هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 37 - فصل اخر


این قسمت دوم فصل 36 بود که چون زیاد شد ، به یک فصل جدا تبدیل شد.
یعنی فصل 36 همون بود که خوندید اینم فصل 37 یعنی فصل آخر داستان.
فصل سی و هفتم
بیدار باش


دامبلدور در حالی که ریش بلند و سفیدش را با دستش مرتب می کرد و احمقانه لبخند می زد گفت:
اومدم که تمومش کنم. همه چیز رو. خوشحال باش هری پاتر. تنها کسی که جهان بهش توجه داره.
افکاری در ذهن هری در جریان بود. گرچه دیدن دوباره دامبلدور قدرت تفکر او را برای چند ثانیه فلج کرده بود اما این فکرها باعث می شدند که هری در ذهنش دچار مشکل شود:
_:نه نه این امکان نداره. اینطوری نمیشه.
_:آروم باش پسر. به خودت مسلط باش. اون این کارو کرده. در غیر این صورت چه اتفاقی افتاده.
_:نمی دونم. هرچیزی امکان داره به غیر از این.
_:کاملا برعکس درست فکر کن. منطقی باش. اون به همه کلک زده. نمی بینی چی میگه؟
_:اما...
_:اینجوری درسته. اون در راس قرار داره. رئیس ولدمورت. همه نقشه ها زیر سر اون بوده. پدر و مادرت رو کشته. سیریوس ، هاگرید ، خیلی های دیگه. الان میخواد تو رو بکشه و بعد از تو هم بقیه رو می کشه. وگرنه چطور زنده است.
افکار هری به او غلبه کردند. خشم در سرتاسر وجودش رخنه کرد. دستانش را به سمت دامبلدور که هنوز همانجا ایستاده بود و مثل رون نیشش باز بود ، بلند کرد.
او داشت چه کار میکرد؟ هری پاتر ، پسری که زنده ماند.... الان دامبلدور را میکشت.... اما ولع او برای انتقام گرفتن جلوی فکر کردنش را میگرفت.
اواداکداورا.
نور سبز مستقیم به سمت دامبلدور رفت. پیرمرد ریش سفید هنوز می خن و هیچ عکس الملی نشان نداده بود.
طلسم به او رسید ولی به او نخورد! دامبلدور مانند یک تصویر مجازی یا یک روح عمل کرد! طلسم از او گذشت و به دیوار خورد و ناپدید شد.
هری تا سرحد مرگ تعجب کرده بود. هرگز چنین قدرتی در کسی سراغ نداشت. دامبلدور مطمئنا آدمیزاد نبود. نه امکان نداشت. سه بار باید می مرد اما نمرد. در واقع مرد اما نمرد!
هری با بی قراری چشمانش را در حدقه می چرخاند. سرش را در میان دستهایش گرفته بود و به شدت فشار میداد. اشکهایش جاری شده بود. از مرگ میترسید. آن هم به این شکل. به دست آلبوس دامبلدور.
چشمانش را بست. داشت دیوانه می شد. دیگر تحمل نداشت. دلیل منطقی برای زنده بودن دامبلدور نبود. اصلا هیچ چیز منطقی نبود. دامبلدور ، جادو ، دنیا ، هری پاتر. منطقی وجود نداشت. جنون به او هجوم می برد. دیگر نمیتوانست مقاومت کند. باید اجازه میداد تا او را در بر بگیرد. شاید این طوری راحت میشد. شاید...
دستان چروکیده ای را روی چانه اش حس کرد. دستان آلبوس دامبلدور. با کمک دستهای لرزان پیرمرد سرش را بالا گرفت. چشمانش را باز کرد. لبخند از روی لبان دامبلدور پر کشیده بود.
با نگاهی که بیشتر از قبل تا اعماق وجود هری نفوذ میکرد به هری نگاه میکرد و گفت:
نذار افکار احمقانه تو رو کنترل کنن. برای همه چیز دلیلی هست. همیشه هست. حالا بلند شو برو روی صندلی بشین. باید باهات صحبت کنم تا این موضوع رو تمومش کنیم.
