هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل 24


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 24

-هري؟ هري؟ نمي خواي بيدار شي؟
هري چشمهايش را باز كرد . رون رو به روي او ايستاده بود و سعي مي كرد كه او را از خواب بيدار كند.رون ملحفه را از روي هري كشيد و گفت:
بلند شو ديگه...امروز كلاس داريم.
هري عينكش را از روي ميز برداشت و گفت:
واي... نه... با پابلر؟ من نمي يام.
- ديوونه نشو... براي چي نمي ياي؟ چيكار مي خواي بكني؟
هري به تختهاي هم خوابگاهي هايش نگاه كرد كه همه خالي بودند و بعد گفت:
من كار هاي مهم تر از اين هم دارم...حوصله ندارم به اراجيف اون مرتيكه گوش بدم.
رون در حاليكه سعي مي كرد او را متقاعد كند گفت:
شايد از اين به بعد جذاب تر بشه... تو از كجا مي دوني؟
- من نمي دونم اما بيش از اين نمي تونم عمرم رو هدر بدم.
سپس بلند شد و لباس هايش را عوض كرد و گفت:
حالا بيا بريم...ببينم چيكار مي تونم بكنم.راستي... امروز بايد بريم اتاق ضروريات...
يكدفعه يك نفر از پشت در بيرون آمد و گفت:
سلام هري... صبح به خير... مگه دوباره كلاسهاي الف دال راه افتاده؟
- نه نويل... راستش ما يك كار ديگه اي داشتيم...
او كه دستپاچه شده بود سعي كرد حرفي نزند كه كنجكاوي نويل را تحريك كند و ادامه داد:
خب اگه به كمكت احتياج داشتيم حتما صدات مي كنيم.
سپس بدون معطلي از او دور شدند.
رون با حالتي متفكرانه گفت:
هري بهتر نيست يه واژه ي رمزي براي اونجا بذاريم؟
- چرا منم توي همين فكر بودم...
آنها از سالن گريفندور خارج شدند تا هرميون را پيدا كنند. هرميون در سرسراي بزرگ داشت با پروفسور مك گونگال صحبت مي كرد...هري و رون پشت ميزي نزديك به آنها نشستند تا هم صبحانه بخورند و هم ببينند آنها درباره ي چه چيزي حرف مي زنند.
هرميون با آب و تاب صحبت مي كرد:
خواهش مي كنم پروفسور...
- نه... دوشيزه گرنجر ... شما متوجه نيستي... ما نمي تونيم همچين كاري بكنيم...
- آخه من كه بهتون گفتم همه ي بچه ها از ايشون ناراضي اند...
سپس هرميون در حاليكه مي خواست بگويد كسي جرم بزرگي مرتكب شده است ادامه داد:
ايشون حتي يادشون رفت خودشون رو معرفي كنند...
مك گونگال كه ديگر صبرش تمام شده بود گفت:
نه... غير ممكنه... اين استاد يكي از بهترين اساتيد ماست .من نمي تونم درخواست شما رو قبول كنم...بعلاوه ما چيزهايي مي دونيم كه شما ها نمي دونيد...
سپس با عصبانيت از هرميون دور شد. هرميون هم با ناراحتي به سمت هري و رون آمد و سعي كرد نان تستش را گاز بزند.
رون رو به هرميون گفت:
ما يه چيزايي شنيديم... نگفته بودي مي خواي با مك گونگال حرف بزني...
- يكدفعه تصميم گرفتم.
هري چايش را هرت كشيد و گفت:
مگه چي ازش خواستي كه انقدر عصباني شد؟
هرميون گفت:
من بهش گفتم كه اونو عوضش كنن...
- هرميون! عجب جسارتي داري!
- نه جسارت نيست... رون! من از ديروز كه حرفهاي اونو شنيدم فهميدم كه كار ما و هري بيش تر از اين حرفها خطر داره... من نمي دونم آخه اهرام ثلاثه چه ربطي داره...
هرميون فنجانش را روي نعلبكي كوبيد و گفت:
به نظرم بايد يك الف دال ديگه راه بندازيم...
هري به ساعتش نگاهي انداخت و گفت:
هنوز يك كم مونده... ببينيد من با الف دال مخالف نيستم ولي ديگه امكانش نيست .چون ما اتاق ضروريات رو لازم داريم.
رون با عجله گفت:
هرميون يك اسم رمز براي اتاق ضروريات پيدا كن . اين طوري خيلي تابلوئه.
هرميون با بي حوصلگي گفت:
چرا اسم رمز؟ مي گيم « اونجا»!... گاهي وقت ها دلم مي خواد يك مشت بكوبم توي دماغ اون مرتيكه!
هري بلند شد و گفت:
خب ديگه من ميرم تو كتابخونه...
هرميون با تعجب پرسيد: كتابخونه؟
- آره...
- منظورت اينه كه_
- آره... دقيقا منظورم اينه كه من قصد ندارم عمر خودم رو توي كلاس اون هدر بدم...
- امكان نداره بتوني!
هري با لجبازي گفت:
من سعي خودمو مي كنم...مي دونين چيه؟ من اصلا امسال نمي خواستم بيام هاگوارتز...
سپس به دور و برش نگاهي انداخت و در حاليكه به جايي دور خيره شده بود گفت:
دامبلدور به اسنيپ اجازه داد بگرده دنبال جان پيچ ها... در حاليكه اين وظيفه ي من بوده... اون حالا جاي يكي ديگه رو هم مي دونه ولي من چي؟
