟ ... نكنه باسيليسك دوباره زنده شده باشه!
هري خيال هرميون را راحت كرد و گفت: نه بابا ! اون كه مرده! من يه صدايي شنيدم... مثل نفس كشيدن بود... احساس كردم يكي پشت سرمه... خيلي خيلي ناجور بود... احساس مي كردم مي تونه ذهنم رو بخونه...
هري با تاسف ادامه داد : هيچ وقت توي چفت شدگي ماهر نشدم...
هرميون با وحشت گفت:
يعني كي بوده؟ شنل نامرئي پوشيده بوده؟
-نمي دونم! شايد !
رون گفت: هري شنل نامرئي جسم رو مخفي مي كنه ولي از حالت جامد خارجش نمي كنه... تو بهش دست نزدي؟
- ديوونه شدي رون؟ معلومه كه نبايد بهش دست بزنه! من خيلي مي ترسم ... يعني... هاگوارتز هم ديگه امنيت نداره؟
-نمي دونم ... انگار كه منو ترغيب مي كرد برم تو اتاق ضروريات! من سعي كردم پيداش كنم اما...انگاري وجود نداشت...
رون با حالتي مستاصل گفت: چه بدبختي عظيمي! كتابها كه سوخته حالا هم كه اتاق ضروريات خطرناك شده...
آنها چند ساعتي در باره ي اين كه او چه كسي مي توانست باشد صحبت كردند. سر انجام به نتايجي دست يافتند كه به شرح زير بود:
1. آن شخص كسي نيست جز يك فرد خودي... زيرا طلسم هاي امنيتي هاگوارتز خيلي قوي است.
2. آن شخص يا شنل نامرئي پوشيده يا سرخورده شده است.
ونتيجه ي سوم اينكه احتمالا هري آن روز صبحانه زياد خورده بوده و دچار توهم(!) شده است!
رون با شيطنت به هري گفت:
هري ميشه بگي صبحانه دقيقا چي خوردي؟
هري بدون توجه به رون گفت:
مهم اينه كه اين شخص خودي كي هست... يعني ممكنه مالفوي باشه؟؟؟
هرميون گفت:
نه بابا ...مگه ميشه... اونو ديگه راه نمي دن به هاگوارتز من مطمئنم.
هري كه كلافه شده بود دستي به موهايش كشيد و بعد گفت:
نمي دونم... گرفتاري مون شد دو تا!!!
- هري ناراحت نباش . ما كمكت مي كنيم... قول مي ديم...
- آخرش چي؟ بالاخره من بايد كارشو تموم كنم... من نمي دونم ... دامبلدور به اين دور انديشي به فكرش نيفتاد كه يه نشانه اي... يه چيزي براي من بذاره؟؟؟
هرميون با ناراحتي گفت: هري تو نبايد پشت سر اون حرف بزني...ولي...
- ولي چي هرميون؟
-... يه حسي بهم مي گه اون يه نشونه اي از خودش گذاشته...يه چيزي...
هري خسته شده بود براي همين گفت:
بي خيال بياين بريم ببينيم كي استادمونه! مك گونگال مي گفت تمام استادهاي دفاع در برابر جادوي سياه رو جمع كرده... ولي جك گفته!
او در حاليكه قهقهه مي زد ادامه داد...
...تموم استادهاي دفاع در برابر جادوي سياه يه چيزي شون شده... از وقتي ما اومديم... اول كوييرل بود كه سقط شد... بعد لاكهارت بود كه ديوونه شد... يه لوپين بود كه سالمه با مودي كه اونم سالمه ...
يكدفعه هري رويش را به سمت هرميون كرد كه باعث شد هرميون سكندري بخورد و گفت:
هرميون نگو كه آمبريجم استادمونه...
سپس هر سه با هم زدند زير خنده... هري با خودش فكر كرد شايد اين بار آخرين باري باشد كه از ته دل بخندد سپس گفت:
يادتون باشه اگه آمبريج استادمون شد بايد جانور نما بشيم...شايد اسبي قاطري سناتوري چيزي... جواب بده!
هرميون گفت:
من شخصا استر رو تزجيح مي دم قيافه اش خيلي رمانتيكه!!!!
رون گفت: آره هري تو خر شو منم قاطر ميشم!!! بهمون خيلي مياد!

آنها وارد دخمه اي شدند كه قرار بود كلاسشان در آنجا برگزار شود. آنجابزرگو تاريك و ترسناك بود . و هري تا به حال آنجا را نديده بود. تمامي بچه هاي كلاس هفتمي در آنجا بودند. هري، رون و هرميون در آخر كلاس نيمكتي پيدا كردند و روي آن نشستند . هري از نويل كه در جلويش نشسته بود پرسيد:
نمي دوني استادمون كيه؟
نويل با تعجب به هري نگاه كرد و گفت: يعني تو هم نمي دوني؟
- نه ! بايد مي دونستم؟
- ما فكر مي كرديم تو بدوني!
- نه نمي دونم...
يك دفعه كلاس ساكت شد ، چون در آن باز شده بود...



قبلی « نکات مهم و آموزشی برای داستان نویسان سایت جادوگران هزی پاتر و آغاز پایان - فصل21 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
nama
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۴:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۴:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: اگه گفتی؟!
پیام: 36
 خیلی خوبه
گرت جان دستت درد نکنه

مثل همیشه گل کاشتی . من موندم این ایده ها از کجا به ذهنت میرسه؟!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.