واقعا هری چه کار میکرد؟ دامبلدور زنده بود پس حتما دلیلی داشت. یک لحظه ذهنش را در خلا احساس کرد. سپس احساس کرد ذهنش در حال پر شدن است. دوباره همه چیز برایش معنی پیدا کرد. فهمید که تا مرز جنون پیش رفته بود.
همه چیز یادش آمد. حرفهای دامبلدور که حالا روی صندلی پشت میز سوخته ، نشسته بود. یک صندلی جلوی میز ظاهر شده بود. دامبلدور گفته بود که روی صندلی بشیند. اما پای هری نمی توانست حرکت کند.
در حالی که احساس می کرد اگر صحبت کند ، گلویش از شدت خشکی زخم می شود ، گفت:
ولی من نمی تونم پای چپم رو تکون بدم. چطور بلند بشم و بیام روی صندلی بشینم.
دامبلدور بدون اینکه تکانی بخورد گفت:
فقط این کارو بکن. به پای مجروحت فکر نکن. میتونی فکر کنی که اینم یه نوع جادوی قدیمی یا فراموش شده است.
خیلی عجیب بود. لحن حرف زدن دامبلدور به کلی عوض شده بود. ولی هری باید به او اعتماد میکرد. و این کار را کرد.
ذهنش را از این فکر که پای چپش تقریبا نابود شده بود ، خالی کرد. سعی کرد که بلند شود. در کمال تعجب دید که این کار را در نهایت سهولت انجام داده است.
بدون احساس بدی در مورد پای چپش به مسیرش ادامه داد. به صندلی رسید و روی آن نشست. هنوز باورش نمی شد که این کار را کرده است.
چه جادوی عجیبی!
نگاه دامبلدور درست روی صورت او متمرکز شده بود. خالی از هرگونه احساس. با همان فقدان احساس در نگاهش شروع به صحبت کرد:
چیزی که الان باید بهت بگم شاید برات خیلی عجیب یا دردناک باشه. ولی باید تحملش کنی. چون مجبوری.
هری که از خشک بودن دامبلدور دلخور شده بود ، با بی اعتنایی گفت:
اصلا برام سخت نیست. تا حالا با بدترین و سخت ترین مسائل کنار اومدم.
دامبلدور گفت:
نه این یکی فرق میکنه. بدتر از همه. بدتر از هرچیزی که تا حالا توی این خواب دیدی!
هری که هنوز کلمات دامبلدور را هضم نکرده بود گفت:
مطمئنا از این بدتر نیست که تو.... چی؟! منظورت از خواب چی بود؟
دامبلدور با همان لحن ادامه داد:
خواب. چیزی که الان به عنوان زندگیت می شناسی! البته به محض اینکه بیدار شی دیگه خیلی چیزهای جزئی و کمی به یادت میاد و زندگی اصلیت رو به یاد میاری!
هری با سردرگمی پرسید:
یعنی... یعنی چی؟ من درست نمی فهمم!
دامبلدور گفت:
خیلی ساده است. تو تا الان خواب بودی! دامبلدور و همه دوستانت هم ساخته ذهنت بودن! به همین راحتی! البته چند نفری هم از دنیای واقعی بودن!
هری سرش را تکان داد و گفت:
نه.... امکان نداره. تو ساخته ذهنم نیستی اونها هم نیستن چون من همه تون رو لمس کردم. شما ها واقعی هستین!
دامبلدور سرش را تکان داد:
خب این هم به این خاطر که خودت هم کاملا واقعی نیستی! توی واقعی الان حدود شانزده سال سن داره! با پدر و مادرش توی لندن زندگی میکنه. اسمش هم هری پاتره. راستی پدر و مادرت که توی این خواب مرده بودن ، واقعی و زنده هستن.می تونی بابت این خوشحال باشی!
هری با لجاجت بچه گانه ای پاسخ داد:
نه اینطور نیست. نمیتونی چنین چیزی رو ثابت کنی. اصلا شاید تو یه بوگارتی.
دامبلدور گفت:
احمق نباش. من نه دامبلدورم نه بوگارت. من بخشی از ذهن تو هستم. بخش ناخودآگاهت. به خاطر اینکه تو توی این خواب دامبلدور رو بیشتر از همه دوست داشتی و بیشتر بهش اعتماد داشتی ، با ظاهر اون اومدم پیشت. خب من در واقع ظاهر خاصی ندارم. اصلا من وجود خارجی ندارم!