- هري خودتو ناراحت نكن...
- به هر حال من سر كلاس اون نمي يام... آخرش مي خوان اخراجم كنن؟ نمي تونن!
او چشمكي زد و گفت:
به خاطر اون نامه هه هم كه شده نمي تونن...
هرميون با ناراحتي گفت:
من هم اصلا دلم نمي خواد برم سر اون كلاس ولي مجبورم...حالا تو مي خواي چيكار كني؟
- مي خوام برم كتابخونه...
- اما كتابخونه هيچ مطلب مفيدي نداره.
- كتابخونه ي هاگوارتز رو نمي گم كه ...كتابخونه ي اونجا رو مي گم!
- آها!
سپس هري سري جنباند و گفت :
بعد از كلاس مي بينمتون.اونجا!
هري داشت دور مي شد كه هرميون ناگهان داد زد:
هري... يك لحظه برگرد!
هري برگشت و گفت: چي شده؟
-تو نبايد بري!
- چرا؟
- چون ممكنه مك گونگال بفرسته دنبالت ... اون وقت نمي دونن كجايي و بهت شك مي كنن.
هري كه ديد حق با هرميون است گفت:
خب... حالا من بايد چيكار كنم؟
- خودت برو پيش مك گونگال... بهش بگو نمي توني بياي... مطمئنا قبول مي كنه ولي به سختي!
هري گفت:
باشه ...سعي خودمو مي كنم...پس فعلا خداحافظ!
سپس به سمت دفتر مك گونگال به راه افتاد. در راه بدعنق را ديد كه سعي مي كرد كله ي نيك سربريده را بكند.
- برو گمشو بدعنق وگر نه بارون خون آلود رو صدا مي زنم.
نيك سربريده گفت:
هري كمكم كن!
او در حاليكه با بدعنق كشتي مي گرفت گفت:
اين روح خيلي بدجنس شده... ولم كن!
هري نمي دانست كه آيا طلسم ها روي روح ها هم اثر دارند يا نه اما با خودش فكر كرد امتحانش ضرري ندارد. سپس يك طلسم باز دارنده به سمت بدعنق كه در حال فحاشي بود فرستاد ظاهرا طلسم كار ساز بود چون نيك از دست او خلاص شده بود. او لباس هايش را تكاند و سرش را در جاي خود مرتب كرد و گفت:
ازت ممنونم هري! چند وقتي ميشه كه اخلاقش بد تر شده ... نمي دونم چرا!
هري گفت:
به نظر من كه اون هيچ فرقي نكرده... خب ديگه كاري نداري؟ من بايد برم پيش مك گونگال!
او از نيك فاصله گرفت و راهش را به سوي دفتر مدير كج كرد.
هري درب دفتر را زد . صداي مدير به گوش رسيد كه گفت:
بيا تو!
هري وارد شد: سلام پروفسور!
- سلام پاتر ... كار داشتي؟ من امروز خيلي گرفتارم... فقط اميدوارم تو ديگه براي شكايت از الكس بيچاره به اينجا نيومده باشي!
- اِ... راستش... يه جورايي_
مك گونگال با ناراحتي گفت:
پس درست حدس زدم ... از وقتي كه الكس اومده تا حالا تو شانزدهمين نفري هستي كه اومد بگي اونو از كار بيكار كنيم.
- نه... پروفسور ... من نيومدم اينو بگم.
مك گونگال با تعجب به هري نگاهي كرد و گفت:
پس براي چي اومدي؟
- راستش من اومدم بگم كه ... من...اگه شما اجازه بدين... ديگه سر كلاس پروفسور پابلر نرم!
- چي؟ امكان نداره!
- براي چي؟
- غير ممكنه! به محض اينكه دانش آموزها بفهمند تو كلاس نمي ري اون ها هم به كلاس نمي رن...
هري سعي كرد صدايش خودخواهانه نباشد و گفت:
من نمي دونم پروفسور... من كارهاي مهمي دارم كه بايد به انجام برسونم...
مك گونگال با شك به هري نكاهي انداخت و گفت:
لابد من نبايد بپرسم كه اين كارها چي هست؟
هري سرش را خاراند و گفت:
شما مي تونيد بپرسيد ولي من نمي تونم به شما بگم...چون دامبلدور_
- خيله خب... خيله خب... فهميدم... ديگه لازم نيست رابطه ات را با دامبلدور به رخ من بكشي فهميدي؟
- بله خانم... حالا من مي تونم به اون كلاس نرم ديگه مگه نه؟
مك گونگال از پشت ميزش بلند شد و رو به پنجره ايستاد و گفت:
من نمي دونم... به نظرم تو اونقدر بزرگ شدي كه بفهمي مصلحتت چيه...
هري با خوشحالي گفت:
ممنونم پروفسور... مطمئن باشيد از اين كارتون پشيمون نمي شيد...
سپس با عجله از دفتر خارج شد و به سمت اتاق ضروريات دويد.



قبلی « هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 36-1 پاياني هری پاتر و آغاز پایان - فصل 25 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
yasaman potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۴:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۴:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: دوستان جانی مشکل توان بریدن!
پیام: 377
 خوب بود
خوب بود من خوشم اومد

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.