هری با حیرت خاصی به او خیره شده بود.
دامبلدور ( که واقعا هم دامبلدور نبود ) وقتی قیافه هری را دید گفت:
آره یه مقدار پیچیده به نظر میاد.ولی این عین حقیقته. وقتی از خواب بیدار بشی می فهمی. اما اون موقع چیزی یادت نمیاد. یه کمی فکر کن. جادویی وجود نداره. تو برای انکار کردن اتفاقات توی خواب امشبت ، راحت کردن خودت و بی خیال گذشتن از کنار مسائل ، جادو رو پایه ریزی کردی!برای اینکه بتونی از دستات برای جادو کردن استفاده کنی ، جادوی پیشرفته رو طرح ریزی کردی! برای اینکه تنها نباشی دوستانی مثل رون و هرمیون رو خلق کردی! به همین ترتیب هر چیزی رو که خواستی به وجود آوردی. تو این خواب تو هر کاری که میخواستی کردی یعنی دنیایی که میخواستی برای خودت درست کردی. برای همین به بعضی خوابها مثل این میگن رویا! به خوابهایی که توی اون قوانین از قبل تعیین شده باشه و تو تواناییهای کمی داشته باشی ، میگن کابوس! و این یکی رویا بود.
هری احساس سر درد عجیبی داشت. درست روی زخمش. باورش نمی شد. یعنی همه چیز الکی بود. دوستها ، دشمنان ، مرگها ، دارایی ها ، خانه ها و تمام چیزهای دیگری که در این دنیا داشت. با ترس گفت:
گفتی امشبم؟ منظورت چیه؟ یعنی این چند سال فقط یه شب بوده؟! پس در این صورت اگه تو راست بگی من باید هر شب این چیزا رو ببینم؟!
دامبلدور گفت:
بله یک شب بود ولی هر شب چیز یکسانی نمی بینی و البته چیزی یادت نمیاد.نه از خواب شب پیشت نه از اول خوابت که داشتی برای خودت رویات رو درست میکردی! فقط من میدونم. که البته تو به هیچ وجه نمی تونی بفهمی من چی میدونم! مثلا من میدونم تو دیشب خواب دیدی که پدرو مادرت رو کشتی و فرار کردی! و هفته پیش خواب دیدی که رفتی به سرزمین غولها! البته اونها یه نوع کابوس بودن.
هری که کم کم داشت همه چیز را باور می کرد گفت:
ولی ... ولی این خیلی بده. من نمیتونم رون و هرمیون و بقیه دوستام رو ترک کنم.
دامبلدور گفت:
خب به خاطر همینه که وقتی بیدار بشی هیچی یادت نمیاد. معمولا اینطوری نمیشه که من بیام و اینها رو برات توضیح بدم. بیشتر اوغات بی مقدمه بیدار میشی.
هری که حلقه های اشک کم کم روی چشمانش را می گرفتند ، پرسید:
پس حالا چرا داری این کارو میکنی؟
دامبلدور گفت:
به خاطر اینکه مادرت خوابش برده و هنوز بیدار نشده! توی این خواب هم مثل بقیه خوابها یه راه دیگه برای بیدار شدن بود. همون خاطره علامت سوال دار! اگه تو اونو می دیدی بیدار می شدی. بدون اینکه کسی بیدارت کنه. آخه تو آدم سحر خیزی هستی و منم کمتر مجبور میشم مثل الان بهت این چیزا رو توضیح بدم! ولی امروز انگار نه تو خودت میخوای بیدار شی نه مادرت بیدار شده که بیدارت کنه!اگه قرار بود خودت بیدار بشی توی خوابت اون خاطره رو می دیدی. حالا که ندیدی مادرت باید بیدارت کنه.هماهنگی جالبی در خواب و بیداری هست. مگه نه؟!
هری که چیزی به جاری شدن اشک هایش نمانده بود ، گفت:
یعنی من بیدار میشم و چیزای کمی از این رویا یادم میاد. ولی این هنوزم غیر ممکن به نظر میاد....
دامبلدور گفت:
ببینم... تا کی میخوای جلوی گریه ات رو بگیری؟! راحت باش!
هری که دیگر نمی توانست جلوی سیل اشکهایش را بگیرد ، به آن قطرات مزاحم اجازه جاری شدن از چشمانش را داد.
با چشمانی نیمه باز ، در حالی که گریه می کرد گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
دامبلدور با حالتی غیر طبیعی گفت:
باید صبر کنیم تا مادرت بیدارت کنه یا انقدر بخوابی که از خواب خسته شی و خودت بیدار بشی.
هری از میان اشکهایش نگاهی به بخش ناخوداگاه ذهنش انداخت و تقریبا داد زد:
پس چرا....؟ چرا تو اومدی؟ چه نیازی بود که تو بیای و اینا رو بگی؟ چرا نذاشتی خودم از این خواب لعنتی بیدار بشم؟!
دامبلدور گفت:
خب.... من واقعا نمی دونم! چیزهایی هست که ما نمی دونیم. یعنی نباید بدونیم. شاید اگه الان همینطوری بیدار می شدی مشکل روانی پیدا می کردی!
هری که سعی داشت خودش را قانع کند ( گرچه هنوز نمی توانست جلوی گریه کردنش را بگیرد) با صدایی ضعیف گفت:
ولی من نمیتونم. رون ، هرمیون ، جینی .... دوستام چی میشن؟
دامبلدور با صدایی عجیب و زنانه گفت:
هری ! هری بلند شو!
نور سفید شدیدی از در اتاق و منافذ روی دیوارها به اتاق هجوم برد.
هری بی اختیار ، زیر لبی گفت:
باش.... الان بیدار میش....!
صدای زنانه دامبلدور دوباره تکرار کرد:
بیدار شو تنبل! من خوابم برده بود. مدرسه ات دیر میشه ها!
با شنیدن اسم مدرسه هری احساس کرد عضلات کمرش به شدت حرکت کرده و دچار شک شدیدی شد.
چشمانش بسته بود. آنها را سریعا باز کرد. مادرش بالای سرش بود.
یک لحظه احساس کرد خیلی به مادرش علاقه مند شده و دلش برای او تنگ شده است. سرچشمه این احساسات را هیچ جای وجودش نمی یافت. مخصوصا که دیشب یک دعوای مفصل داشتند!
بلند شد. مادرش از اتاق او بیرون رفت. از بیرون اتاق داد زد:
برو یه آب به صورتت بزن و بیا صبحانه بخور. اگه دیر به مدرسه برسی تقصیر پدرته . صبح بیدار شده و رفته ، منم بیدار نکرده. آخه چند بار......
صدایش در میان صدای آبی که هری به صورتش می پاشید گم شد.
سعی کرد به خوابی که دیده بود فکر کند......
آره آره جادوگر شده بود. پوف! چه مسخره! تازه انگار توی یک قلعه درس می خواند. این دیگر خیلی احمقانه بود!یک قلعه اصلا جای مناسبی برای مدرسه نبود.
چند نفر هم بودند. چندتا دوست داشت و چندتا دشمن که باید می کشت. هه هه! موضوع جالبی برای یه فیلم می شد!
یک نفر هم بود که صورت سفیدی داشت. بینی نداشت. موی قرمز! ریش بلند سفید و دندانهای خرگوشی دراز! صورتش هم پر از کک و مک بود!
هری ناخوداگاه خندید. چنین چیزی به نظرش ظاهری احمقانه می آمد! مخصوصا موهای سرخ رنگش!
اما یک چیز بود که همیشه ناراحتش میکرد. یک.... یک زخم روی... ران چپ.... نه نه روی پیشانی اش. درست وسط پیشانی اش!
از آینه به پیشانی اش نگاه کرد. و چیزی که دید خوشحالش کرد. چیزی که نبود خوشحالش کرد. جای زخم.
قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 9 فرضیه ای جدید در مورد ر.آ.ب همراه نکته ای جالب ! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱ ۱۱:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱ ۱۱:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 khoob biid!!
man iino 2 bhafte pish too webet khoondam
khoob tamoomesh kardi maziyar

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.